Mirage

By ByunAbner

2.4K 598 747

رابطه‌اش با سهون قبل روز تولدش عالی بود. سهون با خنده نگاهش میکرد و خاطرات روزش رو براش تعریف میکرد. وقتی مید... More

Life with his thoughts
A right or wrong decision?
First trip with him..
Suppressed emotions
The first person to hear his truth
rebirth
His laughing..
First kiss after 5 months
his red lips
We became one
Where is my God?
his bloody face
Savior
His support
"This isn't real.."
always be with you
"I must never see his tearful eyes"
their story
to save him
do you know he?
past of that strange man
Mr. Catano's mansion
Start again
Hidden emotions , false reasons
first meeting after one years
Last day
Memories
fake love
sweet lies
false hope
Party for four!
You're mine.
New plan
New nut
Risk
best day?
for him
Forgotten love
he's dreaming
miss you
They shouldn't be seen
second mistake
again , me & you
expectation
the pain
Sinner (Last part)
after story ‌"Those 3 people"

Is he the same as Sehun?

79 23 6
By ByunAbner

چانیول بلاخره تصمیم به حرکت کردن گرفت و تنه‌ای به سهون زد که باعث شد نگاه بکهیون به اون دوتا برگرده

×چرا اخم کردی اوه سهون خشن؟ زود باش بازشون کن ببینم

تکخنده ای به چانیول تحویل داد و نگاهش رو روی کارمندش قفل کرد
-تو جلوتو بپا.. به کشتن ندیمون

با تموم شدن حرف سهون، هیونا جلو اومد و چند ضربه به شونه‌اش زد

-هی سهون اینطوری نگو.. چانیول خیلی رانندگیش خوبه

خب این عادت هیونا بود که زود با بقیه ارتباط بگیره و صمیمی حرف بزنه.. سهون هم رئیس دوست پسر خودش بود.. پس حق داشت که راحت باشه. بکهیون با دیدن صحنه روبروش، اخم کرد و دستش رو روی دست اون دختر گذاشت و با لبخندی که به نظر خودش ملیح بود اما قطعا بقیه ترسناک میدیدنش بهش نگاه کرد

+کاملا مشخصه.. نظرت چیه با ماساژ دادن شونه هاش به بهتر شدن رانندگیش کمک کنی؟

بکهیون دست دختر رو از روی شونه سهون برداشت و دست خودش رو جایگزینش کرد. آروم شونه سهون رو فشار داد و باعث شد توجه سهون به صورتش جلب بشه.. بله این اولین بار بود که بکهیون روی سهون غیرت نشون میداد و سهون ته دلش داشت به این اتفاق و ری اکشن کیوتش میخندید. چانیول از اتفاقاتی که از آینه روبروی خودش شاهدشون بود خنده ای سر داد و سرعتش رو بیشتر کرد

× بکهیون راست میگه.. دستاتو بزار رو شونه هام هیونا

دستهای دختری که هیونا خطاب شده بود، جاش رو از رو هوا به شونه های چانیول تغییر داد ولی هنوز به بکهیون خیره بود.. مکث کوتاهی کرد و بعد دادن نگاهش به چانیول لبخندش پررنگتر شد، با انگشتهای کشیده و بی نقصش شونه های چانیول رو ماساژ میداد و چونش روی شونه دوست پسرش قرار گرفت
و این سهون بود که نگاه خیرش رو به بکهیون داده بود و تصمیم بر برداشتنش نمیگرفت.. شونه ای که دست ظریف بکهیون روش قرار گرفته بود رو کمی به بالا هدایت کرد و با دقت بیشتر مشغول آنالیز تک تک حالات چهره بکهیون بود. چرا تا حالا به این حس فکر نکرده بود؟ چرا به دستهای ظریف بکهیون روی شونه های پهنش دقت نکرده بود؟ پنج ماه بود خودش رو توی عشق لوهان که دیگه نبود غرق کرده بود و هیچ توجهی به فرشته کنارش نداشت. این زیادی بود. اما.. تو این پنج ماه دستهای بکهیون شونه های سهون رو لمس کردن؟

به چشمهای سهون خیره مونده بود و بعد به ظاهر تمیز کردن و حالت دادن به پیرهن سفیدش دستش رو از روی شونه‌اش برداشت.. اون پسر فکر میکرد سهون از اینکه بهش دست بزنه زیاد راضی نیست.. پس عقب کشید و به صندلی تکیه داد.
همزمان با حرکتش، سهون هم سمت شیشه جلوش برگشت و نگاهش رو به خیابونی که توسط چانیول درحال طی شدن بود، داد. کلافه از کارهاش و ترسی که مشخص بود بکهیون نسبت بهش داره پاهاش رو بیصدا به کفی ماشین میکوبوند.
آرنجش روی برآمدگی‌ای که بین شیشه و در ماشین ایجاد شده بود قرار گرفت و توی افکارش غرق شد. و بکهیونی که پشت سرش، از اینکه حتی نمیتونه به مرد زندگیش دست بزنه ناراحت بود و درحالیکه آرنجش به شیشه ماشین تکیه خورده بود داشت انگشت شستش رو بین دندونهاش فشار میداد.
سهون کم کم داشت به حسش به بکهیون شک میکرد.. اون داشت به بکهیون علاقمند میشد؟ یا این توجه و غیرتی شدن فقط برای این بود که بکهیون شریک زندگیشه؟ اون به بکهیون علاقمند بود ولی.. به عنوان دوست! اما سهون حس مالکیتی روی بکهیون داشت. حتی قبل رابطه این حس رو داشت اما الان که شریک زندگی هم بودن این حس بیشتر شده بود
سهون هرچقدر هم بی احساس و سرد بود دلش نمیخواست کسی بکهیون رو ازش بگیره و یا توجه بکهیون به کسی جلب بشه.. تکلیفش حتی با خودش هم مشخص نبود.

بعد گذشت نیم ساعت بلاخره به مقصد رسیدن.. توی کل مسیری که داشتن طی میکردن ماشین با صدای خنده های چانیول و هیونا، دوست دخترش، درحال منفجر شدن بود و گهگاهی بکهیون هم باهاشون میخندید.. ولی سهون، همچنان به حسی که نسبت به بکهیون درحال تغییر بود فکر میکرد و اصلا توجهی به سه نفر دیگه ای که همراهش توی ماشین بودن نداشت و خداروشکر میکرد که کسی تا موقع رسیدن بهش گیر نداده. بکهیون کنجکاو بود که چی یا کی انقدر فکرش رو درگیر کرده... بیخبر از اینکه اون فردی که سهون بهش فکر‌ میکرد خودش بود... طوری بود که اگه خود سهون هم بهش میگفت داشتم به تو فکر میکردم باور نمیکرد.. بکهیون کاملا از سهون ناامید شده بود و مجبور بود تا آخرین نفس، با این رفتارهاش زندگی کنه.. ولی از طرفی جای شکر داشت که اون متعلق به خودش بود و با خودش زندگی میکرد.. همین موضوع به پسر کوچیکتر انگیزه میداد و باعث میشد تو اوج درد و گریه هاش، لبخند بزنه
از ماشین پیاده شدن و هرکدوم به فضای دوروبرشون نگاه میکردن. ماشین جلوی در بزرگ و فلزی یک ویلا پارک شده بود و انگار اون جاده سرسبز و دلباز محل سکونتی جز اون ویلا نداشت
سهون نگاهی به ساختمان سفیدرنگ و بلند ویلا که به سبب ساختارش کمی برق میزد انداخت و بعد آنالیز کردن اون فضا با چشمهاش به بکهیون نزدیک شد و برای شنیده شدن صداش توسطش، سمت گوشش خم شد و زمزمه کرد

-حواست هست که به هیونا نزدیک نشی.. درست میگم؟

با مکث عقب کشید و دستهاشو توی جیب پشتش فرو کرد
و این بکهیون بود که با برخورد نفسای داغ سهون به گوشش، تپش قلبهای لعنتیش شروع شده بودن و چشمهاش حین شنیدن صدای سهون، بسته شده بود... اون قابلیت اینو داشت که یک تنه بکهیونو از پا دربیاره.. از این بابت مطمئن بود
چانیول، هیونا و سهون سمت صندوق ماشین حرکت کردن و بکهیون، بعد از آنالیز کارهای سهون و حرفش توی مغزش، سرش رو آروم به چپ و راست تکون داد و حواس خودش رو از افکارش پرت کرد
سمت اون سه نفر حرکت کرد و به وسایلهای توی صندوق نگاه کرد

+من یه چمدون کوچیک اوردم که لباسای خودمو سهون توشه... با یکمی خرت و پرت برای خوردن.. فکر نکنم زیاد جا بگیرن

سهون وسط حرفش پرید و ادامه داد

-پس منو بکهیون نیازی به اتاق بزرگ نداریم.. همین که از هم جدا نباشیم کافیه

چانیول خندید و حرفش رو با سرش تایید کرد

×متوجهم اوه سهون.. اصلنم نگران نباش دیوارا ضخیمن و هیچ صدایی ازشون رد نمیشه.. پس شب راحت باشید

بکهیون با شنیدن حرف چانیول، سرش رو پایین انداخت و همزمان با مالوندن گردنش با همون انگشتهای کشیده و ظریف ریز خندید
اما با فکر اینکه سهون حتی از دست زدن بهش خوشش نمیاد، لبخندش کم کم محو شد و نفسش رو آروم و بیصدا خالی کرد

-من نگران نیستم چانیول.. ولی ممکنه خودش خجالت زده بشه از اینکه صداهایی که ناخودآگاه از گلوش بیرون میانو تو بشنوی!

با حرف یهویی سهون که سکوت رو شکست، سر بکهیون بالا اومد و نگاهش به چشمهای سهون قفل شد
بعد مکث کوتاهی، سهون متقابلا نگاهشو به بکهیون داد و لب زد

-درست نمیگم بیون؟

سهون که بشدت از موضوع مطرح شده راضی بود و به حرفی که زده بود میبالید لبخند کوچیکی روی لبهاش نشست و به بکهیون خیره شد. تصور رابطه با بکهیون.. تا حالا بهش فکر نکرده بود! و الان که به ذهنش خطور کرده بود کم مونده بود داغ بشه و بزنه بالا.. هرچی بود سهون گی بود و بکهیون... قطعا بی نقص ترین بدن رو داشت!
توی سکوت به سهون خیره شده بود و هر سه نفر، منتظر جوابی از طرفش بودن
سهون برای پرت کردن حواسش از فکرهاش از سکوت بکهیون خنده ای سر داد و نگاهش رو به چانیول داد

-سکوت نشانه رضایته چانیول

بعد تموم شدن حرفش کیفی که مختص خودش و بکهیون بود رو روی دوشش انداخت و چمدون رو به دستش گرفت. چانیول و هیونا هم به حرف سهون خندیدن و چانیول همزمان با سهون، وسایلای خودش و دوست دخترش رو برداشت‌.
سمت ویلا حرکت کردن و چانیول از همه جلوتر برای نشون دادن راه قدم برمیداشت
بکهیون در راستای شونه سهون حرکت میکرد و به زمین خیره شده بود، از نظرش حرفهایی که بین سهون و چانیول رد و بدل میشد فقط شوخی بود.. حتی اون شوخیا از طرف سهون، ذهنش رو درگیر میکرد
توی افکارش درحال غرق شدن بود که با صدای بلند و بم چانیول به خودش اومد.

×هی بکهیون.. نمیخوای سرتو بیاری بالا و ویلامو ببینی؟

سرش رو بالا آورد و با دیدن ویلای بزرگ چانیول که جلوی در ورودیش، یه استخر بزرگ و مربع شکل پر از اب وجود داشت، لبهاشو از هم فاصله داد. آب استخر کاملا زلال بود و انعکاس درختهایی که دوروبر اون وجود داشتن روش افتاده بود

+واااااو.. چانیولا این ویلا همش برا توعه؟

سهون از لحن صمیمانه اون دو نفر زیاد راضی نبود و دوباره اخمی بین ابروهاش نشست. این حس مالکیت بیش از حدش نسبت به بکهیون کار دست احساسات و ری اکشناش داده بود!
ولی بکهیون اونقدر غرق بزرگی ویلای چانیول شده بود که رفتارها و ری اکشنهای سهون رو نمیدید..
چانیول با شنیدن حرف بکهیون سرش رو با افتخار تکون داد و بعد طی کردن پله های کوچیکی که قبل از در ورودی خونه قرار گرفته بودن، صفحه دیجیتال کنار در رو لمس کرد و انگشت اشاره‌اش رو برای تایید اثر انگشت روش فشار داد
در با صدای ارومی باز شد و صدای نازک یه زن که ظاهرا کامپیوتری بود، توی محیط خونه پیچید
"خوش امدید آقای پارک"
و همین اتفاق برای بیشتر وا رفتن دهن بکهیون کافی بود.. چانیول با دیدن پسر کوچیکتر خندید و سمتش حرکت کرد
با دستش زیر چونه بکهیون رو گرفت، بهش فشار آورد و فاصله لباشو از هم کم کرد

×مگس نره تو دهنت خوشگله

بکهیون لبهاشو روی هم گذاشت و آروم خندید

+خونت مگس داره؟

چانیول که فهمیده بود بدجور گند زده حین کشیدن دستش به پشت گردنش نگاهی به دوروبرش کرد
×خب.. ن.. نه اینطور نیست.. فقط یه احتمال ساده بود
بکهیون خندید و آروم به شونه چانیول ضربه زد

+باشه باورش کردم.. چرا این شکلی شدی خب

چانیول خنده ریزی تحویل بکهیون داد

×اره حق با توعه.. چرا اینجوری شدم
بکهیون که از شدت بامزه بودن اون مرد به خنده افتاده بود ابروهاش کمی سمت هم خم شدن و مجددا مشغول آنالیز اطرافش شد
و این سهون بود که از تک تک حرکات چانیول و بکهیون حرص میخورد ولی هیچی نمیگفت.. خوشگله؟ روی این حرف چانیول قفل کرده بود و با عصبانیت دندونهاشو به هم میمالید‌. با اینکه تا حالا چانیول و بکهیون همو ندیده بودن دلیل این همه صمیمیت چی بود؟ اون از باز شدن در توسط چانیول برای بکهیون که سهون خیلی مخفیانه دیدش، اینم از الان. این اوضاع رسما دیوونه کننده بود!

بلاخره معرفی جاهای مختلف ویلا توسط چانیول تموم شد و بعد زدن یه گشت توی حیاط ویلا، به خونه برگشته بودن
سهون در کنار بکهیون درحال قدم برداشتن روی پله ها بود که با شنیدن صدای چانیولی که به سمت اتاق خودش و هیونا در حال حرکت بود، هردو با هم متوقف شدن

×یه دو سه ساعتی استراحت کنید و بعد بیاید پایین.. اگه خواستید لباساتونو عوض کنید که قراره از ویلا بزنیم بیرون و ببرمتون جای رودخونه نزدیک ویلام

سهون به تکون دادن سر اکتفا کرد و نگاهش رو از چانیول گرفت، مسافت باقی مونده تا اتاقشونو طی کرد و همزمان با باز کردن در و کنار رفتنش برای ورود بکهیون به اتاق، چانیول رو مخاطب قرار داد و لب زد

-فعلا

وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست
بکهیون برای دومین بار درحال انالیز جای جای اتاق بود و سهون با دیدنش تکخند بیصدایی زد ولی بکهیون متوجهش نشد
مرد بزرگتر روی تخت نشست و با دست راستش، شونه چپش رو مالید

-خیلی خوشت اومده؟

نگاهش رو به سهون داد و لبش رو با زبونش خیس کرد

+اوهوم.. ویلای قشنگیه.. از چانیول بعیده که همچین جایی داشته باشه.. اونم خارج از شهر و نزدیک یه رودخونه!

یه تای ابروی سهون بالا رفت و نگاه خیرشو بهش داد

-خیلی سریع گرم گرفتی باهاش

مکث کرد و نگاهش رو به سهون داد، دستی به گردنش کشید و خندید

+خودمم فکر نمیکردم انقدر باهاش صمیمی بشم.. فکر میکردم یه برج زهرمار سرد و خشک و بیریخته.. ولی خب هم رفتارش دوستانه بود هم خوشتیپ و اینا.. و دیگه همینا باعث شد باهاش احساس راحتی کنم

تازه فهمیده بود چقدر حرف زده.. اصلا حواسش نبود داشت چی میگفت و.. اگه کسی غیر سهون بود قطعا با شنیدن تعریفای بکهیون از چانیول حس بدی بهش میداد. ولی سهون که براش مهم نبود! غرق افکارش بود و همزمان با مدیریت کردن اونها به سهون خیره شده بود تا ببینه به حرفاش چه ری اکشنی میده
سهون بهش خیره شده بود و بعد چند ثانیه سر تکون داد. به هیچ وجه از جوابی که شنیده بود راضی نبود و همین باعث شد شونشو بیشتر فشار بده.. از تعریفات بکهیون بشدت عصبی شده بود ولی تونست مخفی نگهش داره. اون با تمام رفتارهای بدش بازهم روی بکهیون غیرت داشت و روش حساس بود. حتی اگه قبل رابطه اینها رو میشنید عصبی میشد چون بکهیون فقط باید اونو میدید! باید از اون تعریف میکرد و نباید با کسی غیر خودش صمیمی میشد..
هوفی کشید و با پایین رفتن تخت توجهش به بکهیونی که پشت سرش روی تخت نشسته بود جلب شد..
دستهای بکهیون رو شونه های پهن سهون قرار گرفت و با انگشتهای ظریفش مشغول ماساژ دادن شونه های مرد روبروش شد

+درد میکنه؟

سهون سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و با رضایت دستهاشو از روی شونه هاش پایین انداخت

-فکر کنم بد خوابیدم.. واسه همونه

به تکون دادن سر اکتفا کرد و برای پرسیدن سوالی که از همون موقع که سوار ماشین شده بودن و اون اتفاق افتاد، داشت مغزش رو میخورد دو دل بود.. ولی بلاخره سکوت چند دقیقه ای بین خودشو سهون رو شکست و اروم لب زد

+هون... از این که بهت دست میزنم بدت میاد؟

سهون با شنیدن سوال بکهیون چهره متعجبی به خودش گرفت و مکث کرد . سرش آروم برای دیدن بکهیون کج شد و اخم کمرنگی تحویلش داد

-چی باعث شده همچین فکری کنی؟ کی گفته بدم میاد؟

و این بکهیون بود که ناخودآگاه لبخندی به لبش نشسته بود و سهون با چشمهاش اون لبخند رو دیده بود. لبخند پررنگی که برای اولین بار بعد پنج ماه از بکهیون دیده بود... چقدر این لبخند رو دوست داشت.
حتی قبل شروع شدن زندگی مشترکش با بکهیون، این لبخندهاش باعث خنده خودش میشدن و بهش انرژی میدادن.
به یاد قبل، با دیدن لبخندش، یک طرف لبش به بالا هدایت شد و بکهیون با دیدن اون لبخند کمی تعجب کرد و حرکت دستهاش ارومتر شدن.. این همون لبخندی بود که سهون موردعلاقه بکهیون با دیدن خنده بکهیون روی لبهاش به نمایش درمیومد.. این لبخند فقط مختص بکهیون بود.
دو پسر درحال نگاه کردن و آنالیز کردن اجزای صورت هم توی سکوت بودن، که با زمزمه ناگهانی سهون، اون سکوت شکسته شد

-دلم برات تنگ شده بیون بکهیون

نفهمید چجوری و چرا این حرف رو زد.. فقط نیاز داشت اونو از دلش بیرون کنه و موفق شده بود
اما این حسی بود که بعد از فکر کردن به گرمای دوستی خودشو بکهیون، بهش دست داده بود.. دلش برای بیرون رفتنها، بار رفتنها و خنده هاشون تنگ شده بود و بلاخره بی اختیار به زبون اورده بود.. پنج ماه بود که اصلا به اون خاطرات شیرینی که باهم داشتن فکر نکرده بود و این موضوع داشت آزارش میداد.. چطور فراموش کرده بود؟
بکهیون که بدجوری با این حرف سهون توی شوک رفته بود توی سکوت بهش خیره شده بود و دستهاش کاملا بی حرکت روی شونه های سهون قرار گرفتن.. با یادآوری دوستی قشنگی که با سهون داشت، درد خفیفی توی قلبش احساس کرد.. اون با تمام وجودش دلش برای اون سهون تنگ شده بود.. با تمام وجودش! بعد از چند ثانیه لبخندی زد و بلاخره با صدای گرفته ای که تقریبا رنگ بغض به خودش گرفته بود جوابش رو داد

+من... من خیلی بیشتر از تو

دلش میخواست بیشتر بگه.. میخواست بگه دلش برای سهونی که هر روز بهش میگفت دوستت دارم تنگ شده.. برای سهونی که هر روز بغلش میکرد و باعث آرامشش میشد.. سهونی که تکیه گاه بکهیون بود..
گوش های سهون با شنیدن صدای گرفته بکهیون که به هیچ وجه بهش عادت نداشتن فرمان خم شدن ابروهاش به سمت هم رو به مغزش دادن و لبخندش هم کم کم محو شد. بدنش رو حرکت داد و سمت بکهیون چرخید. چهار زانو جلوی پسر کوچیکتر روی تخت نشست و بهش خیره شد. توی ماشین خیلی فکر کرده بود.. به سرش زده بود که از اوضاع بکهیون باخبر بشه.. توی اون پنج ماه حتی یک بارم از بکهیون درباره حالش و روند یکنواخت زندگیش نپرسیده بود
باید میفهمید..باید از حسایی که بکهیون توی این چند ماه باهاشون زندگی کرده میفهمید.. بکهیون پسری بود که سهون جونش رو هم برای اون میداد.. ولی به عنوان دوست! به عنوان دوست همه احساسات بکهیون براش مهم بود و مثل یه کوه پشتش ایستاده بود
تمام حسی که به بکهیون داشت دوستانه بود ولی بکهیون نه.. از حس دوستانه سهون خبر داشت ولی خودش، هیچوقت فقط به عنوان دوست، سهونو ندیده بود.
سهون قبل از شروع شدن رابطشون، از اذیت شدن بکهیون اذیت میشد و با خنده هاش میخندید.. همه چیز بعد از تولد بکهیون تغییر کرده بود و هردوی اونها متوجهش شدن
سهون تا الان براش مهم نبود ولی بکهیون... بکهیون خیلی با رفتارای سهون اذیت میشد و کارش خیلی بارها به گریه میکشید
چند لحظه سکوت بینشون حاکم بود و دوباره، سهون سکوت رو شکست

-حرفی هست که بخوای بهم بگی؟ درد و دل... هرچی که توی این چند ماه توی ذهنت میگذشته.. میخوام همشونو بدونم

با شنیدن حرف سهون برای بار دوم شوکه شد و ابروهاش بالا رفتن
اون مهربون شده بود.. بهش لبخند میزد و روش غیرت نشون میداد.. سهونی که تا اون موقع هیچ حرفی درباره رابطه با بکهیون نزده بود، چند ساعت پیش داشت دربارش با چانیول شوخی میکرد!
نفسش رو خالی کرد.. با اینکه حرفهای زیادی با سهونش داشت، سرش رو به نشونه منفی تکون داد و آروم لب زد

+چیزی ندارم بگم..

اما سهون میدونست.. میدونست که حرفای زیادی برای گفتن بهش داره و هرطور شده باید میفهمید که توی ذهن بکهیون چی میگذره
اون تازه به خودش اومده بود و فهمیده بود که با بکهیونش چیکار کرده!
پس اخم کرد و چونه بکهیون رو گرفت و صورتش رو بالا کشید

-میخوای دوباره عصبانی بشم و باهات بد حرف بزنم؟ بگو.. زود باش

بکهیون نگاهش رو به چشمهای سهون داد.. نیاز داشت تا باهاش حرف بزنه.. و چه موقعیتی بهتر از الان که به خواسته خود سهون قرار بود به حرف بیاد؟
سرشو پایین انداخت و با انگشتهاش مشغول شد

+خب...

مکث کرد.. سهون دوباره به چونش فشار اورد و سرش رو بالا کشید

-بدون ترس از چیزی به من نگاه کن و حرف بزن.. هوم؟

بکهیونی که با این اصرار های سهون، انگار انرژی و قدرت گرفته بود با صدای گرفته ای لب زد

+سهون.. اذیت میشم...

میخواست همه چیو بگه.. حالا وقتش بود
سهونش منتظر بهش خیره شده بود و میخواست حرفهاشو بشنوه.. بکهیون توی این پنج ماه این اتفاق رو غیرممکن میدید اما الان موقعیتی بود که میتونست همه حرفهای دلشو به سهونش بگه... به خواست خود سهون!

Continue Reading

You'll Also Like

1K 289 11
- نمسیس؟ ولی اون یه الهه زنه! + اونم مثل تو عدالتجو بود، منم این تابلو رو خریدم چون مناسب دفترمونه. - پس تویی که این لقب رو سر زبونا انداختی؟ + آره...
675K 33.4K 24
↳ ❝ [ ILLUSION ] ❞ ━ yandere hazbin hotel x fem! reader ━ yandere helluva boss x fem! reader ┕ 𝐈𝐧 𝐰𝐡𝐢𝐜𝐡, a powerful d...
56.1K 2.3K 13
•°. *࿐ ❝with a heart like yours, you deserve the world.❞ ━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━ 𝐈𝐍 𝐖𝐇𝐈𝐂𝐇.... the two girls least likely to find happiness, find...
1M 54.7K 35
It's the 2nd season of " My Heaven's Flower " The most thrilling love triangle story in which Mohammad Abdullah ( Jeon Junghoon's ) daughter Mishel...