نگاه وحشتزدهش رو به چانیول که از دور نگاهش میکرد دوخته بود، با جدیت نگاهش میکرد و بکهیون سعی میکرد ترسش رو با دیدن اخم ددیش از بین ببره، چرا وقتی اخم میکرد انقدر قدرتمند به نظر میرسید؟
امکان نداشت همه چیز انقدر راحت تموم شده باشه، بکهیون تاوان سنگینی برای پاک کردن گذشتهش داده بود و حالا این آدم عجیب که فقط چندبار بکهیون رو دیده بود حق نداشت همه چیز رو خراب کنه!
چشماش رو بست و نفس عمیقی کشید.
"حق نداری انقدر راحت سقوط کنی... حق نداری گریه کنی بکهیون... پارک بکهیون هیچوقت گریه نمیکنه... از هیچی نمیترسه"
سمت کریس برگشت و کریس کلافه به چشمای خالیش خیره شد، منتظر واکنشی بود تا شک و حدسش رو ثابت کنه اما اخمی که کمکم روی صورت بکهیون مینشسست چیزی نبود که انتظارش رو داشته باشه، اگه بیون بکهیون بود باید شوکه میشد یا حداقل میترسید، این بچه یا واقعا پسر بیون ایونجی نبود و یا پارک چانیول به خوبی تغییرش داده بود و بکهیون درست مثل خودش مرموز و غیرقابلپشبینی شده بود!
- دنبال پسری به این اسم میگردم... اون پسر بهم نیاز داره... میشناسیش؟
بکهیون چند ثانیه به چشمای کریس خیره شد، اون نگاه اصلا ترسناک نبود و بکهیون این بار خواهش و دلسوزی کریس رو حس میکرد.
بکهیون به کمکش نیازی نداشت، اگه قصد نجاتش رو داشت باید مدتها قبل پیداش میکرد، خیلی قبلتر از اینکه مادر و هویتش رو دور بندازه، جسم و روحش رو بفروشه و با علاقه خودش رو توی زندان پارک چانیول حبس کنه، زیادی دیر شده بود و برای چند لحظه میخواست بهش بگه که دیگه گشتن فایدهای نداره و کریس نمیتونه اون پسر رو نجات بده، بیون بکهیون چندین ماه قبل مرده بود!
+ چرا باید بشناسمش؟ اما خیلی جالبه... هم اسم منه.
کریس این بار با ناامیدی نزدیکش شد و گفت:
- مطمئنی؟ امیدوار بودم بشناسیش بکهیون... لطفا... اگه میشناسیش بهم بگو.
اون لعنتی میدونست... بکهیون حاضر بود قسم بخوره این جملات تمامشون التماس بودن و کریس با درموندگی میخواست فقط یه نشونهی کوچیک ازش بگیره تا مطمئن بشه.
با حس دستی دور شونهش به سهون که با لبخند نگاهش میکرد خیره شد، انگار اوه سهون قسم خورده بود توی تمام لحظاتی که به مرگ نزدیک بود پیداش بشه و بکهیون رو از افکار تاریکش بیرون بکشه.
_ حرفت تموم نشده بک؟ زودباش بریم دیگه.
سهون بیتوجه به جو عجیب بینشون گفت و منتظر شد، اهمیتی نداشت چرا بدن بکهیون سرده و چرا انقدر ماهرانه سعی میکنه ترسش رو مخفی کنه، فقط میخواست اون مکالمهای که میدونست بکهیون ازش متنفره رو هرچه زودتر تموم کنه.
بکهیون نگاهش رو از سهون گرفت و به کریس که هنوز با دقت زیر نظرش داشت خیره شد.
+ واقعا نمیشناسمش کریس... نمیدونم چرا دنبالش میگردی، گم شده؟
قبل از اینکه کریس جوابش رو بده ادامه داد:
+ بههرحال به من ربطی نداره... امیدوارم پیداش کنی.
به چانیول که هنوز نگاهشون میکرد اشاره کرد و گفت:
+ و به لطفت منو سهون لو رفتیم.
سهون کلافه مچ بکهیون رو چسبید و زمزمه کرد:
_ ما دیگه میریم کریس وو.
و بکهیون رو پشتش کشید، هر قدم که از اونجا دور میشدن لرزش دست بکهیون بیشتر میشد. وقتی مطمئن شد به اندازهی کافی فاصله گرفتن بکهیون رو گوشهی دیوار مخفی کرد و جلوش ایستاد، بکهیون درحالیکه به دیوار پشتش تکیه داده بود لیز خورد و روی زمین نشست، نفسنفس میزد و تلاشش برای اینکه گریه نکنه واضح بود.
_ خوبی بک؟ میخوای برات آب بیارم؟
سهون با نگرانی گفت و بکهیون بدون اینکه جواب بده به زمین خیره شد تا اینکه صدای چانیول بینشون پیچید.
- بکهیون؟
بکهیون سرش رو بلند کرد، با دیدن چانیول به سرعت بلند شد و بیتوجه به حضور سهون خودش رو توی بغل ددیش پرت کرد، دستاش محکم به کتش چنگ زدن و چانیول بلافاصله دستاش رو دور بدن لرزونش حلقه کرد. بکهیون با حس فشار دستای ددیش که محکم به بغلش فشارش میداد نفس عمیقی کشید و با صدای گرفتش گفت:
+ میخوام از اینجا برم، منو ببر خونه ددی.
چانیول بدون اینکه بکهیون رو از بغلش جدا کنه به سهون که نگران و کمی متعجب نگاهشون میکرد خیره شد و قبل از اینکه چیزی بگه سهون گفت:
_ حالش خوب نیست؟ حس میکنم سردشه.
چانیول با وجود اینکه از نگرانی بیش از حد اون چشما عصبی شده بود به آرومی جواب داد:
- ممنون که مراقبشی سهون.
بکهیون رو بیشتر به خودش فشرد و ادامه داد:
- فقط یهکم حساسه... گاهی اینطوری میشه میریم خونه استراحت میکنه و خوب میشه.
بکهیون بالاخره صورتش رو از بغل چانیول فاصله داد و به سهون نگاهی انداخت، لحنش خسته و چشماش بیحال بودن.
+ من خوبم سهون... فقط خستهم... بعدا میبینمت.
سهون به تکون دادن سرش اکتفا کرد و به مسیر رفتنشون خیره شد. نمیدونست چه اتفاقی افتاده و فقط میخواست کریس وو از بکهیون فاصله بگیره، هیچکس حق نداشت پارک بداخلاقش رو ناراحت کنه... هیچکس!
......
تمام طول مسیر بکهیون به بیرون خیره بود و چانیول عصبی دستش رو که بیشتر زخمی میشد زیر نظر داشت، آروم به نظر میرسید اما با ناخن شستش انقدر انگشت اشارهش رو زخم کرده بود که به خونریزی بیفته، چطور اهمیتی نمیداد و همچنان ناخنش رو روی زخم حرکت میداد؟
از اینکه به تازگی احساساتش رو بروز نمیداد و اضطرابش رو با آسیب زدن به خودش کنترل میکرد متنفر بود.
صدای کریس وقتی بیون بکهیون صداش کرده بود رو شنیده بود و خودش هم نگران بود، کریس دادستان بود و توی اعتراف گرفتن از بقیه مهارت داشت، میدونست مدرکی نداره و با استفاده از بکهیون میخواست حقیقت رو بفهمه!
وقتی پیاده میشدن به بکهیون خیره شد و گفت:
- کمک میخوای؟
بکهیون توی سکوت سرش رو به نشونهی منفی تکون داد و چانیول کمی جلوتر از اون راه افتاد، قبل از اینکه دکمهی آسانسور رو لمس کنه انگشتای بکهیون دور مچش حلقه شدن و دست دیگهش به آستین کتش چنگ زد، بکهیون با مردمکای لروزونی که چانیول مدتها میشد که نمیدیدشون بهش خیره شد و لحنش انقدر درمونده بود که چانیول رو هر لحظه بیشتر به فکر نابودی کریس مینداخت!
+ اون نمیفهمه مگه نه؟ تو نمیذاری هیچکس بفهمه بیون بکهیون اینجاست مگه نه ددی؟ ولم نمیکنی... این اتفاق نمیفته مگه نه؟
- بکهیون...
چانیول به آرومی گفت و این بار بکهیون به یقهی پیراهنش چنگ زد و وحشتزده ادامه داد:
+ بگو که نمیفهمه ددی... بگو که نمیذاری بیون بکهیونو پیدا کنه.
چانیول نگران صورتش رو با دستاش قاب کرد و جواب داد:
- نمیذارم بکهیون... اگه لازم باشه نابودش میکنم ولی نمیذارم چیزی بفهمه.
بکهیون رو دوباره توی بغلش گرفت و فشرد.
- ددی تا آخر عمرش تو رو توی بغلش قایم میکنه... نیازی نیست بترسی.
......
بیحال روی تخت نشسته بود و چانیول به آرومی توی درآوردن لباساش کمکش میکرد، حرکات ددیش که کفشها و بعد کت و کراواتش رو در میاورد دنبال میکرد و خیلی طول نکشید توی بغلش فرو بره و سرش رو روی سینهی چانیول بذاره، انگشتای چانیول بین موهاش خزیدن و بکهیون شروع به زمزمهی آهنگ ناآشنایی کرد، اولین بار بود اینطوری آواز میخوند و چانیول از آرامش آهنگی که میشنید شوکه بود، چرا تاحالا متوجه نشده بود کوچولوش صدای خوبی داره؟
توی سکوت اجازه داد بکهیون آهنگی که زمزمه میکرد تموم کنه و بخوابه اما بلافاصله بعد از تموم شدن آهنگ لحن آرومش بینشون پیچید.
+ وقتی کوچیک بودم توی زندان وقتی مامانمو میزدن و صورتش خونی میشد فکر میکردم میمیره و برای اینکه دیگه گریه نکنم و مطمئن بشم زنده میمونه تا صبح این آهنگو میخوند و منم با دقت گوش میدادم تا نکنه یه وقت صداش قطع بشه و مامانم بمیره... هیچوقت صداش قطع نشد ددی و هر شب تا صبح برام میخوند... ولی اشتباه میکرد... من پسر خوبی براش نبودم... دورش انداختم و حالا از اینکه بفهمن پسرشم انقدر متنفرم که نفس کشیدن برام سخت میشه و بدنم شروع به لرزیدن میکنه... ددی به نظرت من یه گناهکارم؟
- فقط میخوای زندگی کنی بکهیون... این گناه نیست.
با لحن آروم چانیول چشماش رو بست و گفت:
+ حتی اگه به قیمت کشتن بیون بکهیون و فراموشی مامانم باشه؟
- تو همین حالا هم بیون بکهیونو کشتی و وقتشه مادرتم فراموش کنی... مهم نیست تاوانش چی باشه و یا این یه گناه باشه... پسری که امروز همهی نگاهها رو مال خودش کرده بود بیون بکهیون نبود کوچولوی من... پسر خیرهکنندهی پارک چانیول بود و من با داشتن پارک بکهیون گناهکار هیچ مشکلی ندارم.
......
- نمیخوای آماده بشی؟
خیره به بکهیون که بیحوصله صبحانهش رو میخورد گفت.
+ نه... حوصلهی مدرسه رو ندارم.
چانیول کلافه از بیحالی بکهیون نفس عمیقی کشید، اینکه توی خودش باشه و زیاد فکر کنه اصلا خوب نبود، بکهیون زیادی باهوش بود و چانیول خوب میدونست سرگردون بودن بین افکارش نتیجه خوبی نداره!
- خبرایی که درموردت هست دیدی؟
روزنامه رو سمتش گرفت و بکهیون به عکسش کنار ددیش خیره شد.
- تلاشات جواب داد و تو مرد اون مهمونی شدی... همه دارن درموردت حرف میزنن!
+ درسته.
به آرومی جواب داد و دوباره مشغول صبحانهش شد، چانیول ناامید بلند شد و گفت:
- امروز یه دادگاه مهم دارم... میخوای به لوهان بگی بیاد پیشت؟
+ باید مدرسه بره.
- میخوای سهون بیاد؟ بههرحال نصف سالو غایبه.
بکهیون به نشونهی منفی سرش رو تکون داد و این بار چانیول با فکری که به سرش زده بود لبخند زد.
- خب... میخوای با من بیای دادگاه؟
بکهیون شوکه سرش رو بلند کرد و پرسید:
+ چی؟ بیام دادگاه؟ ددی واقعا اجازه میدی؟ منو میبری؟
- زودباش حاضر شو.
با لبخند محوی گفت و چند ثانیه بعد بکهیون بعد از بوسهی سریعی روی لباش داخل اتاقش دویده بود.
......
اجازه نداشت داخل بره ولی نشستن روی نیمکت و از شیشهی روی در خیره شدن به داخل براش کافی بود، صداها رو تا حدودی میشنید و وقتی در باز شد و چند مأمور مردی رو با دستبند خارج کردن بکهیون به چشمای مرد خیره شد، داشت به زندان میرفت؟
حس عجیبی داشت و وقتی ددیش همراه پیرزنی که مدام ازش تشکر میکرد خارج شد با لبخند بهش خیره شد. پیرزن مدام خم میشد و جواب ددیش به تمام تشکراش لبخند محوی بود، چانیول نزدیکش شد و بکهیون با لبخند به پیرزن نگاه کرد.
- این پسرمه خانم جانگ، گفته بودم که همسن دخترتونه.
بکهیون احترام گذاشت و بلافاصله دستاش توی دستای زن قفل شدن.
+ خدای من... توی چشمات میتونم ببینم مثل پدرت آدم موفقی میشی، ای کاش نایون منم مثل تو فرصت خوشبخت شدنو داشته باشه.
مکالمهی کوتاهشون با خداحافظی زن تموم شد و حالا بکهیون درحالیکه کنار ددیش راه میرفت با لبخند ذوق زدهای نگاهش میکرد.
+ ددی اون خانوم چی میگفت؟
- دخترش نایون همسن توئه... اون مردی که دیدی همسایشون بود که بهش تجاوز کرده بود.
بکهیون ایستاد و شوکه گفت:
+ خدای من...
- نایون نتونسته بود ثابت کنه و برای همین خودکشی کرده و توی کماست... مادرش به سختی تونست شکایت کنه و حالا امیدواره وقتی نایون به هوش اومد بهش بگه اون مرد دیگه توی زندانه و میتونه راحت زندگی کنه.
بکهیون چند لحظه خیره نگاهش کرد و کمکم حالت چهرهی درهمش عوض شد و لبخند زد.
+ ددی... تو خیلی کول و جذابی میدونستی؟ اینکه هر آدمی با هر طبقهی اجتماعی رو میتونی نجات بدی واقعا عالیه.
چانیول با لبخند ذوقزدهش به خنده افتاد و بکهیون از بازوش آویزون شد.
+ کارت دیگه تموم شد؟ حالا که آدم بدا رو انداختی زندان برام غذای خوشمزه بگیر ددی... بعدشم بریم خونه باهم فیلم ببینیم؟ ددی الان من آدم معروفی شدم؟ عکسم توی روزنامهها بود... ددی فکر کنم واقعا یه سلبریتی شدم... برم خواننده بشم؟ صدامو که شنیدی آره؟ بازم بخونم؟
درحالیکه پشت چانیول سمت ماشین میرفت تندتند میگفت و چانیول راضی از پرحرفی بیبیش که نشون میداد حالش کاملا خوب شده در رو براش باز کرد.
- بشین اول بریم غذا بخوریم بعد یکی یکی بپرس.
......
باد خنک بهاری توی موهاش میپیچید و بکهیون همونطور که روی لبهی جدول راه میرفت آدامسش رو میجوید و دستاش رو برای حفظ تعادل باز کرده بود، با دیدن سهون و لوهان که سمتش میومدن آدامسش رو تف کرد و ذوقزده بستنیش رو از سهون گرفت، کمی بعد سه تایی نزدیک موتور سهون روی نیمکتی نشسته بودن.
- این 27 امین بستنیه که توی این ماه برامون خریدی سهون.
لوهان متفکر گفت و بکهیون همونطور که به بستنیش لیس میزد گفت:
+ نه... 28 امیه.
لوهان متعجب نگاهش کرد و سهون جواب داد:
_ لو اون بار مست بودی یادت نیست.
لوهان و بکهیون هردو سرشون رو تکون دادن و سهون متعجب نگاهشون کرد.
_ اصلا فایدهی شمردنش چیه؟
بکهیون با پوزخند جواب داد:
+ چون لوهان میخواد جبرانشون کنه و اصلا حاضر نیست حتی یه بستنی از ما بچه پولدارا بگیره.
سهون متعجب به لوهان زل زد و لوهان ضربهی محکمی به سر بکهیون زد.
- خفه شو بک میشمرمشون چون به تعدادشون مدرسه رو پیچوندیم و آره... من مثل شما صاحب مدرسهم نیستم و ممکنه اخراجم کنن.
بلند شد و ادامه داد:
- مامانم توی اون مدرسه کوفتی کار میکنه و هربار میزنم بیرون و سوار موتور پرسروصداتون میشم منو میبینه.
+ هنوزم از من متنفره؟
- البته که ازت متنفره.
بکهیون به خنده افتاد و سهون کنجکاو گوش میکرد، رابطهی لوهان و بکهیون خیلی عجیب بود و سهون به محکم بودن این رابطه حسادت میکرد، گاهی جلوی هم میایستادن و انقدر دعوا میکردن که سهون مطمئن میشد رابطشون قطع میشه اما آخرش انگار که اتفاقی نیفتاده باشه توی بغل هم بودن، میدونست لوهان خیلی چیزا درمورد بکهیون میدونه و با اینکه همسن بودن نگاهش به بکهیون همیشه مثل یه برادر بزرگتر بود، برادری که همیشه طوری به بکهیون نگاه میکرد انگار اون پسر روح شکننده و دردکشیدهای داره.
_ از سئول خسته شدم.
سهون بیمقدمه گفت و بکهیون و لوهان متعجب بهش خیره شدن.
_ بریم ججو؟
بکهیون متعجب جواب داد:
+ یهویی؟
_ آره، بریم یهکم خوش بگذرونیم چیزی به امتحانات نمونده.
- آره بک عالیه منم میتونم توی نبودتون درس بخونم.
لوهان با لبخند گفت و سهون به لوهان خیره شد و با جدیت گفت:
_ چرا فکر میکنی بدون تو میریم؟
- چی؟
سهون توی صورتش خم شد و ادامه داد:
_ تو هم میای لوهان.
- من باید برم سرکار و اصلا شرایط تفریحات شما دوتا رو ندارم.
قبل از اینکه سهون جواب بده بکهیون به سرعت بلند شد و گفت:
- سهونی ما رو برسون خونه.
......
- چی شده بک؟ چرا خواستی بیایم خونتون؟ خب میذاشتی سهونم میومد.
بکهیون بی هیچ حرفی در رو باز کرد و وقتی وارد شدن گفت:
+ دنبالم بیا.
لوهان مشکوک دنبالش راه افتاد و وقتی وارد اتاق آقای پارک شدن بکهیون جلوی تخت ایستاد و بیمقدمه گفت:
+ باهامون بیا ججو... پول همهی چیزایی که لازم داری من میدم.
لوهان کلافه اخم کرد و گفت:
- نمیخوام، نیاز ندارم برم سفر و دلیلی نداره جایی باشم که بهش تعلق ندارم.
+ تمومش کن!
عصبی داد زد و لوهان این بار اخم کرد.
- چیو تموم کنم بک؟ این یه حقیقته که ما توی دنیاهای متفاوتی زندگی میکنیم.
+ نه لوهان... حق نداری طوری رفتار کنی که انگار من یه بچهی خوشبخت و ثروتمندم و تو پسر خدمتکار خونشی!
لوهان شوکه به اخمش نگاه میکرد و با اشارهی دست بکهیون به تختِ آقای پارک نگاهی انداخت.
+ من اتاق خودمو دارم اما شبا اینجا میخوابم لو... اکثر مواقع لباس تنم نیست و برای راضی کردن ددیم هرکاری میکنم.
- بک...
لوهان عصبی گفت و سعی کرد بحث رو تموم کنه اما بکهیون ادامه داد:
+ حق نداری منو با اوه سهون مقایسه کنی، جفتمون میدونیم من کی هستم لوهان، منم درست مثل اون دختر که تو بار باهاش دوستی بدنمو میفروشم، تنها تفاوتم با اون دختر اینه که خیلی ازش گرونترم.
- بک... این حرفو نزن لعنتی.
لوهان این بار با بغض گفت و بکهیون ادامه داد:
+ اینکه خودتو از دنیای دیگهای ببینی تموم کن لوهان... منو تو خوب میدونیم چطور این زندگیو به دست آوردم... فقط کنارم باش و بذار باهات تقسیمش کنم.
- باشه بکهیون باشه... لعنت بهت.
با بغض گفت و سمتش رفت، بغلش کرد و ادامه داد:
- برای یه مسافرت کوفتی عصبیم کردی.
فاصله گرفت و این بار با نگرانی پرسید:
- واقعا اینطوری خوشحالی بک؟
بکهیون لبخند زد و با اطمینان گفت:
+ من واقعا خوبم لوهان.
- توی اون چی؟ یعنی آخرین بار خیلی اذیت شده بودی منظورم اینه که... خب...
بکهیون خندید و جواب داد:
+ عالیم لوهان... بهتر از چیزی که تصور کنی... بهت که گفته بودم خوشم اومده.
لوهان چشمغرهای رفت و خودش رو روی تخت پرت کرد.
- صادقانه قبل از اینکه ببینمت آقای پارک اسطورهی زندگیم بود... داشتن توجهش آرزوم بود و ذاتا فکر منحرفی دارم پس به خوابیدن باهاش روی این تختم فکر میکردم.
بکهیون هم خودش رو کنار لوهان پرت کرد و بلافاصله لوهان سمتش چرخید.
- یهکم تعریف کن بک.
بکهیون متعجب نگاهش کرد و پرسید:
+ چیو؟
لوهان با شیطنت خندید و گفت:
- میدونی بک از آخرین سکسم حدود یک سال میگذره پس مسخره نباش و تعریف کن.
بکهیون به سرعت بلند شد و فریاد زد:
+ دیوونه شدی؟ اصلا چه فایدهای داره تعریف کنم خب برو با یکی بخواب.
- لعنت بهت.
......
+ ددی...
درحالیکه سرش روی سینهی برهنه چانیول بود و با انگشتاش اشکال نامفهومی روی پوستش میکشید گفت و چانیول همونطور که حرکت نوازشمانند دستش روی کمر بکهیون رو ادامه میداد جواب داد:
- بله؟
بکهیون خودش رو بالاتر کشید و روش قرار گرفت.
+ سهون میگفت قبل از شروع امتحانا بریم مسافرت.
اخم ریزی روی صورت چانیول نشست و پرسید:
- تو و سهون تنهایی؟
بکهیون اخم بامزهای کرد و جواب داد:
+ چرا باید با اون دراز تنها برم مسافرت؟ البته که با لوهان.
لبخند دندوننمایی زد و ادامه داد:
+ سه تایی بریم ججو... اجازه میدی؟
- فکر میکنی انقدری بزرگ شدی که تنهایی با دوستات بری سفر؟
بکهیون با حرص کنار رفت و گفت:
- تا چند دقیقهی پیش که ملحفههای تختو کثیف میکردیم کاملا بزرگسال بودم... حالا بچه شدم؟
چانیول شوکه از لحن جدیش با پوزخند دستش رو روی کمر بکهیون گذاشت و لمسش رو تا باسن برهنهش ادامه داد، بکهیون با حرص دستش رو پس زد و گفت:
+ خوابم میاد.
- میخواستم اجازه بدم.
بکهیون به سرعت سمتش برگشت و چانیول با دیدن چشمای شیطونش همونطور که به باسنش چنگ میزد گفت:
- البته اگه امشب دوباره به ددی ثابت کنی به اندازهی کافی بزرگ شدی بیبی!
بکهیون با لبخند کاملا روی چانیول قرار گرفت و جواب داد:
+ درسته... بههرحال ددی باید مطمئن بشه از پسش برمیام.
......
_ چرا منم نمیتونم با شما توی یه اتاق باشم؟
سهون با کلافگی گفت و بکهیون درحالیکه آدامسش رو باد میکرد جواب داد:
+ چون من عادت دارم لخت بخوابم.
با شنیدن جملهش لوهان متعجب پرسید:
- و من چیکار کنم اگه نخوام تو کنارم لخت بخوابی؟
+ واقعا دوست نداری من کنارت بخوابم؟
- لخت منظورم بود.
+ چته تو که راحت با دوستپسرات میخوابی حالا نمیتونی منو لخت ببینی؟
سهون کلافه بین حرفشون پرید.
_ تمام این هتل فهمیدن که تو لخت میخوابی و لوهان همجنسگراست.
هر دو سمتش چرخیدن و داد زدن:
+ که چی تو هم همجنسگرایی اوه سهون.
سهون متعجب جلو رفت و پرسید:
_ اینو از کجا فهمیدین لعنتیا؟
لوهان خندید و جواب داد:
- نفهمیدیم همین الان خودت تایید کردی!
بکهیون کارتا رو تحویل گرفت و یکیش رو سمت سهون گرفت.
+ اتاقامون رو به روی همه.
سهون به تکون دادن سرش اکتفا کرد و بعد از گرفتن کارت گفت:
_ زود لباساتونو عوض کنید اینجا یکی از دوستام کلاب داره راهمون میدن.
......
یه گوشه ایستاده بود و به بکهیون و لوهان که یک ساعتی میشد از رقصیدن خسته نمیشدن نگاه میکرد، بکهیون خوشحال بود، با صدای بلند میخندید و حتی گاهی جیغ میکشید. به دخترایی که اطرافش بودن و حتی گاهی بدناشون رو بهش میچسبوندن واکنش بدی نشون نمیداد و چند لحظه بعد درحالیکه تلو تلو میخورد همراه لوهان نزدیکش شد.
بکهیون متعجب به سیگار سهون اشاره کرد و پرسید:
+ هی...تو سیگار میکشی؟
سهون لبخند دستپاچهای زد و جواب داد:
- کم.
بکهیون شونهای بالا انداخت و سهون پوزخندی به سادگی خودش زد، البته که اهمیتی نمیداد!
با دیدن سروصدا و جمعیتی که یه گوشهی کلاب جمع میشدن کنجکاو به اون قسمت خیره شدن و بکهیون با چشمای گشادشده فریاد زد:
+ اون لوهانه؟
سهون به سرعت بلند شد و جواب داد:
- لعنت بهش بک اون احمق که داره کتک میخوره لوهانه!
به سرعت سمتش رفتن و سهون به سختی خودش رو بین لوهان و پسر درشت هیکلی که میزدش انداخت.
- هی هی رفیق این همه خشونت برای چیه بیا مشکلمونو آروم حل کنیم.
_ چی؟ تو دیگه کدوم خری هستی؟ این عوضی جلوی خودم به سینههای دوست دخترم دست زد.
بکهیون ناخودآگاه با صدای بلند به خنده افتاد و عصبانیت پسر دو برابر شد.
_ به چی میخندی عوضی؟
بکهیون عصبی جلو اومد و فریاد زد:
+ هی تو فکر میکنی کی هستی که بهم میگی عوضی؟ میخوای بمیری؟
سهون درمونده بهش نگاه کرد و چند لحظهی بعد هر سه درحال دویدن به سمت خروجی کلاب بودن. با خروجشون همچنان به دویدن ادامه دادن و بالاخره بعد از پنج دقیقه وارد کوچهی باریکی شدن، بکهیون درحالیکه به شدت نفسنفس میزد گفت:
+ لعنت بهت لو، مگه اولین بارت بود سینه میدیدی؟ گند زدی به شبمون.
لوهان درحالیکه بینیش رو گرفته بود تا خونش بند بیاد جواب داد:
- مست بودم احمق شماها باید تنهام میذاشتین؟
سهون نفس عمیقی کشید و عصبی داد زد:
_ بک اون چه کاری بود چرا سر کسی که انقدر ازت گندهتر داد میزنی میخواستی بکشنمون؟
به لوهان نگاه کرد و چند لحظه بعد صدای بلند خندههاشون فضای ساکت کوچه رو پر کرد...
......
- آخ!
بکهیون چشمغرهای به لوهان که توی سوراخای بینیش دستمال گذاشته بود رفت و کنارش دراز کشید.
+ فردا دردسر درست نکن لطفا.
- خفه شو بک... راستی... چرا لباس تنته یادمه گفتی لخت میخوابی!
+ چون یه منحرف کنارم خوابیده، انتظار داشتی جلوی کسی که به سینهی دوستدختر یکی دیگه دست میزنه لخت بشم؟
لوهان با لبخند شیطونی سمتش حمله کرد و روش ولو شد.
- امشب اولین شبمون کنار همه عشقم.
بکهیون به خنده افتاد و گفت:
+ بخواب... بوی گند الکل میدی.
......
خوابیدن شاید سادهترین کاری بود که هر کسی انجام میداد اما بکهیون یک ساعت مدام توی جاش وول خورده بود و بالاخره راضی شده بود لباساش رو دربیاره، فکر میکرد خوابش میبره اما نیم ساعت دیگه هم وول خورد، کلافه بلند شد و سمت پنجره رفت، شاید هوا گرم شده بود که خوابش نمیبرد، بعد از بازکردن پنجره دوبار سر جاش برگشت، باید لوهان رو بغل میکرد؟
شاید عادت کرده بود حتما کسی رو بغل کنه و بخوابه!
خودش رو همونطور که همیشه ددیش رو بغل میکرد روی لوهان انداخت و این بار لوهان بلند شد و کلافه گفت:
- بهخاطر خدا بک... لعنتی بخواب دیگه سه ساعته داری وول میخوری الانم که میخوای خفهم کنی.
بکهیون کلافه بلند شد و گوشیش رو از میز کنار تخت برداشت.
+ خوابم نمیبره، میرم روی کاناپه بخوابم شاید اونجا خوابم برد.
لوهان بیاهمیت سرش رو کشید و بکهیون با لبای آویزون از اتاق بیرون رفت. خودش رو روی کاناپه پرت کرد، به گوشیش خیره شد و با تردید شمارهی ددیش رو گرفت. چند بوق و بعد لبخندی که ناخودآگاه با شنیدن صدای ددیش روی لباش شکل گرفت.
- چیزی شده بکهیون؟
+ نه ددی فقط...
- فقط ترسیدی و خوابت نبرده؟
بکهیون اخم کرد و غر زد:
+ نترسیدم فقط خواستم زنگ بزنم تا دلت برام تنگ نشه ددی.
- همه چی خوبه؟
+ خوبه.
- پس چرا بیداری؟
بکهیون دستپاچه اطرافش رو نگاه کرد و گفت:
+ خب... خب...
- بکهیون دیگه بزرگ شدی نباید بترسی.
بکهیون چرخشی به چشماش داد و گفت:
+ میگم نترسیدم، تقصیر خودمه که جایی جز بغلت خوابم نمیبره؟ اصلا دیگه زنگ نمیزنم تا وقتی برگردم.
قطع کرد و به سرعت سرش رو کشید، بالاخره که خوابش میبرد مگه نه؟
......
با خنده گوشی رو قطع کرد و نگاهی به ساعت انداخت، چرا نفهمیده بود یک ساعت تمام با کت و شلوار روی کاناپه نشسته و به خونهی خالی خیره شده؟
بلند شد و سمت اتاقش رفت، اتاقِ خالی دلگیر به نظر میرسید و تخت خواب بهش دهن کجی میکرد. خوب میدونست امشب نمیتونه درست بخوابه. لباساش رو عوض کرد و بدون خوردن چیزی زیر ملحفه خزید، هیچوقت فکرش رو هم نمیکرد توی سی سالگی این احساساتِ پیچیده رو تجربه کنه، عشق؟ وابستگی؟ عادت و یا دوست داشتن؟ اصلا احساسی به بکهیون داشت؟
اگه نداشت پس چرا بیقرار به نظر میرسید؟
حس میکرد توی مسیر جدیدی پا گذاشته که هیچ اطلاعاتی ازش نداره، نمیدونست قدم بعدی ممکنه درست باشه یا همه چیز رو نابود میکنه... اون نمیدونست... چانیول نمیدونست تنها کسی به انتهای این مسیر میرسه که در قدم اول با خودش صادق باشه!
......
دو روز بعدی بدون هیچ تماسی از طرف بکهیون گذشت، کوچولوی لجبازش همونطور که گفته بود باهاش تماس نگرفته بود و حالا چانیول از احساسش متعجب بود. شدیدا احساس دلتنگی میکرد، شبها مزخرف شده بودن و روزها بدون بوسهی بکهیون اصلا خوب شروع نمیشدن!
ناخوداگاه به بکهیون نیازمند شده بود و خودش هنوز خوب این رو نمیدونست...
گوشاش بهش التماس میکردن که بهش زنگ بزنه تا صدای زیباش رو بشنوه، دستاش به شدت به لمسش نیاز داشتن و قلبش منتظر این بود تا درحالیکه گوش بکهیون به سینهش چسبیده آروم بزنه.
فکر به بیبیِ شیرینش باعث میشد لبخند بزنه، نبودش ناخوداگاه کلافهش کرده بود و چانیول حالا که ساعت عدد ده رو نشون میداد دیگه نمیتونست تحمل کنه، نمیتونست تا فردا صبر کنه و اگه همین حالا چهرهی زیباش رو نمیدید و صداش رو نمیشنید تضمین نمیکرد که با اولین پرواز خودش رو به بکهیون نرسونه!
گوشیش رو برداشت و تماس تصویری رو لمس کرد، چند ثانیه بیشتر طول نکشید تا چهرهی بکهیون روی صفحه ظاهر بشه و صداش که میگفت:
"سلام ددی... دلم برات تنگ شده بود"
توی گوشاش بپیچه.
- منم.
به آرومی گفت و به سرعت ابروهای بکهیون بالا پریدن، درست شنیده بود؟
- فکر نمیکردم جدی بوده باشی.
با جملهی بعدیش نذاشت بکهیون بیشتر از این واکنش نشون بده.
+ وقتی یه پارک حرفی میزنه حتی اگه از دلتنگیم بمیره سر حرفش میمونه ددی!
بکهیون با پوزخند گفت و چانیول به خنده افتاد، کوچولوی باهوشِ لعنتیش چقدر عوض شده بود!
- خوش میگذره؟
چانیول پرسید و بکهیون حالت متفکری به خودش گرفت.
+ قطعا نه به اندازهی سفر با ددی، سفر با ددی هیجانانگیزه.
- هنوزم برای هیجانانگیزشدن سفرت دیر نشده کوچولوی من.
چانیول با پوزخند گفت و بکهیون با تعجب پرسید:
+ نکنه پشت دری؟
چانیول خندید و سرش رو تکون داد.
- گوشیتو بذار یه جایی روبهروت و خودت روی تخت برگرد.
چانیول با لحن قاطعی گفت و بکهیون پرسید:
+ چی؟ چرا؟
- کاری که گفتم انجام بده.
چانیول دستور داد و بکهیون انگار که ددیش کنارش باشه و نتونه از دستوراتش سرپیچی کنه، سه قدم برداشت و گوشی رو روی میز روبهروی تخت گذاشت و خودش برگشت و لبهی تخت نشست.
- شلوارتو بکش پایین.
چانیول همونطور که حرکات بکهیون رو هرچند از دور زیر نظر داشت حریصانه گفت و بکهیون برای چند ثانیه مکث کرد، "سکستل" تنها چیزی بود که هیچوقت بهش فکر نکرده بود!
به آرومی شلوارش رو پایین کشید و به سرعت صدای چانیول توی اتاق پیچید.
- حالا خودتو لمس کن... همونطوری که من میکردم.
دوباره دستور داد و این بار بکهیون بدون مکثی دستش رو سمت عضوش برد و چشماش رو بست تا لحظاتی که ددیش لمسش میکرد به یاد بیاره، اون دستای بزرگ و نفسای گرمی که به گردنش میخوردن، لبایی که لالهی گوشش رو لمس میکردن، کمکم همشون رو به یاد میاورد و همین هم باعث بیرون اومدن نالهی آرومی از بین لباش شد.
چانیول نگاهی به عضو سختشدهی بکهیون انداخت و پوزخندی زد، کنترل کردن بیبیش از این فاصله حس قدرت لذتبخشی بهش میداد، اینکه مهم نباشه کجا، بتونه نالهش رو دربیاره و کاری کنه که تموم سلولاش چانیول رو بخوان دوست داشت!
- انگشتاتو خیس کن.
با لحن قاطعی گفت و بکهیون به سرعت چشماش رو باز کرد و به صفحهی گوشیش خیره شد.
+ مثل اینکه واقعا این سفر داره هیجانانگیز میشه ددی.
بکهیون با لبخند گفت و همونطور که نگاهش رو روی صفحهی گوشیش ثابت نگه داشته بود اول انگشت اشاره و بعد انگشت وسطش رو داخل دهنش برد و شروع به مکیدن کرد.
چانیول اصلا به قصد تماشای خودارضایی بیبیش باهاش تماس نگرفته بود اما حالا درحالیکه زیپش رو پایین میکشید و عضو نیمهتحریکشدهش رو لمس میکرد درحال تماشای بیبیِ سکسیش بود.
بکهیون انگشتاش رو بیرون آورد و چانیول نفس عمیقی کشید.
- انگشتا...
قبل از اینکه چانیول بتونه جملهش رو کامل کنه بکهیون گفت:
+ انجامش میدم... درست مثل خودت.
پاهاش رو کمی باز کرد و انگشتش رو به آرومی و کمکم وارد ورودیش کرد و نفس عمیقی کشید، درد خفیفی باعث شد اخم کنه و حرصش بگیره، اگه ددیش کنارش بود انقدر میبوسیدش و کنار گوشش حرف میزد تا کمتر درد رو حس کنه.
بعد از چند ثانیه مکث حرکت انگشتش رو شروع و کمکم بهش سرعت داد.
+ ددی... ددی...
بعد از چند دقیقهی کوتاه بکهیون درحالیکه سرش رو عقب برده بود و قفسهی سینهش تندتند بالا و پایین میشد، حرکات دستش رو سریعتر کرده بود و همزمان عضوش رو لمس میکرد، اسم چانیول رو ناله میکرد و چانیول همونطور که به صفحهی گوشی خیره شده بود لمس عضوش رو سریعتر کرده بود و نفسای کوتاه و عمیق میکشید، به خودش قول داده بود وقتی بیبیش برگشت اندازهی تمام این چند روز لمسش کنه و طوری دلتنگیش رو برطرف کنه که بکهیون دیگه حاضر نشه ازش جدا بشه!
+ ددی... من... آه... واقعا...
بکهیون بریده بریده گفت و انگشتاش رو بیرون کشید و قبل از اینکه بتونه جملهش رو کامل کنه ارضا شد.
+ واقعا... عاشق... هیجان با ددیام.
همونطور که چشماش رو بسته بود، نفسنفس میزد و میخندید گفت و چانیول هم بعد از چند دقیقهی کوتاه ارضا شد.
- بکهیون... واقعا نیاز دارم که اینجا باشی.
چانیول درحالیکه اخم کرده بود و نفسنفس میزد گفت و بکهیون بعد از تمیزکردن خودش شلوارش رو بالا کشید و سمت میز رفت، گوشیش رو برداشت و به صفحهش خیره شد.
+ دیگه جایی نمیرم... بدون ددی هیچ حس خوبی کامل نیست.
قبل از اینکه چانیول بتونه جوابش رو بده چند ضربه به در خورد و بکهیون بعد از غنچه کردن لباش و فرستادن بوسهای براش تماس رو قطع کرد و چانیول همونطور که به اسم بکهیون که little سیو شده بود، خیره مونده بود زیر لب گفت:
- بدون بکهیون اصلا حس خوبی نیست.
.....
- چرا نخوابیدی؟ چرا عرق کردی و نفسنفس میزنی؟ خودارضایی میکردی؟
لوهان به محض ورود به اتاق شروع به پرسیدن سوالات بیپایانش کرده بود و بکهیون خداروشکر میکرد که وسط مکالمهی نه چندان مودبانه با ددیش وارد اتاق نشده و بازی با سهون رو تا الان ادامه داده بود.
+ راستش فکر به باسن کوچیک و سکسیت نذاشت بخوابم.
بکهیون با پوزخند گفت و لوهان که داشت ملحفه رو کنار میزد تا دراز بکشه به سرعت بالشتش رو برداشت و روی باسنش قرار داد.
- هی عوضی چرا مثل پدرت حرف میزنی؟
+ چطور؟ ترسناک یا سکسی؟
لوهان چشمغرهای به لبخند بکهیون رفت و جواب داد:
- حالبهمزن!
+ تو حق نداری اینجوری بگی!
بکهیون با لبای آویزون اعتراض کرد و لوهان همونطور که به آرومی بالشت رو برمیداشت گفت:
- کم حرف بزن و بخواب، فردا باید برگردیم.
بکهیون چیزی نگفت و به آرومی زیر ملحفه خزید و پشت به لوهان کرد و چشماش رو بست، تصویر ددیش از جلوی چشماش کنار نمیرفت و تصور دیدنش لبخند به لباش میاورد، چرا انقدر برای اون مرد خودخواه اشتیاق داشت؟
خوب میدونست چانیول باهاش چیکار کرده و انقدر خودخواه بوده که همچنان بکهیون رو برای خودش نگه داره اما چرا نمیتونست حس بدی بهش داشته باشه و برعکس کششی رو نسبت بهش حس کنه که قلبش رو به تپش بندازه؟
......
روز بعد درحالیکه چمدون بزرگش رو دنبال خودش میکشید تا مسافتی رو طی کنن و بعد سوار ماشین بشن و تا فرودگاه برن، مغازهها رو دید میزد و به غرغرای لوهان و سهون که انگار قرار نبود ساکت بشن اهمیتی نمیداد.
- ماشین اومده بکهیون... زود باش!
سهون با کلافگی گفت و بکهیون چشمغرهای رفت که باعث شد سهون به سرعت سرش رو پایین بندازه.
+ چمدون منم ببر تا من بیام.
با اخم گفت و بیاهمیت به فریادای لوهان، همونطور که لبخند بزرگی روی لباش بود سمت مغازهای راه افتاد.
داخل شد و بدون مکث چیزی که چشمش رو گرفته بود خرید.
......
- بیاین باهم بریم.
سهون درحالیکه چشماش رو میمالوند و خمیازه میکشید گفت و بکهیون پوزخندی زد.
+ برو بخواب بچهجون... با یه پرواز کوتاه داری بیهوش میشی، ددیم میاد دنبالمون.
- باشه.
سهون که بین خواب و بیداری بود به آرومی گفت و سمت ماشین رانندهش راه افتاد.
بکهیون کلافه نگاهی به اطراف انداخت و با پیدانکردن شخص مورد نظرش اخم کرد، به چه جرأتی معطلش کرده بود؟
- پارک بکهیون؟
با شنیدن اسمش از پشت سرش برگشت و نگاهی به فرد مورد نظرش انداخت، موهای همیشه مرتبش، لباسای شیک و رسمیش، حالت ثابت چهرهش و عطر لعنتیِ همیشگیش بعد از چند روز جذابتر به نظر میرسیدن یا بکهیون دلتنگتر شده بود؟
+ ددی...
زمزمه کرد و چانیول روبهروش قرار گرفت، به چشمای قهوهایش خیره شد و قبل از اینکه دستش توی موهای رنگشدهش فرو بره صدای لوهان باعث شد دستش رو عقب بکشه، لعنتی... نیاز داشت لمسش کنه!
_ سلام آقای پارک.
- سلام دادستان لو.
_ عجیبه که هنوز منو دادستان صدا میزنید آقای پارک!
لوهان با تعجب پرسید و چانیول بهش خیره شد.
_ آدما هر چقدرم که عوض بشن آرزوهاشون عوض نمیشن، خیلی تغییر کردی اما هنوزم میخوای دادستان بشی، اشتباه میکنم؟
_ قطعا نه... شما آدمشناس خوبی هستید آقای پارک!
+ ددی من خستهم میخوام برم خونه.
قبل از اینکه چانیول بتونه جواب لوهان رو بده بکهیون نالید و چانیول به سرعت دستهی چمدون بکهیون رو گرفت.
- خب بریم.
+ لو بیا بریم.
بکهیون با لحن بیخیالی گفت و چانیول اخم کرد، میخواست به محض نشستن توی ماشین بکهیون رو ببوسه اما با وجود لوهان نمیتونست، چرا بکهیون نمیفهمید چقدر میخوادش؟
_ نه من با تاکسی میرم... فعلا.
لوهان بیتوجه به اون دوتا چمدونش رو کشید و راه افتاد و بکهیون شونهای بالا انداخت.
بعد از چند دقیقه پیاده روی بالاخره داخل ماشین نشستن و دست چانیول به سرعت به صورت بکهیون چنگ زد، دستاش رو دو طرف صورت بکهیون گذاشت و بدون اینکه بهش فرصت عکسالعملی بده شروع به بوسیدنش کرد، تند و عمیق میبوسید... طوری که بکهیون دوست داشت تا ابد توی این لحظات که حس میکرد ددیش هم دلتنگش بوده و حالا براش بیقراره بمونه...
با مک عمیقی کمی صورتش رو از بکهیون فاصله داد و زمزمه کرد:
- اندازهی تمام این چهار روز میبوسمت و تو هم حق نداری بیحرکت بمونی... منو ببوس... به ددی نشون بده که چقدر دلتنگش بودی و بذار بیشتر بخوامت.
دوباره لبای بکهیون رو بین لباش گرفت و بکهیون این بار دستاش رو روی شونههای چانیول گذاشت و شروع به بوسیدنش کرد.
......
به محض ورود بکهیون رو به دیوار کوبید و شروع به بوسیدنش کرد، همونطور که میبوسیدش پیراهنش رو درمیاورد و بعد از پرت کردنش روی زمین دستش سمت باسن و عضوش رفت و نالهی بکهیون رو بلند کرد.
- لعنت بکهیون... دیشب وقتی انگشتات خیس شده بودن خودمو لعنت کردم که چرا همونطور که گفتی پشت در نبودم.
دستاش رو زیر باسن بکهیون برد و بلندش کرد و چند ثانیهی بعد بکهیون روی کاناپه دراز کشیده و چانیول روش خیمه زده بود.
- دوری ازت اصلا خوب نیست بکهیون و این خطرناکه.
زبونش رو روی نوک سینهش کشید و ادامه داد:
- تا حالا کسی رو انقدر نخواستم و وقتی پارک کسی رو انقدر بخواد هرکاری میکنه تا همیشه و فقط اونو مال خودش داشته باشه و هیچ چیز نمیتونه جلوشو بگیره.
بکهیون زیرش نفسنفس میزد و سعی میکرد بیاهمیت به حرکت زبونش روی حرفاش تمرکز کنه اما لعنت... مگه میشد؟!
+ من همین الانشم فقط مال توام ددی.
......
توی بغلش روی کاناپهی تنگ دراز کشیده بود و چانیول بیتوجه به بدنهای خیسشون محکم بغلش کرده بود و موهاش رو نوازش میکرد، دیگه قرار نبود بذاره حتی یک ثانیه ازش دور بشه!
+ ددی دفعهی بعد باید باهم بریم سفر.
- قطعا همینطوره... دوست داری کجا بری؟
+ ایتالیا؟ هاوایی؟ ژاپن؟ خیلی جاها هست که دوست دارم با ددی برم.
با به یاد آوردن چیزی به سرعت از جا بلند شد و سمت چمدونش رفت و بعد از برداشتن وسیلهی موردنظرش با لبخند برگشت.
- این چیه؟
چانیول خیره به جعبه کادوی توی دستای کوچیک بکهیون پرسید و بکهیون همونطور که جعبه رو باز میکرد و دکمههای سرآستین خیرهکننده و گرون قیمت رو بهش نشون میداد با لبخند جواب داد:
+ وقتی میخریدمش فقط به ددی فکر میکردم و خیلی خوشحال بودم... قول بده یه روز که خیلی خوشحال بودی ازشون استفاده کنی و من بتونم برق چشماتو ببینم ددی.