انتخابِ اشتباه! فصل دوم (تکمی...

By zizi3700

44.7K 6.4K 2.6K

چرا تونستم فراموشت کنم؟! بعد از اینکه مثل آب تو زمین فرو رفتی! هرروز و هرشبم شده بود فکر کردن بهت‌... نمیخوام... More

(معرفی شخصیت های رمان)
Part1 !واگذاری
Part2 پری قصّه ها
Part3 حِماقت
Part4 !تو برام مُردی
Part5 حلقه ازدواج
Part6 برده ی پول
Part7 از یاد بُردن
Part8 ادعای عاشقی
Part9 دوستی
Part10 تَلافی
Part11 طعمِ زهر
Part12 اکسیژن
Part13 قلب یخی
Part14 تپشِ قلب
Part15 تنیس
نقد رمان (بخونین و نظر بدین لطفا)
نتیجه نقد رمان و تایم پارت گذاری
Part16 !ماهی در تور
Part17 !ای کاش مُرده بودی
Part18 طعمه
Part19 وُجدان درون
Part20 گاراژ
Part21 عشق به رنگ آبی
Part22 من هنوز عاشقشم؟
Part23 !احساس خوشحالی نمیکنم
Part24 فقط مال منه
Part25 !متنفر شو
Part26 خونه چوبی
Part27 سرگرمی
Part28 آسمون هم گریه میکنه
Part29 آخرین هدیه
Part30 شاید
Part32 تحقییر
Part33 اعتراف
Part34 ناقوس کلیسا
Part35 بوی دوست داشتن
Part36 نه به اندازه من
Part37 آب و آتش
Part38 ملاقات
Part39 تازه به دوران رسیده
Part40 دستپاچگی
Part41 !غرق در تو
Part42 شاهزاده من
Part43 اشتیاق
Part44 واقعیت نفرین شده
Part45 مشروب
Part46 !نمیخوام بمیرم
Part47 کپسول
Part48 پرنس
Part49 !یکی مثل تو
Part50 سُستی
Part51 عاشقتم
Part52 رقص پروانه ها
Part53 !اجازشو نداری
Part54 رنگی به سیاهی شب
Part55 آرزوی مرگ
Part56 لبخندِ زندگی
Part57 مصاحبه کاری

Part31 دروغ

842 116 49
By zizi3700

اگه همه چی فرق داشت؛ اگه جای لیسا بودم...
اگه فقط این دل کوفتیم بیشتر عمر میکرد؛ همه چی فرق داشت.
باهمه اینها دوست دارم عشق زندگیم؛ تهی.

اروم دست چپمو روی پهلوم‌گرفتم و راهمو کج کردم و از در خونه بیرون زدم.
هوای کامل تاریک بود و هیچی هم نمیدیدم.
متوجه پاهای برهنه ام شدم...

توجهی بهشون نکردن و اروم پامو رو خاک سرد بیرون گذاشتم. با بسته شدن یهویی در به خاطره بادی که میومد آب دهنمو قورت دادم و چشم هامو به در دوختم...

*************

(از زبان تهیونگ)

با صدای بلندی چشمانو باز کردم و دور اطرافمو نگاه کردم.
کی خوابم برده بود که متوجهش نشدم...
نگاهم یهو به جای خالی یونگی خشک شد.

ناخواسته ضربان قلبم شدت گرفت و بدون هیچ فکر اضافی ای سمت در خونه حرکت کردم.
با باز کردن در با یونگی که داشت به سختی راه میرفت‌ مواجه شدم.

اون داره چه غلطی میکنه؟؟؟
به سرعت سمتش حرکت کردم و مچ دستشو گرفتم.
با دیدنم انگار که ترسیده بود...
_ خوب شدی خودم میبرمت لعنتی
+ نه... من
_ دیگه سراغتو نمیگیرم یا اذیتت نمیکنم؛ فقط بزار حالت خوب شه قبلش

بدون هیچ حرفی برای چند ثانیه بهم زل زدیم.
بهش نزدیک شدم و بدون اینکه چیزی بهش بگم دستشو رو کتفم گذاشتم و کاری کردم بهم تکیه کنه تا کمتر دردش بگیره...

بعد از اینکه به داخل خونه آوردمش؛ دوباره روی مبل خوابوندمش و دستمو رو لبه ی پیراهنش کشیدم و بالا دادم.
خوشبختانه خونریزی نکرده بود...

نگاهمو به صورتش دادم؛ به خاطره موهای بلندش که روی صورتش ریخته بود نمیتونستم ببینم تو چه وضعیه.
دست چپمو رو موهاش کشیدم و موهاشو بالا بردم.
نگاهش به هر طرف بود جز سمت من.
_ بهم نگاه کن

*************

(از زبان یونگی)

نگاهمو با تردید بهش دادم.
ضربان قلبم ناخواسته بالا رفته و حس گرمی تو وجودم پخش شد. اگه قرار بود بمیرم دوست داشتم تو این موقعیت باشه...

آخرین چیزی که میخواستم ببینم تهی بود...
_ بعد اینکه خوب شدی دیگه کاریت ندارم.
چرا شنیدن این حرف ها حتی ذره ای خوشحالم نمیکنه. شاید دیگه حتی ازم متنفر نیست.

حاضر بودم یک حسی ازم تو وجودش باش حتی اگه اون حس؛ حس تنفر باشه.
_ متوجه شدی چی گفتم؟
+ هان؟
پوفی از سر کلافگی کرد و همونجور که دستشو تو موهام حرکت میداد دوباره لب زد:
_ دیگه ازت متنفر نیستم مین یونگی؛ زندگی کن.. با هرکسی که دوست داری.

بغض ناخواسته داشت تو گلوم سنگینی میکرد.
نه میتونستم این بغض رو نشون بدم و نه میتونستم بغضمو قورت بدم.

بدون هیچ حسی که تو نگاهم باشه بهش نگاه کردم و سرمو به نشونه فهمیدن حرفش تکون دادم و دستشو از رو موهام برداشتم.

************

(از زبان تهیونگ)

دوست داشتم بیشتر موهاشو بین دستام به رقص دربیام. مثل موج دریا میموند هی تقلا میکرد از بین انگشتام سُر بخوره و بیفته پایین.
اما انگشتام لجبازتر از این موج های سرسخت بودن.

لجبازی انگشتای دستم دربرابر بی حسی یونگی برنده نمیشد. دستمو با دستش از موهاش کنار زد.
میخواستم باز هم به لمسشون ادامه بدم اما حتی اجازه اینکار هم نداشتم...

باید به این دل لعنتیم میفهموندم اون عاشق یکی دیگه اس...
از کنارش بدون هیج حرفی بلند شدم و پله هارو دوتا یکی بالا رفتم. باید یکم ذهنمو سر و سامون میدادم.

بعد از اینکه از ترس از دست دادنش گذر کردم نوبتی به شکستن دلم بود.
اول تنفر؛ بعد ترس از دست دادن و حالا قبول کردن واقعیت...

اگه هرزمان دیگه ای بود همه جارو بهم میریختم و عصبانیتمو رو هرچی و هرکس جلو روم خالی میکردم؛ اما حالا با این وضعیت حتی نمیدونم چیکار کنم!

سمت کمد لباس ها رفتم تا یه لباس تر و تمیز تنم کنم. لباس های تنم به خاطر زخمی شدن یونگی و کلی عرق به خاطر استرس کثیف شده بود.

بعد از عوض کردن لباس هام سمت سرویس رفتم و دست هامو به روشویی سنگی تکیه دادم و به خودم تو ایینه زل زدم.
_ چه مرگت شده تهیونگ هوم؟ الان که خوب شده میخوای بزنی زیره قولت؟!

شیر آب رو باز کردم و سرمو زیر آب بردم. با حس سردی آب روی پوست و موهام هیس ارومی کشیدم و اجازه دادم این سردی رو بدنم بریزه...
_ تو قول دادی تهیونگ باید بزاری بره!

من عادت به گریه کردن نداشتم ولی تو این موقعیت تنها راه حلم برای نجات حالم ریختن اشک هام بود.
نمیدونم چقدر اشک هام سرازیر شد و سرم زیر آب بود.

بعد اینکه یادم افتاد نباید یونگی رو زیاد تنها بزارم دست از اشک های بدردنخور برداشتم و موهامو با همون خیسی سربالا دادم.

رو تخت نشستم و موبایل یونگی رو از کنار تخت برداشتم...
مطمئن بودم بعد روشن کردنش کلی میس کال از عشقش (هوسوک) و یا جین بالا میاد!
_________________________________________

تیپ و استایل تهیونگ بعد از عوض کردن لباس هاش

_________________________________________

همونجور که موبایلش تو دستام بود از رو تخت بلند شدم و روشنش کردم.

همونجور که دست چپمو رو شقیقم میکشیدم داشتم به میس کال های گوشیش که بالا میومد نگاه میکردم.
هوسوک و جین پشت هم زنگ زده بودن.

انقدر نگرانی از طرف هوسوک تعجبم نداره!!!
قفل اولیه گوشیشو کشیدم که و با دیدن اون چیزی که میدیدم سره جام خشکم زد...

عکسم رو بک‌گراند گوشیش بود. ناخواسته تک خنده ای کردم. نگاهمو رو عکس دقیق کردم.
این عکس رو کی گرفته!
مطمئنم مال همون چند سال پیشه!!!

چرا باید اصلا عکسم رو بک‌گراندش باشه...
یعنی...
ولی اون‌گفت عاشق هوسوکه. چرا انقدر پیچیده اس.
چجوری باهاشه و عکس من رو بک‌گراندشه.

با حرص گوشی رو روی تخت انداختم و رو موهامو چنگ انداختم.
یعنی عاشقمه...
این یونگی لعنتی عاشقمه...
عشقم عاشقمه!!!

خنده هیستیریکی از رضایت و عصبانیت از دروغش کردم. سریع از اتاق خارج شدم و پله ها رو دوتا یکی پایین رفتم.

با دیدنش که چشم هاش بسته اس لبمو به دندون‌گرفتم و به ستون چوبی تکیه دادم. دست هامو تو جیب شلوار بردم و نگاهمو رو صورتش چرخوندم...

دروغ گفتن میتونه نجاتت بده...
میتونه سرنوشتتو عوض کنه و حتی تو رو به اوج برسونه و الان این دروغ ممکن بود تو رو به کشتن بده مین یونگی!!!

حالا اگه خودم هم بخوام دیگه اجازه رفتن نداری!
چون هردو عاشق همیم تا ابد!
_________________________________________

اینم پارت دیشبی دوستان.🙄❤🐾

مشکل از خود سرور واتپد بود برای همین امروز آپش کردم.🥺
با نظر و ووتهاتون ازم حمایت کنین. ببخشید یکم دیر وقت آپش کردم.🤗
پ

یشولی کلی دوستون داره😍
❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤

Continue Reading

You'll Also Like

25.5K 3.2K 35
ɴᴇᴡ sᴛᴜᴅᴇɴᴛ [چی میشه اگه با ورود یه دانش آموز جدید به مدرسه یه اکیپ چند ساله از هم بپاشه؟] . . . Genre:school life-romance-sports-littile fake chat-c...
179K 26.7K 41
[Completed] "به شوهرم نگو، ولی قراره ازش طلاق بگیرم" تهیونگ مست در حال گفتن این حرف ها به جونگکوک بود. کسی که در واقع شوهرش بود! Genre: romance, Gene...
86.3K 1.4K 45
فیک هایی که عاشقشون میشی!
48.1K 5.4K 34
جیمین امگایی که به خاطر فلج بودن از سمت الفاش طرد میشه، در حالیکه طبق وصیت پدربزرگشون باید باهم ازدواج کنند، شرایطی که برای تهیونگ قابل پذیرش نیست ام...