"هی لوهان...صبح بخیر"
لوهان طبق معمول چند روز گذشته صبحش رو با پیام سهون شروع میکرد، نمیدونست دلیلش چیه و چند روزی بود که سهون مدام بهش پیام میداد.
هنوز از بکهیون خبری نداشت و حدس میزد حتما باز آقای پارک گوشیش رو ازش گرفته.
"امروز میام دنبالت باهم بریم دانشگاه"
با پیام دوم سهون دستپاچه از تختش بیرون اومد و جلوی آینه دوید.
- خدایا باید دوش بگیرم این چه وضعیه.
با لبی که هیجانزده به دندون گرفته بود تایپ کرد:
"باشه منتظرتم"
نمیدونست دلیل توجه ناگهانی سهون چیه و اون یک هفتهای که غیب شده بود چه اتفاقی براش افتاده بود اما لرزش و هیجان قلبش انقدری بود که مغزش رو خاموش کنه و فقط با اشتیاق از این توجه لذت ببره!
نیم ساعت بعد جلوی آینه ایستاده بود و با لبخند به خودش نگاه میکرد، برگشتن به استایل و خود سابقش بهش اعتمادبهنفس میداد و با یادآوری محبوبیتش فکرای دوستداشتنی به مغزش هجوم میاوردن، شاید بهتر بود کمی تلاش کنه تا توجه سهون رو جلب کنه، اگه قبلا تونسته بود خیلیا رو شیفتهی خودش کنه چرا الان امکان نداشت؟
با صدای گوشیش به سرعت کیفش رو برداشت و بیرون دوید، با دیدن سهون که کلاه کاسکتش رو برداشت و دستاش رو بین موهاش برد نفسش رو حبس کرد و وقتی سهون با لبخند محوی بهش خیره شد دستای لوهان با هیجان بندهای کولهش رو فشار دادن.
+ سلام لو.
لوهان لبخند کوچیکی بهش زد و نزدیک شد.
- پس زندهای، چی شده که یاد من افتادی؟
+ فقط یهکم کار داشتم و خب شاید دلم برات تنگ شده بود؟
لوهان شوکه چندبار پلک زد و سهون کلاه کاسکت دیگهای سمتش گرفت.
+ زودباش لوهان، دیرمون میشه.
لوهان خداروشکر میکرد که میتونه صورت سرخشدهش رو زیر کلاه کاسکت مخفی کنه!
به سرعت پشت سهون جا گرفت.
- هنوز دوساعت وقت داریم دیر نشده.
+ میخوای بریم کافهی نزدیک دانشگاه و باهم صبحانه بخوریم؟ من گشنمه.
و برای بار هزارم توی این چند روز لوهان تپشای دیوانهوار قلبش رو حس کرد غافل از اینکه این شروع سورپرایزها و توجهات اوه سهون بهش بود!
......
ساعت عدد یازده رو نشون میداد که لای پلکای قرمز و پفکردهش رو باز کرد و دید تار و سردرد باعث شد دوباره چشماش رو ببنده و اخم کنه، تان با سروصدا روی تخت پرید و شروع به لیس زدن صورتش کرد اما بکهیون عکسالعملی نشون نداد، انگار که تان میدونست پدرش حال خوبی نداره، لیس زدنش رو تموم کرد و خودش رو بهش چسبوند و طولی نکشید که دوباره صدای گریهی بکهیون بلند شد و تان این بار بیشتر خودش رو به بکهیون چسبوند.
هضم اتفاقات افتاده اصلا راحت نبود و فقط خدا میدونست چطور شب رو گذرونده بود!
هنوز هم نمیفهمید چانیول بر چه اساسی این تصمیم رو گرفته بود!
شاید تمام حدساش درست بودن و چانیول دیگه نمیخواستش؟
شایدم دختر یا پسری بهتر از بکهیون پیدا کرده بود!
قبلتر فکر میکرد "ددی هیچوقت مال تو نمیشه"
به این معنی بود که میتونی تلاش کنی و به دستم بیاری و نمیدونست اون حرف ددیش به این معنی بود که "رابطهی ما به زودی تموم میشه!"
مرد خودخواهِ لعنتیش رهاش کرده بود و بکهیون احساس مریضی میکرد، انگار بیماری لاعلاجی گرفته بود که حتی نمیذاشت از جاش بلند بشه.
انگار حتی تمام بکهیون هم برای چانیول کافی نبود، دیگه چی میخواست؟
بکهیون که بهخاطرش عوض شده بود!
دیگه چی راضیش میکرد؟
دیگه چه اهمیتی داشت؟
همه چیز تموم شده و بکهیون باید بهش میگفت "پدر" و چانیول مثل یه پدر واقعی حمایتش میکرد... چقدر مضحک!
بکهیون نمیتونست پدرش رو دوست داشته باشه... نمیتونست لمسایی که به مرز جنون میبردنش فراموش کنه... نمیتونست از بوسههاشون بگذره و نمیتونست قلبش رو متقاعد کنه که براش نزنه!
این عدالت نبود اما مگه این اولین بار بود که چانیول عدالت رو رعایت نمیکرد؟
باز هم قلب بکهیون رو نادیده گرفته و به نفع خودش تصمیم گرفته بود... پارک چانیول همیشه همین بود!
......
دو هفته برای عادت کردن به روال شکل گرفته زمان زیادی بود اما هیچکدوم عادت نکرده و حاضر نبودن باهم حرف بزنن. چانیول تا دیروقت توی دفترش میموند و گاهی انقدر روی یک پرونده وقت میذاشت که منشیش مجبور میشد چندبار بهش گوشزد کنه که باید کارش رو درست انجام بده و چانیول تنها سرش رو تکون میداد.
زندگی بدون بکهیون سخت میگذشت و تنها چیزی که بهش میداد درد بود... زندگیش به دو بخش قبل و بعد از بکهیون تقسیم شده بود و چانیول حالا توی مرکزِ سختترین بخشش ایستاده بود.
روزهاش با سختی شب و شبهاش با درد صبح میشدن.
نبود بکهیون همه جا احساس میشد...
توی اتاقش... توی خونه... پشت میز صبحانه... توی حموم... توی ماشین... توی دفترش و توی آغوشش...
چشماش نیازمند دیدن چهرهش بودن و دستاش التماسش میکردن که تمومش کنه، بره و لمسش کنه، ریههاش دلتنگ عطرش بودن و قلبش محتاج تندتپیدن بهخاطرش بود... اما چانیول برای نجات بکهیون محکوم به نه گفتن به تمامشون بود!
......
توی محوطهی دانشگاه نشسته بود که بابل تی شکلاتی جلوش قرار گرفت و لوهان با لبخند بابل تی رو از سهون گرفت.
طبق روال دو هفتهی اخیر سهون تمام تایمش رو با لوهان میگذروند و لوهان دیگه از توجه و نزدیکیش شوکه و متعجب نمیشد، صبحا دنبالش میرفت و بعد از دانشگاه میرسوندش سرکار و حتی گاهی تا پایان شیفت لوهان اونجا میموند و لوهان میتونست درحالیکه کارش رو انجام میده با سهون حرف بزنه و با توجهش غرق لذت بشه، حس میکرد سهون نگرانشه و هر شب بعد از شیفتش تا خونه میرسوندش و وقتی لوهان به تختش میرفت زمان شروع پیامای سهون بود که تا زمانی که از خواب بیهوش بشن ادامه پیدا میکرد.
+ کلاست خوب بود؟
لوهان سرش رو تکون داد و سهون ادامه داد:
+ امشب باهات میام سرکار.
لوهان با وجود اینکه از این خبر خوشحال بود سعی کرد خودش رو کنترل کنه.
- خسته میشی واقعا نیازی نیست سهون.
سهون درحالیکه از بابل تی شکلاتیش لذت میبرد جواب داد:
+ کار دیگهای ندارم و مشروب خوردن توی اون بارو دوست دارم و خب...
به لوهان خیره شد و ادامه داد:
+ نگرانت میشم!
لوهان چندثانیه به چهرهی جدی سهون خیره شد و سریع سرش رو برگردوند و به جلو نگاه کرد، سهون نگرانش میشد و این برای قلب عاشق لوهان زیادی بود!
سعی کرد بحث رو عوض کنه پس گفت:
- به بکهیون زنگ زدم... ظاهرا با پدرش مشکل داره اما گفت از فردا دوباره میاد دانشگاه.
سهون سعی کرد اهمیتی نده و بیخیال شونهای بالا انداخت.
لوهان متعجب ادامه داد:
- سه هفتهست که خبر درستی ازش نداریم، تو چیزی نمیدونی؟
سهون متفکر بهش خیره شد و جواب داد:
+ خیلی وقته باهاش حرف نزدم ولی حتما دردسر درست کرده که آقای پارک نذاشته بیاد.
نذاشت بحثشون درمورد بکهیون طولانی بشه و بلند شد.
+ حوصلم سر رفته... لوهان تو گیم دوست داری؟
لوهان به تکون دادن سرش اکتفا کرد و سهون دستش رو گرفت.
+ بریم خونهی من و تا زمان شیفتت یهکم خوش بگذرونیم.
لوهان رو دنبال خودش کشید و لوهان تمام تمرکزش رو روی گرمای دستی که دستش رو گرفته بود گذاشت.
......
روبهروی آینه ایستاده بود و به خودش نگاه میکرد، چقدر عوض شده بود...
موهاش کاملا دورنگ شده بودن، چشماش قرمز و پف دار بودن، استخونای ترقوهش بیشتر از همیشه بیرون زده بودن و نگاه خسته و خالیش حالش رو بهم میزد!
با زنگ خوردن گوشیش نگاهش رو از آینه گرفت و به گوشیش داد و با دیدن اسم لوهان سعی کرد لبخند بزنه اما نتونست، چرا باید لبخند میزد؟
اصلا مگه مثل قبل با دیدن اسمش خوشحال شده بود؟ نه... هیچ چیز براش معنایی نداشت.
میخواست جواب بده اما حتی توان صحبت کردن هم نداشت پس بعد از قطع شدن تماس فورا پیامی براش ارسال کرد:
"نگرانم نباش... من خوبم... فردا میام دانشگاه"
گوشیش رو خاموش کرد تا از سیل پیامهای لوهان در امان بمونه، حوله و رنگ رو برداشت و سمت حموم راه افتاد.
مثل یک مردهی متحرک راه میرفت و رفتار میکرد، با اینکه دوست داشت تا همیشه توی اتاقش بمونه اما طی تماسهای کوتاهی که با لوهان داشت فهمیده بود امکان حذفش هست و بکهیون تنها به این دلیل میخواست بعد از سه هفته از خونه بیرون بره.
جملات چانیول درست مثل اولین باری که شنیده بودشون قلبش رو به درد میاوردن و بکهیون بعد از هربار به یادآوردنشون بیصدا اشک میریخت.
نمیتونست فراموشش کنه، نمیتونست ببخشه و نمیتونست دوستش نداشته باشه!
خشم، نفرت و وابستگیای که نسبت به چانیول داشت کمکم از پا درش میاوردن و بکهیون زیر بار این دردها هرروز بیشتر از دیروز خم میشد.
یک پسر هجده ساله چرا باید تمام اینها رو تجربه و تحمل میکرد؟
......
ساعت عدد هشت رو نشون میداد که بیدار شده بود و پشت میز صبحانه نشسته بود، طبق روال روزهای گذشته حوصلهی رفتن به دفتر رو نداشت و برای وقتکشی هرکاری میکرد!
میز صبحانه طبق معمولِ همیشه پر بود از چیزهایی که بکهیون دوست داره و چانیول مثل همیشه فقط پشتش مینشست و به یک جا خیره میشد.
روز به روز زندگیش عادیتر و حالبهمزنتر میشد و تمام اینها رقتانگیز بودن!
با بازشدن در اتاق بکهیون بدون اینکه بخواد با استرس بلند شد و ایستاد، همیشه قبل از اینکه چانیول بیدار بشه تان از اتاق بکهیون بیرون اومده بود اما امروز تان و بکهیون باهم از اتاق بیرون اومدن و چانیول تنها تونست با دلتنگی و نگرانی بهش خیره بشه.
بدن ظریفش از همیشه کوچیکتر به نظر میرسید و شونههای لاغر و افتادهش باعث میشدن بغض کنه. بکهیون نگاهش نمیکرد اما زیر چشماش سیاه و گود افتاده شده بودن، تکتک سلولهای بدن چانیول التماسش میکردن تا بره و بغلش کنه!
بکهیون بدون اینکه نگاهی به چانیول بندازه تان رو رها کرد و بعد از بالا کشیدن کولهش سمت در رفت اما عطر چانیول از همین فاصله هم وسوسهش میکرد!
دوست داشت بره و لباش رو ببوسه و طبق عادت همیشگی همونطور که نگاهش میکرد و چانیول دستاش رو پشت کمرش گذاشته بود بهش بگه که مواظب خودش باشه و چانیول در جوابش بوسهای روی بینیش بذاره و گوشزد کنه که دیر نکنه!
چقدر اون روزها دور به نظر میرسیدن... انگار سالها پیش اتفاق افتاده بودن!
با صدای بسته شدن در چانیول نفس حبس شدهش رو بیرون داد و نشست.
- لعنت به من... دلم براش تنگ شده...
......
ماشینش رو پارک کرد و بیحال سمت دانشکدهش رفت، نمیتونست بیشتر از این خونه بمونه و تا همین حالاش هم با استادا به مشکل میخورد، به خوبی متوجه نگاههای متعجب بقیه روی خودش بود، لباسای ساده و موهای مشکیشدهش انقدر با پارک بکهیون همیشگی تفاوت داشت که بهشون حق میداد اینطور بهش خیره بشن!
با ورودش به کلاس لوهان رو دید که آخر کلاس توی گوشیش چیزی تایپ میکرد و به آرومی سمتش رفت.
- لو.
لوهان شوکه سرش رو بلند کرد و خیلی طول نکشید بکهیون با فشار توی بغلش فشرده بشه.
+ خدایا بک... داشتم از دلتنگی و نگرانی میمیردم.
بکهیون رو از بغلش فاصله داد و شوکه نگاهش کرد.
+ چرا این شکلی شدی؟
بکهیون سعی کرد لبخند کوچیکی بزنه و همونطور که کنار لوهان مینشست جواب داد:
- چه شکلی شدم؟ فقط خواستم یهکم بیشتر شبیه دانشجوهای درسخون بشم.
لوهان مشکوک نگاهش کرد و پرسید:
+ خوبی؟
- یهکم با...
نمیتونست اسمش رو بیاره و ددی صداش کنه پس به سرعت جملهش رو عوض کرد و ادامه داد:
- یهکم توی خونه مشکل داشتم.
با دیدن نگاه نگران لوهان بیاهمیت به اینکه توی کلاسن سرش رو روی شونهی لوهان گذاشت و به آرومی زمزمه کرد:
- نگرانم نباش لوهان.
با حس روشن شدن صفحهی گوشی لوهان به اسم سهون خیره شد.
- سهون بهت پیام داده.
لوهان با لبخند پیام رو باز کرد و گفت:
+ گفته بعد از کلاس برم پایین و جلوی دانشکده منتظرش باشم.
بکهیون با لبخند بیجونی به چشمای براق لوهان خیره شد و پرسید:
- این مدت که نبودم چیزی شده؟
لوهان لبش رو به دندون گرفت و جواب داد:
+ خب... بیشتر روز باهمیم... نگرانم میشه... مدام بهم پیام میده.
بکهیون بین حرفش پرید و با پوزخند گفت:
- و توی احمق فکر میکردی عاشق منه.
لوهان این بار با نگاهی جدی بهش خیره شد.
+ نیست؟
- نمیدونم چرا اینطور حس کردی ولی باید بهت بگم هیچی بین من و سهون نیست، ما فقط دوستیم لوهان.
به راحتی دروغ گفت و ادامه داد:
- فقط زیادی حساس شدی چون من اول باهاش دوست شدم.
با ورود استاد حرفشون نصفه موند و لوهان تمام طول کلاس بکهیون رو که خسته و بیحوصله به نظر میرسید زیر نظر داشت.
......
دستهگل بزرگی که وونهو براش آورد با حرص تکون داد.
- مگه لوهان دختره وونهو؟ اگه اینو بهش بدم عصبانی میشه.
وونهو متفکر بهش خیره شد و جواب داد:
+ شما گفتین امروز که آقای پارک اومده باید انجامش بدین و خب... مگه چیز دیگهای هم به درد این کار میخوره؟
سهون چشمغرهی ترسناکی بهش رفت اما لحن جدی وونهو چیزی نبود که انتظارش رو داشته باشه.
+ از کارت مطمئنی؟
سهون به دستهگل خیره شد، انقدر از بکهیون عصبی و دلگیر بود که تصمیم گرفت پیشنهادش رو عملی کنه و امیدوار بود بکهیون با بودن سهون کنار لوهان کمبودش رو متوجه بشه!
- مطمئنم.
+ ولی لوهان چی میشه؟ داری با احساساتش بازی میکنی.
- این فقط یه رابطهی عادیه که هردومون امتحانش میکنیم، ناراحتش نمیکنم و اونم به زودی متوجه میشه حسش به من عشق نیست.
+ و اگه واقعا عاشقت بود چی؟
سهون درمونده بهش خیره شد و نالید:
- نمیخوام بهش فکر کنم... الان فقط میخوام به قلب خودم که درد میکنه فکر کنم وونهو.
......
با خروج استاد بکهیون بیحوصله بلند شد و زمزمه کرد:
- میرم دستشویی.
لوهان به تکون دادن سرش اکتفا کرد و بکهیون که با شونههای افتاده از کلاس بیرون میرفت زیر نظر گرفت.
بکهیون حالش خوب نبود، اصلا خوب نبود و لوهان به راحتی این رو از حالاتش متوجه میشد.
با یادآوری پیام سهون وسایلش رو جمع کرد و از کلاس خارج شد، به سرعت از بین جمعیت حرکت کرد و با نزدیک شدنش به در دانشکده متوجه جمعیتی شد که به نظر میرسید به چیز جالبی خیره شدن، چرا جمع شده بودن؟
این پچپچها چه معنی میدادن؟
کنجکاو جلو رفت و سعی کرد با کنار زدن جمعیت جلو بره و ببینه چی توجه بقیه رو جلب کرده، آخرین نفر هم کنار زد و با ظاهرشدن تصویر جلوش شوکه سرجاش خشک شد.
اوه سهون، با دستهگل بزرگی جلوی دانشکدهش ایستاده بود، بهش لبخند میزد و لوهان با نفسایی که به شمار افتاده بودن کمی جلو رفت، اینجا چه خبر بود؟
سهون داشت چیکار میکرد؟
اون نگاه خیره و لبخند بزرگ چه معنی داشت؟
"خدای من اون اوه سهونه"
"یعنی از کسی توی دانشکده ما خوشش میاد؟"
"اصلا بهش نمیاد انقدر رمانتیک باشه و با یه دستهگل جلوی تمام دانشکده عشقشو اعتراف کنه"
با پچپچ دانشجوها و احتمالاتی که توی ذهنش شکل میگرفت دستاش شروع به لرزیدن کردن و وقتی سهون شروع به راه رفتن کرد با هر قدم که نزدیکش میشد چشمای لوهان خیس و ضربان قلبش شدید میشد، چند دختری که کنار لوهان بودن هیجانزده زمزمه میکردن:
"خدایا داره به من نگاه میکنه؟"
"داره میاد این سمت؟"
نگاه لرزون لوهان توی چشمای سهون که حالا توی چند سانتیش ایستاده بود قفل شد و با صدای سهون صدای پچپچ قطع شد.
- لوهان!
تمام نگاهها شوکه روشون زوم شده بودن، اوه سهون میخواست به راحتی وسط دانشگاه به یک پسر ابراز علاقه کنه؟
با سکوت لوهان لبخند زد و زمزمه کرد.
- شیو لوهان؟
لوهان با ناباوری سرش رو تکون داد و سهون دستهگل رو سمتش گرفت.
- با من قرار میذاری؟
دنیا از حرکت ایستاد و لوهان هجوم بغض به گلوش رو حس میکرد، ممکن بود اولین عشقش... عشق یکطرفهای که ماهها باعث دردش شده بود، اینطور به دست بیاره؟
ممکن بود سهون رو داشته باشه؟
+ چ...چطور؟
به سختی گفت و سهون درحالیکه نگاه خیرهی بکهیون که از گوشهای بهشون نگاه میکرد حس میکرد، گفت:
- من عاشقتم لوهان.
بکهیون که تمام مدت از گوشهای به اتفاقات جلوش خیره بود ناخواسته بغض کرد، با دیدن لبخند لوهان که با چشمای پرش تضاد داشت لبخند پر دردی زد.
- با من قرار میذاری لوهان؟
لوهان که حالا دستهگل رو گرفته بود به آرومی سرش رو تکون داد و خیلی طول نکشید دستاش دور گردن سهون حلقه بشن و توی آغوشش فرو بره، آغوشی که بکهیون با دستای لرزون بهش خیره بود و وقتی نگاه سهون توی نگاه بکهیون قفل شد و دستاش رو دور لوهان محکمتر کرد بکهیون با لبخند بیجونی زمزمه کرد:
_ خوب نگاه کن بکهیون... بازم تو بازنده بودی... دردکشیدن سرنوشتته... ددیت رو از دست دادی و حالا... یه عشق خالصانه هم با دستای خودت دور انداختی.
قدمای خستهش رو سمت دیگهای کشید و وقتی به خودش اومد که ماشینش رو توی پارکینگ خونه پارک کرده بود. به آرومی سمت آسانسور رفت و دستش که برای زدن دکمهی طبقهای که خونشون داخلش قرار داشت بالا اومده بود ثابت موند، همه چیز تموم شده بود، ددیش از عروسکبازی خسته شده و به راحتی دورش انداخته بود، سهون و لوهان کنار هم خوشبختی رو پیدا میکردن و اون... بکهیون باز هم تنها کسی بود که توی این دنیای بزرگ سرگردون به دنبال خوشبختی میگشت.
چشمای بیحسش روی دکمهی طبقهی آخر نشستن و بکهیون خیره به عددهایی که بیشتر و بیشتر میشدن زمزمه کرد:
- بیون بکهیون... داری ازم انتقام میگیری؟
آسانسور از طبقهی خونشون رد شد.
- تو به دنیا اومدی که درد بکشی.
طبقهها یکی یکی رد میشدن و بکهیون همچنان زمزمه میکرد.
- شاید اصلا نباید به دنیا میومدی... مامان... شاید حق با پدرم بوده... شاید باید منو توی شکمت میکشتی.
بالاخره آسانسور ایستاد و بکهیون با قدمای سست سمت راه پلهای که به بالا پشت بوم ختم میشد رفت.
- نفس کشیدنت از اول هم اشتباه بود بیون بکهیون.
در بزرگ خاکستری رنگ رو باز کرد و باد سرد پاییزی بین موهاش پیچید.
- اگه منو نخوای.... زندگی نمیکنم ددی.
سمت لبهی پشت بوم حرکت کرد.
صدای ماشینها از این فاصله عجیب به نظر میرسید، با رسیدن به لبه به آرومی پایین رو نگاه کرد، ماشینا و آدما کوچیک به نظر میرسیدن.
- پنجاه و شش طبقه بالاتر از سطح زمین.
پاش رو روی لبهی پشت بوم گذاشت و بالا رفت، لبهای که روش ایستاده بود کمی بیشتر از طول کف پاهاش بود.
باد بدنش رو تکون میداد و بکهیون سرش رو بالا گرفته بود و عمیق نفس میکشید.
- حدود دویست متر فاصله بکهیون... اگه بدنت مثل بقیهی آدما واکنش نشون بده هنوز به زمین نرسیده سکتهی قلبی زندگیتو تموم میکنه و درد شکستن استخونات رو حس نمیکنی.
درحالیکه روی لبه تلو تلو میخورد دستاش رو باز کرد و نفس عمیقی کشید.
- ای کاش امروز برف میومد و سقوط جسمت همراه دونههای برف لحظهی دراماتیکی رو میساخت بیون بکهیون.
باد سرد پاییزی علاوه بر موهای مشکیش، بدن کوچیکش رو تکون میداد و بکهیون خیره به پایین با خودش فکر میکرد اگه بیفته چه چیزهایی رو از دست میده...
خونه و زندگیای که به قیمت نابود شدن قلب و روحش به دست آورده بود، لوهانی که تمام رازهای زندگیش رو میدونست و احتمالا بعد از بکهیون اون آدم سابق نمیشد و تا آخر عمرش فکر میکرد میتونسته بکهیون رو نجات بده، سهونی که خالصانه و بدون توقع بهش عشق داده بود و بکهیون با بیرحمی پسش زده بود و درنهایت پارک چانیولی که دیگه بکهیون رو نمیخواست...
بعد از بکهیون چطور زندگی میکرد؟
اصلا بکهیون رو به یاد میاورد؟
ناراحت میشد؟
زود فراموشش میکرد؟
با حرفایی که ازش شنیده بود بعید میدونست چانیول اهمیتی به مرگش بده اما چرا بکهیون، چانیول رو طنابی میدید که به زندگی وصلش میکرد؟
چانیولی که با کلمات بیرحمانهش بکهیون رو توی جهنم تنها گذاشته بود هنوز هم تنها دلیلی بود که بکهیون بهخاطرش زندگی میکرد.
بکهیون عروسکی نبود که هرطور بخواد بازیش بده، شاید این بازی به خواست چانیول شروع شده بود اما قرار نبود به خواست اون هم تموم بشه!
باید زنده میموند... این بازی از این به بعد اونطوری پیش میرفت که بکهیون میخواست.
یا چانیول رو به دست میاورد یا زندگیش رو مثل زندگی خودش میکرد... جهنم!
چند ثانیه به تصویر شهر زیر پاهاش خیره شد... با وجود ابرهای خاکستری بالای سرش همه چیز تاریکتر به نظر میرسید.
- قراره بارون بباره.
چشماش رو بست، نفس عمیقی کشید و بلافاصله قطرهای روی بینیش نشست.
- امروز برای مردن زیادی خوبه...
چشماش رو باز کرد، از لبهی پشت بوم پایین پرید و همونطور که سمت خروجی میرفت آخرین نگاهش رو به بیرون داد.
- میگفت از همون اول این بازی ناعادلانه بود و براش اهمیتی نداشت اگه ترازوی عدالت سمت من باشه، گفت دنیا پر از آدمای کثیفه و ممکنه یکیشون اون باشه، اون آدم کثیفیه که قرار نبود از آخرین بیعدالتیش دست بکشه... بیون بکهیون انگار قراره تا ابد توی وجودم زندگی کنی پس بهتره بدونی قراره بهت سخت بگذره... من پارک بکهیونی شدم که وجدانی براش باقی نمونده و حالا که به اینجا رسیدیم قراره این بازی رو تا آخرش پیش ببرم!
......
رمز رو زد و وارد خونه شد، چراغهای روشن و بوی غذا نشون میداد چانیول توی آشپزخونه مشغول آشپزیه، لبخند محوی روی لباش نشست و سمت آشپزخونه راه افتاد.
چانیول پشت بهش، درحالیکه پیشبند بسته بود مشغول خردکردن سبزیجات بود، بکهیون بهش خیره شده بود و با خودش فکر میکرد اگه همه چیز مثل قبل بود الان باید جلو میرفت، از پشت بغلش میکرد و میگفت "دلم برات تنگ شده بود ددی"
جلو رفت و صندلیای رو بیرون کشید و چانیول با شنیدن صدا بلافاصله سمتش برگشت، شوکه و مضطرب چند ثانیه نگاهش کرد و دوباره مشغول کارش شد.
- اومدی.
به آرومی و زیرلب زمزمه کرد و بلافاصله بعد از اتمام جملهش نفس عمیقی کشید، توی همون چند ثانیه و با دیدن چهرهش دلتنگیش چندبرابر شده بود، آرزو میکرد که بکهیون برای شام پیشش نمونه وگرنه نمیدونست چطور باید دلتنگیش رو مخفی کنه!
+ بوی خوبی میاد.
"ددی" کلمهای بود که مدام توی گوشاش اکو میشد، چطور باید حذفش میکرد وقتی خود چانیول بهش گفته بود، هر اتفاقی که افتاد باید ددی صداش کنه؟
" - برای شروع... فقط ددی صدام کن.
نگاه متعجب بکهیون باعث شد بیشتر توضیح بده.
- پارک بکهیون... تو پسرخوندمی پس باید ددی صدام کنی.
بکهیون هیجانزده از اسمای جدیدی که حس میکرد زیادی دوستشون داره لبخند زد و به آرومی زمزمه کرد:
+ د...ددی؟
چانیول با لذت نفس عمیقی کشید... مدتها منتظر شنیدن این کلمه از بین لبای شیرین کوچولوش بود و لعنت... انگار بکهیون به دنیا اومده بود تا با صدای جادوییش وقتی ددی صداش میکنه لبخند بزنه و چانیول مسخشده از زیباییش بهش خیره بشه.
لبخند محوی روی لباش نشست و بکهیون شوکه بهش خیره شد.
آقای پارک بهش لبخند زده بود؟
- درسته... مهم نیست کجا باشیم یا چی بخوای، فقط اجازه داری ددی صدام کنی"
نفس عمیقی کشید و کلافه چنگی به موهاش زد، چطور میشد این یک سال رو پاک کرد؟
چانیول چطور میتونست اون رو پسر خودش بدونه؟
کدوم پدری با پسرش میخوابید؟
توی گوشاش حرفای قشنگ میزد و انقدر پسرش رو وابستهی خودش میکرد که نابودش کنه؟
این سوالات و سوالاتی که جواب مشخصی نداشتن، یک ثانیه رهاش نمیکردن و بکهیون فقط میتونست اونها رو بیجواب بذاره!
با قرارگرفتن کاسهی برنجی جلوش نگاهش رو بالا برد و به چانیولی داد که انگار لاغرتر شده بود.
+ ممنون.
رو به چانیولی که حالا خودش هم پشت میز نشسته بود و نگاهش نمیکرد گفت و قاشقش رو برداشت، اشتها نداشت اما برای دیدن چانیول مجبور به تظاهر به گرسنگی بود!
برنج و کمی گوشت رو داخل دهنش برد و بهمحض پخششدن طعم بدی توی دهنش اخماش توی هم رفتن، مطمئن بود دستپخت چانیول عوض نشده اما چرا انقدر تلخ و بدمزه بود؟
چرا همه چیز حالش رو بهم میزد؟
دلش میخواست به عقب برگردن، به روزایی که پشت همین میز مینشستن و بکهیون با لبخند از غذاهای چانیول تعریف میکرد و چانیول جوری بهش لبخند میزد که بکهیون ضربان قلبش رو حس کنه...
بکهیون هیچوقت فکرش رو هم نمیکرد روزایی برسن که بدون هیچ حرفی پشت میز بشینن و چانیولی که جوری بهش نگاه میکرد که بکهیون حس کنه واقعا پرستیدنیه، حتی نگاهش هم نکنه!
بکهیون از این روزا متنفر بود و از چانیول متنفرتر... چرا نمیفهمید بکهیون بهش نیاز داره؟
+ خیلی خوشمزه شده.
و دوباره کلمهی "ددی" بود که باعث میشد با درد چشماش رو ببنده تا از ریختن اشکاش جلوی چانیول جلوگیری کنه!
چانیول نگاهش رو بالا برد و به چشمای شفاف و لبخند بکهیون خیره شد، هنوز هم مثل روزای اول پاک و خیرهکننده به نظر میرسید و چانیول رو بیشتر از خودش متنفر میکرد!
+ ممنون.
- اما تو که چیزی نخوردی.
چانیول خیره به غذای دستنخوردهی بکهیون گفت و بکهیون کمی خودش رو جلو کشید، خندهی آرومی کرد و دستش رو جلو برد و چونهی چانیول رو لمس کرد.
+ برای رفع دلتنگی کاملا کافی بود.
با لبخند شیرینی گفت و چانیول تنها تونست شوکه بهش خیره بشه، کوچولوی لعنتیش خوب بلد بود چیکار کنه!
سمت اتاق راه افتاد و چانیول تا زمانی که توی اتاقشون بره بهش خیره موند، یعنی بکهیون میخواست چیکار کنه؟
......
یک ساعت گذشته بود و توی یک ساعت گذشته چانیول برای رفتن به اتاق تردید داشت، حرکات بکهیون غیرقابلپیشبینی شده بودن و چانیول نمیدونست باید چه واکنشی دربرابرشون نشون بده و همین به شدت باعث ترسش بود!
بالاخره بعد از خاموش کردن تلویزیون به آرومی به سمت اتاق قدم برداشت و بعد از ورود به اتاق اولین چیزی که توجهش رو جلب کرد بکهیونی بود که سر جای سابقش دراز کشیده و بهش خیره شده بود.
+ اتفاقی افتاده؟
بکهیون خیره به چانیولِ متعجب پوزخندی زد و ادامه داد:
+ مگه پدر و پسرا نمیتونن کنارهم بخوابن؟
با اتمام جملهی بکهیون نگاهش رو ازش گرفت و همونطور که سمت تخت میرفت جواب داد:
- میتونن.
با فاصله از بکهیون دراز کشید و نگاهش رو به سقف سفید رنگ داد، چقدر از وقتی که کنار هم نمیخوابیدن میگذشت؟
روزهای زیادی بکهیون رو توی آغوشش گرفته و موهاش رو بوییده بود و احتمالا صدای ضربان قلبش که با گذشت زمان و بیشتر شدن علاقهش نسبت به بکهیون، سریعتر شده بود توی گوشای بکهیون پخش شده بود و حالا بکهیون دقیقا کنارش بود، عطر شیرینش رو حس میکرد و بدنش فریاد میزد که بهش نیاز داره اما لعنت که چانیول خوب حسش میکرد... این یه پایان بود... یه پایان دردناک و طولانی...
نگاهش رو از سقف گرفت و به بکهیون داد، مثل همیشه رو به چانیول خوابیده بود، موهای لخت مشکیش توی صورتش ریخته بودن و لبای شیرینیش که چانیول هنوز هم طعمشون رو به یاد داشت نیمهباز بودن.
هنوز چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که بکهیون تکونی خورد و دستش روی سینهی چانیول قرار گرفت و بعد از اون نوبت بدنش بود که به چانیول بچسبه!
چانیول از هجوم ناگهانی عطر بکهیون زیر بینیش و بعد گرمای شیرین بدنش، شوکه سرجاش خشک شده بود و نمیتونست تکون بخوره. این گرما اون رو به روزای گذشته پرت میکرد، به زمانی که بعد از عشقبازی بکهیون رو بغل میکرد و بکهیون به آرومی و مثل یه بچه گربه توی بغلش به خواب میرفت.
این روزها همه چیز حس "آخرین بار" داشت...
حتی این آغوشِ ناگهانی هم همین حس رو داشت!
معمولا همیشه "آخرینها"، "بهترینها" بودن پس چانیول نباید این رو از خودشون دریغ میکرد!
مثل همیشه دستاش دور بدن کوچیک بکهیون حلقه شدن و دوباره بینیش بین موهاش فرو رفت... تنها تفاوت این بار با همیشه بغضی بود که گلوش رو میفشرد و قلبش رو چنگ میزد.
- چقدر دیر فهمیدم که این آغوش بچگانه حالمو خوب میکرد، عطرت باعث آرامشم و گرمای تنت امنیتم بود... کوچولویی که منِ سی و یک ساله رو از کابوسام نجات میداد بکهیونی بود که خودم کابوس زندگیش بودم...
......
+ اگه اینطوری بهم زل بزنی ممکنه اخراجت کنن.
سهون درحالیکه سیگارش رو توی جا سیگاری خاموش میکرد با پوزخند گفت و لوهان درحالیکه به اطراف سرک میکشید نزدیکش شد، لیوان توی دستش رو دستمال میکشید و با اخم بهش نگاه میکرد.
- عجیبه که بهت زل بزنم؟
+ البته که نه، میتونی هرچقدر دوست داشتی به دوستپسر جذابت زل بزنی.
سهون با لبخند مغروری گفت و اخم لوهان بلافاصله از بین رفت و با خنده جواب داد:
- انقدر خودشیفته نباش اوه سهون!
سهون چشماش رو ریز کرد و سمت لوهان خم شد، لوهان شوکه از فاصلهی کم صورتاشون بیحرکت به چشماش خیره شد و سهون با اینکه میدونست چه حسی به لوهان منتقل میکنه نگاهش رو بین لبا و چشماش گردوند.
+ دارم حقیقتو میگم، تمام دخترای این بار بهم زل میزنن و باید به خودت افتخار کنی که مال منی!
لوهان لیوان رو توی دستش رو فشار داد، نفسش رو حبس کرد و سهون ادامه داد:
+ پس طبیعیه که بهم زل بزنی.
این بار با خنده گفت و لوهان به سرعت دستش رو روی سینهی سهون گذاشت، به عقب هُلش داد و گفت:
- انقدر سیگار نکش.
بیربط گفت و به سرعت فاصله گرفت، سهون با دیدن دستپاچگی کیوتش به خنده افتاد، خندهای که فقط چند ثانیه طول کشید تا از بین بره.
"اوه سهون... اون بهت نگاه میکنه و تو به چشمای یکی دیگه فکر میکنی... از اینکه نزدیکش بشی هیجانزده میشه و تو انقدر عوضی هستی که حتی نمیبوسیش چون میدونی با بوسیدنش تنها چیزی که حس میکنی حسرت لبای پارک بکهیونه!"
تا پایان شیفت لوهان توی سکوت سیگار کشید و هربار که لوهان لیوانش رو پر میکرد با لبخند سعی میکرد حس بد درونش رو به لوهان منتقل نکنه، شاید این رابطه برای سهون خالی از هر احساسی بود اما اجازه نمیداد لوهان کمبود چیزی رو حس کنه!
+ امشب چیکار کنیم؟
درحالیکه هودی لوهان رو دستش میداد گفت و لوهان درحالیکه هودیش رو میپوشید جواب داد:
- دوکبوکی و سوجو؟
سهون به سادگی سرش رو تکون داد و دستش رو سمت لوهان گرفت، لوهان متعجب به دستی که جلوش قرار گرفته بود نگاه کرد و سهون با دیدن تعلل لوهان جلو رفت و انگشتاش رو بین انگشای لوهان قفل کرد، لوهان به سختی بغضش رو قورت داد و با لبخند به دستاشون خیره شد.
با اینکه فقط چند روز میشد که قرار میذاشتن هنوز با کوچیکترین لمس بغض میکرد و حس میکرد این خوشبختی برای قلب عاشقش زیادیه، ممکن بود زندگی این بار باهاش مهربون بوده باشه؟
هرچقدر غیرممکن بود لوهان ترجیح میداد به این رابطه به چشم اولین و آخرین معجزهی زندگیش نگاه کنه و فقط به گرمای دست سهون فکر کنه...
......
- خب؟ تو چی؟
صدای لوهان با صدای برخورد قطرههای بارون به چادر آبی رنگی که داخلش نشسته بودن مخلوط شده بود، بوی دوکبوکی و سونده فضای چادر رو پر کرده بود و یک ساعتی میشد که سهون و لوهان پشت میزهای پلاستیکی نشسته بودن و لوهان از زندگی و خانوادهش برای سهون میگفت، انتظار و خواستهی زیادی نبود که از سهون بخواد اون هم از خانوادهش برای لوهان تعریف کنه؟!
سهون لبخند کوچیکی زد و درحالیکه به خاطر تندی دوکبوکی آب میخورد شروع کرد:
+ خب... من وقتی به دنیا اومدم که پدرم تازه به پول و ثروت رسیده بود... چیزایی که از مادرم یادمه بوی الکل و لباسای کوتاهشه... با اینکه حدود شش سالم بود خوب متوجه بودم که به پدرم خیانت میکنه... چندباری با همکارای پدرم یا حتی چندتا از محافظای خونه دیدمش.
کمی از سوجو خورد و ادامه داد:
+ یه زن جوون و زیبا و مدام درحال پول خرج کردن و خوشگذرونی بود... پدرمو زیاد نمیدیدم و کم پیش میومد خونه باشه اما وقتایی هم که بود دعوا میکردن.
به خنده افتاد و گفت:
+ مادرم زن جالبی بود لوهان... یه هرزهی شجاع.
لوهان مضطرب لبش رو به دندون گرفت، نمیدونست چطور بحث رو عوض کنه، تحمل این رو نداشت که بفهمه بچگی سهون انقدر وحشتناک گذشته باشه!
+ زیاد کتک میخورد ولی هیچوقت ندیدم گریه کنه، همونطور که هیچوقت منو بغل نکرد!
- سهون...
لوهان با لحن لرزونی گفت و سهون با نگاه مطمئنی جواب داد:
+ اینکه دارم برات تعریف میکنم اذیتم نمیکنه نگران نباش.
لبخند اطمینان بخشی زد و ادامه داد:
+ از وقتی یادمه با پرستار بزرگ شدم و مادرم زنی نبود که درگیر پسرش بشه منم بچهی لوسی نبودم و خیلی دنبال محبتش نبودم... طبق حرفای خودش من اونو یاد پدر حرومزادهم مینداختم... ده سالم بود که طلاق گرفتن و رفت.
- سخت بود؟
لوهان با نگرانی پرسید و سهون به سادگی جواب داد:
- نه... آدم دلتنگ چیزایی که هیچوقت نداشته نمیشه لوهان... من هیچوقت مادر نداشتم تا برای رفتنش ناراحت بشم... بعدش هم پدرم قدرتمندتر و ثروتمندتر شد و لازم نبود خیلی از خونه بیرون بره... هیچوقت بغلم نکرد... وارد اتاقم نشد... به مدرسم نیومد و وضع زندگیمو نپرسید اما همیشه همه چیز همونطوری میشد که من بخوام... خواستههامو رد نمیکرد و حتی اگه میخواستم معشوقههاش که به جوونی خودم بودن به فاک بدم مانع نمیشد.
- با دوستدخترای پدرت میخوابیدی؟
لوهان با تعجب پرسید و سهون به خنده افتاد و با شیطنت گفت:
+ گاهی پسرای خوشگلی هم بین همخواباش بودن!
- لازم نیست بگی با اونا هم رابطه داشتی!
لوهان با اخم غر زد و سهون صندلیش رو کنار لوهان کشید و بینیش رو بین انگشتاش گرفت.
+ الان داری حسودی میکنی؟
لوهان دست سهون رو پس زد و سمتش چرخید، قبل از اینکه چیزی بگه سهون غر زد:
+ واقعا فکر میکنی با کسایی که زیر پدرم میرفتن میخوابیدم؟ اصلا دوست نداشتم ایدز بگیرم لوهان!
- عوضی باهوش... باور کن فقط تو میتونی به اینکه ممکنه ایدز داشته باشن فکر کنی!
......
بارون شدت گرفته بود و سهون چتری که از یکی از دستفروشها خریده بود بالای سر جفتشون نگه داشته بود، سمت خونهی لوهان قدم میزدن و لوهان برای بار هزارم غر زد:
- آخه کی برای یه چتر کوفتی پول میده؟
سهون این بار ایستاد و خیره به لوهان گفت:
+ میخوای برگردیم و چترشو پس بدیم و بقیه راهو خیس بشیم؟
برگشت تا به حرفش عمل کنه که لوهان به سرعت بازوش رو گرفت.
+ اگه نمیخوای خیس بشی پسر خوبی باش و همینطوری بهم بچسب تا برسیم.
سهون با لبخند گفت و لوهان که از این فاصله و راه رفتن زیر بارون همراه سهون اصلا ناراضی نبود بیشتر خودش رو به سهون چسبوند، توی خیابونای خلوت قدم میزدن و صدای بارون و باد خنکی که بین موهاشون میپیچید خاطرهی فراموش نشدنی رو برای جفتشون میساخت.
تا رسیدن به خونهی لوهان سکوت بینشون بود و وقتی چند قدم دورتر ایستادن سهون دستهی چتر رو سمت لوهان گرفت.
+ احتمالا این تنها چتر صدهزار وونی توی این کشوره... مال تو.
لوهان خیره به چشمای سهون دستش رو جلو برد دسته چتر رو گرفت، هنوز چتر رو بالای سرشون نگه داشته بود.
- قبولش نمیکنم چون گرونه و برام خریدیش... میخوامش چون برام لحظههای به یادموندنی ساخته... این تنها چتر توی کل دنیاست که تا آخر عمرم نمیتونم مثلشو پیدا کنم.
سهون توی سکوت به چشمایی که عشق صادقانهی لوهان رو داد میزدن خیره شد بود و سعی میکرد دردی که توی قلبش میپیچید نادیده بگیره، لوهان با لبخند کوچیکی ادامه داد:
- شب بخیر سهون.
برگشت تا سمت خونه بره که با صدای سهون ایستاد.
+ لوهان!
سمتش چرخید و بلافاصله دستایی صورتش رو قاب کردن و لباش بین لبای سهون کشیده شد، دستاش شروع به لرزیدن کردن و چتر از دستاش رها شد و روی زمین افتاد، به کت چرم سهون چنگ زد و بوسهی گرمش رو جواب داد.
اولین بوسه با عشقش که چشماش رو گرم و قلبش رو به لرز انداخته بود و اشکی که با سماجت روی گونهش لیز خورد و بین قطرههای بارون که خیسشون میکرد گم شد، تا لحظه مرگ زیباترین خاطره لوهان میموند.
......
ساعت عدد هفت رو نشون میداد که با صدای برخورد کشوها لای پلکاش رو باز کرد و بکهیونی رو دید که مشغول جمع کردن وسایلش بود، لباسها، حولهها و حتی ساعت کنار تخت رو یه گوشه جمع کرده بود و حالا با کلافگی دنبال چیزی میگشت...
باز هم حسش درست گفته بود... دیشب "آخرین بار" بود و حالا حس این رو داشت که بکهیون داره برای همیشه میره!
- چیکار میکنی؟
با پیچیدن صدای خوابالود چانیول، بکهیون نگاهش رو بهش داد، این چهرهی خوابالود و موهای بهمریخته... چطور باید بقیهی عمرش رو بدون دیدنشون میگذروند؟
+ شلوارک باب اسفنجیم نیست.
- بیرون انداختمش.
چانیول با خونسردی گفت و بلافاصلهی صدای معترض بکهیون بلند شد.
+ چرا؟ من دوستش داشتم.
- از اولم از باب اسنفنجی خوشم نمیومد!
" - پسر بد ِمن آب رو کثیف کردی!
همونطور که بکهیون رو از خودش فاصله میداد گفت و صدای خندهی آرومش باعث شد ته دل بکهیون قلقلک بیاد و گوشاش قرمز بشه!
- همینجا بمون تا برات شلوارک بیارم.
با جملهی ددیش بکهیون به سرعت سرش رو بالا آورد و اول به چانیولی که از آب خارج شده بود و بعد به بدنش توی آب خیره شد، هیچی تنش نبود و شلوارک باب اسفنجی عزیزش چند متر اونطرفتر مشغول شنا بود و لعنت که نمیتونست همینطور لخت تا اونجا شنا کنه.
+ ددی!
صدای نالهی اعتراضآمیزش وقتی به گوشای چانیول رسید که از نبود زن و مرد مطمئن شده بود و با آرامش از بین وسایل بکهیون دنبال شلوارک جدیدی میگشت.
- بههرحال از باب اسفنجی خوشم نمیومد!"
لحظاتی که بکهیون از ترس داخل آب میلرزید و تند تند نفس میکشید به خوبی جلوی چشماش بودن و باز هم تنها یک جمله توی ذهنش شکل میگرفت.
"من با بکهیون چیکار کردم؟"
با خودخواهی تمام از جسمش استفاده کرده بود و به اینکه چه حسی داره اهمیتی نداده بود... بکهیون نباید اینجوری بزرگ میشد و حالا حقش بود که رفتنش رو تماشا کنه، بکهیون درحالیکه به سختی وسایلش رو توی بغلش جا داده بود از اتاق خارج شد و چانیول برای چند لحظه احساس کرد دنیا از حرکت ایستاده... همهی رفتنها انقدر دردناک بودن؟
......
روزها به سرعت میگذشتن و هوا سرد و سردتر میشد، بکهیون صبحایی که به دانشگاه میرفت تا شب برنمیگشت و وقتی شب سر میز شام روبهروی چانیول قرار میگرفت تنها لبخند میزد و چند قاشق غذا میخورد، روزهایی که به دانشگاه نمیرفت تا ظهر میخوابید و وقتی بیدار میشد با تان بازی میکرد و درس میخوند اما لحظهای نبود که چانیول رو کم نداشته باشه... چانیول بیرحمانه خودش رو از بکهیون دریغ میکرد و بکهیون احمقانه هنوز امید به برگشت داشت!
توی دوازده روز گذشته مثل یک پدر و پسر واقعی زندگی کرده بودن، چانیول براش صبحانه آماده میکرد و شام میپخت، حواسش به رفت و آمدهای بکهیون بود و مکالماتی که باهاش داشت قطعا مکالمات عادی یک پدر با پسرش بود اما بکهیون از این وضع نفرت داشت!
دوازده روز صبر کرده بود تا شاید نظر چانیول عوض بشه اما انگار قرار نبود چیزی تغییر کنه!
چانیول هنوز هم سرد و بیرحم به نظر میرسید و بکهیون گاهی شک میکرد این مرد ساکت با شونههای افتاده همون وکیل پارکه که بکهیون از قد بلند و شکم سفتش میترسید؟!
همون مردی که سرش فریاد میزد و بکهیون اشک میریخت... مردی که بکهیون رو توی آغوشش میگرفت و بکهیون براش پرستیدنی به نظر میرسید...
با بلندشدن صدای زدن رمز در برای آخرین بار به میزی که با شیشههای مشروب پر شده بود نگاهی انداخت، با اینکه خودش هم امید چندانی نداشت اما نمیتونست همه چیز رو اینطور رها کنه... باید قبل از اینکه به چیزهای بدتری فکر کنه چانیول رو برمیگردوند!
با ایستادن چانیول جلوی میز، نگاهش رو از پاهاش بالا برد و به چهرهی خستهش چشم دوخت.
+ فردا روز تعطیله... چطوره امشب باهم وقت بگذرونیم، مثل پدر و پسرای واقعی!
بکهیون با پوزخند کوچیک گوشهی لباش گفت و چانیول برای چند ثانیه بهش خیره شد و تصویر تاری جلوی چشماش نقش بست.
" + ددی بیا فیلم ببینیم.
بکهیون همونطور که زیرچشمی چانیول رو زیر نظر گرفته بود گفت و تلویزیون رو روشن کرد.
- کار دارم.
چانیول به سردی گفت و بکهیون خندهای کرد.
+ اوه... اشکالی نداره... آبمیوه بخور ددی.
لیوان بزرگ آبمیوهی هلو رو برداشت و سمت چانیول گرفت، چانیول کمی عینکش رو پایین داد و همونطور که به چشمای بکهیون نگاه میکرد، زمزمه کرد:
- ممنون.
جرعهای نوشید و چند ثانیهی بعد بود که صدای خندهش گوشای بکهیون رو پر میکرد.
- خدای من... با خودت چی فکر کردی بکهیون؟
+ چ...چی؟
بکهیون با استرس گفت و چانیول همونطور که تبلتش رو کنار میذاشت و عینکش رو میاورد جواب داد:
- میخوای با این کار به کجا برسی؟ باهام بخوابی و فرداش بگی حاملهای؟
+ دد...ددی...
بکهیون نالید و چانیول توی صورتش خم شد.
- میخواستی منو مست کنی کوچولوی ساده؟
خندهی دیگهای کرد و لیوان بزرگِ آبمیوهای که بکهیون با خوشخیالی مشروب قاطیش کرده بود رو سر کشید.
- اما متاسفم که من قرار نیست با این چیزا مست بشم!"
بکهیون دیگه بزرگ شده بود، دیگه با راه حلهای بچگانهش نمیخواست دلش رو به رحم بیاره تا باهاش آشتی کنه!
چطور تونسته بود باهاش لج کنه؟
نفس عمیقی کشید و همونطور که کیف و کتش رو روی کاناپهی کناری مینداخت، کنار بکهیون روی کاناپه جا گرفت و بلافاصله بطری سبز رنگ رو برداشت و شاتی برای خودش ریخت...
حتی مستی ابدی هم نمیتونست نداشتن بکهیون رو از یادش ببره پس فقط میخورد تا تلخی الکل توی خونش پخش بشه...
توی سکوت مینوشیدن و هیچکدوم حرفی نمیزدن، بکهیون مردد بود و چانیول دردمند، افکار هر کدوم پیش هم بود و هیچکدوم راهی برای نزدیک شدن به ذهنشون نمیرسید.
- تان کجاست؟
با پیچیدن صدای چانیول، بکهیون ناامید چشماش رو روی هم گذاشت، خوب میدونست چانیول به این سادگی مست نمیشه و حالا صداش نشون میداد الکل کوچکترین تاثیری روش نزاشته!
+ خوابیده.
به آرومی جواب داد و زیرچشمی نگاهی به چانیول انداخت، تنها سرش رو تکون داد و شات دیگهای برای خودش ریخت، نمیتونست بیشتر از این وقت رو تلف کنه پس کمی تکون خورد و به چانیول نزدیک شد و چانیول بلافاصله سرش رو بالا آورد و به چشمای ناخوانای بکهیون خیره شد.
+ ددی؟ آقای پارک؟ چی باید صدات کنم؟
بکهیون با گیجی پرسید و قبل از اینکه چانیول بتونه جوابی بده، ادامه داد:
+ مطمئنی قرار نیست دلتنگم بشی؟ قرار نیست بهم بگی برگرد و کنارم بخواب؟ قرار نیست صبحا بگی لبامو ببوس؟ کی کراواتتو میبنده؟
هر کلمهی بکهیون توی سرش اکو میشد و بیشتر از قبل روحش رو خرد میکرد، این بچه چرا بیخیالش نمیشد؟
+ یه روز لبامو میبوسی و بهم میگی هر اتفاقی بیفته من باید بهت اعتماد کنم و یه روز بهم میگی میخوای پدرم باشی... اگه من این پدر لعنتی رو نخوام باید چیکار کنم؟ من اون ددی رو میخوام که باهام عشقبازی میکرد و نگاه تشنهش باعث میشد بیشتر بخوامش...
- چی؟ فکر میکردم این بحث تمومشدهست!
بکهیون با خشم دستاش رو دوطرف صورت چانیول گذاشت و قبل از اینکه بتونه لباش رو به لبای چانیول برسونه، چانیول دستاش رو پس زد و ازش فاصله گرفت.
- مثل اینکه حرفامو جدی نگرفتی بکهیون!
+ حق نداری خودت معاملهای رو شروع کنی و به خواست خودت تمومش کنی!
- بهتره این حرفا رو تموم کنی، بحث هیچ فایدهای نداره... من تصمیممو گرفتم بکهیون.
+ تو حق نداری برای منم تصمیم بگیری!
بکهیون با عصبانیت گفت و چانیول این بار از جاش بلند شد و همونطور فریاد زد:
- من پدرتم و حق دارم برات تصمیم بگیرم، هر تصمیمی که به نفعت باشه!
+ اما این دوری به نفع من نیست... دارم نابود میشم میخوای همینو ببینی؟
چانیول چنگی به موهاش زد و نفس عمیقی کشید، این لحن و این کلمات سستش میکردن... چطور میتونست اینا رو بشنوه و نشکنه؟
چطور میتونست مقاومت کنه؟
چرا بکهیون نمیفهمید اگه با چانیول باشه هیچ چیز ازش نمیمونه؟
بغضش رو قورت داد و چشماش رو باز کرد و این بار نگاه سردش توی نگاه گیج بکهیون قفل شد... این آخرین راه بود... راه نجاتی که به نابودی ختم میشد!
- با من بیا.
سمت اتاق راه افتاد و بکهیون هم دنبالش رفت و کمی بعد به چانیولی که توی کشوی میز کارش دنبال چیزی میگشت خیره شده و اخم کرده بود، یعنی چه چیزی میخواست نشونش بده؟
- بیا اینجا.
با پیدا کردن پروندهای، همونطور که پرونده رو سمت بکهیون گرفته بود گفت و چند ثانیهی بعد بکهیون رو به روش ایستاده بود و نگاه گیجش بین پروندهی توی دستش و چانیول میگشت.
+ این... این چیه؟ شوخیت گرفته؟
بکهیون با بیچارگی نالید و چانیول نفس عمیقی کشید، خوب میدونست مکالمهی راحتی در پیش ندارن و باز هم در آخر این کوچولوشه که میشکنه!
- من وکیل مهربونی که مادرت تصور میکرد نبودم... فقط برای یه مدت مجبور بودم وانمود کنم برای دولت کار میکنم... حتی یکبار پیگیر حرفای مادرت نشدم درحالیکه میدونستم اگه حقیقتو بگه توان ثابتکردنشو دارم!
چانیول به سردی توضیح داد و بکهیون همونطور که گوش میداد نگاهش سعی در فهمیدن کلمات نوشتهشدهی پرونده داشت اما هرچقدر میخوند مفهوم کلمات رو نمیفهمید... حتی معنی کلمات رو هم از یاد برده بود!
- مامانت... توی آخرین ملاقاتمون عجیب شده بود، بهم گفت از پسرش محافظت کنم و منم به دروغ گفتم جات امنه درحالیکه اصلا اهمیت نمیدادم، اونم بهم اعتماد کرد... فکر میکرد تو منو داری و ازت حمایت میکنم پس به راحتی خودشو کشت تا نجاتت بده... من خودخواهانه نگهت داشتم و نذاشتم چیزی بفهمی... هنوزم میخوای ددی صدام کنی؟
+ چ...چطور؟ چرا؟ چرا خودشو کشت؟
بکهیون با صدای تحلیل رفته و بدنی که به شدت میلرزید پرسید و چانیول درحالیکه دستاش رو داخل جیباش میبرد نگاه دردمندش رو از بکهیون گرفت و همونطور که سمت پنجرهی بزرگ میرفت شروع کرد...
......
فلش بک
پرونده رو جلوی پیرمرد قرار داد و با پوزخند منتظر واکنشش شد و طولی نکشید تا اخمای پیرمرد توی هم بره و نگاه کلافهش رو به چانیول بده.
+ اینا... منظورت از این کار چیه پارک؟
- بیون ایونجی... موکلم بود و منم مدارکی علیه تو پیدا کرده بودم... اون مرده اما قاضی به مدارکم نیاز داره تا پرونده رو ببنده... برای بستهشدن پرونده نیاز دارم تا حقیقتو بشنوم.
چانیول با پوزخند گفت و پیرمرد با عصبانیت چشماش رو روی هم گذاشت و نفس عمیقی کشید.
+ چیو میخوای بشنوی؟
- همه چیو رئیس اوه!
پیرمرد برای چند ثانیه به چانیول خیره شد، خوب میدونست اگه وکیل جوون روبهروش بخواد میتونه همه چیز رو نابود و کاری کنه که تمام تلاشاش نابود بشه!
اون باهوش بود و خوب از بازی با مهرههای مهم کشور لذت میبرد و احتمالا رئیس اوهِ پیر جالبترین جدول بازی رو براش ترتیب میداد پس چارهای به جز اعتراف حقیقت نداشت!
از جاش بلند شد و همونطور که پیپ قدیمیش رو روشن میکرد سمت پنجره قدم برداشت و پرده رو کنار کشید.
+ جینیونگ همسر ایونجی... فوقالعاده باهوش بود، از دبیرستان باهم دوست و شریک بودیم، اون با هوشش نقشه میکشید و منو آدمام اجرا میکردیم، یک بار توی معاملهی بزرگی پول زیادی نصیبمون شد، اون موقع خیلی جوون بودم، همه چیو برای خودم میخواستم پس بهش چیزی ندادم و اونم تهدیدم کرد همه چیو به پلیس میگه، مدرکی ازش نداشتم، انقدر ترسیده بودم که حتی به کشتنشم فکر کردم.
نفس عمیقی کشید و همونطور که با یادآوری گذشته پوزخند تلخی گوشهی لباش جا میگرفت ادامه داد:
+ جینیونگ شکاک بود، زنش تا زمانی که شکمش جلو بیاد بهش نگفته بود بارداره، وقتی هم که فهمید شروع به کتکزدن ایونجی کرد، بهش گفته بود باید بچه رو سقط کنه اما بچه بزرگتر از اونی شده بود که بشه سقطش کرد، انقدر ایونجی رو زده بود که تمام بدنش کبود شده بود، اون عوضی الکلی بود، انقدر میخورد که بیهوش بشه و بعید میدونم بهخاطر زخم چاقوی ایونجی بیهوش شده بود... حتما بهخاطر الکل بود.
پک عمیقی به پیپش زد و سمت چانیول برگشت، به چشماش خیره شد و با جدیت گفت:
+ وقتی رفتم خونهش دیدم که همه چیز شکسته و بهم ریخته، فهمیدم که با ایونجی دعواش شده و ایونجی برای اینکه خودشو نجات بده پاشو با چاقو زخمی کرده بود اما کی میدونست؟ بعد از یه دعوای بزرگ زن و شوهری کسی شک نمیکرد زنی که از خونه فرار کرده همسرشو کشته باشه پس تنها کاری که کردم کشتنش بود.
- واو... چه شانسی رئیس اوه... پس دلیل خودکشی ایونجی هم شما بودین درسته؟
پیرمرد نگاهی به پوزخند چانیول انداخت و جواب داد:
+ وقتی برگشت خونه و دید همسرش مرده اولین کاری که کرد این بود که با من تماس بگیره و منم قبل از اینکه خودمو برسونم با پلیس تماس گرفتم و هیچکس نفهمید من به اون خونه رفتم اما سالها بعد به گوشم رسید که ایونجی میخواد با استفاده از تو بیگناهیشو ثابت کنه... من نمیتونستم همه چیزمو از دست بدم، یکی از آدمامو فرستادم و تهدیدش کردم که اگه تلاش کنه حقیقتو ثابت کنه پسرشو میکشم و چند روز بیشتر طول نکشید تا اون لعنتی خودشو بکشه و پسرش غیب بشه.
- چه سرنوشت دردناکی!
پایان فلش بک
......
+ باور نمیکنم... چطور؟ آخه چطور ممکنه؟
بکهیون باناباوری و بغض فریاد زد و چانیول به سردی جواب داد:
- همون پیرمردی که بهت لبخند میزد زندگیتو بازی داد و منم کمکش کردم... لبخندای گرمو باور نکن بکهیون چون پشتشون قلبای سردی میتپه!
بکهیون نمیفهمید چانیول چی میگفت، هیچ چیز نمیفهمید، حس شکست عمیقی تمام تنش رو میلرزوند و قلبش رو خاکستر میکرد، فقط یک نفر باعث تغییر سرنوشتشون شده بود؟
با طمع یک نفر تمام سرنوشت بکهیون نابود شده بود؟
چرا پدر سهون؟
چانیول به همین دلیل دوست داشت از سهون فاصله بگیره؟
پدرش با بیرحمی و بدون فکر به بچهی داخل شکم ایونجی باهاشون بازی و سرنوشتشون رو عوض کرده بود، چطور میتونست انقدر راحت زندگی کنه؟
بکهیون یک عمر با تنفر زندگی کرده و حتی مادرش رو دور انداخته بود درحالیکه میتونست درست مثل سهون توی ثروت و خوشبختی زندگی کنه!
چطور؟ چطور انقدر آدما کثیف بودن؟
از چانیول... از سهون... از پدرش... حالش بهم میخورد، از دنیا متنفر بود!
با گیجی پرونده رو توی بغلش گرفت و از چانیول فاصله گرفت، نفسش گرفته بود و قلبش دردناک میزد، کاش همه چیز انقدر بیرحمانه نبود!
بدون اینکه نگاهی به چانیول بندازه از اتاق بیرون رفت و چند ثانیهی بعد بود که صدای بسته شدن در اتاق بکهیون به گوشای چانیول رسید و چانیول مجبور شد برای سرپا موندن به میز چنگ بزنه!
- دومینوی کثیف سرنوشت هممونو بهم وصل کرد تا به تو آسیب بزنیم؟ برق چشماتو خاموش کردیم و قلب کوچیکت به سردیِ یخ شد... از خودم متنفرم که آخرین قطعهی این دومینو بودم... قطعهای که بزرگترین ضربه رو بهت زد... ضربهای که پایانت شد...