نگاه خیرهی مرد که چند روزی بود از روش برداشته نمیشد لرز بدی رو به بدنش میانداخت و حالا که با دست اشاره میکرد سمتش بره بغض کرده بود، لبخند مصنوعی و اجباری زد و به آرومی سمت دیگهی بار حرکت کرد، با قرار گرفتن جلوی مرد و بین پسرای درشت هیکلی که همیشه اطرافش پرسه میزدن با همون لبخند اجباری پرسید:
- چیزی لازم دارید؟
مرد پوزخند کثیفی تحویلش داد و گفت:
+ حالا که بهم مدیونی عالی میشه اگه از این به بعد همینجا برام مشروب بریزی درسته؟
درمونده نگاهی به افراد مرد که منتظر بهش خیره بودن انداخت، میدونست اگه مخالفت کنه به راحتی کتک میخوره، بارها دیده بود چقدر ممکنه ترسناک باشن و هیچوقت بدن زخمی نونای بیچارهش وقتی از تخت این مرد بیرون اومده بود فراموش نمیکرد.
- ولی... اگه به کارم نرسم اخراج میشم.
با لحن ترسیدهش مرد به خنده افتاد و چند دقیقهی بعد لوهان زیر نگاه خیرهی رئیس بار و نوناش بطری ودکایی برداشته بود و سمت مرد میرفت، اگه فقط میخواست براش مشروب بریزه و گه گاهی دستش رو روی رون پاش بذاره لوهان مشکلی نداشت، بههرحال حالا زندگیش توی دستای این مرد بود!
......
فلش بک
بعد از صحبت با سهون کمی آروم شده بود اما حالا سراسیمه توی بار دنبال رئیسش میگشت، با دیدنش درحالیکه گوشهای تلفنی صحبت میکرد سمتش دوید.
- لوهان؟ چیزی شده؟ الان نباید مدرسه باشی؟
+ میشه بشینیم؟ یه کار مهم دارم.
- البته... بیا.
بعد از نشستن اهمیتی به چهرهی متعجب پسر جلوش نداد و شات بزرگی ودکا سر کشید.
- اوه پسر تو واقعا مناسب کای بودی... نسبت به سنت خیلی خوب مشروب میخوری.
لوهان با یادآوری روزهای عادی زندگیش و خوشگذرونیاشون لبخند تلخی زد و بیمقدمه گفت:
+ ده ملیون وون پول لازم دارم.
- چ...چی؟
+ فقط سه روز وقت دارم جورش کنم... اگه اجازه بدی حاضرم هرکاری که توش پول خوبی باشه اینجا انجام بدم... میتونم با مشتریای ویآیپی حتی توی اتاقاشون برم... میتونی بهشون کرایم بدی... مطمئنم برام پول خوبی میدن.
چهرهی پسر درهم شد و لوهان شات دیگهای سرکشید، گفتن تمام اینا به کسی که روزی دوستش بود زیادی عذابآور بود.
+ این پولو بهم بده و تا هروقت که این پولو برات در میارم اینجا نگهم دار.
- میفهمی داری چی میگی لوهان؟
لوهان عصبی صداش رو بالا برد:
+ لعنت بهت... آره میفهمم... چرا اینطوری نگاهم میکنی؟ مطمئنم اولین کسی نیستم که بهت میگه حاضره زیر تمام مشتریای بارت بره و فقط بهش پول بدی.
پسر پوزخند عصبیای زد و صداش رو بالا برد.
- درسته لوهان اولیش نیستی ولی اولین نوجوون هفده سالهای هستی که باهاش دوست بودم و الان ازم انتظار داره مثل یه فاحشه بفروشمش!
+ لطفا... چاره دیگهای ندارم.
لوهان با بغض گفت، پسر سیگاری روشن کرد و کلافه شقیقههاش رو ماساژ داد.
- لعنت... اصلا نباید قبول میکردم اینجا کار کنی... تو زیادی دردسرسازی.
سمت لوهان خم شد و ادامه داد:
- اگه میخوای یه فاحشه باشی برو و هرجایی به جز بار من انجامش بده لوهان... من این کارو باهات نمیکنم.
+ باشه... بههرحال جاهای دیگه قبولم میکنن.
سیگار پسر رو از دستش گرفت و پک عمیقی زد که دوباره به سرفه انداختش، سیگار رو سمتش گرفت و بلند شد.
+ استعفا میدم.
پوزخند تلخی زد و ادامه داد:
+ باید زودتر برم و شغل جدیدمو شروع کنم... زیاد وقت ندارم.
قبل از اینکه بتونه از میز فاصله بگیره پسر مُچش رو گرفت و با کمی تردید گفت:
- یه مشتری ثابت داریم که با آدماش میاد، همونی که نونا رو کتک میزد.
+ همونی که نونا میگفت یه روانی سادیسمیه؟ گفتی نمیخوای با کسی بخوابم و الان میگی برم زیر کسی که ممکنه زندهم نذاره؟
- احمق نشو لوهان من نگفتم باهاش بخوابی!
لوهان متعجب نگاهش کرد و پسر ادامه داد:
- یکی از آدمای بزرگترین مافیای کرهست، نمیتونم اسم رئیس اصلیشو بگم ولی میدونم همه کاری میکنن، میتونی ازشون پول بگیری و توی مهلتی که تعیین میکنن با سودش پس بدی.
+ خب اینکه خیلی خوبه.
لوهان با لبخند گفت و پسر نزدیکش شد و صداش رو تا جایی که ممکن بود پایین آورد.
- خیلی خطرناکه لوهان... اگه نتونی پولو پس بدی معلوم نیست چه بلایی سرت میارن ولی قطعا اون پولو هرطور شده ازت به دست میارن... اونا مافیان میفهمی؟
لوهان دستش رو روی شونهی پسر گذاشت و جواب داد:
+ جفتمون میدونیم بهتر از اینه که خودمو بفروشم.
- لعنت بهم... میدونم دارم توی دردسر بزرگی میندازمت.
پسر کلافه گفت و لوهان سرش رو پایین انداخت.
+ نگران نباش... یهجوری این پولو درمیارم و پس میدم.
پایان فلش بک
......
به اصرار مرد حالا خودش هم داشت همراهش مشروب میخورد و با قرار گرفتن دست مرد زیر چونهش پردهای از اشک چشماش رو براق کرد.
- میدونی چرا انقدر راحت قبول کردم به یه پسربچه پول بدم؟
+ چ...چرا؟
لوهان به سختی زمزمه کرد و مرد با پوزخند جواب داد:
- چون مطمئنم نمیتونی این پولو برگردونی و من میتونم بعد از مدتها یه هدیهی خوب به رئیسم بدم!
+ م...منظورت... چیه؟
مرد چونهش رو ول کرد و توی جاش لم داد.
- چیه؟ دوست نداری معشوقهی رئیسمون باشی؟ پس سعی کن پولو برگردونی، این عالیه که یک سال وقت داری چون مطمئنم وقتی بالغتر بشی میتونی بهتر بهش سرویس بدی... تا یک سال بهت نزدیک نمیشم ولی مطمئن باش حواسم بهت هست، فرار نکن و با کسی نخواب.
درحالیکه بلند میشد ادامه داد:
- رئیسمون باکرهها رو ترجیح میده!
بلند خندید و بهش خیره شد.
- البته همهی اینا در صورتیه که نتونی پولو پس بدی لوهان نیازی نیست انقد بترسی که اینطوری بلرزی... خودت که بهم اطمینان دادی میتونی پسش بدی پس جای نگرانی نیست!
......
زمان امتحانات رسیده بود و بکهیون چندان راضی به نظر نمیرسید، برای درس خوندن مشکلی نداشت اما اینکه بخواد تمام تایم مدرسه رو که اکثرا به خوشگذرونی میگذشت صرف درس خوندن بکنه واقعا مزخرف به نظر میرسید، اینکه نمیتونست لوهان رو ببینه باعث آویزون شدن لباش میشد و سختتر از همه فاصلهی اجباری با ددیش بود، شبها تا صبح مجبور بود درس بخونه و حتی نمیتونست کنار ددیش بخوابه و توی آغوشش آرامش پیدا کنه.
+ لعنت بهتون!
کتابش رو باز کرد و همونطور که اخم کرده بود نگاهی به ساعت انداخت، ساعت دوازده شب رو نشون میداد و هنوز کلی درس برای خوندن داشت.
پاهاش رو به زمین کوبید و چنگی به موهاش زد، دهن باز کرد تا دوباره فحش بده اما قبل از اینکه بتونه کلمات رو تند و پشت هم بیرون بده تقهای به در خورد و چانیول با لیوان شیر و بستهی بزرگی شکلات وارد اتاق شد و با دیدن موهای بهمریخته و میز شلوغ بکهیون لبخندی زد. نزدیک شد و بعد از کنار زدن چند کتاب لیوان شیر و شکلات رو روی میز گذاشت.
- چیزی شده دانشآموز؟
+ خستهم ددی.
بکهیون با لبای آویزون گفت و چانیول قدمی جلو گذاشت و بالای سرش ایستاد، بکهیون سرش رو بالا گرفت و به چشمای براق ددیش خیره شد، میدونست تا تموم شدن امتحاناتش خیلی ددیش رو نمیبینه و همین هم باعث میشد از همین حالا دلتنگی عجیبی رو حس کنه!
- به همین زودی خسته شدی؟ میدونی تا جایی که قراره بهش برسی هنوز چقدر راه هست؟
شروع به مرتبکردن موهای بکهیون کرد و ادامه داد:
- ممکنه توی این مسیر هرروز اشکت دربیاد، ممکنه روزی برسه که وقتی اطرافتو نگاه میکنی کسی نباشه، حتی ممکنه به خودت شک کنی که داری دیوونه میشی یا نه اما بکهیون این زندگیه... حتی وقتی اشکات ریختن هم با خودت بگو که از پس همش برمیای.
خم شد و بوسهای به موهای بکهیون که حالا دو رنگ شده بودن زد.
- منم قول میدم اگه دانشآموز خوبی باشی پایان امتحاناتت هرکاری که تو بخوای انجام بدیم.
بکهیون دستاش رو دور کمر چانیول حلقه کرد و صورتش رو به شکمش چسبوند، بازم عطر چانیول بود که باعث میشد بغض کنه، باید بهش میگفت تنها کاری که دوست داره انجام بده بودن با ددیشه؟
......
روزها پشت هم میگذشتن و چانیول نمیدونست چرا امتحانات ساده باید انقدر زمانبر باشن!
تنها زمانی که بکهیون رو میدید وقتی بود که براش میان وعده یا شامش رو میبرد و دقیقا هر دفعه وقتی با لبخند در اتاقش رو میبست با خودش فکر میکرد که چرا این کارو انجام میده!
از تغییراتش به خوبی باخبر بود اما اونها کمی عجیب بودن، کمی با خودش فاصله داشتن و چانیول گاهی این تغییرات رو دوست داشت و گاهی اونها رو زیادی میدید!
وقتی وارد خونه میشد و بکهیون به استقبالش نمیومد یا حتی موقع فیلم دیدن تنهایی روی کاناپه مینشست و تنها چیزی که میدید تغییر تصاویر بود، وقتی شبها تنهایی روی تخت میخوابید و صبح به امید لمس بکهیون بیدار میشد... همه و همه بهش میفهموندن که این مرد سی و یک ساله دیگه به تنهایی عادت نداره و اون پسربچه به خوبی تونسته نقش اول زندگیش رو داشته باشه!
طبق عادت همیشگی با بلندشدن صدای آلارم گوشیش فورا چشماش رو باز کرد و بدون قطع کردن آلارم دستش رو دراز کرد تا بکهیون رو سمت خودش بکشه اما با خالی بودن جای بکهیون با تعجب چشماش رو باز کرد و بعد از به یادآوردن اینکه بکهیون چرا توی جاش نیست لبخندی زد و سرش رو تکون داد، مثل اینکه کمکم داشت دیوونه میشد!
بعد از دوش گرفتن و خروج از حموم چیزی که توقع داشت بکهیونی بود که قهوهش رو آماده کرده و منتظر ایستاده تا لباش رو ببوسه اما حالا اتاق خالی بود که بهش دهن کجی میکرد!
کلافه آماده شد و از اتاق بیرون رفت، عجیب بود که بکهیون آماده نشده بود و مثل هرروز همونطور که تندتند کلمات کتابش رو مرور میکرد سرش غر نمیزد که داره دیر میشه!
سمت اتاق بکهیون رفت و چند ضربه به در زد و وارد شد، با دیدن وضعیت اتاق و بکهیون به خنده افتاد، فرم مدرسهش رو روی تختش گذاشته بود، کتاباش روی میز و زمین دیده میشدن و آشغال خوراکیهایی که خورده بود نشون میداد کوچولوش بیشتر از اینکه درس خونده باشه وقتش رو صرف خوردن کرده!
نزدیک رفت و بالای سرش ایستاد، بهخاطر نوری که مستقیم بهش میخورد اخم کرده بود، گونهش به میز چسبیده بود و لباش نیمهباز بودن، موهای قهوهای-مشکی رنگش روی میز پخش شده بودن و بالا و پایین رفتن آرومِ بدنش نشون میداد به خواب عمیقی فرو رفته!
باید چیکار میکرد؟ میتونست با خودخواهی تمام بغلش کنه و بکهیون رو به اتاقش ببره و بدون بیدار کردنش بذاره روی تخت بخوابه و خودش هم کنارش دراز بکشه و به جای تمام این روزها بغلش کنه و لباش رو به آرومی ببوسه اما میدونست بکهیون چقدر زحمت میکشه و لعنت که دربرابر این بچه کلمهی 'خودخواهی' بیمعنی میشد!
نفس عمیقی کشید و تکونی به بدن بکهیون داد و چند دقیقهی بعد بود که چانیول توی چارچوب در ایستاده بود و دست به سینه بکهیونی رو میدید که تندتند اینور و اونور میرفت، با عجله لیوان بزرگ شیرکاکائوی سرد رو سر میکشید و همراهش چند توتفرنگی توی دهنش جا میداد و باعث میشد لپهاش پف کنه و چانیول دلش بخواد این بچهی کیوت رو توی خونه زندانی کنه!
بالاخره بعد از یک ربع بکهیون درحالیکه نفسنفس میزد کفشاش رو پوشیده و منتظر اومدن چانیولی بود که پروندهش رو فراموش کرده بود.
+ ددی یادمه گفتی من خواب موندم اما الان من آمادهم و تو هنوز حتی کفشاتو نپوشیدی.
فریاد زد و طولی نکشید تا دست چانیول روی شونهش نشست.
+ خدای من... چرا مثل روحی ددی؟ ترسیدم.
بکهیون درحالیکه دستش رو روی قلبش گذاشته بود گفت و چانیول پوزخندی زد.
+ اگه انقدر میترسیدم که همهی چیزایی که خونده بودم از مغزم میپریدن باید چیکار میکردم؟ اگه...
با اسیرشدن لباش توسط دست چانیول حرفش نصفه موند.
- اگه قول بدی تمومش کنی دستمو برمیدارم، قول میدی پارک؟
چانیول با خنده پرسید و بکهیون تنها سرش رو تکون داد، چانیول به آرومی دستش رو برداشت و بعد از مطمئن شدن از سکوت بکهیون خم شد تا کفشاش رو بپوشه اما به سرعت دستایی دور کمرش حلقه شدن، با تعجب صاف ایستاد و با این کار بکهیون بیشتر بهش چسبید و لباش رو آویزون کرد.
+ ددی... من ددی رو میخوام... نمیخوام برم.
بکهیون با اخم غر زد و چانیول متعجب از این اعتراف بچگانه لبخندی زد و دستاش رو دور کمر ظریفش حلقه کرد.
- اگه میشد تا زمانی که دوست داشتی توی بغلم نگهت میداشتم و بعدش هم اگه اعتراض میکردی به زور نگهت میداشتم و انقدر میبوسیدمت که نفس کشیدن یادمون بره و چیزی جز بیشتر داشتن همدیگه نخوایم کوچولوی من!
......
+ واقعا مجبور بودیم بریم؟ اون پیرمرد با خودش چی فکرد کرده؟
بکهیون با اخمای درهم گفت و چانیول نگاهی بهش انداخت، پیراهن سادهی سفید و شلوار مشکی واقعا مناسب عمارت اوه بود؟ بههرحال به نظر میومد بکهیون اهمیتی نمیده!
- آقای اوه آدم با نفوذیه نمیشه دستوراتش رو رد کرد.
+ آره خب پسر خودش که بههرحال درس نمیخونه!
بکهیون لج کرده و عصبانی بود و چانیول میدونست قراره تمام طول مسیر رو غر بزنه و اگه چانیول چیزی بهش میگفت وضعیت بدتر میشد پس سکوت کرد تا بکهیون آروم بشه!
......
با ورودشون به عمارت بزرگ اوه و دیدن سهون که بیخیال لبخند میزد عصبانیتش چندبرابر شد، چرا انقدر همه چیز براش بیمعنی بود؟
بکهیون هنوز کامل کتاباش رو تموم نکرده بود و سهون توی کت و شلوار رسمیش لبخند میزد؟
نگاهش رو از سهون گرفت و به آقای اوه که داشت با ددیش صحبت میکرد داد، این مرد اصلا شبیه سهون نبود!
_ ممنون که دعوتمو قبول کردی پارک، دفعهی قبل که پسرت اومده بود نتونستم خوب ازش پذیرایی کنم و ناگهانی هم رفت.
- بکهیون میگفت اون دو روز با سهون بهش خوش گذشته، سفر کاری بودم و قرار بود به عمارت بره ولی ظاهرا بودن کنار دوستشو ترجیح داده!
بکهیون با یادآوری اون چند روز ناخودآگاه لبش رو به دندون گرفت و نگران به ددیش نگاه کرد، چقدر خوب میتونست دروغ بگه طوری که خود بکهیون هم میتونست باور کنه!
سهون با دیدن وضعیت بکهیون به سرعت رو به چانیول گفت:
+ راستش اون روز من بهش اصرار کردم آقای پارک.
چانیول نگاه گذرایی بهش انداخت و قبل از اینکه چیزی بگه آقای اوه گفت:
_ بریم داخل؟ مشتاقم پسرتو بشناسم پارک، تا امروز فرصت نشده بود یه مکالمهی عادی با پسر پارک چانیول که تیتر همهی روزنامهها شده بود داشته باشم!
چانیول با وجود حس بدش سرش رو به آرومی تکون داد و چند لحظه بعد درحالیکه کنار بکهیون نشسته بود و به خوبی متوجهی اشارههای بکهیون و سهون به همدیگه بود با آقای اوه صحبت میکرد.
_ چرا تا حالا بکهیونو نشون هیچکس نداده بودی؟
با سوال آقای اوه نگاه منتظر سهون به چانیول دوخته شد و قبل از اینکه چانیول جواب بده، بکهیون با لبخند محوی جواب داد:
+ کانادا رو ترجیح میدادم آقای اوه.
_ پس به خواستهی خودت بوده؟
قبل از اینکه بکهیون جواب بده چانیول بین حرفشون پرید و گفت:
- مطمئنم پسرا از بحثای کاری منو تو لذت نمیبرن اوه.
با تموم شدن جملهی چانیول، سهون به سرعت بلند شد و گفت:
+ آقای پارک میشه با بکهیون بریم اتاقم؟
_ البته.
چانیول راضی از اینکه مانع صحبت کردن رئیس اوه با بکهیون شده بود نفس عمیقی کشید و بعد از اینکه هر دو پسر از پلهها بالا رفتن آقای اوه نوشیدنیش رو روی میز گذاشت و گفت:
+ کریس وو داره دردسر درست میکنه پارک.
چانیول با وجود اینکه موضوع رو میدونست، حالت متعجبی به خودش گرفت و پرسید:
+ منظورت چیه؟
- دنبال پروندهی بیون ایونجی و همسلولیاشه، داره دنبال حرومزادهش میگرده.
چانیول با شنیدن کلمهی حرومزاده ناخودآگاه اخم کرد و با یادآوری دفعاتی که توی چشمای بکهیون زل زده بود و به راحتی حرومزاده خطابش میکرد عصبی ویسکیش رو سر کشید، بارها با حرفاش قلب کوچیکش رو شکسته بود و نمیفهمید چطور وقتی اون چشما با التماس نگاهش میکردن قلبش به درد نمیومد درحالیکه حالا فقط با یادآوریش عصبی میشد!
+ پارک؟
چانیول نگاه خیرهش رو از شیشهی ویسکی گرفت و پرسید:
- تا کجا پیش رفته؟
+ همین که افتاده دنبال پسرش کافی نیست؟ نباید پیداش کنه، میدونی کجاست؟
چانیول درحالیکه دوباره لیوانش رو پر میکرد با بیخیالی جداب داد:
- چطور؟
+ واقعا چون نمیدونی میپرسی؟ باید از شرش خلاص شیم، قبل از کریس باید پیداش کنم و از روی زمین محوش کنم پارک.
- نگران اون بچه نباش، احتمالا تو یه یتیمخونهست و خب بعیده زنده مونده باشه... باید جلوی کریسو بگیری این بهترین راهه... یک ساله زیر نظرت داره.
آقای اوه سیگاری روشن کرد و گفت:
+ ولی کشتنش انقدرام راحت نیست.
- نگفتم بکشش... نقاط ضعفش رو پیدا و ازشون استفاده کن.
چانیول با لحن بیخیالی گفت و اوه به خنده افتاد، نگاهی به اوه انداخت و پوزخندی زد، بههرحال بهخاطر داشتن بکهیون مجبور بود هرکاری بکنه!
+ اونی که آدم میکشه منم ولی قسم میخورم هیولای واقعی تویی پارک!
......
با ورودش به اتاق سریع سهون رو بین خودش و دیوار گیر انداخت.
- همین الان اون لبخندای مسخره رو تموم کن سهون.
با عصبانیت گفت و سهون درحالیکه قفسهی سینهش با هیجان بالا و پایین میشد پرسید:
+ چرا؟ دوستشون نداری؟
- احمق... چطور میتونی انقدر راحت باشی؟ مگه فردا امتحان نداریم؟
+ ترسیدم بکهیون... فکر کردم اتفاقی افتاده، یه امتحان واقعا انقدرا هم مهم نیست.
سهون با لحن بیخیالی گفت و بکهیون پوزخندی زد، گوش سهون رو بین انگشتاش گرفت و پیچ داد.
- دقیقا مثل پدرتی اوه سهون... همونطور احمق و وقتنشناس اما متاسفم که بگم منم درست مثل پدرمم.
+ بکهیون... بک... خواهش... میکنم ولم کن.
سهون زیر دستش تکون میخورد و فریاد میزد اما بکهیون توجهی بهش نداشت.
- کتاباتو بیار باید درس بخونیم.
بکهیون با پوزخند مغروری گفت و سهون تنها تونست سرش رو به نشونهی موافقت تکون بده و چند دقیقهی بعد درحالیکه گوشش رو میمالوند به توضیحات بکهیون گوش میکرد.
تمام طول روز به کارایی که قرار بود با بکهیون انجام بده فکر میکرد اما حالا تنها چیزی که داشت یک عالمه کتاب جلوش بود اما خب سهون نمیتونست نزدیکی به بکهیون رو نادیده بگیره، وقتی براش چیزی رو توضیح میداد نفسای گرمش به گردنش میخوردن و وقتی سهون چیزی رو درست جواب میداد بکهیون موهاش رو نوازش میکرد، سهون چطور باید دربرابرش مقاومت میکرد؟
"حتی نفهمیدی این اتاقو جوری عوض کردم و هرچیزی که دوست داشتی جایگزین علایق خودم کردم چون هرچیزی که تو دوست داری قطعا بهترینه... هرچیزی که به تو مربوط بشه دوستداشتنیه بکهیون... کاش میتونستم ازت بپرسم... کاش بهم میگفتی ممکنه روزی منم دوست داشته باشی یا نه!"
سهون خیره به لبای بکهیون که تکون میخوردن با خودش فکر میکرد که با ضربهی بکهیون به پشت سرش از فکر درومد.
- لعنتی گوش میدی؟
......
درحالیکه به کمرش کش میداد نگاهش به بکهیونی افتاد که با حوصله مشغول آشپزی بود و ناخودآگاه نگاهش روش قفل شد.
موهای دورنگ لختش، مژههای کوتاهش، طوری که پلک میزد، بینی کوچیکش که حالا بهخاطر سوختن دستش چین خورده بود، لباش که برای چشیدن چیزی بازوبسته میشدن و صدای بانمکی ایجاد میکردن، دستای ظریفش که مشغول خردکردن چیزی بودن، همه و همه طوری درگیرش کرده بودن که چانیول نمیتونست نگاهش رو ازشون بگیره، انگار ذهنش از همه چیز پاک شده و فقط بکهیون بود که دیده میشد.
+ ددی... تو هم آب پرتقال میخوری؟
بکهیون بدون اینکه متوجه نگاه خیرهی چانیول بشه و یا نگاهش کنه با حواسپرتی پرسید و چانیول که هنوز سردرگم بود، جواب داد:
- آره.
سرش رو برگردوند و به لپتاپش خیره شد، بکهیون درحالیکه با دو لیوان بزرگ کنارش مینشست لیوانش رو سمتش گرفت و با دیدن صفحهی لپتاپ خندید.
+ داری با زبون آدم فضاییا تایپ میکنی ددی؟
چانیول شوکه به علائم و شمارههایی که تایپ کرده بود زل زد، کی این اتفاق کوفتی افتاده بود؟
انگشتاش جای تکتک حروف رو حفظ بودن و حتی با چشمای بسته میتونست تایپ کنه پس این افتضاح چی بود؟
انقدر حواسش پرت بکهیون بود؟
لیوان رو از بکهیون گرفت، مقدار زیادی ازش رو سر کشید و با لحنی که به سختی عادی نگه داشته بود گفت:
- نه... فکر کنم لپتاپم داره خراب میشه.
......
با لباسای اسکی وسط پیست شلوغ ایستاده بودن و چانیول همچنان خودش رو لعنت میکرد که چرا وقتی بکهیون روی شکمش دراز کشیده بود و بعد از کمی سرچ توی اینترنت پیست اسکی رو پیدا کرده بود، چانیول فقط به چشماش خیره شده و قبول کرده بود حالا که امتحانات بکهیون تموم شده بود به اسکی برن!
هیچوقت اینجور تفریحات رو دوست نداشت و حالا مجبور بود جوری وانمود کنه که بلده!
+ ددی من واقعا نمیتونم حرکت کنم.
بکهیون که تنها گردی صورت کوچیکش بین اون کلاه و شالگردن مشخص بود با ناراحتی گفت و چانیول بزاقش رو قورت داد، حالا باید چی میگفت؟
- خب به بقیه نگاه کن و حرکت کن، اصلا وقتی بلد نبودی چرا خواستی بیایم؟
به آرومی گفت و بکهیون چرخی به چشماش داد، کمی جلو رفت و دستای چانیول رو گرفت.
+ غر نزن و فقط برام آرزوی موفقیت کن ددی.
با لبای آویزون گفت و برگشت تا از چانیول جدا بشه اما هنوز کاملا به عقب نچرخیده بود که سُر خورد و چند ثانیهی بعد بود که روی شکم چانیول دراز کشیده بود و به اخم پررنگش نگاه میکرد.
- واقعا تفریحی بهتر از این نمیتونستی انتخاب کنی؟ این چه وضعیه؟
چانیول با اخم و لحن کلافهای گفت و بکهیون بعد از چند ثانیه خیره شدن بهش شروع به خندیدن کرد.
- خدای من... دیوونه شدی؟ به چی میخندی؟
چانیول کلافه پرسید اما بکهیون اهمیتی بهش نداد، همچنان میخندید و باعث میشد کمکم اخم چانیول از بین بره، چطور این بچه بدون توجه به اطراف کاملا روش پخش شده بود و میخندید؟ چرا انقدر خندههاش زیبا بودن؟
_ خدای من...اینا چیکار میکنن؟
_ اصلا عادی به نظر نمیان!
_ مستن؟
با شنیدن صداهای اطراف از خلسهی شیرین بکهیون بیرون اومد و مجبورش کرد از روش بلند شه.
......
ساعت دوازده شب رو نشون میداد که تازه وارد پارکینگ شدن، چانیول نگاهی به بکهیون که خوابش برده بود انداخت، تمام روز تلاش کرده بود بتونه اسکی کنه و تعداد دفعاتی که پخش زمین شده بود برای چانیولی که بیحوصله تمام مدت نگاهش میکرد غیرقابلشمارش شده بود، نمیفهمید بکهیون اون همه انرژی رو از کجا آورده و بعد از چند ساعت بیخیال یادگیری اسکی نشده، با اینکه حس میکرد کوچولوش از خستگی بیهوش شده تصمیم گرفت بیدارش کنه اما قبل از اینکه دستش بکهیون رو لمس کنه با قرار گرفتن فردی جلوی ماشین با تعجب پیاده شد و کمی جلو رفت، نگاهی به مرد که دهنش خونی شده بود و گونهش کبود به نظر میرسید، انداخت.
- چی شده کریس؟ اینجا و با این وضعیت چیکار میکنی؟ کیا این کارو باهات کردن؟
+ اوه... آدمای اوه.
......
روبهروی هم روی کاناپه نشسته بودن و چانیول با کمی نگرانی به کریس که به کمک بکهیون مشغول پانسمان زخم دست و پاک کردن خونِ خشکشدهی صورتش بود، نگاه میکرد.
فکر نمیکرد رئیس اوه انقدر دربارهی پروندهی بیون ایونجی جدی بوده باشه که واقعا از راه حلش استفاده کنه!
+ وحشتناکه نه؟
کریس خیره به چشمای چانیول درحالیکه دستش توسط بکهیون باندپیچی میشد گفت و چانیول تنها سرش رو تکون داد.
+ اشکالی نداره بههرحال همیشه انجام وظیفه و برقراری عدالت تاوان داشته پارک، میدونی چی بهم گفتن؟
چانیول نفسش رو حبس کرد و بعد از چند ثانیه با تردید پرسید:
- چی؟
+ یا پرونده رو بسته اعلام کنم یا کشته میشم و حدس بزن چی میشه آخرش؟ پرونده رو بسته اعلام میکنم و کشته میشم و کی اهمیت میده دادستان وو حین انجام وظیفه کشته بشه!
- نباید خودتو درگیر این پرونده میکردی.
چانیول با اخمای توی هم رفته گفت و کریس نفس عمیقی کشید.
+ تمام پروندههای مربوط به اوه دارن بررسی میشن، خیلی وقته که دنبالشم.
- ولی تو با تحقیق سر خود زندگی اون پسرو به خطر انداختی!
چانیول با کلافگی گفت، میدونست شاید داره زیادی عکسالعمل نشون میده اما نمیتونست در برابر این افتضاح ساکت بمونه، میدونست امکان نداره رئیس اوه بیخیال کریس و بیون بکهیون بشه.
+ این تقصیر من نیست، بقیه معتقدن شاید مادر اون پسر چیزایی براش تعریف کرده باشه که به درد بخورن... ببین چانیول حتی اگه منم بکشن مطمئنم اوه بیخیال پسر بیون ایونجی نمیشه و قطعا تا حذفش نکنه دست بر نمیداره.
کریس همونطور که بکهیونی که بانداژ توی دستاش میلرزید خیره بود گفت و نفس عمیقی کشید، چرا همه چیز از اول برای این پسر سخت پیش رفته بود؟
بکهیون چیزی از حرفاشون نمیفهمید اما "اوه" اون رو یاد سهون و پدرش میانداخت، رئیس اوه ارتباطی با سهون، بهترین دوستش داشت؟
با شنیدن اسم مادرش همراه اسم اوه تمام بدنش شروع به لرزیدن کرد، کلمات از دهن کریس بیرون میومدن اما بکهیون انگار درکی از معنیشون نداشت، هیچوقت مادرش حرفی از این آدم به بکهیون نزده بود و حالا انگار حجم عظیم اطلاعاتی که دریافت کرده بود براش زیادی بودن، ناخوداگاه نفسش حبس شده بود و میلرزید.
با جملهی آخر کریس بغض به گلوش چنگ انداخت و بکهیون حاضر بود قسم بخوره پس زدن اشکاش حتی از مرگ هم سختتر شده بود... زندگیش نمیتونست به این زودی نابود بشه اون هم توسط آدمی که مادرش رو ازش گرفته بود... اون نمیتونست حالا ددیش رو هم ازش بگیره... اون آدم لعنتی چطور میتونست انقدر راحت با زندگی آدما بازی کنه و حالا بعد از این همه سال دنبالش بگرده و قصد کشتنش رو داشته باشه؟
تمام دردی که قلب کوچیکش حس میکرد فراتر از چیزی بود که تحملش رو داشته باشه... حس میکرد اکسیژنی توی فضا وجود نداره، کلمات از دهن ددیش و کریس خارج میشدن و بکهیون حتی نمیتونست درست ببینه... قطعا این مرگ بود... از دست دادن زندگیای که با فروختن روحش به دست آورده بود... از دست دادن مردی که تمامش رو بهش داده بود و تمامش رو میخواست، مردی که همیشه آغوشش رو براش باز گذاشته بود که وقتی شاده، وقتی غمگینه و وقتی همهی دنیا بهش پشت کردن باز هم زیر گوشش بگه "تو میتونی برای همیشه به ددی تکیه کنی"... فراتر از حد تحملش بود، انگار سرنوشت قرار نبود هیچوقت اجازه بده بکهیون لبخندای واقعیش رو نشون کسی بده... سرنوشت لعنتیش عاشق دیدن چهرهی ترسیده و غمگینش بود!
- مزخرفه اون بچه اگه چیزی میدونست نمیرفت گموگور بشه و ساکت نمیموند، اوه انقدری باهوش هست که وقتشو برای پسر ایونجی تلف نکنه.
چانیول با عصبانیت گفت و کریس اخم کرد.
+ جوری حرف نزن که انگار نمیدونی من دارم دربارهی کی حرف میزنم پارک، ازش همه کار برمیاد و کشتن یه دادستان بیاهمیت و یه پسربچه سادهترین خلافِ عمرشه، براش اهمیتی نداره من یا اون پسر واقعا چیزی میدونیم یا نه... احساس خطر کرده و فقط میخواد حذفمون کنه.
- من اینطور فکر نمیکنم.
+ دهنتو ببند پارک تو همین الانشم طرف اونی!
- من...
کریس برای دومین بار جملهی چانیول رو قطع کرد و گفت:
+ بهتره طرف من باشی، منو تو تنها نیستیم خیلیا دنبال اثبات مدارکشون علیه اونن.
چانیول چشماش رو بست و نفس عمیقی کشید، عملا آدمی نبود که بترسه یا نگران بشه اما نمیتونست نسبت به بکهیونی که میدونست داره بهخاطرش عوض میشه، بیاهمیت باشه.
- باشه... باشه... گوش کن ببین چی میگم.
چانیول نگاهی به بکهیونی که سرش رو پایین انداخته بود و همچنان میلرزید، انداخت و ادامه داد:
- اول از همه باید بیخیال پروندهی ایونجی بشی، همونطور که ازت خواسته پرونده رو بسته اعلام میکنی اما به طور مخفیانه روی پروندههای دیگهش کار میکنیم، اوه بهم اعتماد داره و چندتا مدرک دارم که ثابت میکنه اخیرا از آرژانتین مواد وارد کرده.
چانیول با کلافگی توضیح داد و کریس پوزخندی زد. مرد روبهروش واقعا عوض شده بود... این کلافگی، خشم و شایدم نگرانی چیزایی نبودن که بشه توی چهرهی پارک چانیول پیدا کرد... اون فقط یه مجسمهی سرد بود که راه میرفت و قوانین رو به مردم گوشزد میکرد و تنها تفریح زندگیش تماشای فیلم بود اما حالا، کریس انگار با فرد جدیدی حرف میزد!
- میرم مدارکو بیارم.
کریس تنها سرش رو تکون داد و نگاهش رو از چانیول گرفت و به بکهیونی داد که همچنان سرش پایین بود و نگاهش نمیکرد.
+ ممنون بابت پانسمان.
کریس خیره به بکهیونی که با تعجب سرش رو بالا میاورد و با چشمای ترسیده و مردمکای لرزون بهش نگاه میکرد گفت، لبخند محوی زد و پرسید:
+ ترسیدی؟
بکهیون تنها سرش رو تکون داد و کریس لبخندی زد.
+ نترس... فقط همین جایی که هستی بمون.
با اتمام جملهی کریس با تعجب به لبخند و چشمای صادقش خیره شد، ضربان قلبش بالا رفته و بدنش یکدفعه یخ کرده بود، این مرد که حالا داشت صادقانه ازش پشتیبانی میکرد واقعا همون کریس وو بود؟
"این یه راز کوچیک بین منو توئه بیون بکهیون... من وانمود میکنم پیدات نکردم و تو هم فقط پیش پارک چانیول بمون"
.....
جو بینشون به معنای واقعی کلمه "افتضاح" بود، بکهیون ترسیده، غمگین و ناامید به نظر میرسید و چانیول انقدر کلافه و عصبانی بود که تنها با کشتن اوه میتونست خودش رو آروم کنه!
لباساش رو عوض کرد و تنها با شلوارک کنار بکهیون دراز کشید و بلافاصله سر بکهیون روی سینهی لختش قرار گرفت و دوباره گرمی نفساش روی پوستش شروع به یادآوری این حقیقت کردن که برای عقب کشیدن زیادی دیر شده بود، چانیول به این نفسها، به این پسر با چشمای غمگینِ زیباش و به تصرف آغوشش توسطش معتاد شده بود و برای ادامه پیداکردن تمام اینها حاضر به انجام هرکاری بود!
با فرو رفتن انگشتای چانیول توی موهاش دوباره بغض کرد، فکر به جدایی از این مرد تا مرز جنون میبردش، دلش میخواست گریه کنه و فریاد بزنه که "خواهش میکنم... این تنها آدمیه که توی زندگیم دارم... دست از سرم بردارین... من کاری با کسی ندارم فقط تنهامون بذارین"
+ ددی...
با پیچیدن صدای بغضآلود بکهیون نفس عمیقی کشید و چشماش رو بست، واقعا از شنیدن صداش وقتی با غم و ناامیدی آمیخته بود، متنفر بود!
بکهیون بغضش رو فرو برد و ادامه داد:
+ قرار بود پایان امتحاناتو به سبک خانوادهی کوچیکمون جشن بگیریم و احتمالا من الان باید به خاطر ردهای قرمز روی پوستم لبخند میزدم اما ددی بهم بگو چرا همه چیز انقدر پیچیدهست؟ چرا همیشه همه چیز علیه من پیش میره؟
چانیول دستاش رو دور بدن کوچیکش حلقه کرد و اجازه داد بکهیون بیشتر بهش بچسبه و دوباره عطر هلوی موهاش بینیش رو پر کنه.
- همه چیز حل میشه کوچولوی من... فقط کافیه به ددی اطمینان کنی.
چانیول به آرومی گفت و بکهیون با حس نفسای گرمش لبخندی زد که با چشمای پُرش تضاد زیادی داشتن.
+ من فقط همینجا میمونم ددی... توی بغلت میمونم و تو حق نداری بذاری چیزی جز این اتفاق بیفته... این تکرار لذتبخشِ فشرده شدن توی بغلت، گوش کردن به ضربان قلبت، پُرشدن ریههام از عطرت و فرو رفتن انگشتات بین موهام باید تا همیشه ادامه داشته باشه.
بکهیون با بغض گفت و چانیول لبخندی زد، چطور میتونست قلبش رو در برابر این کوچولوی لعنتی کنترل کنه؟
چطور یه پسر هفده ساله میتونست با بازی با کلمات حالش رو دگرگون کنه و بهش این باور رو بده که زندگی بدونِ این پسر تنها روند تکرارِ خاکستری لحظهها نیست؟!
- هر اتفاقی که بیفته، هربار که اشک میریزی، هربار که قلب کوچیکت میشکنه میتونی بیای بین بازوهام و منم برای موندت توی بغلم هرکاری میکنم بکهیون...