🍁آیکان🍁
بعد حرف هام از اتاق بیرون رفتم.
هودم رو به پنجره رسوندم.
کرکره ی مغازه اش پایین بود و تعطیل کرده بود.
با بغض روی مبل نشستم.
آرزو اومد کنارم نشست و دست روی شونه ام گذاشت و هیچی نگفت و تنها نشون داد که میتونم بهش تکیه کنم.
جای خواهر نداشته ام رو برام پر کرده بود!
علیار هم که انگار متوجه ی ماجرا شده بود اخمی بین ابروهاش نشست و لب زد:
ببخشید داداش دارم دخالت میکنم...اما برو بکوب توی دهنش که قدر گلی که میون خارهای زندگیش جلوش سبز میشه رو بدونه!
از تعریفش من و آرزو خندیدیم و لبخندی بهش زدم که لبخندی برادرانه زد و اومد کنارم نشست و دستش رو انداخت دور شونه ام و گفت:
خودت رو کوچیک نکن...خودم میدونم چجوری حالیش کنم که نداشتنت چه به روزگارش میاره!
آیهان اومد و روی پاهاش نشست و گفت:
خب بیایین یه مهمونی بگیریم...
آرزو و سامان و جواد خندیدن و گفتن:
خب نقشه هم همینه!
اردلان کمی دلستری که توی دستش بود رو داد بالا و گذاشت روی میز و گفت:
گیریم مهمونی بگیریم...چجوری آقا حسین رو با خبر کنیم که اینجا روی معشوقه ی آینده اش داریم حرکت میزنیم؟!
علیار سری تکون داد و گفت:
خوب معلومه من میگم بیاد مهمونی...همچین اختلاف سنی هم باهامون نداره که بخواد نیاد!
آیهان سری تکون داد و گفت:
آره روی من رو زمین نمیندازه...من رو عین داداش کوچولوش دوست داره توی زندون هم خیلی مراقبمون بود!