Mirage

By ByunAbner

2.4K 598 747

رابطه‌اش با سهون قبل روز تولدش عالی بود. سهون با خنده نگاهش میکرد و خاطرات روزش رو براش تعریف میکرد. وقتی مید... More

Life with his thoughts
A right or wrong decision?
First trip with him..
Is he the same as Sehun?
Suppressed emotions
The first person to hear his truth
rebirth
His laughing..
First kiss after 5 months
his red lips
We became one
his bloody face
Savior
His support
"This isn't real.."
always be with you
"I must never see his tearful eyes"
their story
to save him
do you know he?
past of that strange man
Mr. Catano's mansion
Start again
Hidden emotions , false reasons
first meeting after one years
Last day
Memories
fake love
sweet lies
false hope
Party for four!
You're mine.
New plan
New nut
Risk
best day?
for him
Forgotten love
he's dreaming
miss you
They shouldn't be seen
second mistake
again , me & you
expectation
the pain
Sinner (Last part)
after story ‌"Those 3 people"

Where is my God?

49 16 14
By ByunAbner

پتویی که حالا دوسرش توی دستش بود رو تا کرد و مرتب روی تخت گذاشت. نگاهی به دوروبر اتاق انداخت و بعد مطمئن شدن از اینکه همه چیز تمیز و مرتبه از روی میز کنار تخت گوشی سهون رو برداشت و همراه گوشی خودش توی دستش گرفت. فاصله بین اتاق و در خروجی ویلا رو توی کمتر از یک دقیقه طی کرد و بعد نگاه کلی ای به فضای بزرگ ویلا سمت در خروجی برگشت و از ویلا خارج شد. برای قفل کردن در ورودی سمتش برگشت و با چندبار چرخوندن کلید توش اون رو قفل کرد. بعد برگشتن سمت پله ها نگاهی به سهون که تا کمر توی صندوق ماشینی که بیرون محوطه ویلا پارک شده بود فرو رفته بود انداخت و لبخند محوی رو لبهاش شکل گرفت. پله ها رو با احتیاط پایین اومد و با دیدن محوطه بزرگ ویلا صدای چانیول و هیونا توی مغزش پخش شد.. چقدر دلش برای اون یک روز که هر چهار نفرشون پیش هم بودن تنگ شده بود.. یک روز بود اما پر از خاطرات خوب و خوشحالی های از ته دل. اینجا ویلایی بود که سهون رو به بکهیون برگردونده بود و بکهیون حق داشت موقع رفتن از اونجا حس بدی داشته باشه.
نفس عمیقی کشید و بعد طی کردن محوطه از اون ویلا خارج شد و میخواست در فلزی ویلا رو ببنده که دست سهون مانعش شد و
باعث شد نگاه بکهیون سمت اون مرد برگرده

-هیون.. فکر کنم کیف پول و کارتامو روی میز آشپزخونه جا گذاشتم. تو فعلا برو یه نگاهی به وسایل توی صندوق بنداز.. حس میکنم خیلی بد وسایلو چیدم. منم زود برمیگردم

بکهیون که کمی از تغییر مکان یهویی سهون جاخورده بود به آرومی سر تکون داد و بعد دادن کلید به سهون اون رو با نگاهش دنبال کرد اما سهون قبل رفتن سمت بکهیون برگشت و بوسه کوتاهی روی پیشونیش گذاشت.. بکهیون به آرومی خندید و بعد کشیدن نفسی عمیق و مطمئن شدن از اینکه سهون وارد ویلا شده سمت ماشین قدم برداشت و نگاهی به وسایل توی صندوق انداخت. بعد چند لحظه تا کمر توی صندوق خم شد و خودش رو مشغول مرتب کردن چمدونهای کوچیک کرد که با شنیدن صدای آروم و حس چیزی روی کفشش نگاهش رو به پاهاش داد و با دیدن حیوون کوچیکی که درحال لیس زدن کفشش بود با اخم محوی خندید

+جالبه.. این جنگل و کوهستان خرگوشم داره؟

با چرخوندن نگاهش به دوروبر دنبال فرد دیگه ای میگشت اما هیچکس توی جاده و جنگل نبود.. نفس عمیقی کشید و بعد از گذاشتن گوشی سهون روی یکی از ساکها گوشی خودش رو وارد جیبش کرد و روی یک زانو روبروی خرگوش کوچیک و سفید نشست. با لبخند دستش رو روی سر اون موجود نرم کشید و بعد از چند لحظه خرگوشی که روبروش بود سرش رو دوروبر چرخوند و باعث شد لکه قرمز روی پاش به نمایش دربیاد. بکهیون که اون لکه رو تازه دیده بود سرش رو بیشتر سمت خرگوش خم کرد و انگشت اشارش رو روی پای اون خرگوش کشید.. اون زخمی شده بود و قطعا به سختی میتونست راه بره. طولی نکشید که خرگوش درحالیکه یک پاش لنگ بود سمت جنگل حرکت کرد و این بکهیون بود که روحیه حیوان دوستانش جریحه دار شده بود و از جاش بلند شد و دنبالش رفت تا زخمش رو ببنده! ظاهرا اون خرگوش از اینکه بکهیون به زخمش دست کشیده بود ترسیده بود و داشت سمت جنگل فرار میکرد. بکهیون به آرومی درحال دنبال کردنش بود و با فکری که به ذهنش رسید دستش رو توی جیبش فرو برد و با حس برامدگی شکلات تخته ای که توی جیبش نگه داشته بود نفس راحتی کشید و اون رو از جیبش درآورد

+هی هی.. بیا اینجا.. کاریت ندارم کوچولو

همزمان با باز کردن پوش شکلات زمزمه کرد و خرگوش هم با صدای شنیدن پوش سمت بکهیون برگشت و توی جاش ایستاد.

+میدونم گرسنته.. بیا این شکلاتو بخور هوم؟

با یه قدم کوتاه دیگه خودش رو به خرگوش روبروش رسوند و سمتش خم شد. کمی از شکلات رو روبروی دهنش خرگوش گرفت و پشت بندش اون حیوون کوچیک خودش رو کمی عقب کشید. بکهیون که از ری اکشنش به خنده افتاده بود دوباره به آرومی شکلات رو جلو برد و خرگوش روبروش بلاخره تصمیم به گاز گرفتن تیکه کوچیکی از شکلات گرفت. بلافاصله بعد اینکه شکلات توی دهنش رو جوید شکلاتی که دست بکهیون بود رو بین دو دستش گرفت و شروع به خوردن بقیش کرد. بکهیون با لبخند محوی بهش خیره شده بود و حرکات لبها و چشمهای زیباش رو دنبال میکرد. بعد از مکثی نگاهی به پشت سرش انداخت و متوجه شد تا حدودی از ویلا و ماشین دور شده. کاملا پای زخمی خرگوش رو فراموش کرده بود و برای اینکه سهون نگرانش نشه باید هرچه زودتر برمیگشت. به همین سبب نیم نگاه دیگه ای به خرگوش کرد و با تکیه دستهاش به زانوهاش از جاش بلند شد. خواست راهی که دنبال خرگوش طی کرده بود رو برگرده که صدای جیغ دردناک دختری به گوشش رسید و همین برای ایستادنش توی جاش کافی بود..
بعد مکثی دوباره به سمت خرگوش برگشت و اون رو درحال خوردن دید. نگاهی به دوروبرش انداخت و با دوباره بلند شدن صدای اون دختر بلاخره پاهاشو حرکت داد و به تندی دنبال صدا دوید. وسط جنگل تاریک که کمی از اون با وجود چراغهای جاده روشن بودن بدو میکرد و با هربار بلندتر شدن و نزدیکتر شدن به صدای دختری که ظاهرا درحال تقلا کردن بود قدمهاش تندتر برداشته شد و بعد از حدود یکی دو دقیقه بلاخره منبع صدا رو پیدا کرد.. بدن ظریفش رو پشت درختی پنهان کرد و به دقت نگاهش رو به منظره روبروش داد

*تو واقعا بدن خوشگلی داری. حیف نیست که با جیغ کشیدن کاری کنی دست و پات قطع بشن؟

صدای خنده چند مرد بلند شد و بکهیون با ریز کردن چشمهاش و جلوتر بردن سرش با دقت بیشتری اتفاقات روبروش رو دنبال میکرد. سه مرد تنومند روبروی دختری که به درخت تکیه داده بود ایستاده بودن و هر از گاهی دستهاشونو روی بدن دختر حرکت میدادن و بلند و به چندش ترین شکل ممکن میخندیدن.

*اول از کجاش شروع کنیم؟ سینش؟ یا مستقیم بریم پایینتر؟

دختر روبروشون که بدنش رو هر لحظه بیشتر به درخت میچسبوند صدای گریش بلندتر شد و به همون حالت لب زد

-خواهش میکنم.. بذارید برم.. من.. من هیچی پول همراهم ندارم خواهش میکنم!

مجددا صدای خنده های اون سه مرد بلند شد و هر لحظه بیشتر روی مغز بکهیون راه میرفت.

*فکر کردی بخاطر پول دزدیدمت؟ ظاهرا توی جنگل گم شده بودی و خودت با پای خودت سمتمون اومدی و کمک خواستی! ما رسما هیچ کاره ایم، الانم اگه میخوای کمکت کنیم باید دعوتمون به یه فورسام هات رو قبول کنی!

-خواهش میکنم اینکارو نکنید.. پدر و مادرم نگرانمن و بخاطر برادر مریضم باید برم بیمارستان و پیششون باشم.. ازتون خواهش میکنم اینکارو نکنید..

صدای گریه دختر بلندتر شد و مابین حرف زدنش هق زد..
بکهیون که تحمل اوضاع بشدت براش سخت شده بود بیتوجه به همه چیز از پشت درخت کنار رفت و چند قدم به سمت اونها برداشت

+دارید چه غلطی میکنید؟

توجه هر سه مرد به سمت بکهیون برگشت و بعد از چند ثانیه سکوت صدای سوت زدن یکی از اونها که وسطشون ایستاده بود و ظاهرا سردستشون بود بلند شد

*اوهو.. ببینید کی اینجاست. یه پسر ظریف و شجاع که از جونش سیر شده!

و دوباره صدای خنده.. این صدا بدجور روی مخش بود چشمهاشو بست و با کمی مکث دست به سینه چند قدم جلو اومد و به مرد روبروش خیره شد

+نکنه پول خورد و خوراکتو با دزدی از مسافرای جاده درمیاری؟ اوه.. یعنی در این حد بدبخت و حقیری؟

جمله آخرش رو با تعجب ساختگی ای لب زد و اون رو با زدن تکخندی به اتمام رسوند. مرد روبروش که لبخند روی لبش محو و جاش رو به یک چهره خشمگین داده بود یک تای ابروشو بالا داد و چونه بکهیون رو بین انگشتهای شست و اشارش گرفت

*مراقب حرف زدنت باش

+مثلا نباشم چه اتفاقی میوفته؟ نکنه میخوای دست و پای منم مثل اون دختر قطع کنی؟

سرش رو برای آزاد شدن چونش از دستهای اون مرد عقب کشید و تکخندی زد

+حالا دیگه به حقیر بودنت ایمان پیدا کردم!

میدونست با تمام این حرفا فقط اون سه مردو تحریک میکنه که اون رو کتک بزنن اما براش مهم نبود.. فکر میکرد بتونه از پس دوتاشون بربیاد و بیخیال سومی بشه و با اون دختر سمت ویلا فرار کنه
تنه ای به اون مرد زد که باعث شد از سر راهش کنار بره و خودش رو به اون دختر رسوند. کل صورتش خونی بود و درحدی بیحال بود که پاهای لرزونش به زور اون رو روی زمین نگه داشته بودن. میخواست زیر بغل اون دختر رو بگیره که با ضربه ای که به کمرش زده شد به عقب خم شد و ناله ای از درد کرد. ابروهاش از درد کمرش تو هم رفتن و به آرومی سمت مرد پشت سرش برگشت. لب پایینش رو از درد کمرش گزید و با مکث دستش رو مشت کرد و با تمام قدرت به صورت مرد مقابلش کوبوند. بلافاصله بعد افتادن اون مرد که رئیسشون بود یکی از زیردستهاش بطور ناگهانی به بکهیون حمله کرد و مشتی به شکم بکهیون زد که باعث شد اون پسر کمی به عقب پرت شه و دستهاش رو جلوی شکمش بگیره. از درد به خودش پیچید و چشمهاش رو روی هم فشار داد

+لعنت بهت! حتما باید همونجا میزدی؟

با اخم پررنگی زمزمه کرد و چشمهاش رو بیشتر از قبل روی هم فشرد. مدت زیادی از رابطش با سهون نگذشته بود و طبیعتا هم کمر و هم شکمش به هرگونه دردی حساس بود و حالا همین دوجا توسط اون ادمهای لعنت شده مورد حمله قرار گرفته بود! میخواست قدمی به سمت مرد روبروش برداره که ساق پاش با ضربه ای که مرد دیگه بهش زد خم شد و روی دو زانو به زمین افتاد و همین برای افتادن اون دو نفر به جونش کافی بود.. با درد شکم و کمرش و حتی پاهاش رسما هیچکاری جز درد کشیدن نمیتونست بکنه و بدنش رو روی زمین ول کرد. دستهاشو برای دفاع از خودش بالا آورد اما فایده ای نداشت. ضربه هایی که به پاها و شکمش وارد میشد شدید بود و تا جاییکه میتونست داد میزد. بلاخره از کتک زدنش دست کشیدن و بکهیون که تا اون لحظه به پهلو دراز کشیده بود بدنش رو صاف کرد و اجزای صورتش از دردی که بدنش داشت متحمل میشد توی هم رفت. به قدری به شکمش ضربه زده بودن که با یک سرفه خونی که توی گلوش مونده بود رو پس داد و نفسهاش رو گهگاهی با صدای بلند و ناله های دردناک به نوبت خالی میکرد.. دست بیجونش رو برای پاک کردن خون روی لبش بالا اورد و میخواست پشت استینش رو روی لبش بکشه که با ضربه محکم دیگه ای که به شکمش خورد ناله بلندتری از درد کرد و دستش رو روی زمین انداخت.. دست دیگش روی شکمش بود و بعد از مکثی چشمهاش که به سبب همون درد روی هم فشرده میشدن رو تا نصفه باز کرد.. صورت اون مرد که رئیسشون بود رو تار میدید و با چندبار پلک زدن میخواست دیدش رو بهتر کنه که با ضربه ای که توسط سر اون مرد به پیشونیش وارد شد بیهوش شد...

~~

چنگی به موهای خیسش که با هر لحظه برخورد آب داغ به سرش خیس تر میشدن زد و با اخم محوی یک دستش رو به دیوار کوبوند.. داشت کلافه میشد و هر لحظه ممکن بود سر آدم خیالی ای که یکسره درحال حرف زدن باهاش بود داد بزنه و خسارتی به وسایل حمومش وارد کنه

×احمقم.. واقعا احمقم.. من یه احمق به تمام معنام که در اون موقعیت رفتم یه غلط دیگه بکنم!

نفسش رو کلافه بیرون داد و با ضربه محکمی به شیر اب دوش رو بست و تن پوش سفید رنگش رو از روی سکوی حموم برداشت. بعد پوشوندن بدن محکم و عضلانیش با اون تن پوش مشغول بستن کمربندش دور کمرش شد و زیرلب غر زد

×چون ده بار بهش زنگ زدم حتما باید گوشیشو خاموش میکرد؟ واقعا داره چیکار میکنه اونجا؟

از حموم بیرون اومد و بدنش رو روی تخت ولو کرد.. اوضاع شرکت قرار بود بدجوری بهم ریخته بشه و با هربار فکر کردن بهش مغزش ارور میداد و نمیدونست دقیقا باید چیکار بکنه.. سهون هم که با جواب ندادن تماسهاش و خاموش کردن گوشیش بیشتر رو مخش رفته بود و البته بیشتر از قبل نگرانش شده بود.. نفس عمیقی کشید و بعد کمی فکر گوشیش رو برداشت و شماره ای رو گرفت. بعد از چند ثانیه صدای نازک زنی توی گوشش پیچید و نفسش رو به آرومی خالی کرد

×هی، منشی یانگ؟
-بله آقای پارک، کاری داشتید؟
×میتونی شماره بیون بکهیونو برام پیدا کنی؟
-بیون بکهیون.. منظورتون دوست صمیمی رئیس اوهه؟
×آره.. میتونی پیداش کنی؟
-فکر میکنم بتونم، توی فرم اطلاعاتی که رئیس اوه برای شرکت پر کردن باید باشه
×زودتر برام پیامکش کن

بلافاصله تماس رو قطع کرد و گوشیش رو روی میز ول کرد. ارنج هاشو به زانوهاش تکیه داد و کف دستهاش رو به هم چسبوند. هرطور شده باید موقعیت مکانی گوشی هاشون رو ردیابی میکرد تا مطمئن بشه که توی ویلان و حالشون خوبه. به لطف هیونا طرز ردیابی گوشی رو به راحتی یاد گرفته بود و این کارو حتی با شماره خود هیونا هم کرده بود! بعد از چند دقیقه صدای نوتیفیکیشن گوشیش توی گوشش پیچید و بلافاصله اون رو برداشت و مسیج منشی یانگ رو باز کرد. شماره ای که دریافت کرده بود رو کپی کرد و بعد وارد کردنش توی اپلیکیشن موردنظر طولی نکشید که نقشه ای روی گوشیش پدیدار شد. با دقت انگشتهاشو روی نقشه حرکت میداد و ابروهاش کم کم به بالا هدایت شدن.. نقشه موقعیت مکانی گوشی بکهیون رو توی جنگل نشون میداد و همین برای تندتر تپیدن قلبش کافی بود.. بلافاصله با تمام استرسی که داشت با بکهیون تماس گرفت و حین جویدن ناخن انگشت شستش منتظر صدای بکهیون بود که برخلاف انتظار صدای زنی توی گوشش پیچید
"مخاطب در دسترس نمیباشد"

بدنش رو به سرعت از روی تخت جدا کرد و مجددا وارد همون اپلیکیشن شد و بعد پاک کردن شماره بکهیون شماره سهون رو وارد اپلیکیشن کرد. حالا به جون پوست لبش افتاده بود و در حدی دندونهاش توی لبهاش فرو رفت که مایع قرمزی از گوشت لبش بیرون زد و بعد از چند دقیقه با پیام اخطار اپلیکیشن تازه یادش اومد که گوشی سهون خاموشه..

×فاک بهت اوه سهون لعنتی!

با تمام عصبانیتی که داشت متحمل میشد گوشیش رو روی تخت پرت کرد و بلافاصله به سمت کمدش رفت تا لباس بپوشه. به سرعت کمدش رو باز کرد و اصلا نفهمید چه لباس و شلواری انتخاب و تنش کرد و در اون موقعیت همینکه تونسته بود بدنش رو بپوشونه براش کافی بود.. گوشیش رو از روی تخت برداشت و به سرعت از خونش بیرون اومد. سوار ماشینش شد و به سمت ویلای خودش حرکت کرد...

~~

بلاخره بعد پیدا کردن کیف پول و کارتهاش در ویلا رو قفل کرد و حین طی کردن پله ها نگاهش رو به ماشین داد تا بکهیون رو پیدا کنه. با ندیدن اون پسر احتمال داد که توی ماشین نشسته باشه پس خودش رو سریعا به ماشین رسوند و حین بستن در صندوق نگاهش به گوشیش خورد. اخمی بین ابروهاش نشست و بعد از برداشتن گوشیش در صندوق رو بست و خودش رو به جای راننده رسوند

-گوشیمو چرا توی صندوق گذاشته بودی شاهزاده حواس پرت؟

با خنده گفت و میخواست روی صندلی راننده بشینه که با دیدن جای خالی بکهیون لبخند روی لبش ماسید و مکث کرد.. سرش رو عقب تر برد تا صندلی پشت رو ببینه اما بکهیون اونجاهم نبود.. سرش رو از توی ماشین بیرون آورد و نگاهی به دوروبر ماشین انداخت. ضربان قلبش داشت تندتر از قبل میشد و بدون بستن در راننده سمت وسط جاده بدو کرد و نگاهش رو دوروبر جاده و راهی که به جنگل منتهی میشد چرخوند. رسما هیچ جای دیگه ای جز جنگل دوروبرش نمیدید و با فکر به اینکه ممکنه بکهیون توی جنگل گم شده باشه سریعا سمت همون جنگل دوید و اسم بکهیون رو داد زد.. مکث کرد تا صدایی بشنوه اما سکوت مرگبار جنگل فقط استرسش رو چندبرابر کرد. با تمام استرسی که داشت متحمل میشد یک ثانیه رو هم توی سکوت نگذروند و یکسره بکهیون رو چه بلند چه آروم صدا میزد.. همینطور نگاهش دوروبر در حال چرخش بود که با برق زدن کاغذی روی زمین که به نسبت ازش دور بود سمتش دوید و اون رو برداشت.. کاغذی نازک که یک طرف اون سفید و طرف دیگه زرد بود و روی طرفی که رنگش سفید بود کمی کاکائو چسبیده بود. انگشت اشارش رو روی همون طرف کاغذ کشید و با چسبیدن کاکائو به انگشتش فهمید که شکلات روی کاغذ تره و مشخص بود که هوای کمی بهش خورده و تازه باز شده.. نگاهی به دوروبرش کرد که با دیدن خرگوشی توی نزدیکی خودش ابروهاش به بالا هدایت شدن و کمی عقب رفت و با دقت کردن به صورت اون خرگوش متوجه شکلاتهایی که کنار لبش بود شد..

نفسش رو به ارومی خالی کرد و بعد از بلند شدن از جاش شروع به راه رفتن کرد و به صدا زدن اسم بکهیون ادامه داد. استرسی که به جونش افتاده بود باعث درد پاهاش و قلبش شده بود و حتی نمیتونست به خوبی راه بره.. با هر لحظه فکر به اینکه ممکنه اتفاق بدی برای بکهیون افتاده باشه گوشهاش بیشتر داغ میشدن و این داغ شدن به سرش هم نفوذ میکرد. نمیتونست، بدون بکهیون نمیتونست و اصلا نمیخواست به زندگی بدون اون فکر کنه.. این حق سهونی که تازه متوجه علاقش به بکهیون شده بود نبود.. همه افکار منفی رو از مغزش پس زد و حدود سه چهار دقیقه در حال گشتن توی جنگل بود و تن صداش هر دفعه برای صدا زدن بکهیون بالاتر میرفت و بعد از چند ثانیه لرزش پاهاش به حدی رسید که نتونست بدنش رو کنترل کنه و برای جلوگیری از افتادنش روی زمین دستش رو به درخت تکیه داد.. رسما داشت از پا درمیومد و درد قلبش امونش رو بریده بود.. بلاخره به اشکهاش که جلوی دیدش رو گرفته بودن اجازه جاری شدن داد و برای بار چندم اسم بکهیون رو زمزمه کرد.. بغضی که به گلوش چنگ زده بود رو قورت داد و بعد از چند ثانیه خیسی چشمهاش رو با کف دستش پاک کرد. رون پاهاش رو به ارومی ماساژ داد تا کمی از دردشون کم کنه و بعد از گرفتن تکیش از درخت دوباره میخواست به راه بیوفته که مجددا توجهش به چیزی جلب شد.. تکه پارچه سفیدی که چند لکه قرمز روش مونده بود به یه بوته گیر کرده بود و سهون بلافاصله بعد از دیدنش به سرعت خودش رو به اون رسوند. پارچه رو از رو بوته برداشت و نگاهش رو روی رد خونی که روش بود چرخوند. پارچه اندازه دست سهون بود و به سبب شاخه های کوچیک دیگه سوراخهایی وسطش بوجود اومده بود.. با تردید دستش رو بالا اورد و بینیش رو به پارچه چسبوند. بوی بکهیونش بود.. این ادکلن، ادکلن بکهیون خودش بود که موقع آماده شدن برای برگشتن به سئول اون رو به لباسش زده بود. بعد از مکث کوتاهی تصویری که اخرین بار از بکهیون دیده بود به ذهنش اومد و با یاداوری رنگ سفید اون تیشرت مطمئن شد اون پارچه تیکه ای از تیشرت بکهیونه. پاهاش بیشتر و بیشتر از قبل و به بدترین شکل ممکن میلرزید و حتی این لرزش به دستهاش هم زده بود.. به هر بدبختی ای که شده بود خودش رو سرپا نگه داشت و با تمام خشم و بغضی که درگیرش شده بود اما میخواست پنهانش کنه به بلندترین شکل ممکن بکهیون رو صدا زد و بازهم سکوت.. فقط انعکاس صدای خودش رو میشنید و این باعث میشد استرسش بیشتر و ضربان قلبش تندتر بشه و این واکنش های بیش از اندازه بدنش بهش ثابت میکرد که بدون بکهیونش نمیتونه به زندگیش ادامه بده..

Continue Reading

You'll Also Like

3.1K 54 6
Ari, son of chief Tui, and his friend (Y/N) embarks on a journey to return the heart of goddess Te Fitti from Maui, a demigod, after the plants and t...
572 85 5
complete پنج شاتی زیبا از #chanbeak #honhan ژانر : عاشقانه ،کمدی ،دانشگاهی بیون بکهیون هیولایی ک کل دانشگاه ازش میترسن و لوهانی ک عاشقه اما از وارد...
81.8K 1.3K 17
damian wayne is abuse by his father,Jason and Tim didn't care. Alfred is dead in this story. Dick live somewhere else and came to visit. Damian runs...
58.9K 13.2K 46
اسم:چشمان درخشان تو کاپل:سکای، کریسیول ژانر:رمنس، انگست، ددی کینک، اسمات نویسنده:هیلدا چنل: AmorFiction خلاصه: اوه سهون 32ساله رئیس یه شرکت بزرگ هر...