Hey Little You Got Me Fucked...

By Dark_noise_04

9.1K 2.4K 56

❥ 𝐻𝑒𝑦𝐿𝑖𝑡𝑡𝑙𝑒𝑌𝑜𝑢𝐺𝑜𝑡𝑀𝑒𝐹𝑢𝑐𝑘𝑒𝑑𝑈𝑝 پسرک شانزده ساله‌ای که به‌خاطر جـرم مادرش، توی زنـدان مت... More

سخن نویسنده❥
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 1
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 2
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 3
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 4
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 5
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 6
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 7
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 8
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 9
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 10
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 11
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 12
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 13
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 14
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 15
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 16
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 17
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 18
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 19
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 20
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 21
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 22
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 23
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 24
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 25
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 26
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 27
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 28
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 29
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 30
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 31
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 32
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 33
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 34
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 35
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 36
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 37
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 38
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 39
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 40
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 41
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 42
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 43
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 45(End)

❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 44

198 42 0
By Dark_noise_04

سر دردناکش رو بین دستاش گرفته بود که با ورود دختر فریاد زد:

- نمیبینی میزم خالیه؟

دختر به سرعت بیرون رفت تا نوشیدنی بیاره و بکهیون یقه اسکیش رو درآورد، سیگار دیگه‌ای روشن کرد و همون‌طور که پک عمیقی میزد دختر با سینی وارد شد و سمتش اومد. با دیدن بالاتنه‌ی برهنه بکهیون خجالت‌زده سرش رو پایین انداخت و جلو اومد تا سینی رو روی میز بذاره اما پاشنه‌ی کفشش پیچ خورد و به دست بکهیون برخورد کرد، سیگار از بین انگشتای بکهیون لیز خورد و روی رانش افتاد و قسمتی از شلوارش رو سوزوند، دختر وحشت‌زده شروع به معذرت‌خواهی کرد و سیلی‌ای که با قدرت به صورتش خورد روی زمین پرتش کرد، شوکه دستش رو روی صورتش گذاشت و با فریاد بکهیون وحشت‌زده نگاهش کرد.

- هرزه‌ی بی‌عرضه معلومه چه غلطی میکنی؟

+ من... معذرت میخوام... پام پیچ خورد.

دختر به سرعت شروع به معذرت خواهی کرد و بکهیون تنها چیزی که میشنید صدای چانیول بود.

"نارا همسر آیندمه"

همون‌طور که به دختر ترسیده خیره بود زیر لب با نفرت زمزمه کرد:

- نارا... کیم... نارا...

به دختر که روی زمین نشسته بود خیره شد و خیلی طول نکشید دستاش بین موهای دختر فرو بره و به موهاش چنگ بزنه، دختر درحالی‌که از درد موهاش ناله میکرد سعی میکرد خودش رو آزاد کنه که بکهیون توی صورتش خم شد و همون‌طور که فشار دستش رو بیشتر میکرد گفت:

- تو خیلی بدشانسی که امروز منو دیدی... امروزی که توی وجودم چیزی جز نفرت پیدا نمیشه... چطوره با سوزوندن تو شروع کنیم؟

نگاه وحشت‌زده‌ی دختر با قطره‌های اشکی که روی گونه‌هاش لیز میخورد همراه شده بود، لبای خشک‌شده‌ش رو با زبون خیس کرد و با ترس زمزمه کرد:

+ من... امروز روز اول کارمه... معذرت میخوام.

با اتمام جمله‌ی دختر پوزخندی گوشه‌ی لباش شکل گرفت و زمانی رو به یاد آورد که ددیش برای ترسش از اداره‌ی پلیس تنبیهش کرده بود و بکهیون درست با همین لحن رقت‌انگیز گریه و التماس کرده بود!

موهای دختر رو ول کرد و کمی خم شد، با آرامش ترسناکی موهای دختر رو پشت گوشش داد و زمزمه کرد:

- چند سالته؟

فک دختر شروع به لرزیدن کرد و به سختی لباش رو از هم فاصله داد.

+ هجده... سال.

- جالبه... ما هم سنیم اما من کسیم که دستور میده و تو یه هرزه‌ی بی‌ارزشی که مجبوره اطاعت کنه!

+ من... معذرت میخوا...

با فشرده شدن ناگهانی چونه‌ش ساکت شد و بدنش شروع به لرزیدن کرد، امروز اولین روز کاریش توی این بار بود و انقدر بدشانس بود که گند بزنه، چه اهمیتی داشت یه فاحشه نباشه؟

اینجا اتاق وی‌آی‌پی بود و کسی مانع این پسر نمیشد و اگه به رئیسش شکایتی میکرد قطعا اخراج میشد.

- متاسفانه معذرت‌خواهیت هیچ فایده‌ای نداره.

+ من... خسارت لباستونو...

دختر با لکنت زمزمه کرد و بکهیون به خنده افتاد، فشار دستش رو بیشتر کرد و با لحن تحقیرآمیزی گفت:

- احمقی؟ اگه کل زندگیتم کار کنی نمیتونی مثلشو برام بخری.

بلافاصله با اکوشدن صدای چانیول توی گوشاش که روزی دقیقا همین جمله رو بهش گفته بود سرش تیر کشید و چونه‌ی دختر رو ول کرد، شدت گرفتن ضربان قلبش رو حس میکرد و دستش عصبی مشت شد، چرا فقط بکهیون باید تحقیر میشد؟

چرا فقط اون باید مجبور به کارای کثیفی میشد که ازشون نفرت داشت؟

نگاه ناخواناش دوباره عصبی شد و این بار از بین دندونای چفت‌شده‌ش دستور داد:

- لباساتو دربیار.

+ چ...چی؟

- گفتم درش بیار!

این بار فریاد زد و همون‌طور که دختر وحشت‌زده لباسش رو درمیاورد ذهنش مشغول یادآوری خاطرات نفرت‌انگیزش شد، کاری که حتی از سکس براش سخت‌تر بود و مدت زیادی طول کشید تا بهش عادت کنه، یعنی چه حسی داشت که پارک چانیول هیچ‌وقت به التماساش اهمیت نمیداد و از هر فرصتی استفاده میکرد تا به این کار مجبورش کنه؟

شات ودکا رو سر کشید و خودش رو روی کاناپه‌ی چرم جلو کشید، دکمه‌ی جینش رو باز کرد و با دیدن نگاه لرزون دختر پوزخندی زد. سیگار جدیدی روشن کرد و همون‌طور که از سیگارش کام میگرفت گفت:

- قطعا میدونی چطور انجامش بدی... زود باش.

دختر خودش رو روی زمین کمی عقب کشید و نالید:

+ این... کار من این نیست... من نمیدونم... بذارین برم.

نگاه تاریکش از صورت خیس دختر پایین رفت و به گردنش چنگ زد، دستای دختر روی دستش قرار گرفتن و بکهیون بی‌اهمیت به فشار دستش دور گردن دختر با پوزخند به بالاتنه‌ی برهنش اشاره کرد.

- وقتی بدنت به اندازه‌ی کافی خوب نیست باید با لبا و زبونت پول دربیاری بیبی این تقصیر من نیست.

باید حسی که بارها به پارک چانیول میداد تجربه میکرد و هیچ چیز نمیتونست جلوش رو بگیره!

زیپش رو پایین کشید و طبق انتظارش کسی برای نجات دختر که حالا با صدای بلند گریه میکرد و سرش رو به اطراف تکون میداد داد تا مانع تماس لباش با عضو بکهیون بشه وارد اتاق نشد!

......

+ از من... خوشش نیومد.

با صدای نارا که با بغض حرف میزد نگاهش رو از ورودی که چند لحظه پیش بکهیون ازش خارج شده بود گرفت و به چشمای پر نارا نگاه کرد، چشمای خیس بکهیون از ذهنش پاک نمیشد و نمیتونست خودش رو کنترل و ظاهرش رو حفظ کنه.

+ چا...چانیول؟ اون از من بدش اومد درسته؟

لحن نارا به خوبی ناراحتیش رو نشون میداد و چشماش آماده‌ی اشک ریختن بودن، سعی کرد لبخند کوچیکی بزنه و بعد از نفس عمیقی تمرکزش رو روی لو نرفتن بغضش گذاشت.

- بکهیون... مثل هم‌سن‌وسالاش نیست نارا حتما متوجه شدی.

با دیدن نگاه نارا که هنوز بغض داشت ناخواسته اخم کرد. به اندازه‌ی کافی بهم ریخته بود و حالا باید مانع ناراحتی نارا هم میشد؟ چرا انقدر ضعیف و شکننده بود؟

- نگران نباش... ازت بدش نیومد فقط یه‌کم تعجب کرد.

+ ولی...

- ازت خوشش اومد ولی ازم عصبانیه که چرا زودتر بهش نگفتم.

نگاه نارا کم‌کم رنگ آرامش گرفت و چانیول پرسید:

- سفارش بدیم؟

نارا لبخند کوچیکی زد و سرش رو تکون داد، حرکتش انقدر آشنا بود که منو توی دست چانیول لرزید و صدایی که توی مغزش اکو میشد طبق روال این چند هفته قلبش رو به درد آورد.

" کلمات بکهیون... از کلمات استفاده کن"

کمی طول کشید تا نارا از حالت معذب و ساکتش خارج بشه، به نظر میرسید به صحبت با چانیول علاقه زیادی داره، با اینکه هنوز صداکردن اسم چانیول براش سخت بود و هربار از خجالت سرخ میشد انجامش میداد و نمیدونست دلیل اینکه چانیول به جای غذاش مدام گیلاس شرابش رو پر میکنه نگرانی و درد قلبشه!

بکهیونِ شکسته با عصبانیت و نفرتی که توی چشماش حس میشد، الان کجا بود؟

گریه میکرد؟

نکنه خودش رو توی خطر مینداخت؟

چطور میتونست شامش رو بخوره وقتی میدونست کوچولوش داره دردناک‌ترین لحظات زندگیش رو سپری میکنه؟

+ چانیول؟

با صدای نارا که اسمش رو صدا میکرد بهش خیره شد و نارا متعجب پرسید:

+ چیزی شده؟

چانیول نگاه گنگش رو به چشمای نارا داد و جمله‌ی بکهیون توی گوشاش پیچید.

"+ حتی اگه خاکسترم کنی محو نمیشم پارک چانیول... شعله‌ور میشم و زندگیتو جهنم میکنم!"

نکنه کار خطرناکی میکرد؟

نکنه خودش رو توی دردسر مینداخت؟

بکهیون رو خوب میشناخت، میدونست که وقتی عصبانی باشه چطور شجاع میشه و مغز لعنتیش چطور ایده‌های ترسناکی بهش میده!

- باید برم سرویس بهداشتی.

منتظر جواب نشد و نگاه متعجب نارا تا زمانی که از دید خارج بشه دنبالش کرد.

......

با فشاردادن سر دختر و برخورد عضوش به ته حلقش اهمیتی به صدای عق‌زدناش نمیداد، با اینکه دختر درست انجامش نمیداد غرق شهوت بود و از حس جدیدی که تجربه میکرد راضی بود.

پارک چانیول، اون عوضی حق داشت که زودتر از هرچیزی ساک زدن عضوش رو به بکهیون یاد داده بود و حالا بکهیون میدونست چرا هربار که بین پاهاش زانو میزد اون مرد سست میشد و تمام خواسته‌هاش رو قبول میکرد!

با پیچش زیر شکمش سر دختر رو ثابت نگه داشت و بی‌اهمیت به مشتای بی‌جونی که به پاهاش میزد تا بتونه نفس بکشه با ناله‌ی بلندی ارضا شد.

بلافاصله سر دختر رو ول کرد و روی کاناپه لم داد، درحالی‌که نفس‌نفس میزد به دختر که عق میزد و بدنش به وضوح میلرزید خیره شد. خودش هم این‌طور لرزیده بود، انقدر ضعیف و بیچاره؟ صدای گریه بکهیون هم مثل صدای هق‌هق این دختر باعث پوزخند کثیف پارک چانیول شده بود؟

درحالی‌که زیپش رو بالا میکشید داد زد:

- صداتو ببر!

با فریادش دختر خودش رو روی زمین عقب کشید و با پرت شدن پیراهنش به سرعت به لباسش چنگ زد و جلوی خودش نگهش داشت.

صدای تلفنش که بلند شد نگاهش رو به گوشیش داد، حالا که با نفرت و خشم نفس میکشید اون اسم لعنتی روی صفحه گوشیش برای انفجارش کافی بود.

"Daddy"

به خنده افتاد و همون‌طور که دیوانه‌وار میخندید زمزمه کرد:

- تو از همین حالا هم بازنده‌ی این بازی هستی پارک چانیول.

خیلی طول نکشید که گوشیش با قدرت سمت دیوار پرت بشه و بعد نوبت نوشیدنیای روی میز بود که با صدای بلندی روی زمین بریزن. دختر با صدای شکستن بطری و لیوانا وحشت‌زده خودش رو گوشه‌ی اتاق جمع کرده بود و دستاش رو جلوی دهنش گرفته بود تا صداش به گوش بکهیون نرسه، این پسر مثل دیوونه‌ها به نظر میرسید و ممکن بود بازم عصبانیتش رو سرش خالی کنه.

بکهیون درحالی‌که نفس نفس میزد به موهاش چنگ زد و نگاهی به دختر انداخت، به سرعت چند اسکناس از کیف پولش بیرون کشید، سمت دختر که هنوز روی زمین توی خودش جمع شده بود پرت کرد و با لحن تهدیدآمیزی گفت:

- گمشو بیرون... الان حتی توانایی کشتنتو دارم.

......

با بی‌جواب موندن تماسش دوباره زنگ زد و این بار با پیچیدن صدای اپراتور که اعلام میکرد تلفنش خاموشه کلافه به موهاش چنگ زد و توی آینه به خودش خیره شد، سعی کرد با نفسای عمیق خودش رو آروم کنه اما موفق نبود و کمی بعد درحالی‌که آب سرد به صورتش میزد، به خودش توی آینه خیره شد.

موهاش کمی خیس شده بودن و قطرات آب روی صورتش لیز میخوردن، برای بهم ریختن، ترسیدن و درموندگی زیادی زود بود، کوچولوش به وضوح بهش گفته بود به زودی روزهای تاریکی رو براش میسازه و چانیول از همین حالا خودش رو شکست‌خورده میدونست.

پیش نارا برگشت و این‌بار سعی کرد کمی مشتاق‌تر به نظر برسه، نارا فقط سعی داشت بیشتر با همسر آینده‌ش آشنا بشه و اینکه چانیول باید بقیه‌ی زندگیش رو کنار این دختر میگذروند، حقیقت داشت!

......

با لبخند ساختگی در ماشینش رو برای نارا باز کرد و بعد از نشستن نارا در رو بست و سمت دیگه‌ی ماشین رفت، به محض نشستن بوی ادکلن بکهیون رو حس کرد و به کنارش نگاه کرد، ماشینش بوی بکهیون رو میداد ولی کسی که بهش لبخند میزد نارا بود!

......

بینشون سکوت بود و چانیول شانسش رو لعنت میکرد که توی این ساعت انقدر ترافیکه، نگران بود و از طرفی نگاه‌های گاه و بیگاه نارا که روی خودش حس میکرد اعصابش رو بهم میریخت. مدت زیادی این صندلی جای بکهیون بود و اون بود که با چشمای شفافش موقع رانندگی نگاهش میکرد، تا رسیدن به مقصد باهاش صحبت و صدای خنده‌هاش ماشینو پر میکرد و در آخر با بوسه‌هاش برای رفتن به مدرسه ازش خداحافظی میکرد.

+ رادیو رو روشن کنم؟

با صدای نارا نگاه گذرایی بهش انداخت و جواب داد:

- البته.

نارا با خوشحالی رادیو رو روشن کرد و با پخش شدن صدای آهنگ با لبخند زمزمه کرد:

+ چه شانسی، آهنگ مورد علاقمه.

چانیول با شنیدن آهنگ عاشقانه‌ای که پخش میشد با خودش فکر میکرد چقدر این آهنگ با سلیقه‌ی موسیقی بکهیون فاصله داره!

آهنگ سوم درحال پخش بود که تحملش تموم شد و دوباره گوشیش رو برداشت، برای بار سوم به بکهیون زنگ زد و دوباره صدای اپراتور بود که دیوونه‌ش میکرد.

با پیچیدن صدای آهنگ آشنایی به سختی بغضش رو قورت داد، این آهنگ رو خوب به یاد داشت، روزی که برای اولین بار سوار اتوبوش شد و بکهیون هندزفریش رو توی گوشش گذاشت تا رسیدن به دفترش این آهنگ رو گوش داده بودن و حالا چانیول با یادآوری اون روز آفتابی و فرشته‌ی کنارش که با لبخندای خیره‌کننده‌ش به بیرون نگاه میکرد بغض کرده بود، این عذاب تا کی ادامه پیدا میکرد؟

با رسیدن به خونه‌ی خانواده‌ی کیم نفس آسوده‌ای کشید و بعد از نگه داشتن ماشین به نارا خیره شد.

- برای امشب ممنون نارا.

نارا با لبخند خجالت‌زده‌ای جوابش رو داد:

+ من ممنونم که به بکهیون معرفیم کردی، نگران نباش تمام تلاشمو میکنم که دوستم داشته باشه.

با خجالت موهاش رو پشت گوشش داد و گفت:

+ سعی میکنم طبق سلیقه‌ی اون به نظر برسم.

چانیول که به خوبی میدونست تنفر بکهیون نسبت به نارا هرگز از بین نمیره به سختی لبخند محوی زد.

- ممنون.

نارا لبخند کوچیکی زد و ناگهانی سمتش خم شد و با خجالت بوسه‌ی کوتاهی روی گونه‌ش گذاشت. چانیول شوکه بهش خیره شد و دوباره خاطره‌ی اولین بوسه بکهیون جلوی چشماش نقش بست، روزی که با خجالت برای تشکر لباش رو بوسیده و با واکنش ترسناک چانیول مواجه شده بود.

+ شب بخیر.

نارا به سرعت گفت و از ماشین پیاده شد، با لبخند خجالت‌زده‌ای لبش رو به دندون گرفته بود و سمت خونه میدوید، قلبش با هیجان میزد و لبخندش بزرگ‌تر میشد، بالاخره به خودش جرأت داده بود این کار رو بکنه و حالا که تجربه‌ش کرده بود حس میکرد خوشبخت‌ترین دختر دنیاست!

چانیول اما سرش رو روی فرمون ماشینش گذاشته بود و عمیق نفس میکشید، با حرکت نارا تازه متوجه شده بود با خودش چی‌کار کرده. نداشتن بکهیون عذاب‌آور بود اما لمس کردن و داشتن کسی توی زندگیش به جز بکهیون قطعا خود جهنم بود!

......

ساعت عدد هفت رو نشون میداد و خونه با نور خورشید کاملا روشن شده بود اما چانیول هنوز روی کاناپه نشسته بود و گوشیش رو توی دستش فشار میداد، وقتی که شب به خونه رسید و طبق انتظارش بکهیون رو ندید میخواست دنبالش بگرده اما خوب میدونست نمیتونه پیداش کنه پس تمام شب منتظر موند و بارها باهاش تماس گرفت.

تماسایی که همشون به صدای آزاردهنده‌ی اپراتور ختم شدن و حالا چانیول با شونه‌های افتاده سمت اتاقش میرفت، باید دوش میگرفت تا بتونه دنبالش بگرده.

تمام مدتی که زیر دوش بود سعی میکرد سردردش رو نادیده بگیره و به اینکه ممکنه بکهیون کجا باشه فکر کنه و وقتی بند روبدوشامبر بادمجونی رنگش رو میبست نگاهش به ساعت افتاد، یک ساعت توی حموم بود و متوجه نشده بود؟

پوزخندی به حالش زد و دستش رو بین موهای نم‌دارش برد، باید مسکن میخورد.

هنوز از اتاقش کاملا خارج نشده بود که با صدای زدن رمز در سرجاش ایستاد، اومده بود... بکهیون برگشته بود و لعنت که چانیول تمام اعتمادبه‌نفسش برای رویارویی باهاش رو از دست داده بود، چطور میتونست توی چشماش نگاه کنه؟

با دیدن بکهیون که تلوتلو میخورد و سمتش میومد ناخواسته اخم کرد و فقط چند قدم دیگه کافی بود که بوی شدید سیگار رو ازش حس کنه، تان درحالی‌که پارس میکرد سمت بکهیون دوید و بکهیون همون‌طور که سر دردناکش رو بین دستاش میگرفت با لحن کش‌داری گفت:

+ سرم درد میکنه تان.

به نظر میرسید متوجه چانیول نشده و وقتی سرش رو بلند کرد با دیدن چانیول درحالی‌که یک دستش روی دستگیره‌ی در اتاقش بود، موهای نم‌دارش و ربدوشامبری که درست بسته نشده بود پوزخند زد.

+ واو وکیل پارک چقدر زود بیدار شدی.

جلوتر اومد و روبه‌روی چانیول قرار گرفت، به داخل اتاق سرک کشید و با دیدن تخت خالی با لحن تمسخرآمیزی گفت:

+ همسر کوچولوت کجاست؟ حمومه؟ حتما شب سختیو گذرونده!

چانیول با بوی شدید الکل و سیگاری که از بکهیون حس میکرد به سختی جلوی خودش رو گرفته بود تا ناراحتیش رو بروز نده و وقتی دست بکهیون روی برآمدگی گردنش نشست نگاه گنگش رو به چشمای سرخ و نگاه مرموز بکهیون داد، بکهیون به آرومی لمسش رو تا خطِ بین سینه‌هاش ادامه داد و با لحن اغواگرانه‌ای ادامه داد:

+ کنجکاوم بدونم مزه‌ی اون پرنسس شکستنی چطوره؟ از من بیشتر میخوایش؟

چانیول توی سکوت خودش رو به بکهیون سپرده بود و بکهیون این بار به آرومی بند ربدوشامبرش رو باز کرد و همون‌طور که دستش رو روی شکمش میکشید گفت:

+ عضلات سکسیت دارن از بین میرن بهتره حالا که داری ازدواج میکنی دوباره ورزشو شروع کنی... اون هرزه قطعا خوشش میاد!

- مؤدب باش بکهیون.

بکهیون با لحن جدی چانیول به خنده افتاد و این بار با دستاش صورت چانیول رو قاب کرد، سرش رو بالا گرفته بود تا به چشماش نگاه کنه و چشمای سرخش به خوبی نشون میداد تمام شبش رو کجا گذرونده.

طرز نگاه بکهیون به سرعت تغییر کرد و خشم و نفرتی که به وضوح توی نگاهش مشخص بود مانع هر حرکت چانیول میشد، خیلی طول نکشید صداش دوباره بینشون بپیچه و با لحنش نفسای چانیول رو به شماره بندازه.

+ وقتی با چشمای درشتش بهت خیره میشه و تحسینت میکنه میخوام فکشو خرد کنم... وقتی با صدای ضعیفش اسمتو صدا میکنه میخوام دستامو دور گردنش حلقه کنم و نفسشو بگیرم... وقتی دستشو میگیری و بدنش از هیجان میلرزه میخوام بکشمش.

نفس عمیقی کشید و ادامه داد:

+ نفرت من اونم نابود میکنه... همتون نابود میشین... میسوزین تا من بتونم زنده بمونم.

- مراقب حرفات باش پارک بکهیون.

+ کیم نارا... خوب مراقبش باش پدر عزیزم.

چانیول شوکه از لحن تهدیدآمیز بکهیون با گنگی توی چشماش نگاه میکرد که با پوزخند عجیبش حرف زدن رو فراموش کرد.

+ هرچند... تو تمام روز سرکاری و کی میدونه وقتی منو مامان کوچولوم تنهاییم چه اتفاقایی براش میفته؟

چانیول دستاش رو پس زد، کمی بینشون فاصله انداخت و صداش رو بالا برد.

- تمومش کن داری زیاده‌روی میکنی و صبر منم داره تموم میشه!

بکهیون بی‌خیال شونه‌ای بالا انداخت که به‌خاطر اثر الکلی که هنوز توی خونش بود تعادلش رو بهم زد و بی‌اهمیت به دیوار تکیه داد.

+ میدونم... تو فقط کاری رو کردی که به نفعم بود و متاسفم که قراره از این به بعد همه چیز به نفع من پیش بره!

با تیرکشیدن سرش اخم کرد و دستش رو روی سرش گذاشت، چانیول با نگرانی دستش رو روی دست بکهیون گذاشت و بلافاصله بکهیون با عصبانیت دستش رو پس زد و فاصلشون رو بیشتر کرد.

- برات قهوه درست میکنم.

بکهیون بدون اینکه نگاهش کنه سمت اتاقش رفت.

+ لازم نیست.

تا زمانی که وارد اتاقش بشه چانیول حرکاتش رو زیر نظر داشت تا زمین نخوره و با بسته شدن در اتاقش نفس عمیقی کشید.

......

به سختی خودش رو تا حموم اتاقش رسوند، پاکت سیگار رو از جیبش بیرون کشید و بدون اینکه لباساش رو در بیاره زیر دوش ایستاد، آب رو باز کرد و کمی با فاصله روی زمین نشست، خیس شده بود و همین روشن کردن سیگار رو با وجود لرزش دستاش سخت‌تر میکرد، بالاخره تونست سیگارش رو روشن کنه، همون‌طور که به خیس شدن پاهاش نگاه میکرد سیگار رو بین لباش گذاشت، با لبخند تلخی به لرزش دستش خیره شد و خیلی طول نکشید گرمای اشکاش روی پوستس رو حس کنه، چونه‌ش لرزید و سیگار از بین انگشتاش لیز خورد و روی سرامیک‌های سفید رنگ افتاد، زانوهاش رو بغل کرد و دوباره صدای آشنای هق‌هقش بود که گوشاش رو پر میکرد، تظاهر به قوی بودن جلوی چانیول وقتی از درون شکسته و نیازمند کمک بود سخت‌ترین کار دنیا بود!

......

با حوله و بدون اینکه به خودش زحمت خشک کردن موهاش رو بده وارد آشپزخونه شد و بی‌اهمیت به چانیول که نگاهش میکرد دو قرص مسکن خورد و بعد از درست کردن قهوه برای خودش پشت میز نشست.

- چرا تلفنت خاموش بود؟

چانیول با جدیت پرسید و با بی‌جواب‌موندن سوالش صداش رو کمی بالا برد.

- دارم ازت سوال میپرسم بکهیون... چرا گوشیت خاموش بود؟ تمام شب کجا بودی؟

بکهیون با آرامش کمی از قهوه‌ش خورد و همون‌طور که روی تستش عسل میمالید گفت:

+ رفتم بار و گوشیم شکست.

قبل از اینکه چانیول چیزی بگه درحالی‌که به تستش گاز میزد نگاهش کرد.

+ چطور؟ بهم زنگ زدی؟ فکر میکردم با نارا سرگرم باشی.

چانیول نفس عمیقی کشید و درحالی‌که خودش رو با روزنامه سرگرم نشون میداد بی‌ربط گفت:

- فردا برای شام میریم عمارت، مادرم میخواد خانوادگی بریم پیششون.

بکهیون به خنده افتاد و با لحن تمسخرآمیزی گفت:

+ البته... اولین شام خانوادگیمونو از دست نمیدم.

......

کنار هم نشسته بودن و منتظر بودن تا نارا بیرون بیاد، چانیول به سختی خودش رو کنترل میکرد تا به بکهیون نگاه نکنه. بکهیون به طرز عجیبی سرحال به نظر میرسید، میکاپ چشماش بیشتر از همیشه بود، موهای موج‌دار مشکی رنگش رو توی صورتش ریخته بود، انگشتای بلندش با رینگ‌های درخشانی زیباتر به نظر میرسیدن و تمام لباس‌هاش مثل کت چرمش مشکی بودن.

+ باید ماشینتو عوض کنی، این ماشین برای یه خانواده‌ی سه نفره کافی نیست

بکهیون بی‌مقدمه گفت و به چهره‌ی بی‌حوصله‌ی چانیول پوزخند زد.

+ اوه... چهار نفره... قطعا نارا خیلی زود بچه‌دار میشه.

با دیدن نارا که سمت ماشین میومد پیاده شد و چانیول هم ناخودآگاه پیاده شد و با نگرانی‌ای که به سختی کنترلش میکرد به نارا که از دیدن بکهیون کمی مضطرب شده بود خیره شد.

نارا با دیدن لبخند عجیب بکهیون کمی مکث کرد و بعد از نگاه کوتاهی به چانیول کیف دستی کوچیکش رو فشرد، بکهیون به طرز عجیبی نگاهی به سرتاپاش انداخت و گفت:

+ سلام نارا.

نارا دستپاچه لبخند زد و جواب داد:

- سلام... بکهیون.

+ بک... میتونی بک صدام کنی ما به زودی یه خانواده میشیم!

سمت چانیول چرخید و با تعجبی ساختگی گفت:

+ تو بهش گفتی من یه هیولام؟ یا همیشه انقدر مضطربه؟

منتظر جواب نشد و در ماشین رو باز کرد.

+ اینجا بشین نارا... من پشت میشینم.

چانیول شوکه به لبخندش نگاه میکرد و وقتی نارا توی ماشین نشست بکهیون در رو براش بست و به نگاه شوکه‌ی چانیول پوزخند زد.

+ زود باش.

سوار شد و بی‌اهمیت به چانیول که ماشین رو روشن میکرد گفت:

+ دیرمون شده و پدربزرگ اصلا خوشش نمیاد.

با جمله‌ش نارا با نگرانی به چانیول زل زد.

_ خدای من... معذرت میخوام به‌خاطر من پدرت ناراحت میشه.

چانیول از آینه نگاهی به پوزخند بکهیون انداخت، پس قرار بود این‌طوری شکنجش کنه!

- نگران نباش زود میرسیم.

به سادگی گفت و بکهیون بی‌اهمیت بهش ادامه داد:

+ نارا میتونم یه سوالی بپرسم؟

نارا که حس میکرد بالاخره میتونه با بکهیون ارتباط بگیره با اشتیاق جواب داد:

_ البته بک.

+ تو و دد چند وقته همو میشناسین؟

_ خب... مدت زیادی نیست.

بکهیون به سرعت حالت ناراحتی به خودش گرفت و با تأسف گفت:

_ آه... پس این یه ازدواج قراردادیه... متاسفم... فکر میکردم شما قرار میذاشتین!

چهره‌ی نارا بلافاصله درهم شد و لبش رو به دندون گرفت و بکهیون با بی‌رحمی ادامه داد:

+ واقعا تصورش هم وحشتناکه... یه ازدواج بدون عشق برای دختر زیبایی مثل تو.

نارا بغض کرد و این بار چانیول واکنش نشون داد.

- بکهیون گوشیتو سایلنت کن و تا پایان امشب نمیخوام ببینم ازش استفاده میکنی.

بی‌ربط و برای عوض کردن بحث گفت و بکهیون جواب داد:

+ هرطور که تو بخوای.

با شیطنت ساختگی نارا رو صدا کرد و گفت:

+ نارا... دد حساسیت و قوانین زیادی داره بهتره قبل از ازدواجتون خوب یاد بگیریشون!

......

با ورودشون بکهیون با لبخند توی آغوش مادربزرگ و پدربزرگش فشرده میشد و وقتی از بغل پدربزرگش در اومد یورا رو دید.

+ با این مدل مو زیباتر شدی.

با لبخند گفت و نتیجه‌ش دست یورا بود که با مهربونی موهای بکهیون رو بهم میریخت.

+ مثل همیشه خیره‌کننده‌ای بک... دلم برای لبخندات تنگ شده بود.

نارا از این همه توجه خانواده به بکهیون متعجب بود، کسی که باید به استقبالش میومدن نارا بود نه بکهیون با این حال چند دقیقه‌ای طول کشید تا بکهیون توی آغوش تک تک اعضای خانواده فشرده بشه و با لحنی دوست‌داشتنی ابراز دلتنگی کنه.

بعد از چند دقیقه بالاخره نارا به یورا و همسرش معرفی شد و همگی مشغول صحبت شدن.

- برای عروسی چیز خاصی هست که بخوای نارا؟

یورا با لبخند پرسید و بکهیون با دیدن چانیول که به بحث علاقه‌ای نشون نمیداد منتظر جواب نارا موند. فقط با چند مکالمه‌ی کوتاه با نارا متوجه شده بود چطور آدمیه و به راحتی جواب نارا رو حدس میزد.

چی بهتر از جهنم کردن مراسم عروسی کیم نارا بدون اینکه حتی متوجه باشه همه چیز رو خودش این‌طور خواسته؟

+ هنوز با مادرم به نتیجه نرسیدیم.

خانم پارک درحالی‌که ظرف میوه‌ای که برای بکهیون آماده کرده بود بهش میداد گفت:

- خدای من عزیزم این مراسم توئه تنها چیزی که مهمه خواسته‌ی خودته.

بکهیون با لبخندی ساختگی وارد بحث شد و گفت:

+ درسته نارا... هرطور که تو دوست داشته باشی برگزار میشه... همون‌قدر بزرگ و پرزرق‌وبرق انقدر که تمام روزنامه‌ها چند هفته در موردش بنویسن!

به خوبی میدونست دختری مثل نارا مراسم کوچیک و صمیمی رو ترجیح میده و این هم میدونست انقدر اعتمادبه‌نفس نداره تا حرف بکهیون رو نقض کنه!

- واقعا عزیزم؟

خانم پارک با رضایت و خوشحالی از نارا پرسید و چانیول زیرچشمی به واکنشش خیره شد.

+ خب... من...

بکهیون با دیدن تردیدش حرفش رو قطع کرد.

+ البته مامان بزرگ... باید مراسم لایق خانواده‌ی ما باشه!

نگاهش رو به یورا داد و پرسید:

+ مین مین کجاست؟ خیلی وقته ندیدمش.

آقای پارک به خنده افتاد و گفت:

- تنبیه شده... تا وقتی تمام مسائل ریاضی رو حل نکنه اجازه نداره پایین بیاد.

بلند شد و همون‌طور که به چانیول نگاه میکرد ادامه داد:

- تا وقتی میز شام آماده میشه بریم اتاق کارم.

نگاه نارا نگران بین چانیول و پدرش میچرخید و چانیول درحالی‌که به بکهیون خیره بود نفس عمیقی کشید، توی چشمای بکهیون به راحتی میدید اگه بخواد میتونه فاجعه به بار بیاره تا جلوی این ازدواجو بگیره و برای اولین بار بود که بهش اعتماد نداشت!

نارا مضطرب به نگاه خیره‌ی بکهیون چشم دوخته بود، این پسر طوری توی چشماش خیره میشد که انگار از این راه میتونه ذهنش رو بخونه!

......

+ من بردم آقای پارک.

بکهیون با سرخوشی فریاد زد و چانیول ناخودآگاه لبخند زد، لبخند خسته‌ای که پدرش به خوبی متوجهش شد.

چانیول به تازگی انقدر تغییر کرده بود که حس میکرد پسرش رو نمیشناسه، این مرد کم‌حرف با نگاهی خسته پسرش نبود!

خیره به لبخند بکهیون، لبخند کوچیکی زد و درحالی‌که پیپ قدیمیش رو روشن میکرد کتاب کوچیک رو سمت بکهیون گرفت.

- اگه همین‌طور ادامه بدی میتونی با این شطرنج تمام کتابامو ببری!

بکهیون به خنده افتاد و گفت:

+ بازی بازیه پدربزرگ.

به چانیول خیره شد و با دیدن لبخند بی‌جونش ناخواسته لبخند شیرینی زد.

+ تو بگو که این کتاب حق منه ددی.

بلافاصله متوجه جمله‌ش شد، برای چند لحظه فراموش کرده بود چه اتفاقاتی افتاده و لحنش درست مثل روزهای خوشبختیش بود... روزهایی که تمام مردش رو داشت!

چانیول بالاخره به حرف اومد و با تحسین بهش نگاه کرد.

_ درسته... وقتی انقدر با استعدادی که میتونی پدرمو ببری قطعا اون کتاب حقته!

بکهیون نگاهش رو از چانیول گرفت و به کتاب خیره شد، نمیتونست بدون اینکه دلتنگیش لو بره به چشماش خیره بشه.

- بکهیون؟

با صدای آقای پارک بکهیون بهش خیره شد و نگاه نگران چانیول رو ندید.

- راستش خواستم امشب بیاین اینجا چون باید چیزی ازت بپرسم.

بکهیون منتظر به پدربزرگش خیره شد و آقای پارک ادامه داد:

- وقتی قرار این ازدواج گذاشته شد تو نبودی.

بکهیون ناخودآگاه نفس عمیقی کشید و آقای پارک پرسید:

- نظرت چیه؟

بکهیون لبخند تلخی زد و به چانیول خیره شد.

+ نظرم؟ باورم نمیشه نظرم پرسیده میشه!

با لحن خشکش چانیول به چشماش خیره شد و آقای پارک متعجب پرسید:

- منظورت چیه؟

پوزخندی به چهره‌ی نگران چانیول زد و به پدربزرگش خیره شد.

+ برای این ازدواج دد نظرمو نپرسید.

آقای پارک اخم کرد و خیره به چانیول جواب داد:

- به جای پدرت معذرت میخوام.

بکهیون به سختی بغضش رو قورت داد و آقای پارک ادامه داد:

- خب؟ نظرت درمورد کیم نارا و این ازدواج چیه؟

بکهیون به چانیول خیره شد، خوب میتونست نگرانیش رو حس کنه، نگرانی‌ای که با لبخند تلخ بکهیون به بغض تبدیل شد و بکهیون با نگاهی که فقط چانیول دردش رو متوجه میشد جواب داد:

+ من هجده سالمه و به اندازه‌ای بزرگ شدم که نیازی به پدر و مادر نداشته باشم، کیم نارا برای اینکه مادرم باشه زیادی کم‌حرف و شکننده‌ست اما اشکالی نداره!

به آقای پارک خیره شد و با پوزخند و نفرتی که فقط چانیول متوجهش بود ادامه داد:

+ کی فکرشو میکرد پارک چانیول آدمای پاک و لرزون رو ترجیح بده؟

نفس عمیقی کشید و با لبخندی مصنوعی بلند شد.

+ ممنون که ازم پرسیدی پدربزرگ... میرم مینیانگو برای شام صدا کنم.

از اتاق خارج شد و بلافاصله لحن قاطع آقای پارک بود که سکوت اتاق رو میشکست.

- بعد از ازدواجت قراره کجا زندگی کنین؟

چانیول درحالی‌که لیوان ویسکیش رو پر میکرد جواب داد:

+ هنوز تصمیم نگرفتم.

- آپارتمانت براتون کوچیکه.

+ اونجا مال من نیست... دادمش به بکهیون.

- خوبه... خودت هم همسن اون بودی که از ما جدا شدی.

چانیول شوکه به پدرش نگاه کرد و آقای پارک ادامه داد:

- اون یه پسر بالغه چان... حالا که داری ازدواج میکنی بهتره جدا زندگی کنین.

+ امکان نداره... نمیتونم اجازه بدم تنها زندگی کنه!

- البته که تنها نمیمونه... آپارتمان روبه‌روییت رو بخر!

......

وقتی از اتاق کار پدرش خارج شد اولین چیزی که دید بکهیون بود، درحالی‌که مینیانگ از بازوش آویزون شده بود میخندیدن و از پله‌ها پایین میومدن.

آقای پارک هم پشتش از اتاق خارج شد و با اخمی ساختگی اعتراض کرد:

- هی مین مین تنبیهت کی تموم شد؟

مینیانگ با لبخند مغروری کتابش رو سمت پدربزرگش گرفت.

+ همشو انجام دادم.

آقای پارک به خنده افتاد و کتاب رو سمتش پرت کرد.

- تو انجام دادی؟ این خط بکهیونه!

مینیانگ بیشتر خودش رو به بکهیون چسبوند و با لحن حق به جانبی گفت:

+ من و اوپا فرقی نمیکنه، به‌هرحال من نگاه کردم و یاد گرفتم.

بکهیون بی‌اهمیت به نگاه چانیول که روی دست مینیانگ بود که چطور بازوش رو گرفته به مینیانگ خیره شد.

+ اگه توی درسا مشکل داری چرا ازم کمک نمیخوای مین مین؟

آقای پارک با خوشحالی به بکهیون خیره شد.

- خدای من بکهیون... اگه نمراتش بهتر بشن واقعا لطف بزرگی به ما میکنی!

مینیانگ بلافاصله صداش رو بالا برد و گفت:

_ مگه من بچه‌م که میخواین برام معلم خصوصی بگیرین؟

بکهیون نگاهی به چانیول انداخت، ساکت بود و با اخم کوچیکی نگاهشون میکرد.

+ اگه تو بیای خونه‌ی من دیگه حس معلم خصوصی نداره!

......

شام توی سکوت خورده شد و درحالی‌که دسر سرو میشد خانم پارک رو به نارا پرسید:

- نارا با مادرت صحبت میکنم هرچه زودتر خریدها رو انجام بدیم... برای آماده شدن لباس عروس وقت زیادی نیازه.

به چانیول خیره شد و ادامه داد:

- تو هم باید همراهیمون کنی، برنامه‌ت رو هماهنگ کن.

+ اما منم دوست دارم باشم.

با صدای بکهیون چانیول شوکه و خانم پارک با لبخند بهش خیره شدن.

- البته که میتونی بیای بکهیون.

+ اما این‌طوری که تعدادمون زیاد باشه اصلا جالب نیست.

خانم پارک لبخندی زد و بلافاصله جواب داد:

- خب تو به جای من برو عزیزم... من بهت اعتماد دارم.

+ اما شما چی؟

بکهیون با مظلومیت پرسید و خانم پارک با مهربونی جواب داد:

- منم میتونم به کارای سالن و دعوت مهمونا برسم.

بکهیون با رضایت به چهره‌ی درهم نارا خیره شد، حالا که خانم پارک برای خریدها نمیومد قطعا مادر نارا هم نمیومد و کیم نارا برای تدارکات عروسیش فقط بکهیون و همسر آینده‌ش رو کنارش داشت، بکهیونی که خوب بلد بود چطور آزارش بده و پارک چانیولی که هرگز مانع بکهیون نمیشد!

......

با ورودش به دانشگاه طبق انتظارش نگاه‌های زیادی رو روی خودش حس میکرد، بعد از مدتی نبودن ظاهر شده بود و قطعا استایل و میکاپ زیادش توجهات رو جلب میکرد. خیلی طول نکشید جلوی دانشکده‌ش لوهان و سهون رو درحالی‌که دست هم رو گرفته بودن ببینه. با نزدیک شدنش لوهان با هیجان و سهون مرموز بهش خیره شدن، نگاه بکهیون ناخودآگاه به دستاشون افتاد و سهون به خوبی لبخند عجیبش رو دید.

- خیلی عالیه... شما دونفر خوب منو فراموش کردین.

لوهان به سرعت نزدیکش شد و ضربه‌ای به شونه‌ش زد.

+ فراموش نکن تو کسی هستی که چند روز غیب شده... خدایا این‌طوری که چشماتو سیاه کردی نگاهت ترسناک شده.

لوهان نگاهی به سرتاپاش انداخت و با ناراحتی زمزمه کرد:

+ دلم برات تنگ شده بود.

بکهیون در جوابش لبخند کوچیکی زد و سهون پرسید:

_ امروز کلاس نداری بکهیون، چرا اومدی؟

- میخوام یه مدت مرخصی بگیرم.

لوهان متعجب پلک زد و پرسید:

+ چی؟ چرا؟

بکهیون کمی مکث کرد، به چشمای نگران لوهان نگاه کرد و با تلخی گفت:

- پدرم... پارک چانیول داره ازدواج میکنه.

لوهان شوکه نفسش رو حبس کرد، امکان نداشت، پس بکهیون چی میشد؟

چه اتفاقی براش میفتاد؟

+ مزخرف نگو بک... داری شوخی میکنی؟

با اخم پرسید و جوابش لبخند تلخ بکهیون بود.

- تاریخ مراسمو بهتون میگم.

به سهون نگاه کرد و ادامه داد:

- کت و شلوار کاپلی رو فراموش نکنین.

بدون حرف دیگه‌ای از کنارشون رد شد و لوهان چند ثانیه سرجاش ایستاد.

+ خدای من این...

سهون شوکه به لوهان که به نظر میرسید بغض کرده خیره شد.

- خوبی؟ اینکه داره ازدواج میکنه انقدر عجیبه؟

لوهان نگاه نگرانش رو به سهون داد و گفت:

+ سهون تو... همینجا بمون من زود برمیگردم.

بی‌توجه به نگاه متعجب سهون سمت جایی که بکهیون میرفت دوید و خیلی طول نکشید پیداش کنه، درحالی‌که نفس‌نفس میزد بازوش رو گرفت و بکهیون رو سمت خودش برگردوند.

+ بکهیون تو...

بکهیون نفش عمیقی کشید و با آرامشی ساختگی پرسید:

- من چی لوهان؟

لوهان که به وضوح متوجه تظاهرش بود با نگرانی پرسید:

+ حالت خوبه؟

بکهیون به آرومی سرش رو تکون داد و لوهان این بار با تحکم بیشتری پرسید:

+ پارک بکهیون... مطمئنی که حالت خوبه؟

بکهیون نفس عمیقی کشید،لبخند عجیبی زد و نگاه مرموزش توی چشمای لوهان ثابت شد.

- من خوبم لوهان... دلیلی برای بدبودنم وجود نداره... برو پیش سهون و نگرانم نباش.

منتظر واکنشی نموند و ازش فاصله گرفت، لوهان ناخواسته بغض کرد و به رفتنش خیره شد.

+ دروغ میگی... تو خوب نیستی بکهیون!

......

با بلندشدن صدای زنگ، لپ‌تاپ رو کنار گذاشت و منتظر به صدای یونا و صدای نفرت‌انگیز نارا که به آرومی با یونا صحبت میکرد گوش داد.

با ظاهرشدن نارا و دیدن خریدهای توی دستش، متعجب بلند شد.

این دختر با خودش چه فکری میکرد؟

به این سرعت به خودش اجازه میداد که وارد خونه‌شون بشه و ادای همسرای خوب رو دربیاره؟ چقدر رقت‌انگیز!

+ سلام بکهیون.

نارا با لبخند معذب همیشگیش سلام کرد و جوابش لحن خشک بکهیون بود که به خریدها اشاره میکرد.

- سلام... اینا برای چیه؟

+ میخوام شام درست کنم... برای تو و چانیول.

با اتمام جمله‌ی نارا که با خجالت و کمی هیجان بیانش کرده بود بکهیون با پوزخند به چشمای نارا خیره شد و صداش رو بالا برد.

- یونا!

بکهیون همون‌طور که به نارا خیره بود فریاد زد و باعث شد نارا با ترس از جا بپره.

- چرا پالتو و خریداشونو نگرفتی؟

با لحن خشن و نگاه ترسناکش یونا به سرعت جلو رفت و پالتو و خریدها رو از نارای خشک‌شده گرفت.

- منم کمکت میکنم.

گفت و سمت آشپزخونه رفت، وارد آشپزخونه شد و کمی بعد نارا و یونا وارد شدن، بکهیون نگاهی به خریدهای نارا انداخت. انقدر توی آشپزی ماهر بود که به راحتی متوجه شد این مواد برای چه غذاهایی استفاده میشن، ابرویی بالا انداخت و گفت:

- خورشت کیمچی، کیمباب و برنج؟ بعید میدونم ددیم همچین چیزاییو برای شام دوست داشته باشه.

با حالت متفکری گفت و با دیدن واکنش نارا پوزخندی گوشه‌ی لباش جا گرفت، چرا انقدر ساده و احمق بود؟

+ اوه... خدای من... حالا باید چی‌کار کنم؟

- یعنی میخوای بگی نمیدونی چه غذاهایی دوست داره؟

بکهیون با لحن مرموزی گفت و دوباره نگاه عجیبش بود که به نارا دلهره میداد.

+ من... من... راس...

- اشکالی نداره من کمکت میکنم.

سمت یخچال رفت و گوشت، سبزیجات و مواد پاستای مورد علاقه‌ی ددیش رو بیرون کشید و همون‌طور که اونا رو روی میز میذاشت، با لحنی خشک دستور داد.

- یونا... خریدای نارا رو بذار توی یخچال و موقع رفتن با خودت ببر، گفته بودی بچه‌ت خورشت کیمچی دوست داره.

نگاهی به نارا که به نظر عصبی و شکست‌خورده میومد انداخت و سرش رو پایین انداخت تا نارا خنده‌ش رو نبینه!

- من گوشتا رو مزه‌دار میکنم و تو هم سبزیجات رو برای پاستا خورد کن... ددیم استیک و پاستا رو به غذاهای دیگه ترجیح میده.

رو به نارایی که پشت میز ایستاده بود گفت و بهش اشاره کرد که نزدیک بره و کنارش بایسته، چاقوی کوچیک‌تر رو به نارا داد.

- یونا سبزیجاتو برای نارا بشور.

دستور داد و بلافاصله لحن دوستانه‌ی نارا اعصابش رو بهم ریخت.

+ ممنون یونا.

با دیدن لبخند نارا به یونا اخم کرد، چرا انقدر به همه لبخند میزد؟ اونم به یه خدمتکار؟ خدمتکاری که ممکن بود شبیه آجوما بشه!

- نارا...

به آرومی زمزمه کرد و بلافاصله نگاه نارا بالا اومد و بهش خیره شد، لبای نازک، چشمای درشت، پوستی سفید و موهای مشکی، واقعا چرا چانیول جذب همچین دختری شده بود؟

دختری ساده و آروم مثل بیون بکهیون... مگه چانیول پارک بکهیون رو دوست نداشت؟ پس چرا سراغ همچین دختری رفته بود؟!

- زود نیست؟

+ چی؟

نارا متعجب پرسید و برای چند ثانیه به چشمای تاریک بکهیون خیره شد و بعد دوباره به گوشتا خیره شد، نگاهش واقعا ترسناک بود یا فقط نارا این‌طور حس میکرد؟

- ازدواجتون... خیلی وقت نیست که ددیمو میشناسی... مطمئنی میتونه خوشبختت کنه؟

+ اوه... خب... اون مرد فوق‌العاده‌‌ایه که خانواده‌م همیشه تحسینش میکنن... به نظرم بتونیم خوب زندگی کنیم... البته... سه تایی.

نارا با خجالت جمله‌ش رو تموم کرد و بکهیون با عصبانیت پوزخندی زد، چطور انقدر احمق بود که راجع به چانیول این‌طوری فکر کنه؟

دوست داشت قلبش رو از سینش بیرون بکشه، به نارا نشونش بده و بگه این زخمای عمیق کار همون مرد فوق‌العاده‌ست که به‌خاطرش لبخند میزنی!

پوزخند صدادارش به گوش نارا رسید و طولی نکشید تا نگاه متعجبش بالا بیاد و به چشمای ترسناک بکهیون خیره بشه. بکهیون چاقوی توی دستش رو سمتش گرفته بود و همون‌طور که کم‌کم اون رو نزدیک صورتش میکرد گفت:

- یه روز... دیر یا زود... خودت میفهمی که نباید انقدر زود و راحت به کسی عشق بدی.

لحن خشنش همراه نگاه ناخواناش لرز بدی به بدن نارا انداخت و دوباره شروع به لرزیدن کرد، اصلا معنی حرفای بکهیون رو درک نمیکرد!

با دیدن لرزش بدن نارا پوزخندی زد و گفت:

- بهتر نیست به ادامه‌ی کارمون برسیم؟

Continue Reading

You'll Also Like

13.5K 2.9K 41
❥ 𝐻𝑒𝑦𝐿𝑖𝑡𝑡𝑙𝑒𝑌𝑜𝑢𝐺𝑜𝑡𝑀𝑒𝐹𝑢𝑐𝑘𝑒𝑑𝑈𝑝 پسرک شانزده ساله‌ای که به‌خاطر جـرم مادرش، توی زنـدان متولد و بزرگ شده. بعد از مرگ مشکوک مادرش م...
128K 38.5K 63
‌‌❦→ E N I G M ᗩ ←❦ 🕯Cᴏᴜᴘʟᴇs: Cʜᴀɴʙᴀᴇᴋ/ Hᴜɴʜᴀɴ /Kaisoo 🕯Gᴇɴʀᴇ: Rᴏᴍᴀɴᴄᴇ | drαм | Myѕтerιoυѕ | Sмυт | angst وقتی به خونه‌ی جدید اثاث‌کشی کردم، صاحب‌خ...
45.3K 6.6K 12
چی میشه اگه کسی رو که همیشه توی رویاهاتون میبینین رو در واقعیت ملاقات کنین ؟ 💮_______________________💮 چانیول، بکهیون رو در حالی که بیهوشه با صورت...
2.9K 820 26
Departure [Z,M] Completed ■Mperg ■Short story ■Happy end Couple: Ziam (Liam top) Genre: mystery, romance, angst Description: زین مالیک دانشجوی رشته...