Mirage

By ByunAbner

2.4K 598 747

رابطه‌اش با سهون قبل روز تولدش عالی بود. سهون با خنده نگاهش میکرد و خاطرات روزش رو براش تعریف میکرد. وقتی مید... More

A right or wrong decision?
First trip with him..
Is he the same as Sehun?
Suppressed emotions
The first person to hear his truth
rebirth
His laughing..
First kiss after 5 months
his red lips
We became one
Where is my God?
his bloody face
Savior
His support
"This isn't real.."
always be with you
"I must never see his tearful eyes"
their story
to save him
do you know he?
past of that strange man
Mr. Catano's mansion
Start again
Hidden emotions , false reasons
first meeting after one years
Last day
Memories
fake love
sweet lies
false hope
Party for four!
You're mine.
New plan
New nut
Risk
best day?
for him
Forgotten love
he's dreaming
miss you
They shouldn't be seen
second mistake
again , me & you
expectation
the pain
Sinner (Last part)
after story ‌"Those 3 people"

Life with his thoughts

261 35 25
By ByunAbner

بار دیگه به فضای روبروش خیره شد.
با یاد اوری خاطرات گذشته، گهگاهی دستش بین موهای لخت و مشکیش کشیده میشد و بهمشون میریخت. برای آروم شدن و برای لحظه ای فراموش کردن خاطرات گذشته لعنتیش، خودش رو به دریاچه ی نزدیک سئول رسونده بود. بعد گذشت مدت کوتاهی چشمهاش بسته شدن ، تمام قدرت حس شنواییش رو جمع کرد و حواسش رو به صدای اب توی دریاچه داد.
زندگی سختی داشت، ولی با تمام سختیهاش، خاطرات براش شیرین بودن.
اسمش که از زبون اون پسر خارج میشد، قلبی که برای لبخندهاش به تپش درمیومد، لبهایی که با دیدن اون لبخند میزدن. این تمام معجزه ای بود که لوهان سر سهون اورده بود.

اوه سهون، مرد 25 ساله ای بود که اوضاع مالی خوبی داشت و خودش روی پای خودش ایستاده بود.رئیس شرکت معروف و بزرگی به نام او اس اچ (OSH).
یه شرکت دیزاین و طراحی داخلی که با کله گنده های خارجی سروکله میزد و باهاشون رقابت میکرد. قطعا این کار نیازمند ریاست کسیه که هیچ دغدغه ای توی زندگیش نداشته باشه تا بتونه از پس همه کارهای اون شرکت بر بیاد. ولی سهون مرد کم مشغله ای نبود... اون هر روز با مغزش خاطرات لوهانش رو به دوش میکشید و بعد اون پسر، کل انگیزش برای زندگی کردن رو از دست داده بود

پدرش بخاطر ورشکستگی شرکت خودش همراه همسرش به آمریکا مهاجرت کرده بود و اونجا زندگی میکردن، اونها گهگاهی از پشت تلفن، از پسر تنهاشون خبر میگرفتن و بهش میگفتن که بعد به فروش گذاشتن شرکت به آمریکا بیاد. اما سهون نمیتونست از سئولی دل بکنه که یادآور خاطراتش با لوهان بود.

سهون کسی رو توی زندگیش نداشت.. این نظر خودش بود اما برخلاف نظرش، ادمهای زیادی دورش ریخته بودن.. اما سهون اونا رو نمیدید و فقط به عنوان ابزاری برای سرگرمی بهشون نگاه میکرد

بار دیگه به غروب خورشید خیره شد و زندگی نسبتاً تلخشو مرور کرد.
با صدای زنگ گوشیش، اون رو از جیبش بیرون کشید و با دیدن اسم روی صفحه، نفس عمیقی کشید
"Byun"

بعد چند ثانیه بلاخره تصمیم به جواب دادن گرفت و گوشی رو به سمت گوشش هدایت کرد
صدای اروم و خاص پسر توی گوشش پیچید

+سهون؟ کجایی؟ کارت خیلی طول کشیده؟

با مکث کوتاهی به صداش گوش داد و یه دور زبونش رو به لبهاش کشید

-کارم طول نکشید. شرکت نیستم

+هی.. پس کجایی؟ داری نگرانم میکنی

-نگران نباش، الان برمیگردم خونه

و قطع کرد
گوشیش رو برگردوند جای قبلیش و دستهاش رو پشت کمرش روی صندلی چوبی تکیه داد
توی زندگی سهون، ادمای مهمی بودن. از جمله پدر و مادرش، لوهانش و دوست صمیمیش، بکهیون. اما کدومشون میتونست مرهمی برای زخم سهون باشه و توی قلبش جایگزین لوهان بشه؟ هیچکدوم نمیتونستن جای اونو بگیرن ولی این فقط نظر سهون بود.
بیون بکهیون، مرد 23 ساله ای بود که با وجود شغل سخت خوانندگیش، تمام هوش و حواسش به سهون بود.
پسری که قبول کرده بود بعد لوهان، سهون رو از تنهایی دربیاره و با تمام دلتنگیهای سهون برای لوهان، زندگی کنه. فوق العاده بود و میشه گفت سهون رو از خودش هم بیشتر دوست داشت.

موهای ابریشمی‌ای داشت که با رنگهای قرمز و مشکی، حالتی شبیه قهوه ای سوخته ساخته بودن. دستهای ظریف و انگشتهای کشیدش، و حتی خالی که روی انگشت شستش خودنمایی میکرد سهون رو به عنوان یه مرد گی، بیشتر از قبل جذب میکرد
با این حال، میشه گفت سهون اصلا به بکهیون حس خاصی نداشت.. سهون به خودش قول داده بود که بعد لوهان با دیدن کسی قلبش به تپش درنیاد و نذاره اون رو محو خودش کنه.. اما بعضی اوقات، بکهیون عمل کردن به این قول رو برای سهون سخت کرده بود. اما این فقط درباره مورد دوم صدق میکرد و خب، طبیعی بود که یه ادم گی بیش از اندازه به پسر جذاب و زیبایی مثل بکهیون خیره بشه.

دست از افکارش کشید و از روی صندلی چوبی روبروی دریاچه بلند شد
سمت ماشینش که چند قدم دورتر از خودش پارک شده بود قدم برداشت و بعد نشستن سمت راننده، شروع به حرکت کرد.
با پلی شدن اهنگ بکهیون و شنیدن صدای ارامش بخشش، تو تنهایی خودش لبخند تلخی زد و از ذهنش هزاران «دلم برای صدات تنگ شده،لوهان» گذشت.


...



بعد پخش شدن صدای بوق تلفن توی گوشش، برای بار چندم نفس سنگینش رو بیرون داد و گوشیش رو سمت کاناپه پرتاب کرد
بی توجهی های سهون و سرد بودنش اون رو به مرز دیوونگی میکشوند.. اما جرئت نداشت این مسئله رو با خودش درمیون بذاره. اونها در طول روز بیشتر از پنج شش جمله با هم حرف نمیزدن.. چه برسه به درد دل های بکهیون که میشد ازشون کتاب هزار صفحه ای نوشت!

بعد نیم ساعت بی حرکت خیره شدن به یه جا، صدای زنگ خونه افکارش رو پاره کرد و با یه حرکت از جاش بلند شد
سمت در قدم برداشت و بعد از باز کردن در نگاهش بین چشمهای سرد مرد روبروش چرخیدن. قبل از وارد شدن سهون لب زد
+چقدر دیر اومدی هون

سر تکون داد و وارد خونه شد مرد بزرگتر در رو بست، کتش رو از تنش دراورد و سمت کاناپه پرتش کرد و همراهش بدن بزرگ و لاغرش رو روی کاناپه ولو کرد
و این بکهیون بود که تا چند دقیقه، خیره به جای خالی اون مرد، بی‌حرکت تو جاش ایستاده بود.
این حرکات همیشگی سهون بود.. بعد چهار ماه زندگی مشترک، این اولین بار نبود که بکهیون توسط چشمهای سرد سهون بلعیده میشد و ضربان قلبش رو احساس نمیکرد. بعد چند ثانیه دستهای معلق در هواش که منتظر به اغوش کشیدن سهون بودن رو حرکت داد و به کنار بدنش هدایتشون کرد
لبخند کوچیکی تحویل سهون داد و سمت اشپزخونه قدم برداشت

+حتما زیادی خسته شدی.. قهوه یا چای؟

نفسش رو خالی کرد و دستش رو توی موهاش کشید و اون تارهای مشکی رو از روی پیشونیش بالا زد

-ترجیحا قهوه.. فکر کنم باید امشب برای کارای شرکت بیدار بمونم

قهوه ساز رو روشن کرد و بعد گذاشتن لیوان مخصوص سهون کنار اون دستگاه، به کانتر تکیه زد و نگاهش رو به مردش داد

+شب نخوابیدن ممکنه خیلی برا بدنت بد باشه هون.. مراقبت کن
تکخند بیصدایی زد ولی بکهیون متوجهش شد. سهون با دوری لوهان درحالت عادی رو به نابودی بود، چه دردی بدتر از سنگینی قلب و حس اضافه بودن اون تو سینه ادم؟

-قهوت اماده نشد؟

اگه بگیم سهون با بکهیون مثل خدمتکار خونش رفتار میکرد، دروغ نگفتیم. در همون حدی که صاحبخونه بی نسبت و سرد با خدمتکار رفتار میکرد سهون هم با بکهیون رفتار میکرد. البته شاید، رفتار بعضی از مردم با خدمتکارهاشون بهتر بود.

به لبخند محوی اکتفا کرد و سمت قهوه ساز برگشت. سه چهارم لیوان رو پر کرد و با ریختن کمی شکر توش، همش زد و شیرینش کرد.
سمت سهون قدم برداشت و روی کاناپه خاکستری رنگ روبروی مبل نشست. قهوه رو روی میز گذاشت و نگاه‍ش رو به سهون داد

+هون
بعد خم شدنش سمت میز و گرفتن دسته لیوان بین انگشتهاش و دوباره تکیه دادن به مبل، نگاهش رو روی چشمهای بکهیون قفل کرد و با نوشیدن کمی از قهوه، جوابش رو داد

- بله؟
نفسش رو خالی کرد و ادامه داد

+تحملش میکنی؟

نگاه سهون از حالت سردش هیچ تغییری نکرد و لیوان قهوه رو پایین کشید

-تحمل؟ چیو؟

+این.. این زندگی‌ای که با من ساختی

مکث کرد.. نگاهش هنوز روی بکهیون قفل بود. لیوان قهوه رو بالا اورد و کمی ازش نوشید

-بعدا راجبش حرف بزنیم؟ خستم

کتش رو از مبل برداشت و همراه لیوان تو دستش بلند شد
سمت اتاقشون قدم برداشت و بکهیون رو تو سکوت مرگبار اون فضای به نظر بسته، تنها گذاشت.


...



دستش رو کلافه روی صورتش کشید و نفسش رو خالی کرد. صفحه لپ تاپ و نور بیش از اندازش، داشت دیوونش میکرد
سرش رو چرخوند و نگاهش رو به بکهیونی داد که پشت بهش روی تخت کنار میز دراز کشیده بود و درحالی که یک دستش زیر سرش و دست دیگش روی پهلوش بود، منظم نفس میکشید.
نفس سنگینش رو خالی کرد و دوباره خاطرات گذشته براش زنده شد...



فلش بک" - پنج ماه پیش، روز تولد سهون.

با گوشیش چندین بار لوهانو گرفته بود ولی تماسهاش جواب داده نمیشدن
اولین بار بود که لوهان جواب تماساش رو نمیداد و این باعث شده بود از نگرانی تپش قلب بگیره. به بکهیون که نزدیک ترین دوست لوهان بود زنگ زد و بلاخره با جواب دادن اون، کمی اروم شد

-هی، از لوهان خبر داری؟

بکهیون با صدای خندان و خوشحالش لب زد
+اره سهون لوهان اینجاست.. مگه بهت نگفته بود؟

سهون شوکه شد و اخمی بین ابروهاش نشست

-کجاست؟؟ کی باهاتونه؟

+من هستم.. لوهان و جونگین

با شنیدن کلمه جونگین گرمای بدی رو توی مغزش احساس کرد.. چند لحظه مکث کرد که با صدای نگران بکهیون به خودش اومد

+الو؟ سهون؟ حالت خوبه؟

سمت ماشینش بدو کرد و لب زد

-شما کجایین؟؟ من الان میام

بکهیون ادرس رو براش گفت و پیش بندش سهون بلافاصله گوشیو قطع کرد و اون شئ کوچیک رو روی صندلی شاگرد انداخت
با نهایت سرعت سمت ادرسی که بکهیون گفته بود حرکت کرد.. فکرش درگیر بود.. هیچ کس از رابطش با لوهان خبر نداشت
حتی دوروبریهای لوهان و حتی بکهیون که نزدیک ترین و قابل اعتماد ترین دوست هردوشون بود!

بعد رسیدن به مقصدش، ماشینش رو خاموش کرد و با دیدن منظره روبروی دریاچه روی صندلی چوبی‌ سرجاش توی ماشین خشک شد
مغزش توانایی انالیز کردن اطلاعاتی که از طرف چشمش بهش فرستاده میشد نداشت.. گوشهاش سوت میکشیدن و سرش مثل ضربانهای قلبش میزد. لوهان داشت جونگینو میبوسید؟

بعد چند ثانیه که به هم نزدیکتر شدن و با لذت بیشتر همو میبوسیدن، بدون برداشتن نگاهش از اون دونفر گوشیش رو برداشت. تنها فکری که به ذهنش خطور کرده بود خالی کردن خودش کنار بهترین دوستش بود.

شماره بکهیون رو گرفت و مثل همیشه، اون پسر سریع جواب تماس سهون رو داد. با صدای لرزون و خش داری لب زد
-ب.. بکهیون
بکهیون با شنیدن صداش مکث کوتاهی کرد و جوابش رو داد

+سهون.. صدات؟ صدات چرا این شکلی شده؟؟

-امشب باید ببینمت.. بیا بار.. هرطور شده خودتو برسون

گوشی رو قطع کرد و همچنان به اون دونفر خیره بود

تابش نورهای غروب خورشیدی که با تکون خوردن اون دو پسر سیاه و زرد میشدن مدام به چشمهاش برخورد میکرد.. سهون رسما داشت دیوونه میشد
قبلاً چند باری اسم و تعریفهای کیم جونگین رو از زبون لوهان شنیده بود.. فکرش رو هم میکرد که ممکنه همچین اتفاقی بیفته.. ولی نه روز تولد خودش!

با بغضی که داشت به گلوش چنگ میزد انگشتهاش دور فرمون حلقه شدن و هرلحظه بیشتر از قبل فرمون رو فشار میدادن. سرش داغ کرده بود و قلبش به حدی تند میزد که اگه یکم دیگه این وضع ادامه میداشت قطعا از سینش درمیومد

و بلاخره اون دونفر از هم جدا شدن و سهون نفسش رو با صدای بلندی خالی کرد. شاید اون لوهان نبود.. با فکری که یهویی به مغزش اومده بود کمی خم شد تا چهره اون دونفر رو بهتر ببینه

اما نه، چشمهاش بهش دروغ نمیگفتن و اون فرد واقعا لوهان بود. درحالی که هردوشون میخندیدن سر لوهان روی شونه مرد کنارش قرار گرفت و به منظره روبروشون که غروب خورشید رو نشون میداد خیره شدن.
سهون بلاخره دست از نگاه کردن بهشون برداشت، دیگه نمیتونست بیشتر از این صدای خورد شدن قلبشو بشنوه. پس قبل اینکه گندی بالا بیاد و از ماشین پیاده شه دکمه استارت ماشین رو فشار داد و سمت بار همیشگیش که پاتوق خودش و بکهیون بود حرکت کرد.
با چکیدن قطره اشکی که از چشمهاش جاری شد، سرش رو پایین انداخت و سریع با کف دستش پاکش کرد

آبهایی که توی چشمهاش جمع شده بودن دیدن خیابونهای شهر رو براش سخت کرده بودن
بلاخره با هر بدبختی ای به اون بار لعنت شده رسید.. هوا تاریک شده بود و فقط نورهایی که نشون از ساختمون بار میدادن، خیابون رو روشن کرده بودن

وارد شد و با صدای موزیک بلند چشمهاش رو روی هم فشار داد و برای خلاص شدن از شلوغی، سریع بازشون کرد. بعد چرخوندن نگاهش بین ادمهای مختلف و مست نگاهش به دوست قدیمیش افتاد و سمتش حرکت کرد
بکهیون زودتر از سهون خودش رو به اون مرد رسوند، دستش رو گرفت و سمت اتاقهای گوشه بار کشیدش.. از چهره سهون عصبانیت، ناراحتی، کلافگی و چندتا حس گنگ دیگه مشخص بود. اون پسر میدونست که سهون در این مواقع به صدای زیاد عادت نداره

در اتاق رو باز کرد و روی مبل چسبیده به دیوار، سهون رو نشوند و خودش کنارش نشست. ارنج دستای سهون روی میز تکیه داده شد و سرش بین دستاش جا گرفت. دیدن این حالت از اون مرد خیلی بعید بود
دست سهون رو توی دو دستش گرفت و پشت هم نوازشش میکرد
با چشمهای نگرانش، لب زد و سکوت رو شکست

+نمیخوای حرف بزنی؟ نمیخوای بگی چیشده؟

سهون نگاهش رو به بکهیون داد و تکخند تلخی تحویلش داد

-تو با لوهان و جونگین نبودی؟ تو پیششون نبودی بک؟

بکهیون سردرگم نگاهش رو تو اتاقک کوچیک بار چرخوند و بعد چند ثانیه شروع به حرف زدن کرد

+خب.. خب خیلی وقت بود که با لوهان وقت گذروندم، بعد تماس تو برادرم بهم زنگ زد.. کار مهمی داشت باهام.. برای همین نموندم پیششون.

تو دروغ گفتن مهارت زیادی نداشت، چشمهاش گواه این بودن که حقیقت یه چیز دیگست.. اما سهون در اون موقعیت وقت فکر کردن به این و دقت کردن به حالت مضطرب بکهیون رو نداشت. بکهیون از اونجا رفته بود چون نمیخواست جلوی سهون ظاهر شه.. بکهیون برخلاف دوستای دیگه سهون، خودشو از اون مرد دور میکشید تا مبادا سهون به علاقه اون پسر نسبت به خودش باخبر بشه.. فقط درمواقعی که سهون ازش درخواست میکرد و مجبور میشد، به دیدن سهون میومد و با هم وقت میگذروندن
بعد مکث کوتاهی لب زد

+تو نرفتی پیششون؟ به لوهان گفتم که داری میای

سهون انگشت اشاره و شستش رو روی شقیقش مالید و نگاهش رو به پسر روبروش داد

-بک.. بهت نگفته بودم.. م..من.. منو لوهان با هم رابطه داشتیم

خشکش زده بود.. حسی مثل این داشت که انگار به طور ناگهانی یه نفر وارد سینش شده و قلبش رو با تمام قدرتش فشار داده.. چند لحظه به سهون خیره شد و درحالی که به پلک زدن اکتفا کرده بود نفس لرزونش رو به هر بدبختی‌ای که شده بیرون داد

-هیچکس از رابطه ما خبر نداشت بک.. هیچکس! درست روز تولد من..

نفسش رو خالی کرد و با چشمهای اشکی و بغضی که به گلوش چنگ میزد ادامه داد

-وقتی به ادرسی که گفتی اومدم دیدمشون.. داشتن همدیگرو میبوسیدن بک... درست روز تولد من لوهان اینکارو باهام کرد.. بک... من..

سرش رو پایین انداخت و صورتش رو از دید چشمهای متعجب پسر کوچیکتر پنهان کرد

بکهیون درحال انالیز تک تک حرفای سهون بود.. نمیدونست چی بگه و این بد بود... حداقل الان نباید تیکه تیکه شدن قلبش رو بروز میداد. میدونست که لوهان و سهون بیش از اندازه با هم صمیمی ان ولی در حد رابطه؟ نه نه این دور از انتظار بکهیون بود.

چندباری متوجه نگاه های متعدد سهون به لوهان شده بود، حتی چندباری به ذهنش خطور کرده بود که ممکنه چیزی بین اون دونفر باشه. اما فکر میکرد اینا همه توهمات خودشه و سهون با هیچکس رابطه اون چنانی نداره.
خودش رو جلو کشید و از ریختن اشکهاش جلوگیری کرد، نمیتونست بخاطر اینکه عشقش با یک نفر دیگه تو رابطه بود و اون خبر نداشت گریه کنه و حال سهون رو بدتر از اینی که هست بکنه
با زدن لبخند محوی حال بد خودش رو پس زد و سعی کرد به سهون دلگرمی بده و سر اون مرد رو به اغوش کشید

+سهون.. این.. اینجوری میبینمت دیوونه میشم.. نکن.. گریه نکن

اون پسر لکنت گرفته بود و انقدر گوشهاش داغ و چشمهاش اشکی شده بودن که دعا میکرد سهون متوجهش نشه.. متوجه لرزش خفیف بدنش و قلبی که بیقرار خودش رو به سینه بکهیون میکوبید
برخلاف انتظار، بدن سهون توی بغل بکهیون جا گرفت و دستهاش دور کمر باریک پسر، حلقه شد

اونا به عنوان دو تا دوست، واقعا برای هم مهم بودن و خیلی هم رو دوست داشتن.. خاطره‌ای نبود که سهون تجربش کنه و بکهیون از اون باخبر نشه.. هر طور که شده سهون به بکهیون زنگ میزد و شب تا صبح کلی با هم حرف میزدن. با این کارهای سهون، بکهیون هر روز بیشتر عاشقش میشد و نمیتونست حسش رو با سهون درمیون بزاره، چون سهون اون رو به عنوان دوستش میدید، نه بیشتر نه کمتر!

بکهیون نمیدونست داره چی رو تجربه میکنه، از یه طرف بخاطر جدا شدن لوهان و سهون خوشحال شده بود و از یه طرف بخاطر حال سهون درحال جون دادن بود. برای بکهیون تنها فایده ای که جدا شدنشون داشت این بود که مطمئن بود سهون مال شخص خاصی نیست. مطمئن بود که طعم اون لبای باریک و نرم سهون توسط کسی حس نمیشن.

بوی خوبی که به بینی سهون رسید و با بالا کشیدن نفسش اون ذو حس کرد، برای چند لحظه بهش همراه اشکهاش، لبخند محوی هدیه کرد
چشمهاش رو روی هم فشار داد و خودش رو بالا کشید
نگاهش رو به چشمهای اشکی بکهیون داد که از دیدن بهترین دوستش، و البته از نظر بکهیون همه چیزش، به این روز افتاده بودن
اشکهای خودش رو پاک کرد و پیشونیش رو به پیشونی کوچیک بکهیون تکیه داد. بکهیون از درد قلبش چشمهاش رو روی هم فشار داد و با سعی در پنهان کردن حال بدش، با لبخند کمرنگی لب زد

+ نباید اینطوری ببینمت سهون.. از حالا به بعد هیچوقت نباید اینطوری ببینمت..

...



کمتر از یک ماه از روز تولد سهون میگذشت
از روزی که اون مرد جلوی چشمهای بکهیون، خورد شد و اشک میریخت
چند روز بعد از اون اتفاق، لوهان به سهون زنگ زد و همه چیز رو براش توضیح داد
توضیح داد که جونگین قراره به امریکا ببرتش و زندگی جدیدی رو اونجا شروع کنن. اون صراحتا میگفت که سهون نتونسته نیازهاش رو برطرف کنه و موندن لوهان توی اون رابطه صرفا جهت سرگرمی بود، حتی موقعی که با سهون توی رابطه بود، با جونگین هم قرار میزاشت و عاشقش بود

به همین راحتی سهون رو کنار گذاشته بود.. به همین راحتی!
سوالی که برای سهون پیش اومده بود این بود که چرا لوهان سهون رو عاشق خودش کرد و رفت؟ اگه عاشق سهون نبود چرا قبول کرد باهاش قرار بزاره و اینجوری خوردش کنه؟ نمیدونست.. هیچی نمیدونست
به هرحال اون روزهای سخت گذشته بود و بکهیون و سهون هر روز بیشتر و بیشتر به هم نزدیک میشدن، اما این وضع فقط تا روز تولد بکهیون ادامه داشت...

Continue Reading

You'll Also Like

58.9K 13.2K 46
اسم:چشمان درخشان تو کاپل:سکای، کریسیول ژانر:رمنس، انگست، ددی کینک، اسمات نویسنده:هیلدا چنل: AmorFiction خلاصه: اوه سهون 32ساله رئیس یه شرکت بزرگ هر...
The Elves By kim

Fanfiction

2.9K 579 10
‌‌❅¦ɴᴀᴍᴇ : #The_Elves ❅¦ɢᴀɴᴇʀ :ғɪᴄᴛɪᴏɴ.ᴍʏᴛʜɪᴄᴀʟ.ʀᴏᴍᴀɴᴄᴇ.sᴍᴜᴛ ❅¦ᴄᴏᴜᴘʟᴇ : ᴋʀɪsʜᴏ ❅¦ᴡʀɪᴛᴇʀ : Aɴɢᴇʟ Sᴀᴍ ❅¦ #ᴛʜᴇ_ᴇʟᴠᴇs ❅¦ #Full #کامل‌شده
56K 2.3K 13
•°. *࿐ ❝with a heart like yours, you deserve the world.❞ ━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━ 𝐈𝐍 𝐖𝐇𝐈𝐂𝐇.... the two girls least likely to find happiness, find...
3.1K 54 6
Ari, son of chief Tui, and his friend (Y/N) embarks on a journey to return the heart of goddess Te Fitti from Maui, a demigod, after the plants and t...