Hey Little You Got Me Fucked...

By Dark_noise_04

9.1K 2.4K 56

❥ 𝐻𝑒𝑦𝐿𝑖𝑡𝑡𝑙𝑒𝑌𝑜𝑢𝐺𝑜𝑡𝑀𝑒𝐹𝑢𝑐𝑘𝑒𝑑𝑈𝑝 پسرک شانزده ساله‌ای که به‌خاطر جـرم مادرش، توی زنـدان مت... More

سخن نویسنده❥
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 1
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 2
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 3
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 4
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 5
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 6
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 7
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 8
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 9
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 10
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 11
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 12
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 13
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 14
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 15
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 16
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 17
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 18
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 19
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 20
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 21
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 22
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 23
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 24
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 25
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 26
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 27
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 28
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 29
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 30
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 31
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 33
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 34
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 35
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 36
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 37
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 38
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 39
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 40
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 41
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 42
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 43
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 44
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 45(End)

❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 32

165 42 0
By Dark_noise_04

بین خواب و بیداری با شنیدن اسمش چشماش رو باز کرد و نگاه گیجش رو به چانیولی که عینک زده بود و پشت میز اتاقش نشسته بود و روزنامه میخوند، داد.

- وقتشه بیدار شی وگرنه مدرسه‌ت دیر میشه.

چانیول با جدیت گفت و بکهیون دوباره چشماش رو بست و جواب داد:

+ بعد از یه شب هیجان‌انگیز با ددی اصلا نمیتونم راه برم و فکر کنم دوست نداشته باشی بقیه مارکام رو ببینن و منم در جوابشون بگم که آره من با دوست‌پسرم خوابیدم!

بکهیون گفت و بدون اینکه نگاه ترسناک چانیول رو ببینه دوباره خوابش برد.

وقتی دوباره چشماش رو باز کرد و نگاهش به ساعت روی میز افتاد ساعت دو بعدازظهر بود!

خمیازه‌ای کشید و همون‌طور که دستش رو به موهاش میکشید تا مرتبشون کنه بلند و از اتاق خارج شد، به آشپزخونه رفت و بعد از خوردن یک لیوان شیرکاکائو برگشت تا برای دوش گرفتن آماده بشه اما قبل از اینکه بتونه وارد اتاق بشه نگاهش به کاناپه افتاد.

+ ددی چرا خونه‌ای؟

با تعجب، درحالی‌که نزدیک چانیول میشد گفت و چانیول کمی عینکش رو پایین داد و نگاهی بهش انداخت.

- یه سری پرونده هستن که باید توی خونه تکمیلشون کنم.

کوتاه جواب داد و دوباره سرش رو پایین انداخت و مشغول تایپ شد.

بکهیون شونه‌ای بالا انداخت و سمت حموم راه افتاد.

دقیقا یک ساعت بعد از حموم خارج شد و بعد از پوشیدن حوله از اتاق خارج شد و چانیول رو توی همون حالت دید. همچنان مشغول تایپ بود و توجهی به اطرافش نمیکرد. اخم کرد و به اتاق خودش رفت، به‌هرحال اون هم باید درس میخوند پس تا چهارساعت بعد از اتاقش خارج نشد اما لعنت وقتی اون مرد لعنتی توی خونه بود چطور باید روی درس تمرکز میکرد وقتی میتونست توی بغلش باشه و نگاه شیفته‌ش رو داشته باشه؟

صادقانه اگر قرار بود اعتراف کنه اون نگاه شیفته و لحن محکم ددیش بهش شجاعت و اعتمادبه‌نفسِ قدمای بعدی رو میدادن، باعث میشدن حریص‌تر بشه و دلش بخواد بیشتر اون مرد رو داشته باشه اما خب... به‌هرحال قرار نبود اون جمله‌ی ددیش رو فراموش کنه:

"من مال تو نیستم"

مال بکهیون نبود اما بکهیون باید تمامش رو بهش میداد و این اصلا خوشایند نبود پس بکهیون هم باید تمامِ اون مرد خودخواه رو برای خودش میکرد... تمامش رو!

کلافه کتابش رو بست و از اتاق خارج شد، اون لعنتی همچنان مشغول تایپ بود پس چرا خسته نمیشد؟

کنار چانیول نشست و تلویزیون رو روشن و صداش رو تا جایی که گوشاش اذیت بشن زیاد کرد اما لعنت که چانیول همچنان توجهی بهش نداشت.

نفس عمیقی کشید و صدا رو بیشتر کرد و این بار چانیول نگاهی بهش انداخت.

- کمش کن، به‌خاطر خودت میگم.

برای اینکه صداش به گوش بکهیون برسه تقریبا فریاد زد و بکهیون با عصبانیت کنترل رو روی میز گذاشت، ایستاد و برگه‌های توی دست چانیول رو ازش گرفت و روی میز گذاشت و بدون اینکه بهش اجازه‌ی واکنشی بده روی پاهاش نشست، عینکش رو برداشت و به چشمای خودش زد و همون‌طور که درگیر دیدنِ با عینک بود گفت:

+ حوصلم سر رفته ددی.

- بازی کن، درس بخون یا با اون دوست کوچولوت حرف بزن... من کار دارم.

چانیول درحالی‌که به پشتی کاناپه تکیه میداد و چشماش رو میمالید گفت و بکهیون دوباره اخم کرد، توی صورت چانیول خم شد، دستاش رو دو طرف صورتش گذاشت و با لحن جدی‌ای جواب داد:

+ من کنارت نشستم و تو همچنان حواست پیش اون پرونده‌هاست؟ چطور میتونی منو نادیده بگیری ددی؟

صادقانه نتونسته بود بکهیون رو نادیده بگیره، طی مدتی که با پرونده‌ها مشغول بود نگاه خیره‌ش رو حس میکرد و برای لمس کردن و نکردنش با خودش می‌جنگید.

- خب دوست داری چی‌کار کنیم کوچولوی عینکی؟

با تموم کردن جمله‌ش بوسه‌ی آرومی به لبای بکهیون زد و بکهیون راضی از موفقیتش لبخندی زد و وزنش رو روی چانیول انداخت و بغلش کرد.

+ بریم بیرون؟

......

نیم ساعت بعد با پالتو و شلوارهای ست توی خیابونای خلوت قدم میزدن و بکهیون به‌خاطر سرمای هوا به خودش میلرزید.

- واقعا مجبور نبودی بیرون بیای، توی خونه هم میتونستیم...

قبل از اینکه چانیول بتونه جمله‌ش رو کامل کنه بکهیون گفت:

+ فیلم ببینیم و بازی کنیم؟ من اینو ترجیح میدم ددی چون باعث میشه تجربه‌های متفاوتی باهات داشته باشم... مثلا چندسالِ دیگه درحالی‌که باهم مشروب میخوریم من برات تعریف میکنم که یادته توی زمستون باهم بیرون رفتیم و من از سرما میلرزیدم و تو بهم گفتی مجبور نبودی و احتمالا بعدش بهم بخندی و بگی واقعا مجبور نبودی!

بکهیون با لحن شیرینی گفت و چانیول لبخندی زد.

- اشتباه حدس زدی.

+ چیو؟

بکهیون با کنجکاوی نگاهی به نیم‌رخ چانیول انداخت و چانیول بعد از چند ثانیه جواب داد:

- جوابِ منو اشتباه حدس زدی، احتمالا همون‌طور که شیشه‌ی مشروب رو از دستت میگرفتم بهت میگفتم خب میتونستی توی خیابون خالی بغلم کنی تا سردت نشه.

با تموم شدن جمله‌ش پوزخند رضایتمندی زد و بکهیون با تعجب خندید.

+ اوه... این خیلی رمنس...

قبل از اینکه جمله‌ش رو کامل کنه با دیدن مغازه‌ی کوچیکِ کلاه فروشی که توی چند قدمیشون قرار داشت، به سرعت دست چانیول رو گرفت و شروع به دویدن کرد.

......

+ خدای من... چقدر بامزه‌ن.

بکهیون با دیدن هرکلاه این جمله رو میگفت و چانیول مجبور میشد کمی هُلش بده تا قدم بعدی رو برداره اما انگار آخرین کلاه واقعا توجه بکهیون رو جلب کرده بود که بکهیون پنج دقیقه‌ی تمام خودش رو توی آینه نگاه میکرد!

+ فکر کنم همین خوب باشه.

بکهیون کلاهِ طرح گوزنی رو از سرش دراورد و همون‌طور که نگهش داشته بود یک سایز بزرگ‌ترش رو هم از توی قفسه برداشت.

+ ددی بیا تو هم امتحانش کن.

- مگه بچه‌م؟

+ ددی...

بکهیون با لحن کلافه‌ای گفت و روی پنجه‌هاش بلند شد تا کلاه رو سر چانیول بذاره.

چانیول با چشم‌غره‌ای کلاه رو از دستش کشید و همون‌طور که سعی میکرد با نفس عمیق خودش رو کنترل کنه کلاه رو روی سرش گذاشت.

+ معرکه‌ست... خیره‌کننده شدی وکیل پارک!

بکهیون همون‌طور که با چشمای براق به چانیول خیره شده بود گفت و بلافاصله کلاه خودش رو هم سرش گذاشت و به آینه‌ای که حالا تصویر جفتشون رو منعکس میکرد، خیره شد.

اون دوتا کنار هم واقعا عالی به نظر میرسیدن!

از مغازه خارج شد و همون‌طور که همچنان دست چانیول رو میکشید سمت دکه‌ی غذاهای خیابونی که از قبل زیر نظر داشت راه افتاد.

......

+ از همشون میخوام.

با هیجان رو به پیرمرد گفت و پیرمرد لبخندی تحویلش داد و طولی نکشید که ظرف بزرگی از غذاهای خیابونی جلوش قرار گرفت و بکهیون تندتند مشغول خوردن شد.

هنوز چند دوکبوکی بیشتر نخورده بود که گوشاش قرمز شدن و به سرفه افتاد، چانیول که تا اون موقع بی‌حوصله نگاهش میکرد با کمی تعجب نزدیک‌تر رفت و چند ضربه به پشتش زد.

- چی شد؟

+ چی... چی ریختین داخلش؟ مطمئنین فلفل بوده؟

بکهیون همون‌طور که سرفه میکرد رو به پیرمردِ شرمنده‌ی ترسیده گفت و پیرمرد فقط سرش رو تکون داد.

+ پس چرا انقدر... تنده؟

- جوری وانمود نکن که انگار دفعه‌ی اولته همچین چیزی میخوری!

چانیول با پوزخند گفت و بکهیون اخم کرد،یه دونه برداشت و جلوی چانیول گرفت.

+ امتحانش کن ددی.

با اخم گفت و چانیول با پوزخند دوکبوکی رو خورد و طولی نکشید که گوشاش قرمز شد اما قرار نبود بروز بده که چقدر داره میسوزه!

+ چرا گوشات قرمز شده ددی؟

بکهیون با خنده گفت و چانیول جوابی بهش نداد، واقعا فلفل ریخته بودن؟

......

داخل ماشین نشستن و چانیول طبق عادت نگاهی به خودش توی آینه انداخت و با دیدن کلاهِ روی سرش اخم کرد.

- خدای من... باورم نمیشه تمام مدتی که توی خیابون قدم میزدم این کلاهِ احمقانه روی سرم بود.

+ ولی ددی...

- همش تقصیر توئه کوچولوی زورگو.

چانیول با اخم سمتش برگشت و بکهیون به سرعت بوسه‌ای روی لباش گذاشت و فاصله گرفت.

+ اسمشو میذارم "معذرت‌خواهی به سبک پارک بکهیون"

......

تمام روز گذشته دقیقا از زمانی که فهمید قرار نیست بکهیون اون روز به مدرسه بیاد تا همین الان که به کُندی قدم برمیداشت تا به رختکن بره و لباس ورزشیش رو بپوشه، بی‌حوصله و کسل بود.

فکرش رو هم نمیکرد انقدر دلتنگ بکهیون بشه و همین هم باعث تعجبش شده بود، اصولا آدمی نبود که حتی توی روابط جدیش اهمیتی به بود و نبود طرف مقابل بده و تنها چیزی که براش مهم بود خوشگذرونی باهاش بود اما حالا بدون اینکه با بکهیون رابطه‌ی خاصی داشته باشه مدام بهش فکر میکرد و دلتنگش میشد... اون لعنتی حتی تماساشم جواب نداده بود.

کلافه وارد رختکن شد و به بوی عطر و عرقی که فضا رو پر کرده بود اهمیتی نداد اما با پیچیدن عطر آشنایی توی بینیش با تعجب سرش رو بلند کرد و به بکهیونی که تنها پنج قدم باهاش فاصله داشت خیره شد.

مشغول درآوردن پیراهنش بود که با دیدن بکهیون سرجاش ثابت شد و دستاش بالای سرش همون‌طور خشک شدن و دهنش باز موند.

بکهیون واقعا آدم بود؟ پس چرا این‌طور فرشته به نظر میرسید؟

رنگ موی جدیدش چرا انقدر عوض و زیباترش کرده بود؟

این انصاف نبود... حالا چجوری باید خودش رو کنترل میکرد؟

خیالِ داشتنش شعله‌ورتر شده بود و سهون توی آتیشی که بکهیون دورش ساخته بود میسوخت.

بزاقش رو قورت داد و قبل از اینکه بکهیون بهش برسه پیراهنش رو دراورد.

+ هی عوضی چرا انقدر دیر کردی؟

بکهیون به محض اینکه روبه‌روش قرار گرفت با اخم گفت و سهون بدون حرفی نگاهش کرد.

+ با توام اوه سهون!

- خوابیده بودم.

سهون به آرومی گفت و بکهیون دوباره اخم کرد، دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه اما به محض برخورد نگاهش به عضلات شکم سهون، هیجان‌زده دستش رو سمتش برد و سهون چشماش رو بست، قلبش با شدت میزد، اون لعنتی قصد کشتنش رو داشت؟

نمیتونست لمس بکهیون رو هضم کنه!

دستش رو روی شکم سهون کشید و سهون نفسش رو حبس کرد.

+ اوه پسر... عضلاتت شبیه ددیمه... فکر کنم فقط من عضله ندارم.

بکهیون با خنده گفت و سرش رو بلند کرد و به سهونی که لبخند مصنوعی‌ای روی لب داشت خیره شد.

سهون بزاقش رو قورت داد و نفس عمیقی کشید، چرا انقدر رقت‌انگیز به نظر میرسید؟

- آ...آره.

......

با خروج موکلش خسته نگاهی به ساعت انداخت، چشماش رو بست و با انگشتاش شروع به ماساژ شقیقه‌هاش کرد. باید پرونده‌ی موکلش رو بررسی میکرد و برای اولین بار حس میکرد انرژیش رو نداره. دکمه‌ی تلفن روی میز رو زد و با پیچیدن صدای منشی کوتاه گفت:

- برام قهوه بیار.

اهمیتی به اینکه چهارمین قهوه‌ی امروزشه و بلایی که به سر معده‌ش میاورد نداد. وزنش رو روی پشتی صندلیش انداخت و باعث شد صندلی به عقب خم بشه، ساعدش رو روی چشماش گذاشت و چشماش رو بست، میتونست کمی استراحت کنه.

......

دختر جوون با حس نگاه خیره‌ی کسی درحالی‌که سینی قهوه دستش بود به پسر نوجوونی که به خوبی میشناخت خیره شد. بکهیون درحالی‌که به چهارچوب در ورودی تکیه داده بود دست به سینه نگاهش میکرد و وقتی نگاه بکهیون از صورت منشی زیبای ددیش به پاهای برهنه‌ش رسید پوزخند عجیبی روی لبش نشست که باعث شد دختر کمی دامنش رو پایین بکشه و با خجالت نگاهش کنه.

- آقای پارک... اطلاع نداشتم تشریف میارین.

خیره به چشمای مضطرب منشی جلو رفت و انقدر نزدیک بهش ایستاد که سینی بهش برخورد میکرد، دختر جوون هیچ اطلاعی از شخصیت پسر رئیسش نداشت و نمیدونست چطور باید رفتار کنه و از طرفی نگاه خیره و مرموز بکهیون بهش استرس میداد.

+ باید اطلاع میدادم؟

دختر دستپاچه سرش رو تکون و توضیح داد:

- نه... منظورم این نبود... فقط...

+ برای ددیمه؟

حرف دختر رو قطع کرد و خیره منتظر جوابش شد.

- بله.

+ خودم میبرمش.

اهمیتی به نگاه متعجب دختر نداد و سینی رو گرفت. دختر با عجله ازش دور شد با این حال بکهیون سمت میزش برگشت و با دیدن پاهاش که روی هم انداخته بودشون و بیشتر به چشم میومدن به سردی نگاهش کرد و با لحن سردی گفت:

+ هوا سرده و فکر نمیکنم لباست مناسب این فصل باشه.

دختر که به خوبی متوجه منظور اصلیش شده بود لبش رو به دندون گرفت و دستاش رو روی پاهاش گذاشت.

- د...درسته.

برگشت و سمت اتاق ددیش راه افتاد، وقت سورپرایز بود. از لحظه‌ای که از مدرسه با این فکر بیرون اومده بود لبخندش از صورتش پاک نمیشد تا اینکه منشی ددیش رو با دامن کوتاه چرمش دیده بود و نمیفهمید چرا انقدر عصبانی شده بود، شاید چون میدونست تمام زنای اطراف ددیش میخوان توجهش رو جلب کنن و شایدم مدتی بود که به همه‌ی زنا بی‌اعتماد شده بود!

تقه‌ی آرومی به در زد و وقتی وارد شد ددیش رو پشت میزش درحالی‌که روی صندلیش لم داده بود و ساعدش رو روی چشماش گذاشته بود دید.

- بذارش روی میزم.

با صدای بی‌حالش لبخند زد و به آرومی نزدیک رفت. قطعا ددیش حتی تصورش رو نمیکرد توی این ساعت اینجا باشه و برای دیدن واکنشش لحظه‌شماری میکرد، از طرفی اینکه چانیول هیچ علاقه‌ای به دیدن منشیش نشون نداده بود باعث حس رضایت عجیبی توی وجودش شده بود، حسی که بکهیون کم‌کم به ترسناک بودنش پی میبرد، حسی که میخواست بیشتر و بیشتر داشته باشه!

به آرومی سینی رو روی میز گذاشت، کیفش رو طوری که صدایی ایجاد نکنه روی زمین گذاشت و خیلی طول نکشید چانیول با سنگینی چیزی توی بغلش متعجب چشماش رو باز کنه و با دیدن لبخند بزرگ بکهیون چشماش گشاد بشن.

+ وکیل پارک؟

بکهیون با همون لبخند درحالی‌که روی پاها و توی بغلش وول میخورد گفت و چانیول با خودش فکر کرد چطور ممکنه این کوچولوی لعنتی با لبخندای گرمش این‌طور خستگیش رو از بین ببره، تاحالا چیزی توی زندگی روی برنامه و دقیقش سورپرایزش کرده بود؟

بی‌اختیار لبخند کوچیکی روی صورتش نشست و دستش رو بین موهای لختی که هنوز به رنگ جدیدشون عادت نکرده بود برد.

- اینجا چی‌کار میکنی؟

بکهیون راضی از لبخند کوچیک و لحن آرومش خم شد و بعد از بوسه‌ی سطحی روی لبای ددیش جواب داد:

+ دلم برای ددی تنگ شده بود.

منتظر جواب نموند و ادامه داد:

+ خسته‌ای؟

برگشت و فنجون قهوه رو بینشون نگه داشت.

+ الان سرد میشه.

- تو درستش کردی؟

بکهیون با حرص بینیش رو چین داد و اخم کیوتش با لبای آویزونش باعث میشدن چانیول به سختی خودش رو کنترل کنه تا موجود کیوت توی بغلش رو فشار نده!

+ نه... منشی خوشگلت درست کرده.

قبل از اینکه چانیول فنجون رو بگیره دوباره چرخید و روی میز گذاشتش.

+ اصلا نخورش حتما گند زده.

چانیول نفس عمیقی کشید، کمی بکهیون رو توی بغلش جلوتر کشید و دستاش رو دو طرف کمرش گذاشت.

- همه نمیتونن مثل تو توی درست‌کردنش مهارت داشته باشن!

به وضوح متوجه برق چشمای بکهیون و لبخند ذوق‌زده‌ش شد و این بار با بدجنسی ادامه داد:

- ولی من خستم بکهیون، به کافئین نیاز دارم تا دوباره انرژی بگیرم.

+ ولی من اومدم پیشت ددی و مصرف زیاد کافئین برات ضرر داره.

با جمله و لحن قاطع بکهیون پرسید:

- و تو میتونی جای کافئینو بگیری؟

بکهیون این بار با لبخند شیطونی به چشماش خیره شد و انگشتای ظریفش شروع به شل کردن کراواتی که خودشون صبح بسته بودن، کردن.

+ معلومه که میتونم... مثل اونم برای بدن ددی ضرر ندارم.

این بار به خنده افتاد و به باسنش چنگ زد، بکهیون با حس ناگهانی فشرده شدن باسنش نفس عمیقی کشید و به کراوات ددیش که حالا توی دستاش بود چنگ زد، چانیول با آرامش کراواتش رو باز کرد و درحالی‌که دور مچ دستاش میپیچیدش گفت:

- ولی ممکنه ددی برای بدن کوچیکت ضرر داشته باشه!

بکهیون این بار توی سکوت اجازه داد دستاش با کراوات ددیش بسته بشن و بلافاصله خودش رو بالاتر کشید و درحالی‌که بینی و لبش رو به گردن چانیول میکشید زمزمه کرد:

+ نداره...

چانیول متعجب از حرکت و لحن نیازمندش بی‌حرکت مونده بود و بکهیون همچنان مثل یه گربه‌ی لوس صورتش رو به گردنش میکشید، چطور بچه‌ای که حتی از یک لمس کوچیک میترسید انقدر تغییر کرده بود؟

خودش ماه‌ها برای عادت دادنش تلاش کرده بود با این حال هیچ‌وقت تصور نمیکرد بکهیون کسی باشه که پیش قدم بشه و از طرفی میدونست رابطه با این فاصله‌ی زمانی کم میتونه برای بدنش مضر باشه.

با بی‌حرکت موندنش بکهیون این بار منتظر بهش خیره شد.

+ ددی در اتاقتو قفل کردم.

چانیول با ناباوری پوزخند زد، پارک بکهیون لعنتی با همین هدف پیشش اومده بود؟

انقدر مشتاق و بی‌طاقت شده بود؟

این بیشتر از حد تحملش بود و دیگه نمیتونست منطقی فکر کنه، تنها چیزی که میخواست تصاحب بیبی شیطونش بود که خودش رو با علاقه تسلیم کرده بود و لعنت که حتی نفسای بکهیون روی گردنش تحریکش کرده بودن. خیلی طول نکشید که بکهیون برهنه توی بغلش وول میخورد و با عجله انگشتای ددیش رو مک میزد تا خوب خیسشون کنه، چانیول بی‌طاقت انگشتاش رو از دهنش بیرون کشید و بکهیون با حس اولین انگشت ددیش کمی خودش رو بالا کشید که با ورود ناگهانی انگشت دومش صدای ناله‌ش بلند شد و بلافاصله دست چانیول جلوی دهنش قرار گرفت.

- باید ساکت باشی بکهیونی.

بکهیون درحالی‌که به سرعت نفس‌نفس میزد سرش رو به نشونه‌ی تایید تکون داد و چانیول با بدجنسی انگشت سومش رو وارد کرد، بکهیون به سرعت دستاش رو جلوی دهنش گرفت و چشماش رو بست، کنترل کردن صداش زیادی سخت بود و بکهیون هیچ‌وقت مجبور نشده بود ساکت باشه، این بار آماده کردنش رو کمتر از همیشه طول داد و وقتی دستای بکهیون رو باز کرد به نگاه گیجش پوزخند زد.

- قراره بشینی روش و به دستات نیاز داری کوچولوی من.

وقتی داشت کاری که ددیش خواسته بود انجام میداد تصورشم نمیکرد انقدر درد داشته باشه که برای بلند نشدن صدای فریادش شونه‌ی ددیش رو گاز بگیره، قبلا توی حموم این کار رو انجام داده بود اما انقدر دردناک نبود!

چانیول که چند دقیقه‌ای میشد تحت فشار زیاد به سختی با خودش میجنگید تا مراعات بکهیون رو بکنه و برای عادت کردنش صبر کنه با تکون خوردن بکهیون دستاش رو روی پهلوهاش گذاشت تا توی حرکت کردن کمکش کنه، بکهیون به سختی خودش رو حرکت میداد و چهره‌ی درهمش به خوبی نشون میداد چقدر کنترل صداش اعصابش رو بهم ریخته، کم‌کم حرکاتش سریع‌تر شدن و وقتی بالاخره عضو ددیش به نقطه‌ی حساسش برخورد کرد نالید:

+ د...ددی... میشه... خودت...

چانیول کمک کرد بکهیون بلند بشه و بعدش خودش هم بلند شد و شکم بکهیون روی میز چسبوند و ضربه‌ای به باسنش که سمتش خم شده بود، زد و خنده‌ای کرد.

درحالی‌که دکمه‌های پیراهنش رو باز میکرد دکمه‌ی تلفن رو زد و با پیچیدن صدای منشی توی فضای اتاق خیره به بکهیون گفت:

- میتونی بری.

منتظر جواب نموند و بعد از برداشتن دستش از روی دکمه درحالی‌که پیراهنش رو درمیاورد گفت:

- بهتره زودتر بره چون بیبی من به تازگی خیلی پرسروصدا شده و اصلا نمیتونه جلوی ناله‌های شهوت‌انگیزشو بگیره!

بلافاصله بعد از تموم کردن جمله‌ش عضوش رو با شدت وارد کرد و با صدای بلند بکهیون که این بار بی‌پروا اسمش رو فریاد میکشید روش خم شد و بین بوسه‌های خیسش روی گردن بکهیون زمزمه کرد:

- انگار دلت واقعا برای ددی تنگ شده بوده!

.....

طبق عادت کوچولوی حساسش یک ساعتی بود که به سختی روی کاناپه‌ی دفترش دراز کشیده و بکهیون تقریبا روش بود، سرش رو روی سینه‌ی برهنه‌ی ددیش گذاشته بود و حرکت نوازش‌مانند دست چانیول که دور کمرش حلقه شده بود تا مانع افتادن بکهیون بشه داشت چشماش رو گرم میکرد.

- داره خوابت میبره؟

بکهیون با بی‌حالی جواب داد:

+ به ددی انرژی دادم همه‌ی انرژی خودم تموم شد.

- ولی اصلا به نظر نمیرسید خسته شده باشی!

بکهیون بدون اینکه خجالت بکشه سرش رو از روی سینه چانیول بلند کرد و بهش خیره شد.

+ خسته نشدم.

لبخند شیرینی زد و ادامه داد:

+ گرسنه‌م شده.

چانیول با جمله‌ش به خنده افتاد.

- عالیه... اینم به لیست خواسته‌های پارک بکهیون بعد از سکس اضافه شد!

بکهیون لباش رو آویزون کرد و غر زد:

+ همش دوتان... بغل و غذا.

چانیول سیلی آرومی به باسنش زد و گفت:

- پاشو لباساتو بپوش بریم شام بخوریم.

بکهیون با لبخند بزرگش بلند شد و با وجود دردش به سرعت مشغول پوشیدن لباساش شد. میدونست درد داره و حتی اخم روی صورتش به خوبی شدتش رو نشون میداد پس چرا اصلا مراعات وضعش رو نمیکرد؟

به نظر میرسید به وضعیت جسمیش اهمیتی نمیده و این از نظر ددیش اصلا نشونه‌ی خوبی نبود!

+ ددی حالا چی‌کار کنیم؟ لباست خیلی چروک شده.

با صدای بلند غر زد و چانیول با اخمی که بکهیون به هیچ عنوان توی این موقعیت ازش انتظار نداشت گفت:

-بشین و تا آماده میشم تکون نخور... یکی دیگه اینجا دارم.

......

کمتر از یک ساعت بعد بکهیون با اخم و لبای آویزون به استیکی که ددیش براش میبرید نگاه میکرد، اصلا شاید اون چیز دیگه‌ای دلش میخواست چرا ددیش به جای اون تصمیم گرفته بود چی بخوره؟

چانیول با حوصله استیک بکهیون رو قطعه قطعه کرد و بشقاب رو جلوش گذاشت.

- این قیافت برای چیه؟ مشکلی هست؟

با جدیت پرسید و بکهیون کمی توی خودش جمع شد، سعی کرد لبخند بزنه. خوب این لحن و چهره‌ی ددیش رو میشناخت، معنی جمله‌ش این بود که اگه مشکلی داری بگو تا بهت بفهمونم رئیس کیه و بکهیون به هیچ عنوان قصد نداشت عصبیش کنه، شاید نمیدونست چرا بداخلاق شده ولی میدونست چطور دوباره خوش اخلاقش کنه!

+ نه... ممنون ددی.

به آرومی گفت و چانیول کلافه از فکرای مزخرفی که شبش رو بهم ریخته بودن مشغول غذاش شد. کمی طول کشید تا دوباره ذهنش رو آروم کنه، نیاز نبود به وضعیت جسمی و روحی بکهیون حساسیت زیادی نشون بده، دلیلی برای نگرانیش وجود نداشت و بکهیون فقط یک نوجوون بود که به نظر میرسید کم‌کم از سکس لذت میبرد و عجیب نبود برای لذت جدیدی که تجربه میکرد مشتاق بشه!

- خوش‌مزه بود؟

بکهیون درحالی‌که لپ‌هاش هنوز با گوشت پر بودن سرش رو تکون داد و چانیول ادامه داد:

- برای دسر بستنی خوبه؟

بکهیون دوباره سرش رو تکون داد و چانیول با خودش فکر کرد این بچه توی هر شرایطی از شکمش نمیگذره!

درحالی‌که از شرابش مینوشید به بکهیون که از بستینش لذت میبرد نگاه میکرد، بکهیون کوچک‌ترین اهمیتی به نگاه خیره‌ی ددیش نمیداد و تمام تمرکزش رو روی خوردن توت‌فرنگی‌های روی بستنیش گذاشته بود.

- هفته‌ی دیگه باید به یه مهمونی مهم بریم بیشتر دوستات همراه خانواده‌هاشون هستن.

+ من فقط دوتا دوست دارم ددی.

بی‌علاقه گفت و انگار تازه متوجه موضوع شده باشه با چشمای درشت‌شده به چانیول زل زد.

+ چی؟ گفتی مهمونی؟

چانیول مشکوک جواب داد:

- درسته مهمونی... کجاش عجیبه؟

بکهیون چند ثانیه توی سکوت بهش خیره شد و ناگهانی صداش رو بالا برد.

+ چرا زودتر بهم نگفتی ددی؟

منتظر جواب نموند و بلافاصله گوشیش رو دستش گرفت، به سرعت صفحه چتش با سهون رو باز کرد و بی‌ربط به چیزی که تایپ میکرد گفت:

+ پس همه‌ی اون دخترای لعنتی مدرسه برای همین یک ماهه دارن مجله‌های مد و فشن میخونن؟ ددی حالا تو یه هفته چطور از همشون خوش‌تیپ‌تر باشم؟ اوه سهون احمق از قصد بهم نگفته بود که مقامشو ازم پس بگیره؟

چانیول گیج از عصبانیت بکهیون پرسید:

- مقامش؟ درمورد چی حرف میزنی؟

بکهیون پیامش رو ارسال کرد و گوشیش رو روی میز کوبید، با جدیت به چانیول خیره شد و جواب داد:

+ من پسر شماره یک دبیرستانم و قرار نیست دوباره این جایگاهو داشته باشه!

اهمیتی به ابروهای بالا پریده‌ی ددیش نداد و دوباره به بستنیش حمله کرد.

......

یک هفته زمانی بود که سهون بعد از دریافت پیام بکهیون که گفته بود تا زمان مهمونی حق نداره باهاش حرف بزنه چون یه خائنِ عوضیه، نتونسته بود واقعا باهاش حرف بزنه. مهم نبود چقدر توضیح بده فکر میکرده خودش از مهمونی خبر داره بکهیون به هیچ عنوان حتی نگاهش نکرده بود. بالاخره روز مهمونی بود و سهون با دیدن لوهان جلوی مدرسشون سمتش دوید و محکم بغلش کرد.

+ خدایا نمیدونی چقدر از دیدنت خوشحالم.

لوهان شوکه و با چشمای گشادشده‌ش نفسش رو حبس کرده بود، اون ضربان لعنتی قلبش برای چی بود؟

انقدر از حسش شوکه شد که با فشار سهون رو هُل داد.

- چی‌کار میکنی؟ تا اونجایی که یادمه ما انقدرام همو دوست نداشتیم!

لوهان درحالی‌که دستش رو روی لباس میشکید گفت و سهون بی‌توجه به غرغرش جواب داد:

+ بکهیون یک هفته‌ست باهام حرف نمیزنه و واقعا حوصلم سررفته بود حتی شمارتو نداشتم تا شاید باهم راضیش کنیم و بریم یه‌کم خوش بگذرونیم.

لوهان چشم غره‌ای رفت و آبنباتش رو توی دهنش گذاشت.

- آره گفت که بهش نگفتی مهمونیه تا نتونه لباس مناسبشو بخره و تو خوش‌تیپ‌ترین پسر اون شب بشی.

آبنباتش رو درآورد و درحالی‌که سمت سهون گرفته بود ادامه داد:

- و نمیدونم چرا تو همیشه تاپ این دبیرستان بودی، انقدرام پرفکت نیستی.

خیره به چهره‌ی متعجب سهون ادامه داد:

- و بازم نمیدونم بکهیون چرا اصرار داره توی این مدرسه‌ی کوفتی انقدر بدرخشه... البته یکی از دوست‌پسرام همین‌قدر احمق بود فکر میکنم این یه بیماریه که بین شما بچه پولدارا شایعه!

قبل از اینکه سهون بتونه حرفاش رو تحلیل کنه و بفهمه دقیقا باید فحش بده یا نه بکهیون تنه‌ی محکمی بهش زد.

+ هی اوه سهون... امشب میبینمت و خوشحال باش قرار نیست اونجام قهر باشم!

لوهان به لبخند هیجان‌زده‌ی سهون پوزخندی زد و با جمله‌ش باعث شد بکهیون و سهون هر دو با اخم نگاهش کنن.

- مهم نیست چقدر خودتونو خسته کنین.

به بکهیون نگاه کرد و ادامه داد:

- چون همه قراره فقط به پدر فوق سکسیت با اون پوزخندای ترسناکش خیره بشن و هیچ‌کدومتون نمیتونین توی این مورد وکیل پارک رو شکست بدین... مثل همیشه مرد اون مهمونی آقای پارکه و فردا که روزنامه‌ها رو دیدم و اون تیتر خبرا بود حسابی بهتون میخندم.

سهون با ناباوری درحالی‌که به لوهان نگاه میکرد گفت:

+ بکهیون مطمئنی دوستت به پدرت چشم نداره؟

بکهیون همون‌طور که متفکرانه به لوهان خیره بود،جواب داد:

+ نه مطمئنم ازش متنفره... حتی یه بار میخواست با مشت بزنه توی صورتش!

لوهان با دیدن نگاه خیره‌ی هر جفتشون و جمله‌های احمقانه‌ای که ردوبدل میکردن به خنده افتاد.

- خدای من واقعا ما سه نفر هیچ تفاهمی نداریم چطور دوستیم؟

بکهیون صداش رو بالا برد و جواب داد:

+ فعلا که به نظر میرسه تو دشمن منو سهونی.

- خفه شو پارک بکهیون زود باش دیرمون میشه کلی کار داریم.

چشمکی به سهون زد و ادامه داد:

- اوه سهون امشب خوب مراقبش باش!

......

لبخند هیجان‌زده‌ی لوهان اصلا حس خوبی بهش نمیداد، شاید فکر خوبی نبود که به حرفش گوش بده و از دوست آرایشگر لوهان بخواد بیاد خونشون. ظاهر دوست لوهان خیلی هیجان‌زده‌ش کرده بود با این حال حالا که اون پسر با موهای قرمز و چشمای میکاپ‌شده‌ش بکهیون رو آماده کرده بود جرأت نداشت توی آینه خودش رو نگاه کنه!

+ جفتتون خیلی ترسناک نگاهم میکنین حس میکنم افتضاح شدم.

لوهان لباش رو آویزون کرد و گفت:

- میدونی بکهیون... این اصلا انصاف نیست و کم‌کم دارم بهت حسودی میکنم.

+ خدای من چه بلایی سرم آوردین؟

قبل از اینکه سمت آینه بره لوهان بازوش رو چسبید و گفت:

- اصلا فکرشم نکن، اول لباساتو بپوش بعد خودتو ببین.

بکهیون چشم‌غره‌ای رفت و چند دقیقه بعد درحالی‌که کت و شلوارش رو پوشیده بود با اخم رو به لوهان گفت:

- حالا میشه ببینم؟

لوهان با عجله سمتش رفت، مشغول بستن کراواتش شد و بعد از انداختن ساعت و رینگ به دستش با پوزخند گفت:

- متاسفم بک امشب قراره تا صبح به فاک بری و اون پارک چانیول لعنتی کل مهمونی مجبوره نگهبانیِ پسر کوچولوی سکسیشو بده تا ندزدنش!

بکهیون کم‌کم داشت نگران میشد که با صدای دوست لوهان کمی آروم شد.

_ لوهان اذیتش نکن بذار خودشو ببینه باید بریم.

بکهیون لوهان رو هُل داد و چند ثانیه بعد توی آینه‌ی قدی اتاقش شوکه به خودش نگاه میکرد، خودش بود؟

چطور ممکن بود با فقط کمی میکاپ انقدر متفاوت به نظر برسه؟

انگار کمی بزرگ‌تر از سنش دیده میشد و این زیادی خوب بود، حتی خودش نمیتونست از خودش چشم برداره و حالا شک نداشت همون توجهی که دنبالش بود رو به دست میاره. احساس قدرت میکرد و حالا فهمیده بود میتونه چقدر خیره‌کننده باشه، به چهره‌ش پوزخندی زد و سمت دوست لوهان برگشت، گوشیش رو سمت پسر گرفت و گفت:

+ شمارتو سیو کن و شماره حسابتم برام بفرست، از این به بعد زیاد همدیگه رو میبینیم!

.....

از وقتی ددیش اومده بود خونه به سرعت به اتاقش رفته بود تا آماده بشه و وقتی چانیول از اتاقش بیرون میومد چند تقه به در اتاق بکهیون زد.

- داره دیرمون میشه بکهیون عجله کن.

+ دارم میام.

فریاد زد و کمی از ادکلنش به لباسش اسپری کرد، کنجکاو بود واکنش ددیش رو ببینه، با ورودش ددیش رو دید که درحال بستن ساعتشه و چانیول بدون اینکه نگاهش کنه شروع به توضیح دادن کرد:

- امروز با خواهرم هم آشنا میشی مامان مینیانگ، بعد از اتفاق سومی باهات قهره، امشب سعی کن دوباره دل مینیانگو به دست بیاری.

بکهیون با شیطنت نزدیک شد و توی چند قدمی چانیول ایستاد. ددیش مشغول توضیح دادن بود و بکهیون به شدت مشتاق بود شوکه‌شدنش رو ببینه!

- خانواده‌ی سومی هم هستن و قطعا زیر نظر میگیرنت، ممکنه خبرنگارا مخفیانه وارد مهمونی شده باشن پس مشروب نخور و با هرکسی حرف نزن.

نفس عمیقی کشید و درحالی‌که سمت بکهیون میچرخید گفت:

- حاضر...

شوکه حرفش نصفه موند و وقتی بکهیون راضی از نگاه ددیش لبخند زد نگاه چانیول کم‌کم از صورتش به کت و شلوار آبی نفتی و براقش افتاد.

+ آره... دیگه میتونیم بریم.

پس یک هفته بکهیون درگیر آماده کردن اینا بود؟

میخواست دیوونش کنه؟

کی یاد گرفته بود میکاپ کنه؟

کی یاد گرفته بود انقدر خوب لباس بپوشه و لعنت کی یاد گرفته بود انقدر سکسی باشه؟

با مکث طولانیش بکهیون کمی مضطرب شد، نکنه خوشش نیومده بود؟

- پارک بکهیون... زیادی با خودت بی‌رحم نیستی؟

چانیول با پوزخند گفت و بکهیون متعجب بهش خیره شد.

+ منظورت چیه ددی... خوب نشدم؟

چانیول با پوزخند نزدیک و کمی توی صورتش خم شد.

- فقط به مهمونی فکر کردی و حواست نبود که بعدش قراره بیایم خونه؟

بکهیون لبخند بزرگی زد و با شیطنت جواب داد:

+ خب اشکالی داره؟ حتی اگه بخوای میتونیم زودتر برگردیم خونه ددی!

جواب جمله‌ش پوزخندی بود که به لبخند تبدیل شد و بکهیون درحالی‌که دست چانیول رو گرفته بود و با خودش سمت خروجی میکشید گفت:

+ فعلا باید بریم دیر شده.

......

همه چیز فوق‌العاده بود و بکهیون طبق چیزی که میخواست تمام نگاه‌ها رو روی خودش داشت و وقتی زن جوون و زیبایی نزدیکشون شد به راحتی از شباهت زیاد زن به ددیش و اینکه کنار مین مین بود متوجه شد خواهر ددیشه، کمی مضطرب شده بود ولی با لبخند بزرگ زن لبخند زد و وقتی بازوش با محبت لمس شد با خودش فکر کرد چقدر ددیش با خواهرش متفاوته. با وجود اینکه مین مین هنوز باهاش سرد بود مادربزرگ و پدربزرگش با افتخار به بقیه معرفیش میکردن و این بین بکهیون به خوبی متوجه نگاه خیره‌ی شخص آشنایی روی خودش بود، کریس وو تمام مدت بهش خیره بود و بکهیون نمیفهمید چرا باید انقدر بهش توجه کنه!

بعد از یک ساعت بالاخره سهون که از لحظه‌ی ورود نتونسته بود ازش چشم برداره نزدیکش و موفق شد بکهیون رو از بین تمام کسایی که سوالات تکراری ازش میپرسیدن بیرون بکشه.

+ خدایا داشتم دیوونه میشدم.

......

+ پسرت و سهون دوستای خوبی شدن.

به بکهیون و سهون که مدتی میشد گوشه‌ای از سالن کنار هم ایستاده بودن و میخندیدن نگاهی انداخت.

"باور کن بکهیون... خودت هم نمیخوای به اون پسر لبخند بزنی"

بر خلاف چیزی که توی ذهنش بود جواب آقای اوه رو داد.

- درسته.

مرد میانسال ادامه داد:

+ اولین باره پسرم با کسی انقدر دوست میشه که اونو به خونه بیاره.

پس بکهیون اون دو روز خونه‌ی این مرد بود؟

با وجود اینکه مطمئن بود اوه سهون اصلا شبیه پدرش نیست و میشد بهش اعتماد کرد، بودنِ بکهیون توی اون خونه آخرین چیزی بود که میخواست.

_ شاید بتونن بعد از شما امپراطوری خودشونو باهم بسازن... همچین دوستی‌ای میتونه شکست‌ناپذیرشون کنه.

با صدای کریس و جمله‌ای که اصلا برای چانیول خوشایند نبود هر دو به کریس نگاه کردن و آقای اوه گفت:

+ کریس وو، شنیده بودم سرت زیادی شلوغه فکر نمیکردم بیای!

چانیول درحالی‌که از شامپاینش میخورد پوزخندی زد.

- همین الان هم سرکاره.

کریس به خنده افتاد و به بکهیون و سهون که نزدیکشون میشدن اشاره کرد.

_ پسراتون دارن میان بیاین یه‌کم لبخند بزنیم!

چانیول کلافه جامش رو سر کشید و بلافاصله بکهیون کنارش ایستاد، به پدر سهون نگاه کرد و با لبخند سلام کرد.

+ ددی آقای اوه وقتی رفتم خونشون خیلی خوشحال شد، شما دوستین؟

کریس به لحن عادی بکهیون پوزخند زد.

_ بکهیون‌شی پدرت و آقای اوه رابطه‌ای قوی‌تر از دوتا دوست دارن و امیدوارم تو و سهونم بتونین مثل اونا کنار هم موفق بشین!

بکهیون ناخودآگاه اخم کرد، چرا از لحن کریس خوشش نیومده بود؟

پوزخندی زد و این بار به انگلیسی جواب داد:

+ واقعا؟ قطعا منو سهون نمیتونیم مثل اونا بی‌نقص باشیم کریس!

ابروهای کریس به سرعت بالا پرید و به خوبی متوجه پوزخند چانیول شد، بکهیون این بار به کره‌ای رو به چانیول گفت:

+ انگلیسی حرف زدن خیلی آسون‌تره ددی... هنوز به محترمانه حرف زدن عادت ندارم.

چانیول لبخندی زد و بلافاصله سهون هیجان‌زده گفت:

- بک من زبانم افتضاحه میتونی کمکم کنی؟

+ البته که نه، معلم خصوصی بگیر خاطره‌ی خوبی از کمک‌کردن به بقیه توی درس زبان ندارم!

با حرفش سهون و چانیول به خنده افتادن و خیلی طول نکشید سهون و بکهیون با گیج شدن بین بحث پدرهاشون در مورد تجارت سمت همکلاسیاشون رفتن.

با نزدیک شدن سومی به بکهیون سهون کلافه نفس عمیقی کشید و سومی بی‌توجه به اخم ترسناکش گفت:

+ بکهیون اوپا... میشه حرف بزنیم؟

به جای بکهیون، سهون بلافاصله جواب داد:

- اینجا استخر نداره تا بخوای دوباره بکشیش!

بکهیون به لحن حرصیش خندید و وقتی به سومی نگاه کرد اخم کرد:

- اگه حرفی داری همینجا بگو.

+ اوپا... لطفا... پدر و مادرم دارن نگاه میکنن.

- و اگه بریم جایی حرف بزنیم حتما میخوای بگی میخواستم بهت تجاوز کنم!

+ لطفا... فقط چند دقیقه.

بکهیون کلافه اخم کرد و به ددیش که اون‌طرف سالن نگاهش میکرد خیره شد، داشت نگاهش میکرد و نمیدونست اگه با سومی بره چه واکنشی نشون میده، به سهون نگاه کرد و کمی صداش رو بالا برد.

- سهونا زود برمیگردم البته اگه جون سومی عاقل باشه!

......

چانیول با دیدن رفتنشون به آرومی معذرت‌خواهی کرد و خیلی طول نکشید طبقه‌ی بالا و پشت در یکی از اتاقا ایستاده بود و به خوبی صدای فریاد بکهیون رو میشنید.

- سومی تو منو هُل دادی و همین که از ددیم نخواستم مجبورت کنه جلوی همه زانو بزنی و ازم معذرت‌خواهی کنی کافیه!

+ اوپا... لطفا... خانواده‌م حتی گوشیمو گرفتن و نمیذارن از خونه بیرون برم... فقط کافیه بگی یه مدت باهم بودیم و چون کات کردیم من عصبی شدم.

بکهیون این بار به خنده افتاد.

- خدای من... پس از روز اول تو یه هرزه بودی؟ اون شبم که به زور اومدی خونمون از قصد انقدر به خودت رسیده بودی و فکر میکردی میتونی گولم بزنی؟ میدونی خیلی اشتباه کردم... نمیذارم حتی بتونی نزدیک مدرسمون بشی... هرزه‌ی روانی!

چانیول راضی از چیزایی که شنیده بود از در فاصله گرفت و این بار با لبخندی که از پارک چانیول بعید بود به خانواده‌ش ملحق شد.

......

مهمونی کم‌کم داشت خسته‌کننده میشد و سهون کلافه به بکهیون نگاهی انداخت.

+ بک من واقعا نیاز دارم حداقل یه‌کم شامپاین بخورم دارم دیوونه میشم.

- ددیم گفته اجازه ندارم.

گفت و سهون این بار فاصلشون رو کمتر کرد.

+ محض رضای خدا... با این استایل و چهره‌ت دیوونم کردی و الانم میگی مشروب نخورم؟ خیلی بی‌رحمی.

بکهیون با اعتراف سهون ناخواسته مغرورانه لبخند زد، میدونست اوه سهون بهش علاقه داره و اینکه انقدر درمونده اعترافشون میکرد باعث میشد تمام حرفا و تعریفای ددیش رو به یاد بیاره، تونسته بود حتی اوه سهون رو عاشق خودش کنه؟

این حس رضایت لعنتی چی بود که باعث میشد لبخند بزنه؟

+ بریم توی باغ؟ اونجا هم هوا میخوریم هم کسی نمیبینه.

- به ددیم میگم که میریم توی باغ و تو هم برو چندتا مشروب خوب بدزد.

سهون چشم‌غره‌ای رفت و بکهیون بی‌اهمیت سمت ددیش راه افتاد، امکان نداشت بدون اجازه‌ش همچین کاری بکنه!

......

با لبخند سرش رو بالا گرفته بود و به ستاره‌ها نگاه میکرد، هوا کمی سرد بود با این حال بکهیون از صدای جیرجیرکا و تماشای ستاره‌ها لذت میبرد. با صدای پایی که شنید غر زد.

- چقدر طولش دادی.

سمت منبع صدا چرخید و با دیدن کریس تمام اعتمادبه‌نفسش رو از دست داد، اینجا هیچ‌کس نبود، ددیش نبود تا اعتمادبه‌نفس حرف زدن داشته باشه و از طرفی میدونست این مرد چیزایی میدونه و دلیل نگاه‌هاش شک به بکهیونه!

+ انگار فقط این‌طوری میتونم باهات حرف بزنم.

دستپاچه جلو رفت و زمزمه کرد:

- میرم ببینم چرا سهون دیر کرد.

داشت از کنارش رد میشد که دست کریس به ساعدش چنگ زد و همون لحظه بکهیون با دیدن ددیش که با اخم نگاهشون میکرد بغض کرد.

چانیول با ندیدن کریس بین جمعیت نگران شده بود و برای مطمئن شدن از حال بکهیون به باغ اومده بود، برای دیوونه شدنش دیدنشون توی اون حالت کافی بود و انتظار نداشت چنین واکنشی از بکهیون ببینه.

بکهیون عصبی دستش رو با فشار آزاد کرد و خیره به چشمای کریس که متعجب نگاهش میکرد گفت:

- بهت اجازه ندادم بهم دست بزنی.

انگشتش رو سمتش گرفت و این بار تهدید کرد:

- متوجه نگاهات هستم و کم‌کم دارم عصبی میشم... دیگه جرأت نکن بهم دست بزنی کریس وو.

تنه‌ی محکمی بهش زد و وقتی سمت ددیش راه افتاد تمام تمرکزش رو روی درست راه رفتن و نلرزیدن گذاشت. ترسیده بود و شاید بازیگر خوبی بود ولی انقدر از گذشتش وحشت داشت که نمیدونست تونسته طبیعی باشه یا نه!

هنوز چند متری با ددیش فاصله داشت که صدای کریس و چیزی که با صدای بلند گفت باعث شد تمام بدنش شروع به لرزیدن کنه و تصویر ددیش به‌خاطر بغضی که به گلوش چنگ زده بود تار بشه.

+ بیون بکهیون!

Continue Reading

You'll Also Like

45.3K 6.6K 12
چی میشه اگه کسی رو که همیشه توی رویاهاتون میبینین رو در واقعیت ملاقات کنین ؟ 💮_______________________💮 چانیول، بکهیون رو در حالی که بیهوشه با صورت...
17.5K 3.3K 34
تصورات کایسوییتون ( + بقیه کاپلها) رو اینجا بهشون رنگ میدیم. لذت ببرید و با فکر کردن بهشون یکم از دنیای واقعی فاصله بگیرید💛
93K 11.3K 17
[complete] - آخه چرا باید جفت من یه پیرمرد پلاسیده باشه. آلفا پسر کوچکتر رو بین خودش و میز کارش قفل می‌کنه و با پوزخند میگه: بابات پیره بچه جون! «اله...
32.3K 6K 47
[کامل شده] ziam 🔞 حالا اون اینجا بود ... در حالی که از دست رفتن باکرگی پسر ۱۶ ساله رو به روش رو تماشا میکرد ... بدون اینکه حرکتی کنه ‌‌‌... بدون ای...