Heartbeat |kookmin|

By evilishr

1.2K 245 73

||ضربان|| میگن مرگ باعث جدایی میشه اما اگه وجود ما به هم گره خورده باشه چی؟ چطور میشه پیوند قلب و روح ما رو... More

1
2
3
5
6
7
8
9
10
11
12

4

93 24 2
By evilishr

با عجله قدمهای ناشیانه اش رو بسمت پرستار تغییر داد و بی توجه به نفس هایی که بسختی از ریه های سنگینش بیرون میداد زمزمه کرد
_جونگکوک...
ترس وتردیدی که وجود خسته اش رو بی تاب کرده بود به قلب مضطربش چنگ میزد.
جطور باید با جونگکوک رو برو میشد؟
باعث امیدواری بود ک پیراهن غمزده ی ختم جیمین رو از بدن ضعیفش در آورده بود، تصور اینکه جونگکوک با واقعیت روبرو بشه وحشت بی انتهایی به قلبش روانه میکرد، ترسی از واکنش جونگکوک نداشت فقط مطمئن نبود قلب جدید پسر بتونه سنگینی اتفاقات دردناک رو به دوش بکشه واز حرکت نایسته...
به آرامی دستگیره سرد در رو کشید وهوای دردناک اتاق رو تنفس کرد. با دیدن پسر روبروش منجمد شدن تمام سلول های درمانده اش رو احساس کرد.
جونگکوک برهنه روی تخت خوابیده بود وپانسمان های خفه کننده تن دردمندش رو احاطه کرده بودند. دستهایی که یونگی رو در آغوش میکشید حالا زخمی وشکسته بود و گچ گرفتگی پای پسر از دور خودنمایی میکرد.
یونگی با تیله های خیس بدن جونگکوک رو برای یافتن اجزای سالم کاوش میکرد و اخرین تلاشهاش برای مهار قطرات اشکش، با دیدن صورت باند پیچی شده جونگکوک با شکست مواجه شد. شوکه به منظره روبروش نگاه کرد و اجازه داد مروارید های غمگینش مسافت گونه های سردش رو طی کنند و روی زمین بریزند.
_جونگ...کوک...
پلکهای سنگین جونگکوک راهی برای باز شدن از هم پیدا کردند و نگاه بی فروغش رو به تیله های خیس ولرزان برادرش داد.
با هر نفسی ک میکشید درد خنجری که به ریه هاش وارد میشد رو تحمل میکرد. تمام ماهیچه هاش آزرده بودند و آتشی زیر باندپیچی صورتش زبانه میکشید.
درد عجیب دیگری حواسش رو پرت کرده بود،درد نااشنایی ک مثل شکستگی استخوانها وبریدگی پوستش نبود... دردی که از قفسه سینه اش فریاد میکشید.
_ج...جیم...مین...
زمزمه ی آرام جونگکوک برای شکستن سکوت کرکننده کافی بود، یونگی آهی کشید و پاهای مرددش رو بسمت تخت برادرش حرکت داد.

جونگکوک در بدترین وضعیتی بود که کسی دچارش شده بود. بعد از خونریزی داخلی بسختی نفس میکشید واز درد پلکهاش رو به هم میفشرد. تعداد زیادی از استخوان هاش شکسته و آسیب دیده بودند و سراسر بدنش پوشیده از زخم وبریدگی بود. کوچکترین رمقی برای حرکت دستهاش نداشت و پاهاش درون گچ اسیر شده بودند. بدترین چیز قلب قرض گرفته اش بود که زیر لایه های زخمی پوستش برای تپیدن تقلا میکرد و صورتی ک پنهان از همه بانداژ شده بود. اما تنها چیزی که بعد از ساعتها بیهوش به زبان آورد (جیمین) بود...
تمام بدبختی های دنیا روی سر برادرش آوار بود. میدونست درد لحظه ای ترکش نمیکنه و قلب جدیدش با تقلا برای زندگی می‌جنگید اما جونگکوک با وضعیتی که بهتر از مرگ نبود هم بیاد جیمین بود.
آهی کشید وبه تخت نزدیک شد. جونگکوک با چشمهایی که هر لحظه در حال بسته شدن بود به صورت رنگ و رو پریده یونگی نگاهی انداخت و چشمهای منتظرش رو به لبهای خشکیده یونگی دوخت.
یونگی لبخندی مصنوعی زد و با انگشتان یخ زده اش دست سالم جونگکوک رو نوازش کرد.
_همه چی خوبه جونگکوک نگران نباش،
فقط زودتر خوب شو هومم؟
درون ذهن پسر سوالها می جوشیدند اما حنجره اش برای حرف زدن یاری نمیکرد.
بسختی سری تکون داد اما با دردی که از قفسه سینه اش می تراوید پلکهاش رو از درد روی هم گذاشت.
یونگی ترسیده از وضعیت جونگکوک اخمی کرد ونگران از درد کشیدن برادرش پرستار رو صدا کرد.
_اصلا به خودت فشار نیار کوک، نباید حرکت کنی تمام بدنت آسیب دیده پسر...
پرستار از دیدن وضعیت جونگکوک آهی کشید ومقدارکمی مورفین به سرم پسر تزریق کرد.
_بدلیل پیوند قلبی مسکن برای ایشون خطرناکه...
نمیتونیم بیشتر از این مقدار براشون تزریق کنیم، ایشون باید این وضعیت رو تحمل کنند.
یونگی با مردمکهای لرزان به جونگکوک که از درد اشک میریخت نگاه کرد و چنگی به موهای آشفته اش زد.
_داری میگی اون درد تمام استخونهای شکسته و قلبشو باید تحمل کنه؟؟؟
پرستار که از فریاد یونگی شوکه شده بود اخم متقابلی کرد
_لطفا آروم باشید، نباید هیچ تنش ونگرانی ای برای بیمار ایجاد بشه...کاری از دست من ساخته نیست.
نگاهی به جونگکوک که حالا با چشمهایی خمار ب ناکجا زل زده بود انداخت و قبل از ریزش مرواریدهای خیسش از اتاق بیرون رفت.

پشت در اتاق روی زمین نشست وسرش رو بین زانوهاش مخفی کرد. با شانه هایی ک از گریه میلرزیدند زانوهاش رو بغل گرفت و مچاله شده اشک ریخت.
همه چیز روی قلبش سنگینی میکرد اما بعد از دیدن جونگکوک نمیدونست چطور باید این فشار رو تحمل کرد.
اعتراف میکرد دیدن وضعیت جونگکوک بدتر از سرگذشت جیمین بود... حداقل اون پسر از درد کشیدن راحت شده بود اما دردهای جونگکوک هنوز از راه نرسیده بود...
نمیدونست چطور به خودش جرئت دروغ گفتن داده بود اما تلخی حقیقت بدترین چیزی بود که جونگکوک باید میچشید،
حقیقت قاتل برادرش بود...
................
نگران به ساختمان سفید رنگ روبروش نگاهی انداخت و بر خلاف قلب ترسیده اش که دیوانه وار سینه اش رو میشکافت مصمم به سمت کلیسا قدم برداشت.
با ورود به خلا معنوی موج عجیبی از آرامش به قلبش سرازیر شد و نفس عمیقی کشید.
+به دیدن جیمین اومدین؟...
با تعجب پلک هاش رو از هم فاصله داد وبا دیدن کشیش که با لبخندی غمگین به اون خیره شده بود سرش رو پایین انداخت.
_بله...
کشیش با ناراحتی سری تکون داد و با دست به صندلی نزدیک به محراب اشاره کرد.
+میدونم که خسته اید، چرا نمیشینید؟...
یونگی که به وضوح متوجه میل مرد به صحبت کردن شده بود آهی کشید وبسمت محراب قدم برداشت.
+فک میکنم بهتره الان به مزارش نرید... خانواده اش اونجااند.
با نشستن روی صندلی سرش رو پایین انداخت و بغض سنگینی که به گلوش چنگ میزد رو فرو برد.
کشیش که از اوضاع بد یونگی خبر داشت کنارش نشست و دستی به شانه ی افتاده اش کشید.
+همه چیز رو به زمان بسپر آقای مین...زمان دردهای مارو تسکین نمیده اما از شدتش کم میکنه.
مکثی کرد و نفس عمیقی کشید
+حال برادرتون چطوره؟
یونگی صورتش رو بین دستهاش پنهان کرد و سری به چپ وراست تکون داد.
_فقط نفس میکشه... اما اگه همه چیزو بفهمه نمیدونم چطور میتونه تحمل کنه...
اشکهاش از بین انگشتانش جاری میشدند و روی زمین میچکید.
_من... اشتباه بزرگی کردم... اما چاره ای هم نداشتم...
کلمات بسختی از میان هق هق های بلندش شنیده میشد وکشیش با ناراحتی به درماندگی پسر نگاه میکرد.
+این تقصیر شما نیست... این عاقلانه ترین کار بود، سرنوشت پارک جیمین مرگ بود و کاری از دست کسی ساخته نبود اما برادر شما قادر به زندگی بود.
کشیش با خونسردی نگاهش رو به پسر غمگین داد وبا سکوتی که اختیار کرده بود اجازه داد تا دردهای نهفته ی پسر از سد احساساتش بیرون بریزند.
_نمیدونم چطور باید بهش واقعیت رو بگم...
عصبی چنگی به موهای آشفته اش زد. تمام بدنش از ترس سست شده بود.
تصور واکنش جونگکوک از درک اتفاقات لرزشی به بدنش می انداخت.
+فکر میکنم بهتره با این وضعیت چیزی بهش نگین...
صدای کشیش افکارش رو درهم شکست و متوجه شد مدتی رو روی صندلی کلیسا به فکر کردن گذرونده.
_ولی... این کار خوبیه؟!
+همیشه منطقی ترین راه بهترین کاره...
بی درنگ جواب داد ولبخند محوی روی صورت مصممش نقش بست.
یونگی با چشمهایی که از اطمینان رنگ گرفته بود سری تکون داد ولبخند تلخ متقابلی به پدر زد.
_ممنونم پدر، حرف زدن با شما واقعا آرامش بخشه...
کشیش به آرامی از روی صندلی بلند شد و با لبخندی که چال گونه اش رو به نمایش میگذاشت محبتش رو به رخ میکشید.
+باعث خوشحالی منه بتونم کمک حال کسی باشم...
بسمت پنجره قدم برداشت وبه منظره ی آرام بیرون خیره شد.با ندیدن ماشین جه هون به آرامی سر برگردوند و خطاب به پسر نحیف ومچاله شده ادامه داد
+فکر میکنم دیگه بتونی به مزار جیمین بری.
یونگی بدن ضعیفش رو از صندلی جدا کرد و با خداحافظی از کشیش بسمت خروجی کلیسا حرکت کرد.
کشیش که از به یاد آوردن چیزی رنگ نگاهش عوض شده بود، نگران به در کلیسا خیره شد وبا ندیدن یونگی نفس بریده اش رو بیرون فرستاد.
_پروردگارا! چطور فراموش کردم؟...هوسوک هر یکشنبه اینجا میاد!..
_________________________________
هنوز کلی اتفاق نیوفتاده هست که باید بدونین🤧
بنظرتون شخصیت کشیش کدوم یکی از اعضاس😂؟
میدونین ووت وکامنتاتون برای من دلگرمیه تا ادامه بدم؟
لاویو گایز

Continue Reading

You'll Also Like

25.2K 3.2K 35
ɴᴇᴡ sᴛᴜᴅᴇɴᴛ [چی میشه اگه با ورود یه دانش آموز جدید به مدرسه یه اکیپ چند ساله از هم بپاشه؟] . . . Genre:school life-romance-sports-littile fake chat-c...
216K 39.2K 88
[چت استوری☘︎] تهیونگ و جونگکوک ازهم متنفرن واقعا متنفرن تا زمانی که جونگکوک یه پیام ناشناس دریافت میکنه 𝒎𝒂𝒊𝒏 𝒄𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆 ☞︎︎︎ 𝒌𝒐𝒐𝒌𝒗.𝒗𝒌𝒐�...
56.4K 7.2K 35
نام رمان : تاوان / Atonement (کامل شده ) کاپل : تهکوک ژانر : عاشقانه/ امپرگ / درام / امگاورس /اسمات کلاسیک ( ۱۹۴۵ - ۱۹۵۵ میلادی ) یکی برای آینده...
83.4K 1.4K 45
فیک هایی که عاشقشون میشی!