+ اصلا تصور نمیکردم شایعهها حقیقت داشته باشن.
با لحن دلخور پدرش اخم مادرش رو نادیده گرفت.
- متاسفم که زودتر بهتون معرفیش نکردم.
خانم پارک بالاخره کنترلش رو از دست داد و صداش رو بالا برد.
_ باورم نمیشه وقتی من بین خانوادههای مهم دنبال همسر مناسبی برات بودم و هیچکسو لایقت نمیدیدم تو به راحتی اسم خانوادهمون رو به یه یتیم دادی؟ پسری که حتی نمیدونم از کجا اومده و چه خانوادهای داشته؟ یه غریبه چطور لایق بودن توی خانوادهی ماست و لیاقت داشتن اسممونو داره؟
چانیول که اخمش هر لحظه بیشتر میشد به مادرش خیره شد.
- من انتخابش کردم و خودم هم تربیتش کردم پس قطعا بیشتر از هر کسی لایقه این اسمه.
_ پسرم... وقتی خودت توی سن ازدواجی و میتونی پسر خودتو داشته باشی چه دلیلی داره بچهی یکی دیگه رو به سرپرستی بگیری؟ ما هرروز منتظریم تا همسر آیندهت رو بهمون معرفی کنی و تو پسرت رو میاری؟
چانیول که به وضوح از این بحث خسته شده بود به ساعتش نگاهی انداخت.
- مادرش رو میشناختم و بکهیون خیلی وقت نیست که از دستش داده... خیلی بیشتر از چیزی که لازمه لایقه و اگه فقط کمی تلاش کنین متوجهش میشین چون قطعا کسی که انتخاب منه آدم سطح پایینی نیست، اون خاصه و انتخاب منه، بکهیون پسرمه و نمیخوام چیز دیگهای بشنوم... در ضمن... در مورد خانوادهش سوالی نپرسین و ناراحتش نکنین.
به مادرش که هنوز عصبی بود نگاه کرد و گفت:
- نمیخوام متفاوت با مینیانگ باهاش رفتار بشه و امیدوارم حس بدی که بهش دادین جبران کنین!
......
با گشتن توی عمارت بزرگ و پرزرقوبرقی که میدونست ددیش توش بزرگ شده فهمیده بود چرا خونهی خودشون انقدر ساده و ساکته.
دیگه احساس نمیکرد خونشون زیادی بزرگه و فهمیده بود سلیقهی ددیش کاملا با خانوادهش متفاوته، این عمارت سفید و طلایی نقطه مقابل آپارتمان سفید مشکی خودشون بود و پنجرههایی که با پردههای بلند و ابریشمی پوشیده شده بودن در مقابل پنجرههای بزرگ و بدون پرده خونهی خودشون زیادی زشت به نظر میرسیدن، تنها نمای این پنجرهها باغ عمارت بود درحالیکه بکهیون میتونست از پنجرههای خونشون کل سئول رو ببینه.
تحمل کردن خدمتکار خونه برای همون چند ساعت محدود زیادی سخت بود و بکهیون درک نمیکرد چطور ممکنه با وجود این تعداد آدم با یونیفرمای یکسان که مدام اینطرف و اونطرف میرفتن بشه زندگی کرد!
رفتار راحت و دوستانهی مینیانگ باعث شده بود دیگه معذب نباشه و با کمی دقت متوجه شده بود دختر کنارش که با لبخند و شوخی اطراف رو بهش نشون میداد قابل اعتماد، ساده و دوست داشتنیه!
طوری باهاش رفتار میکرد انگار سالهاست بکهیون رو میشناسه و کنار هم بزرگ شدن و حتی موفق شده بود چندباری بخندونتش!
سوال اضافه نمیپرسید و بکهیون حس میکرد کوچیکترین اهمیتی به زندگیش قبل از ورود به این خونه نمیده.
دختر با رسیدن به در بزرگ و طلایی طبقهی سوم لبخند بزرگی زد.
+ خب؟ بالاخره میتونی اتاق پادشاه و ملکهی ترسناک این خانواده رو ببینی.
- مطمئنی اجازه دارم برم داخل؟
+ البته که نه... ملکه میخواست تو رو بکشه معلومه که دوست نداره اتاقشو ببینی!
لبخندی به چهرهی ناامید بکهیون زد و ادامه داد:
+ ولی کافیه بشناستت... عاشقت میشه، مطمئنم!
- باهوشتر شدی.
با صدای چانیول هر دوشون به سرعت برگشتن و مینیانگ با لبخند گفت:
+ لطفا وقتی مامانمم بود اینو بگو... فکر میکنه من یه احمقِ پیش فعالم.
چانیول دوباره لبخند کوچیکی زد که بکهیون رو متعجب کرد و دستش رو بین موهای مینیانگ برد.
- اینجا رو خودم نشونش میدم بعد میایم پایین.
مینیانگ با لبخند تایید کرد و قبل از اینکه ازشون فاصله بگیره بکهیون براش دست تکون داد.
+ ممنون مین مین.
خیلی طول نکشید تنها شدن و چانیول به آرومی در اتاق پدر و مادرش رو باز کرد.
+ ددی؟ از من خوششون نیومده درسته؟ دوستم ندارن؟
چانیول بیتوجه به لحن ناامیدش بکهیون رو داخل اتاق کشید و وقتی بکهیون وارد اتاق بزرگ و سفید رنگ شد هیجانزده اطراف رو زیر نظر گرفت.
- مهمه که دوست داشته باشن؟
چانیول پرسید و بکهیون به چشمای درشتش زل زد.
"مهم نیست ددی... فقط کافیه که تو دوستم داشته باشی."
حتی فکر کردن به اینکه روزی ددیش دوستش داشته باشه وجودش به لرز میانداخت، نگاهش رو از چانیول گرفت و به آرومی جواب داد:
+ برای ددی مهمه که اونا دوستم داشته باشن؟
- نه.
به آرومی جواب داد و بکهیون با دردی که توی قلبش پیچید اخم کرد، چانیول به آرومی نزدیکش شد و بیبیش رو توی بغلش کشید، بکهیون به راحتی اجازه داد بدنش بین بازوهای قوی ددیش فشرده بشه و با جملهای که توی گوشش زمزمه شد شوکه به دستایی که دورش حلقه شده بودن زل زد.
- نیازی به تایید اونا نداریم... همین که ددی بخوادت کافیه.
با سکوت بکهیون بیخبر از طوفانی که توی ذهن کوچولوش راه انداخته بود ادامه داد:
- چطوره حالا که ناراحتت کردن منم پسر بدی براشون بشم؟
حلقهی دستاش رو باز کرد و بکهیون رو سمت خودش چرخوند.
+ منظورت چیه؟
چانیول پوزخندی زد، به تخت بزرگ اتاق اشاره کرد و جواب داد:
- این اتاق و تخت سفیدش سالها شاهد عشقبازی یه زوج پاک بودن.
بکهیون وحشتزده یک قدم عقب رفت و بلافاصله چانیول با قدمی که به جلو برداشت اون فاصله رو از بین برد.
- نظرت چیه یهکم کثیفش کنیم؟
+ د...ددی...
بکهیون ترسیده دوباره قدمی به عقب برداشت و نالید با این حال به سرعت دست ددیش دور کمرش حلقه شد و همونطور که وحشتزده نفسنفس میزد و توی بغل چانیول فشرده میشد به چشمای پر از شیطنتش خیره شد.
- میخوام همینجا کار کثیفی بکنم و برای همیشه معصومیت اتاق اصلی عمارت پارک رو از بین ببرم ولی کی میتونه مشخص کنه که کارمون واقعا کثیفه یا نه؟ پس بیا فقط ازش لذت ببریم.
قبل از اینکه بکهیون بتونه واکنشی نشون بده لباش درگیر بوسه پرحرارتی شدن، لبای ددیش انقدر بکهیون رو توی خودش غرق کردن که بعد از چند دقیقه بوسهای که به اجبار شروع شده بود به اجبار هم تموم شد و بکهیون درحالیکه نفسنفس میزد سعی میکرد جملهای که توی ذهنش رژه میرفت کنار بزنه.
"میخوام بازم منو ببوسه."
چانیول به سختی فاصلشون رو بیشتر کرد، کنترل کردن خودش بعد از چشیدن بدن بیبیش سختتر شده بود و حاضر بود هرکاری بکنه تا تمام آدمای این عمارت ناپدید بشن و بتونه بینگرانی کوچولوش رو به تخت پدر و مادرش بکشه، سکس با پسرخوندهش روی تخت پدر و مادرش زیادی کثیف به نظر میرسید ولی نمیتونست انکار کنه حتی با تصور بکهیون برهنه روی اون ملحفههای مخمل سفید تحریک شده!
انگار بکهیون ذهنش رو خونده بود چون نگران نگاهش میکرد، نفس عمیق دیگهای کشید و به مچ ظریفش چنگ زد.
مهم نبود چقدر مچش رو فشار میده چون فقط میخواست هرچه سریعتر بکهیون رو پایین ببره تا بتونه افکار نه چندان مثبتش رو دور بریزه!
......
با وجود شوخیای مینیانگ تحمل جو سرد میز شام آسونتر شده بود با این حال بکهیون اشتهاش رو از دست داده بود و چانیول متوجه شده بود فقط با غذاش بازی میکنه.
چند ساعتی زیر نگاههای خیرهی بقیه سوالات تموم نشدنیشون رو جواب داده بود و بالاخره احساس میکرد نگاه زوج سختگیر جلوش کمی دوستانهتر شده.
_ بکهیون هم میتونه اینجا اتاق خودشو داشته باشه؟
مینیانگ با ذوق پرسید و آقای پارک با لبخند جواب داد:
+ البته.
به بکهیون نگاه کرد و گفت:
+ بکهیون میتونی بعضی وسایلت رو بیاری و اینجا اتاق خودتو داشته باشی.
به چانیول نگاه کرد و ادامه داد:
+ تو هم زیاد سفر کاری میری درست نیست خیلی خونه تنها بمونه... میتونه مثل مین مین اینجا پیش ما بمونه .
چانیول به بکهیون نگاهی انداخت و پرسید:
- میخوای وقتایی که نیستم بیای اینجا؟
خانم پارک که هر لحظه منتظر بود بیادبی ازش ببینه و هربار ناموفق بود منتظر بهش نگاه کرد با این حال بکهیون لبخند زد.
_ هرطور که تو تصمیم بگیری ددی.
چانیول راضی سرش رو تکون داد، صبرش تموم شده بود و کمکم به این نتیجه میرسید که حق با پسرشه و بکهیون بینقصه!
+ کدوم اتاقو میخوای؟ قطعا بزرگترینشو درسته؟
با لحن تحقیرآمیزی پرسید و با اینکه اخم غلیظی روی صورت پسرش نشست بکهیون لبخند پرآرامشی زد.
_ تمام اتاقای اینجا بزرگ و زیبا بودن و این نشوندهندهی سلیقه فوقالعادتونه ولی اگه اجازه بدین از اتاق ددی استفاده میکنم.
با اینکه توی ذهنش میگفت حاضره سالها توی خونه تنها بمونه و اینجا نیاد جملهش رو محترمانه و با لبخند تموم کرد که نتیجهش لبخند عجیبی روی لبای خانم پارک شد، تمام کارهای امروزش برای امتحان کردن بکهیون بود؟
بعد از شام همه چیز دوستداشتنیتر پیش رفت و بکهیون حالا داشت با لبخند به کتاب توی دست آقای پارک نگاه میکرد.
- هرجا میبینیش لبخند میزنی؟ این حد از عشقت به اون کتاب واقعا برام عجیبه.
با صدای چانیول آقای پارک متعجب به بکهیون نگاه کرد.
+ خدای من... تو این کتابو خوندی؟
بکهیون لبخند خجالتزدهای زد و چانیول به جاش جواب داد:
- شاید بیشتر از پنج بار؟ بکهیون بیشتر روز مشغول کتاب خوندنه.
آقای پارک نگاه تحسینآمیزی بهش انداخت.
+ درست مثل پدرت... چانیول هم وقتی همسن تو بود از کتابخونم بیرون نمیومد... البته هیچوقت ندیدم کتاب خاصی رو بیشتر از بقیه دوست داشته باشه.
_ چطوره کتابخونتو نشونش بدی عزیزم... منم براتون میوه میارم.
با لحن مهربون خانم پارک به سختی تعجبش رو مخفی کرد، حالا فهمیده بود رفتارای عجیب و غیرقابلپیشبینی ددیش از کجا نشأت گرفته و انگار ددیش زیادی شبیه مادرش بود!
......
وارد اتاق شد و کتش رو روی کاناپه پرت کرد، اتاقِ قدیمی هیچ تغییری نکرده بود، انگار که چانیول هنوز هم اونجا زندگی میکرد، حتی ترتیب کتابهای کتابخونهی گوشهی اتاق بهم نخورده بود و این نشون میداد مادرش هنوز هم امید به برگشتنش داره...
کمد لباساش رو باز کرد، با تعجب چندتاشون رو برداشت، لباسای جدید اما سایز خودش!
مادرش با خودش چه فکری کرده بود؟
یک ست راحتی سفید برداشت و پوشید، وقتی شلوارش رو بالا میکشید تازه متوجه نبود بکهیون و صدای آب شد.
حتی تصور بکهیون لخت اونم زیر آب تحریکش میکرد!
بعد از اون شب با هر حرکت یا تصورش تحریک میشد و این به شدت عصبیش میکرد، واقعا پارک چانیول همچین آدمی بود؟
چرا دیگه خودش رو نمیشناخت؟
پارک چانیول با تصور یه پسر بچه 17ساله بیطاقت نمیشد، چانیول هیچوقت هوس داشتنِ کسی رو اونم درست توی خونهی پدر و مادرش نمیکرد چون فکر میکرد اون خونه انقدری ارزش داره که آلوده به کارای کثیفش نشه اما حالا اون چانیول کجا بود؟
چطور انقدر عوض شده بود و حالا چانیول انقدر بکهیون رو میخواست؟
میخواست کاری کنه که صداش توی کل عمارت پارک بپیچه و اهمیتی به اینکه چرا یه پدر باید با پسرش بخوابه نده!
کلافه نفس عمیقی کشید، روی تخت دراز کشید، به تاج تخت تکیه داد و مشغول چک کردن گوشیش شد، هنوز پوشهی کاریش رو باز نکرده بود که بوی هلو توی بینیش پیچید و بهش فهموند که بیبی خواستنی لعنتیش از حموم خارج شده، ناخوداگاه گوشی رو کنار گذاشت و دست به سینه به مسیر اومدنش چشم دوخت.
حوله رو پوشید و همونطور که از حموم خارج میشد لبخند میزد، از اینکه عمارت پارک هم مثل خونهی خودشون امکانات مورد علاقهش رو داشت راضی بود، حتی شامپوی بدنشون هم مثل شامپو بدن خودش بود... هلو!
عمارت پارک سومین جایی بود که براش "خونه" محسوب میشد.
زندان، خونهی خودش و ددیش و حالا هم اینجا.
یعنی ممکن بود این خوشیها ادامهدار باشن؟
میتونست تا همیشه جایی به اسم خونه داشته باشه؟
جایی که همیشه یه آغوش و چشمایی سرد اما عمیق منتظرش باشن؟
جایی که یه مرد قوی با تمام سختگیریاش بهش زندگی کردن رو یاد بده و بکهیون با وجود تمام دردهایی که بهش میداد باز هم اون رو انتخاب کنه؟
یعنی میشد این رویهی تکراری اما شیرین و گاهی دردآور ادامه داشته باشه؟
جلوی کمد ایستاد و با گیجی به لباسای سایز بزرگ داخلش خیره شد، چرا همهی لباسا سایز ددیش بودن؟
حالا باید چیکار میکرد؟ با لباس رسمی خودش که نمیتونست بخوابه!
با کمی جستوجو تونست باکسر مشکی رنگی پیدا کنه اما اون لعنتی کاملا اندازهی ددیش بود، به یاد داشت وقتی ددیش باکسر میپوشید عضلات رونهای پاهاش به خوبی مشخص میشدن و بکهیون داشت تمام تلاشش رو میکرد تا برجستگی بزرگ بین پاهاش رو به یاد نیاره!
آهی کشید و بند حولهش رو باز کرد و چند ثانیه بعد بود که حوله روی کاناپه پرت شده بود و بکهیون با لبای آویزون باکسر گشاد رو میپوشید.
نگاه خیرهش بکهیون رو زیر نظر داشت و سیب گلوش که هر چند ثانیه بالا و پایین میشد به خوبی نشوندهندهی اشتیاق غیرمنطقیش برای بیبیش بود، با بازشدن بند حوله و بعد از اون نمایانشدن بدن لعنتیش چانیول تنها تونست شوکه بهش خیره بشه.
اون بچه واقعا نفهمیده بود چانیول اونجا حضور داره یا داشت از قصد همچین کاری میکرد؟
اصلا به چه جرأتی چانیول رو تحریک میکرد؟
بدن کوچولوی سفیدش همچنان خیس بود و باسن خوشفرمش... نمیتونست نگاه کردن بهش رو متوقف کنه!
چقدر دلش میخواست بلند بشه، سمتش بره و از پشت بغلش کنه و باسنش رو توی چنگش بگیره و اون کوچولوی لعنتی رو طوری تنبیه کنه تا بفهمه پیش ددیش نباید ادای پسرهای شجاع رو بیاره!
اما لعنت که فقط میتونست وقتی درحال آتیش گرفتن بود به کوچولوش خیره بشه و هجوم جریان خونش به قسمت پایینی بدنش رو نادیده بگیره!
نگاهی به خودش انداخت که چطور توی اون باکسر مشکی رنگ مضحک به نظر میرسید، اگه اون رو نگه نمیداشت میفتاد و بکهیون هیچ ایدهای نداشت اگه ددیش بکهیون رو توی اون وضع ببینه دقیقا واکنشش چیه!
همونطور که قسمتی از پارچه رو توی دستش گرفته بود با بالا تنهی لخت سمت کتابخونهی گوشهی اتاق رفت، کتابی رو برداشت و سمت تخت رفت، هنوز چند ثانیه نمیشد که سمت تخت برگشته و خشک شده بود، چطور ممکن بود؟
یعنی فکرش انقدر درگیر بود که متوجه حضور ددیش نشده بود؟
حتما تمام مدت بهش خیره شده بود و بکهیون مثل احمقا هنوز همونطور سرجاش ایستاده بود و سعی میکرد به سختی بزاقش رو قورت بده.
اون چشمای وحشی و اون برق نگاه عجیب اصلا خوشایند به نظر نمیرسیدن!
+ د...ددی...
آروم زمزمه کرد و با پوزخند ددیش بغض کرد، یعنی قرار بود باز هم اون اتفاق بیفته؟
- بهت نگفته بودم انقدر مثل بچهها بغض نکن؟ بیا اینجا.
چانیول با اخم گفت و دستش رو دراز کرد اما بکهیون تکون نخورد، میترسید...
از درد... از خفگی و از ددیش...
نمیتونست حس مرگآوری که ددیش بهش داده بود رو فراموش کنه، نمیتونست فراموش کنه چطور بیتوجه به گریههاش چیزی که میخواست رو به دست میاورد، اون نمیتونست فراموش کنه و این بزرگترین نقطه ضعفش بود!
شاید اگه میتونست فراموش و طوری رفتار کنه که انگار اتفاقی نیفتاده بود انقدر درد نمیکشید، راحتتر زندگی میکرد و با خیال اینکه "آره زندگی همینه بکهیون... این یه معامله بود و تو باید بپذیریش چون دیگه تا همیشه وضعیت همینه" خودش رو راضی میکرد، اما نمیتونست، روح خستهش نمیتونست بیشتر از این بشکنه...
قلب زخمیش نمیتونست بیشتر از این آسیب ببینه و جسمش نباید بیشتر از این زیر بار میرفت اما اصلا مگه دست خودش بود؟
به یاد میاورد زمانی رو که ددیش ازش پرسیده بود که مطمئنه؟
خودش گفته بود اگه امضاش کنه دیگه هیچوقت نمیتونه تغییرش بده و بکهیون پذیرفته بود!
با اینکه میدونست ددیش آدمی نیست که به دیگران اهمیت بده پذیرفته بود و حالا هیچ راه برگشتی نبود...
توی این دنیای بزرگ کسی رو نداشت و برای نگه داشتن تنها آدم زندگیش مجبور بود به هر چیزی چنگ بزنه تا فقط بمونه، ترکش نکنه و بکهیون تنهاتر از چیزی که بود نشه...
معاملهی غیرمنصفانهای به نظر میرسید اما خب هر معاملهای سود و ضرر خودش رو داشت و بکهیون حاضر بود بهخاطر داشتن ددیش ضررش رو قبول کنه!
- نترس قرار نیست کاری بکنم، لباساتو بپوش و بیا موهاتو خشک کنم.
نگاه مشکوک و مرددش رو برای لحظهای به چشمای منتظر ددیش داد و بعد از چند ثانیه به سرعت سمت کمد رفت و از بین لباسای بزرگ پیراهن ساتن مشکی رنگِ دکمهدار سادهای رو برداشت و همونطور که همچنان باکسر رو نگه داشته بود به سختی مشغول پوشیدن شد.
- اون لعنتی رو ول کن... حتی اگه بیفته هم قرار نیست بلند شم و بیام تا باسن نرمتو مال خودم کنم.
با شنیدن صدای چانیول و جملهی خجالتآوری که با لحن بیخیالی گفته بود گوشاش قرمز شدن، چطور میتونست انقدر بیپروا حرف بزنه؟
بعد از چند دقیقه پیراهن رو پوشیده و روی تخت و جلوی چانیول نشسته و چانیول مشغول خشک کردن موهاش بود.
بدن کوچولوش درست جلوش قرار داشت، پوست سفید گردنش تضاد خاصی با اون پارچهی مشکی رنگ داشت و لعنت که عطر هلوش درست زیر بینیش بود و چانیول رو کمطاقتتر میکرد، چطور میتونست انقدر خواستنی باشه؟
چشماش رو روی هم گذاشت و نفس عمیقی کشید، کمکم کنترل خودش برای خم نشدن و نبوسیدن گردنش داشت سختتر میشد، اصلا مگه میشد دربرابر این گربهی سفید لعنتی مقاومت کرد؟
خشک کردن موهاش رو متوقف و شونه رو روی تخت پرت کرد.
ناخوداگاه بینیش سمت گردنش کشیده شد و چند ثانیهی بعد بود که ته ریشش گردن نرم و خوشبوی بیبیش رو قلقلک میداد و بکهیون با اضطراب توی خودش جمع میشد.
- قبلا هم گفتم بوی خیلی خوبی میدی اما الان این بو... لعنت... اعتیادآوره...
همونطور که چشماش رو بسته بود لباش رو به گردن بکهیون چسبوند و بوسههای آرومش رو شروع کرد، کنترل حرکاتش دیگه دست خودش نبودن، براش اهمیتی نداشت اگه انقدر راحت تسلیم شده بود، الان فقط میخواست به مزه کردن بیبیش ادامه بده!
صدای نفسای عمیقی که ددیش میکشید با بوسههای آروم و عمیقش مخلوط شده بود و بکهیون مضطرب و هیجانزده سرجاش خشک شده بود و حتی تلاشی برای رهایی نمیکرد، اگه میخواست با خودش صادق باشه داشت لذت میبرد و این واقعا خجالتآور بود اما نمیتونست جلوش رو بگیره، انگار داشت یاد میگرفت مثل ددیش از این لمسا لذت ببره!
دستاش رو روی کمر بکهیون گذاشت و بوسههاش رو به مکشهای عمیق و بعد به گازهای سطحی تبدیل کرد.
- بکهیون... قطعا تو شیرینترین پوست دنیا رو داری... ددی نمیتونه مقاومت کنه و باید بهخاطرش به خودت افتخار کنی.
چانیول با لحن خماری گفت و بعد از آخرین بوسه به گودی گردن بکهیون ازش فاصله گرفت.
- اما خب ددی وقتی کنترلشو از دست بده خطرناکتر از چیزی میشه که قبلا دیدی پس بهتره زودتر بخوابی.
با لحن مرموزی کنار گوش بکهیون زمزمه کرد و بکهیون به سرعت از جا پرید و بعد از گفتنِ "شب بخیر ددی" زیر پتو قایم شد.
نیم ساعت گذشته بود و بکهیون بعد از وقتی که ددیش لباسش رو درآورد و با بالا تنهی لخت کنارش خوابید با چشمای باز بهش خیره شده بود و با خودش فکر میکرد چطور سرنوشت اونها رو کنار هم قرار داده بود!
این روزا بیشتر از همیشه فکر میکرد و این خواب رو از چشماش میگرفت.
به زندان، به مادرش، به آقای مین، لوهان و از همه بیشتر به مرد کنارش فکر میکرد و نتیجهی تمام اینها بیخوابیهاش بود.
با فکر به مادرش قلبش تیر میکشید و میتونست با دعا و آرزوی آرامش کمی خودش رو آروم کنه.
وقتی به آقای مین فکر میکرد فقط چهرهی آروم و همیشه شرمندهش وقتی بکهیون ازش میپرسید که کی میتونه بیرون بره توی ذهنش شکل میرفت و حالا که فکر میکرد میفهمید آقای مین شکلاتای گرون براش میخریده و بکهیون چقدر ممنون بود که به لطف آقای مین زندگی توی زندان روال ثابتی داشت و مجبور نبود هر روز به درمانگاه زندان و بعد از اون به انفرادی برده بشه!
این بین وقتی به لوهان فکر میکرد تنها میتونست لبخند بزنه، دوست زیباش براش هرکاری میکرد و بکهیون چقدر خوششانس بود که همچین آدمی وارد زندگیش شده بود، میدونست لوهان دردای زیادی توی قلبش داره و امیدوار بود بتونه در آینده وقتی آدم موفقی شد درداش رو کمتر و کاری کنه که دوستش بتونه همیشه اون لبخند و چشمای معصومش رو حفظ کنه.
و در آخر هم وقتی به ددیش فکر میکرد بغض بدی گلوش رو میفشرد، شاید نمیخواست اعتراف کنه اما اینکه همزمان ازش آزرده میشد و بهش احتیاج داشت عصبیش میکرد، اینکه اینطور با کلماتش بکهیون رو عذاب میداد یا حتی قلبش رو گرم میکرد دوست نداشت، از اینکه تمام حرکاتش غیرقابلپیشبینی بودن متنفر بود و کنار تمام این تنفر و احساسات بد نمیتونست اینکه اون نگاههای خیره، لمسای آروم و خواسته شدن توسط ددیش رو دوست داره، انکار کنه!
نگاهش بین اجزای صورت چانیول میچرخید.
خط فک تیزش، ابروهایی که حتی توی خواب هم توی هم بودن، موهای موجدار مشکیِ بهمریختهش، لبای خوشحالتی که با هر حرکتشون بکهیون رو تسلیم میکردن و در آخر چشمای خواب آلودی که نگاهش میکردن!
چشمای گردشدهش به چشمای چانیول خیره بودن و بکهیون بالاخره بعد از چند ثانیه شوک تونست نگاهش رو بگیره و دوباره زیر ملحفه قایم بشه.
- خیلی وقته بیداری، چرا نخوابیدی؟
با شنیدن جملهی چانیول چشماش رو از زیر ملحفه بیرون آورد و چانیول با خودش فکر کرد اون واقعا یه بچه گربهی کیوت و سکسیه!
+ خوابم نمیبرد.
به آرومی گفت و جواب چانیول باعث شد با خجالت دوباره زیر ملحفه قایم بشه.
- برای همین تصمیم گرفتی تمام مدت به من خیره بشی؟ توی مغز کوچولوت چی میگذشت؟
با رفتن بکهیون زیر ملحفه پوزخندی زد و خودش هم زیر ملحفه رفت، بکهیون توی خودش جمع شده بود و با چشمای باز سعی میکرد به سختی اون زیر نفس بکشه.
- چرا ازم فرار میکنی کوچولوی من؟
با شنیدن صدای چانیول اونم درست کنار گوشش با تعجب به چشمای شیطانیش خیره شد.
+ من... من... فرار نمیکنم...
گفت و از زیر ملحفه بیرون اومد و چند ثانیهی بعد دوباره چانیول با اون نگاه مرموز بهش خیره شده بود.
- فرار نمیکنی اما میترسی... ددی خوب بیبیش رو میشناسه و خب بهت حق میدم بترسی.
توی صورت بکهیون خم شد و ادامه داد:
- امشب خیلی جلوی خودمو گرفتم تا توی اتاق مادر و پدرم یه ددی واقعیو نشونت ندم!
موهای بکهیون رو از صورتش کنار زد.
- اما نمیتونم بیشتر از این جلوی خودمو بگیرم... ددی دلش برای شنیدن نالهها و لرزش بدن بیبیش تنگ شده!
همونطور که از زیر پتو دستش رو دور کمر بکهیون حلقه کرد و سمت خودش کشید ادامه داد:
- امروز پسر خوبی بودی... همونی که ددی دوست داره... پس فکر کنم حقت یه جایزهی خوب باشه، جایزهای به سبک ددی پارک!
صورتش رو توی گودی گردن بکهیون برد و دوباره بوسههای هوسانگیزش رو شروع کرد، حواسش بود که گردنش رو کبود نکنه وگرنه قطعا فردا باید جواب میداد چرا گردن بکهیونی کبود شده!
همونطور که گردن، ترقوه و لباش رو میبوسید دکمههای پیراهن مشکیش رو باز میکرد و بکهیون مثل هر بار خشک شده بود و اجازه میداد ددیش کاری رو بکنه که به جفتشون لذت بده!
با نمایان شدن سینهی تخت و سفیدش وحشیانه لباش رو به سینهش رسوند و بعد از گاز محکمی زبونش رو روش کشید و بکهیون نفس حبسشدهش رو بیرون داد.
+ دد...ددی... بس...بسه...
- هنوز نفهمیدی چقدر تشنهی داشتنتم؟ نمیتونم... دیگه ازم نخواه که متوقفش کنم... هیچوقت!
با خشونت گفت و گازهای محکمش رو تا شکم بکهیون ادامه داد و بکهیون تنها میتونست نالههای کنترلشدهش رو بیرون بده، سوزش پوستش و شیرینی لمسای ددیش مخلوط شده بودن و بکهیون این بار میدونست باز هم قراره لذت ببره و ددیش قرار نیست اون کار رو باهاش بکنه، حداقل نه الان و توی اون خونه!
دستش رو توی باکسر گشادش برد و همونطور که به بالا تنهش بوسه میزد به باسنش چنگ انداخت و توی دستش فشردش، باسن نرمش بین دستای بزرگ چانیول فشرده میشد و بکهیون با تصورش هم گوشاش قرمز میشدن!
بعد از چند دقیقهی کوتاه عضو نیمهتحریکشدهی بکهیون رو توی دستش گرفت و گفت.
- این چندمین باره دارم این لذتو بهت میدم؟ میدونم هر دفعه بیشتر دوستش داری چون ددی این کار رو برات میکنه!
حرکات دستش شروع شدن و همونطور که دستش رو حرکت میداد، ادامه داد:
- یادت باشه فقط تو نیستی که به این لذت احتیاج داری، باید به ددی هم بدیش!
چند دقیقه حرکات دستاش ادامه داشتن و بکهیون به نفسنفس افتاده بود، صدای نالههاش کمکم بلندتر میشدن و چانیول برای اینکه صدای کوچولوش توی عمارت نپیچه به لباش بوسه میزد.
حس پیچش زیر شکمش داشت دیوونهش میکرد و ددیش انگار قرار نبود دستش رو برداره، چشماش رو بست و دستاش رو دور گردن ددیش حلقه کرد، نفسای گرمش به گوش چانیول میخوردن و چانیول با لذت بهش خیره بود که با حس خیسی گردنش با تعجب نگاهش رو به نیمرخ بکهیون داد.
صورتش توی گودی گردن چانیول بود و زیر گوشش ناله میکرد، بدون هیچ اختیاری و ناخوداگاه لباش رو به گردن چانیول چسبوند و پوستش رو بین لب و بعد دندوناش گرفت و بعد از چند ثانیه رهاش کرد، تا ارضاشدنش حداقل چهار بار این کار رو تکرار کرد، هر بار بیپرواتر از قبل پوست گردن ددیش رو بین دندوناش فشار میداد و زبونش رو روی جای دندوناش میکشید و چانیول با لذت روی حرکات لب و دندوناش تمرکز کرده بود.
حلقهی دستاش رو دور گردن چانیول تنگتر کرد و بعد از قوسی که به کمرش داد، درحالیکه نفسنفس میزد و عرق کرده بود با ناله بلندی ارضا شد.
چانیول راضی از شاهکاری که درست کرده بود پوزخندی زد و همونطور که پتو رو کنار میزد، به چشمای خمارش خیره شد و گفت:
- مثل اینکه این پسر بد عادت به کثیفکردن همه چیز داره!
.....
نگاه شرمندهش رو به خانم و آقای پارک دوخته بود، واقعا چرا ددیش جلوی اونها اینطور سرزنشش میکرد؟
_ خدای من چانیول نفر دوم شدن کجاش بده؟
آقای پارک درحالیکه روزنامهش رو کنار میذاشت بعد از همسرش ادامه داد:
_ تکنولوژی همه چیزو سختتر کرده... چرا باید تعطیلاتِ کریسمس بچهها رو با ارسال نمرههاشون خراب کنن؟
موقع صبحانه نمرات زبان بکهیون برای چانیول ارسال شده بود و بیبیش علاوه بر اینکه دیشب با لبا و صدای نالههاش باعث شده بود پارک چانیول مثل یک نوجوون توی حموم اتاقش خودارضایی کنه جرأت کرده بود نفر دوم کلاس بشه؟
چانیول درحالیکه از تنگی یقهاسکیش کلافه شده بود سعی میکرد از دخالت خانوادهش عصبی نشه، شاید هم عصبی بود چون امروز صبح وقتی از خواب بیدار شد و خودش رو توی آینه دید متوجه حقیقت عجیبی شد، پارک چانیول تمام مدت زندگیش با وجود روابط زیادش مجبور به مخفی کردن مارکای گردنش نشده بود و کمی که بیشتر بهش فکر کرده بود اصلا کسی جرأت نداشت مارکش کنه، تنها کسی که تونسته بود بیپروا گردنش رو مارک کنه بیبی لعنتیش بود که حالا با شرمندگی نگاهش میکرد.
- توی تربیت من دخالت نکنین... توی زندگی بکهیون نفر دوم بودن معنا نداره و تا زمانی که جایگاه اصلیش رو به دست نیاره اجازه نداره از خونه بیرون بره.
بیتوجه به نگاههای عصبی مادر و پدرش بلند شد.
- پارک بکهیون؟ چیزی برای گفتن نداری؟
عصبی غر زد و بلافاصله بکهیون بلند شد.
+ معذرت میخوام ددی... تلاشمو بیشتر میکنم.
- برو آماده شو... برمیگردیم.
بکهیون به سرعت ازشون فاصله گرفت و آقای پارک دوباره غر زد.
_ خدای من... این واقعا زیادیه نمرهش عالیه و درکت نمیکنم.
مادرش لبخندی زد و گفت:
+ عزیزم توی کارش دخالت نکن.
به پسرش که هنوز هم نفهمیده بود چرا یقه اسکی پوشیده زل زد.
+ بازم بیاین پیشمون... میخوام بیشتر بشناسمش.
- البته... سعی میکنم برنامه کاریمو سبکتر کنم.
......
در رو برای لوهان باز کرد و بعد از به آغوش کشیدنش با لبخند پرسید:
- رنگ و قلمو؟
+ توی کیفمه.
لوهان با لبخند شیطانیای جواب داد و بکهیون سرش رو تکون داد و لوهان رو سمت اتاقش راهنمایی کرد.
+ واو چقدر خوراکی!
- میدونستم از مدرسه میای گشنته.
بکهیون با لبخند گفت و لوهان بوسهای روی گونهش گذاشت.
+ خب لپتاپو بیار.
لوهان بعد از گذاشتن حجم زیادی کیک توی دهنش گفت و بکهیون به سرعت لپتاپ رو برداشت و کنار لوهان روی تخت دراز کشید.
+ خب... مطمئنی؟ همش سفید و طلایی آخه؟ کسلکننده نیست؟
لوهان بعد از نیمساعت گشتن توی نت پرسید و بکهیون با لبخند جواب داد:
- زندان که بودم همه چیز یک رنگ بود، دیوارا، لباسا و حتی چهرهها، رنگی که حس خفگی بهم میداد و من وقتی مادرم میپرسید رنگ مورد علاقهم چیه میگفتم مشکی... درصورتی که حتی مشکی هم نبودن اما رنگشون برای من تاریک و خفهکننده بود... از وقتی به این خونه اومدم و کمکم دنیا رو شناختم همه چیز برام رنگ گرفت و من از بینشون سفید و طلایی رو انتخاب کردم چون منو یاد این خونه میندازه، آروم و آرامشبخش!
+ واقعا لازم نبود انقدر توضیح بدی.
لوهان با لحن بیحوصلهای گفت و بکهیون انگار از یه دراما بیرون کشیده شده باشه لبخندش محو شد و ضربهای به پشت سر لوهان زد.
- بیاحساس.
کمی بعد بالاخره موفق شد مبلغ خریدها رو که به صورت قابل توجهی زیاد بودن اینترنتی و از کارت بکهیون پرداخت کنه.
+ سفارش دادم همه رو، تا چند روز دیگه اتاقت عوض میشه.
لوهان همونطور که بلند میشد تا وسایلش رو جمع کنه ادامه داد:
+ باید برم درس بخونم و بعدشم برم سرکار، متاسفم که نمیتونم توی رنگکردن کمکت کنم.
دروغ گفت... در اصل توی درساش جلو بود و هنوز کلی وقت داشت تا سرکار بره!
اگه میخواست با خودش صادق باشه کمی حسادت کرده بود!
خودش و بکهیون همسن بودن اما بکهیون روی تخت دراز میکشید و وسایل گرون قیمت سفارش میداد و حتی رنگشون رو طبق فانتزیای ذهنش انتخاب میکرد ولی لوهان باید به بار میرفت تا در ازای پول کمی که دریافت میکرد به مشتریای پیر و احمق سرویس بده، کلافه شده بود و ترجیح میداد زودتر دوستش رو تنها بذاره.
- باشه لو... خودم تنهایی از پسش برمیام، ممنون.
......
با لبخند آخرین قلمو هم روی دیوار کشید و بعد از چند ثانیه ازش فاصله گرفت، نگاهی به سرتاسر اتاقش انداخت و لبخندش عمیقتر شد.
اینجا اتاقش بود، حالا توی اون خونه سهمی داشت، نه مثل سلولای زندان ترسناک و تاریک بود و نه مثل کاناپهای که اوایل ورودش به این خونه روش میخوابید کوچیک و اجباری بود، به لطف ددیش حالا اتاق خودش رو داشت و میتونست تا هر وقت که خواست توی اتاقش بمونه، کتاب بخونه، شبها تا صبح فیلم نگاه کنه و با صدای بلند آهنگ گوش بده.
با به یادآوردن چیزی از جا پرید و به سرعت قلموی نازکتری برداشت و توی رنگ مشکی فرو کرد، نزدیک دیوار روبهروی تختش قرار گرفت تا کلمههای مورد نظرش رو جای مد نظرش بنویسه اما لعنت که قدش نمیرسید!
با شونههای افتاده قلمو رو توی رنگ رها کرد، یعنی باید از ددیش میخواست تا کمکش کنه؟
از اتاق خارج شد و چانیول رو درحالیکه عینک گردی زده بود و توی لپتاپش چیزی میخوند، پیدا کرد. به آرومی نزدیکش شد و روبهروش قرار گرفت.
با پیچیدن بوی رنگ توی بینیش سرش رو بالا گرفت، با دیدن بکهیونِ رنگی با تعجب ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- چرا انقدر خودتو کثیف کردی؟
+ ددی بیا کمکم.
بکهیون با جدیت گفت و چانیول همونطور که عینکش رو درمیاورد و چشماش رو میمالید جواب داد:
- کمک برای چی؟
+ ددی بلند شو دیگه، بیا تا بهت بگم.
بکهیون با اخم گفت و چانیول لپتاپ رو بست و بلند شد. بکهیون لبخندی زد و ناخوداگاه دست چانیول رو گرفت و دنبال خودش سمت اتاقش کشوند.
- فکر نمیکردم انقدر خوب رنگش کنی.
چانیول با تعجب گفت و بکهیون لبخند رضایتمندی تحویلش داد.
+ ددی من قدم نمیرسه، میخوام چندتا کلمه بنویسم، برام مینویسی؟
چانیول به تکون دادن سرش اکتفا کرد و بکهیون قلمو رو دست چانیول داد و بعد از نشون دادن نقطهی مورد نظر شروع به گفتن کلمات مورد نظرش کرد.
+ به انگلیسی بنویس بکهیون، لبخند، ددی، امید، آرزو، زندگی...
- آرومتر، هنوز بکهیونم ننوشتم.
غر زد و بکهیون با اخم کیوتی ادامه داد:
+ بکهیون.
سعی میکرد آروم و کشدار کلمات رو بیان کنه تا ددیش بتونه زیبا بنویستشون.
- بعد زندگی چی بود؟ اصلا اینا رو برای چی مینویسی؟
+ لوهان... کلماتی که دوست دارم مینویسم.
بکهیون با لبخند گفت و با خودش فکر کرد حالا تمام کلماتی که دوست داره هر روز جلوی چشمش هستن و با دیدنشون میتونه لبخند بزنه و راحتتر زندگی کنه!
- نه... اینو نمینویسم.
چانیول با اخم گفت و بکهیون بعد از چند ثانیه خیره نگاه کردن بهش سرش رو پایین انداخت و لباش رو آویزون کرد.
چانیول سری به نشونهی تاسف تکون داد، انگشتش رو زیر چونهی بکهیون گذاشت و سرش رو بالا آورد.
- یه روز میفهمی نمیتونی ذات آدما رو بشناسی، آدما خیلی زودتر از چیزی که تصورشو بکنی عوض میشن بکهیون... امیدوارم اون روز نشکنی...
انگشت شستش رو روی لبای آویزون بکهیون گذاشت و سعی کرد با وارد کردن فشار به حالت اول برشون گردونه اما لبای کوچیک خوردنیش توی همون حالت مونده بودن.
چانیول پوزخندی زد و قبل از اینکه بکهیون بتونه واکنشی نشون بده با قلموی توی دستش لبخندی برای بکهیون کشید.
بکهیون چند لحظه با شوک به لبای خندون چانیول خیره شد و بعد با آستین پیراهنش سعی کرد رنگ رو پاک کنه اما فایدهای نداشت چون چانیول رهاش نمیکرد، یک لبخند دیگه براش کشید و بکهیون این بار بیتوجه به رنگی شدن دندوناش غر زد:
+ ددی... چیکار میکنی... پاک نمیشه.
چانیول خندهای کرد و جواب داد:
- پاک میشه.
+ نمیشه.
چانیول پوزخندی زد و همونطور که به چشمای بکهیون خیره بود قلمو رو روی پیراهنش حرکت داد و نوشت:
BAD BABY
بکهیون با اخم سعی کرد با دستاش لباش رو پاک کنه.
- ببین چیکار کردی.
چانیول با اخم ساختگی، به لباس سفیدش که رنگی شده بود، اشاره کرد و بکهیون با ترس به چشماش خیره شد.
+ من... معذرت میخوام... ببخشید...
همونطور که به چشمای ددیش خیره بود دستش رو سمت لباسش برد و سعی کرد تمیزش کنه.
+ الان تمیزش میکنم.
- دستتو بکش... دست خودتم رنگیه، کثیفترش کردی.
بکهیون با وحشت دستش رو عقب کشید و به گندی که زده بود خیره شد.
+ خدای من...
چانیول نگاهی بهش انداخت و بعد از دیدن وضعیت جفتشون صداش رو بالا برد.
- برو حموم تا من بیام.