نیم ساعت گذشته بود و بکهیون تمامش رو کنار ددیش نشسته بود و با دنبال کردن حرکت دستای بزرگش سعی داشت یاد بگیره که چطور باید دستگاه رو وصل کنه ولی فایدهای نداشت و درنهایت با لبای آویزون و اخمِ ناشی از گیج شدن و یاد نگرفتن، دست به سینه به صفحهی تلویزیون خیره شد.
با خودش فکر میکرد که ددیش چرا باید همچین چیزی رو به عنوان جایزهی پروندههایی که برده بود بهش بده، خیلی چیزا بودن که بکهیون دوستشون داشت و چانیول از علاقهش به اونا با خبر بود اما چیزی رو انتخاب کرده بود که بکهیون حتی تا حالا اسمش رو هم نشنیده بود.
وقتی نگاهش رو از تلویزیون گرفت و به لبای چانیول داد هنوز هم توی فکر بود و متوجه نبود که به لبای ددیش خیره شده و حالا چشمای ددیش مرموزتر از همیشه نگاهش میکنن.
- بکهیون بهت گفتم میتونیم شروع کنیم.
با صدای بلند چانیول با تعجب نگاهش رو از لباش گرفت و به شیِ توی دستش خیره شد.
+ این چیه؟
- دستهی بازی.
+ اما من بلد نیستم.
با چشمای درشتشده گفت و چانیول اخمی کرد.
- فقط چندتا دکمه رو باید فشار بدی، منم زیاد بلد نیستم باهم یاد میگیریم.
+ اما...
- جمعش کنم؟ داری حوصلمو سر میبری.
چانیول با لحن تهدیدآمیزی گفت و بکهیون فوراً جواب داد:
+ نه نه... زود یاد میگیرم.
سرش رو پایین انداخت و زیرچشمی به دستای ددیش خیره شد، بعد از چند ثانیهی کوتاه مثل ددیش دسته رو توی دستاش گرفته بود و به موفقیتش لبخند میزد.
- این بازی + 19ساله اما از اونجایی که تو قبلا با دیدن فیلمایی که نباید میدیدی محدودیت سنی رو بیمعنا کردی پس منم اهمیت نمیدم که برات خشنه یا نه.
چانیول با پوزخند گفت و بکهیون با خجالت توی خودش جمع شد، از این اخلاق ددیش متنفر بود، چرا همیشه اشتباهاتش رو مدام یادآوری میکرد؟
بعد از چند دقیقه بازی پلی شد و بکهیون با تعجب به دو بازیکن عجیبی که رو به روی هم ایستاده بودن خیره شده بود.
+ چرا انقدر زشت و ترسناکن ددی؟
همونطور که به صفحه زل زده بود پرسید و چانیول با پوزخند صداداری پرسید:
- نکنه میترسی؟
بکهیون با تعجب چشماش رو از صفحه گرفت و به چشمای مرموز چانیول که برق عجیبی داشتن، داد و با خندهی تمسخرآمیزی جواب داد:
+ من؟ من اصلا ترسو نیستم ددی... شرط میبندم حتی بهتر از تو بازی میکنم.
با اعتماد به نفس کاذبی گفت و چند دقیقهی بعد بود که از گفتهش پشیمون شده بود.
حتی بلد نبود درست با دسته کار کنه و مدام گند میزد و میباخت.
- بکهیون قراره همینطور ببازی؟
چانیول دسته رو پرت کرد و با عصبانیت به بکهیون خیره شد.
+ اما... اما ددی خودتم خوب بلد نیستی.
بکهیون با اخم، همونطور که با دسته ور میرفت گفت و چانیول کمی بهش نزدیکتر شد و دسته رو از دستش بیرون کشید.
- به نظرت مهمه که من بلدم یا نه؟ من اینو برای تو گرفتم، همسنات مدام درحال بازی با همینان، من نمیخواستم تو با اونا فرق داشته باشی و فکر میکردم خودت هم همینو میخوای.
چانیول همونطور که به چشمای بکهیون خیره شده بود گفت و بکهیون تنها به این فکر میکرد که افکار صبحش مسخره و احمقانه بودن و دور ریختن مادر و گذشتهش انقدرها هم بد نبوده، حداقل الان کسی رو داشت که بهش توجه کنه و با وجود بداخلاقیاش بتونه قلب سردش رو هر چند کوتاه گرم کنه.
- من فکر بهتری دارم، شاید اینطوری بیشتر حواستو جمع کنی و زودتر یاد بگیری، میدونی که از هدر رفتن پولام چقدر متنفرم؟
چانیول همونطور که نگاه پرسشگرش رو به چشمای بکهیون دوخته بود پرسید و بکهیون با تعجب پرسید:
+ یعنی چی؟ چه فکری؟
- یه تنبیه برای بازی میذاریم و هر کس هر دفعه بازی رو باخت باید تنبیه بشه.
+ چه تنبیهی؟
- تو چیزی به ذهنت میرسه؟
چانیول پرسید و بکهیون بلافاصله دستش رو زیر چونهش گذاشت و ادای فکر کردن درآورد.
+ بازنده انقدر نوتلا میخوره تا بالا بیاره و بهش سوزن بزنن.
بکهیون با اعتماد به نفس گفت و جوابش پوزخند صدادار چانیول بود.
- فکر نمیکنی توی این تنبیه به یه نفر که اسمش بکهیونه خیلی خوش میگذره؟
با جوابِ چانیول شونه و لبای بکهیون آویزون شدن، سرش رو پایین انداخت و جواب داد:
+ آخه من همیشه وقتی ددی نیست زیاد میخورم و حالم بد میشه... حالت تهوع خیلی بده.
- من فکر بهتری دارم، قطعا بهترین تنبیهه!
با حرفش بکهیون به سرعت سرش رو بالا آورد و نگاه پرسشگرش رو به چشمای عجیب و براق چانیول داد.
+ چی؟
با تردید زمزمه کرد و جوابی که شنید باعث شد اول متعجب و بعد از چند ثانیه عصبانی بشه.
- هر کس باخت باید یه تیکه از لباسشو دربیاره، باید مواظب باشی که کاملا لخت نشی!
+ چی؟ این امکان نداره، من انجامش نمیدم، اصلا چه فایدهای داره؟
بکهیون با عصبانیت گفت و چانیول بلند شد.
- باشه پس بهتره جمعش کنم.
بکهیون با نگرانی از جاش بلند شد، دنبال چانیول رفت و دستش رو کشید.
+ باشه قبوله.
بکهیون به ناچار گفت و چانیول همونطور که برمیگشت جواب داد:
- پس باید جدی بازی کنیم.
کنار هم با فاصلهی بیست سانتی نشسته و هر دو با اخمای توی هم مشغول بازی بودن، چانیول مدام از مشتش استفاده میکرد و تنها کاری که بکهیون انجام میداد جا خالی دادن بود، فعلا تنها روشش برای نباختن همین بود.
بعد از گذشت چند ثانیه بکهیون با بهت به نوشتهی روی صفحه خیره شده بود و با خودش فکر میکرد که کاش انقدر احمق نبود تا ببازه!
- درش بیار.
با لحن خبیث چانیول از فکر در اومد و نگاه نگرانش رو بهش دوخت و زمزمه کرد:
+ نمیشه... نمیشه انجامش ندم؟
- یه مرد هیچوقت زیر حرفش نمیزنه بکهیون.
+ اما...
- درش بیار، مهم نیست کدوم لباست، فقط درش بیار.
بکهیون کمی فکر کرد و بعد از چند ثانیه با چشمایی که برق میزد جورابِ پای راستش رو درآورد.
- این... این واقعا کمه بکهیون.
چانیول با پوزخند صداداری گفت و بکهیون با لبخند جواب داد:
+ خودت گفتی مهم نیست چی باشه ددی.
چانیول کلافه چشماش رو روی هم گذاشت و نفس عمیقی کشید.
- باشه مهم نیست بیا ادامه بدیم.
دوباره مشغول بازی شده بودن اما این بار بکهیون کسی بود که مشتاش به ددیش میخوردن و چانیول کسی بود که مدام سعی میکرد جا خالی بده و درنهایت چانیول کسی بود که باخت.
بکهیون با لبخند مغروری به چانیول که در کمال آرامش بلند شده بود تا انتخاب کنه که کدوم تیکه از لباسش رو دربیاره چشم دوخته بوده و اصلا فکر نمیکرد که چند ثانیهی بعد با خودش آرزو کنه که کاش باخته بود!
چانیول جلوی چشمای متعجب بکهیون شروع به باز کردن کمربندش کرد و بعد از اون صدای پایین کشیدن زیپ شلوارش بود که سکوت خونه رو میشکست.
شلوارش رو پایین کشید و بعد از چند ثانیه روی کاناپه پرتش کرد.
نگاه مبهوت بکهیون روی عضلات پاهاش ثابت شده بود و اصلا متوجه نگاه تیز و پوزخند خبیث چانیول نبود، قطعا بکهیون هیچوقت نمیفهمید که دلیلِ اصلی این بازی و تنبیه چی بوده!
- میتونیم به ادامهی بازی برسیم البته اگه نگاه کردنت تموم شد بکهیون.
صدای چانیول به گوشش رسید و بکهیون سریعا نگاهش رو از پاهاش گرفت و به روبهرو داد، بدون اینکه متوجه باشه گوشاش قرمز شده بودن.
+ ا...ادامه... میدیم.
بازی پلی شد، هردو نفر نسبت به راندهای قبل بهتر بازی میکردن، حالا که بازی طولانیتر شده بود بکهیون موضوع برد و باخت رو فراموش کرده بود و با هیجانی که داشت مدام فریاد میزد و وقتی مشت میخورد جیغ میکشید و ادای درد کشیدن رو درمیاورد اما چانیول تنها با پوزخند مخصوص خودش بازی میکرد.
+ وای ددی باختی، من بازم بردم!
بکهیون با هیجان دسته رو زمین گذاشت، بلند شد و شروع به بالا و پایین پریدن کرد.
- بکهیون.
با لحنِ مشکوک ددیش که مستقیم به چشماش خیره شده بود، سرجاش متوقف شد.
- باید تنبیه بشم، آره؟
بکهیون تنها تونست سرش رو تکون بده.
- ولی فکر نکنم این تنبیه زیاد به ضررم باشه!
گفت و دستش رو سمت دکمههای پیراهنش برد، چشمای بکهیون حرکت انگشتاش که دکمههاش رو باز میکردن دنبال میکرد اما با توقف انگشتا نگاهش رو بالا آورد و به چشمای مرموز ددیش داد.
- اوه فکر کنم چیز جذابتری اون پایین باشه که برای تنبیه مناسبتره!
دستش رو پایین برد و به لباس زیرش رسوند.
بکهیون با چشمای درشتشده به حرکاتش چشم دوخته بود و نمیدونست باید چه واکنشی نشون بده.
بعد از گذشت چند ثانیه حرکاتِ آهسته ددیش تند شده بود و حالا بکهیون با بهت به پایین تنهی لختش زل زده بود و چانیول با لبخند رضایت بخشی به چهرهی ترسیده و بهتزدهش چشم دوخته بود.
به نقطهای که پیشبینی کرده بود رسیده بودن و حس رضایت تمام وجودش رو گرفته بود، قصدش دیدنِ بدن لخت بکهیون نبود، میتونست هر وقت که خواست بکهیون رو لخت و تنِ کوچیکش رو تصاحب کنه، تنها هدفش آشنایی بکهیون با بدنِ خودش بود، بکهیون باید زودتر با همه چیز آشنا میشد و خجالت رو کنار میذاشت!
وقتی به خودش اومد سریع صورتش رو برگردوند و دستاش رو روی چشماش گذاشت.
+ ددی من نمیخوام تنبیه بشی، لطفا لباستو بپوش.
با حس نفسای چانیول که به گردنش میخوردن با ترس از جا پرید و همونطور که هنوز دستاش رو جلوی چشماش نگه داشته بود، کمی عقب رفت و با جملهی بعدی ددیش سرجاش خشک شد.
- تو قبلا لمسش کردی بکهیون حالا از دیدنش خجالت میکشی؟
با بدجنسی گفت و به بکهیونِ خشکشده نزدیک شد.
دستش رو روی کمر بکهیون گذاشت و کمی به خودش نزدیکش کرد، لباش رو به گوش بکهیون رسوند و لمس پوستش رو تا گردنش ادامه داد و درنهایت توی گودی گردنش نفس عمیقی کشید، چشماش رو بست و زمزمه کرد:
- هممم... البته اون دفعه انقدر ترسیده بودی که نفهمیدی لمسش کردی!
مکی به پوست نازک گردنش زد و ازش فاصله گرفت، به لرزش بدنش و مردمکاش که به تندی اینور و اونور میشدن چشم دوخت، پوزخندی زد و با زیرکی ادامه داد.
- دلت میخواد الان لمسش کنی؟
+ چی؟
با تموم شدن جملهی چانیول با ناباوری فریاد زد و به چشمای مرموزش خیره شد.
- گفتم لمسش کن.
+ چی؟ من... من چرا باید لمسش کنم؟ من اصلا اینجا چیکار میکنم؟ من درس دارم میدونی وقت مناسبی برای بازی نیست... شب بخیر.
بکهیون با ترس و به تندی گفت و جلوی چشمای متعجب چانیول شروع به دویدن به سمت اتاقش کرد.
پوزخند صداداری زد و نگاهش رو از در اتاق گرفت، الان اون کوچولوی سکسی ازش فرار کرده بود و اون به راحتی این اجازه رو بهش داده بود؟
- گربهی لعنتی.
......
دستش رو دراز کرد تا کوچولوش رو توی آغوش بگیره اما بازم مثل هر روز صبح جاش خالی بود، حتما الان با چشمای بسته بالای قهوه جوش ایستاده بود و زیرلب بهش فحش میداد!
بلند شد و بعد از درآوردن شلوارکش به حموم رفت.
بعد از پانزده دقیقه همونطور که موهای خیسش رو با دست حالت میداد از حموم خارج شد و بلافاصله عطر قهوه توی بینیش پیچید.
بکهیون کنار سینی قهوه ایستاده بود و توی دستش کراوات قرمز رنگی داشت و با دقت تمیز بودنش رو چک میکرد.
- کراوات برای چیه بکهیون؟
با لحن همیشگی پرسید و بکهیون با صداش سرش رو بلند کرد و به سرعت جواب داد:
+ من هر روز خودم کراواتتو میبندم ددی، با خودم فکر کردم بهتره خودم رنگشونو انتخاب کنم.
چانیول چیزی نگفت و تنها سرش رو تکون داد.
بکهیون بلافاصله فنجون قهوه رو توی دستش گرفت، قدمی به چانیول نزدیک شد و حالا اون دو روبهروی هم ایستاده بودن.
بکهیون قهوه رو جلو برد و همزمان لباش رو غنچه کرد، چانیول با دیدن لباش که بهخاطر بوسهی مقررِ هر روزشون جلو اومده بودن خندهای کرد، فنجون قهوه رو از دست بکهیون گرفت و به سینی برش گردوند، دستش رو پشت کمر بکهیون گذاشت و به خودش نزدیکش کرد.
بدناشون بهم چسبیدن و بکهیون با تعجب توی همون حالت خشک شد، تا حالا توی این فاصله از ددیش قرار گرفته بود؟
یادش نمیومد ولی حس میکرد اولین باره و همین هم باعثِ سرخ شدن گوشاش میشد.
- امروز نمیرم دفتر پس قهوه لازم نیست اما حالا که لباتو اینطوری غنچه کردی نمیتونم از بوسیدنشون بگذرم، امروز بیشتر و عمیقتر میبوسمت تا بفهمی وقتی خودت سمتم میای چقدر تشنهترم میکنی!
بدون اینکه به بکهیون اجازهی واکنشی بده لباش رو به لبای غنچهشدهش رسوند و چشماش رو بست.
آروم اما عمیق میبوسیدش طوری که بکهیون لرزش بدنش رو حس میکرد.
بعد از چند ثانیه پلکای بکهیون روی هم افتادن و ناخوداگاه دستاش رو دور گردن ددیش حلقه کرد، بدنش کاری که دوست داشت انجام میداد و از طرفی سعی داشت همونطور که ددیش دوست داره توی بوسه همکاری کنه پس حرکت ناشیانهی لباش رو شروع کرد و چانیول اجازه داد کوچولوش کنترل بوسه رو بگیره.
دستاش رو زیر باسن بکهیون گذاشت و همونطور که روی حرکات لباش تمرکز کرده بود بکهیون رو روی میزش گذاشت و بلافاصله دستای بکهیون از دور گردنش رها شدن و بوسه رو قطع کرد.
همونطور که لباش با لبای ددیش تنها چند سانت فاصله داشتن نفسنفس میزد و به چشمای خمار ددیش خیره شده بود، براش عجیب بود که چقدر زود به این مرد و کارای عجیبش عادت کرده بود و حتی بعضی از کاراش بهش لذت میدادن، درست مثل همین بوسه که باعث میشد حس کنه ارزشمنده!
وقتی ددیش با ملایمت باهاش برخورد میکرد و با لذت میبوسیدش قلبش گرم میشد و میتونست روزش رو با لبخند شروع کنه.
- وقتی اینطوری بهم نگاه میکنی و نفسنفس میزنی به خودم شک میکنم که من همون پارک چانیولم؟! اگه هستم پس چرا تو هنوز اینجا نشستی و من نبردمت توی تختم؟
با چشمای جدی و لحنی که خشنتر از همیشه بود گفت و بکهیون برای لحظهای به خودش لرزید، چرا از این نگاه، این لحن و جملاتی که شاید انقدرها هم خوب نبودن خوشش اومده بود؟
چه اتفاقی داشت میفتاد؟
ددیش داشت با خودش میجنگید تا کاری که میخواد رو انجام نده و بکهیون بیاختیار از این موضوع خوشش میومد!
چانیول کمی از بکهیون فاصله گرفت و بعد از چند ثانیه خیره شدن بهش انگشت اشارهش رو روی لباش که هنوز بهخاطر بوسشون نیمهباز و مرطوب بودن گذاشت و زمزمه کرد:
- هنوزم تشنهی بوسیدنشونم.
انگشتش رو از روی لباش حرکت داد و همونطور که به چشمای گیج بکهیون خیره بود انگشتش رو تا قفسه سینهی بکهیون کشید و ادامه داد:
- این بدن... هر روز برای تصاحبش با خودم میجنگم.
دستش رو جایگزین انگشتش کرد، با پشت دستش گردن و گونههای بکهیون رو نوازش میکرد و بکهیون تنها میتونست نفسش رو حبس کنه و بذاره ددیش هرطور که دوست داره با بدنش بازی کنه چون به طرز احمقانهای این جملات و لمسای لعنتیش رو دوست داشت!
چانیول دستاش رو دو طرف صورت بکهیون گذاشت و بینیش رو به بینی بکهیون چسبوند و به آرومی زمزمه کرد:
- جنگ بین من و خودم برای تصاحبت به زودی تموم میشه بکهیون و ممکنه بعدش تو هم با خودت درگیر بشی ولی بهت قول میدم وقتی طعمِ مال من بودن رو بچشی دیگه هیچکسی توی دنیا جز ددی و آغوشش راضیت نمیکنه!
لباش رو روی گونه بکهیون گذاشت و بعد از چند بوسهی سطحی و کوچیک برای بار دوم لباشون رو درگیر بوسهی عمیق دیگهای کرد.
بعد از چند دقیقه که تمامش به بکهیون حس خاص و عجیبی میداد ازش فاصله گرفت.
چانیول نفسنفس میزد و بکهیون با لبای قرمز، موهای بهمریخته و لباس دکمهدار گشادش که از روی شونهش افتاده بود بهش نگاه میکرد.
چانیول نفس عمیقی کشید، دستش رو روی صورتش گذاشت و به نرمی مشغول نوازش گونهش شد.
- توی این حالت پرستیدنی به نظر میرسی پارک بکهیون... حتی منی که اعتقادی به خدا ندارم وادار میکنی بهخاطر آفریدنت تحسینش کنم!
لباس بکهیون رو مرتب کرد و ادامه داد:
-این چهره و این حالت، این بوسههای لعنتی و امروزی که بهخاطر تو هیجانانگیز شروع شد، حالا با صبحونهی ددی پارک موافقی؟
......
وقتی بعد از خوردنِ "صبحانهی ددی پارک" و یاد گرفتن نحوهی آماده کردنش چانیول درحالیکه میز رو جمع میکرد بهش گفت که آماده بشه و باهم به دفتر برن تا مدارکی رو بیارن، فکر نمیکرد روزش انقدر عجیب بشه!
هودی سبز رنگش رو پوشید و قبل از چانیول از در بیرون رفت، سوار آسانسور شد و همونطور که موهاش رو مرتب میکرد منتظر موند و چند ثانیه بعد عطر ددیش بود که بهش فهموند باید دکمه رو فشار بده.
توی ماشین نشسته بودن و بکهیون مثل همیشه به بیرون خیره شده بود، کمکم داشت خیابونای اطراف خونه رو میشناخت و آدما مثل قبل وحشتزدهش نمیکردن.
گرمش شده بود و هرازگاهی شیشه رو به اندازهی دوسانت پایین میکشید و چانیول با برخورد هوای سرد با پوست گردنش با اخم شیشه رو بالا میکشید، این روند انقدر ادامه داشت که درنهایت چانیول سرش فریاد زده بود و بکهیون با اخم نگاهش رو از نیمرخ زشتش گرفته بود!
- من حوصلهی مریض داری ندارم بکهیون، اگه مریض بشی میبرمت بیمارستان و اونجا ولت میکنم تا هرچقدر خواستن بهت آمپول بزنن، خوب میدونی که شوخی نمیکنم!
......
با توقف آسانسور و بازشدن در به سرعت ازش خارج شد و سمت دفتر چانیول دوید، اتاق ددیش پر از کتابای قطور و هیجانانگیز بود که بکهیون برای ورق زدنشون لحظه شماری میکرد.
با دیدن دختری که جلوی در ایستاده بود متوقف شد و اول نگاهی به چانیول که با اخم و به آرومی قدم برمیداشت و بعد به دختری که با لبخند به اومدن ددیش خیره بود، انداخت و با احتیاط قدماش رو سمت دفتر ادامه داد.
نمیفهمید اون دختر چرا به ددیش لبخند میزنه و چرا انقدر نگاهش مرموزه!
نگاه کلافهش رو از دختر که با پررویی به چشماش زل زده بود گرفت و به کلیدش داد.
- اینجا چیکار میکنی؟
به سردی پرسید و دختر با لحن هیجانزدهای شروع به توضیح کرد:
+ دلم برات تنگ شده بود و خب بعد از اون روز هات و...
- بکهیون.
چانیول برای جلوگیری از افتضاحِ بیشتر رو به بکهیون گفت و بعد از نگاه هشداردهندهای به دختر ادامه داد:
- برو پیش ماشین تا من بیام.
با لحنی جدی گفت و بکهیون بدون اینکه آویزون شدن لباش رو مخفی کنه نگاه ناامیدی بهش انداخت و با شونههای افتاده ازشون فاصله گرفت.
بعد از مطمئن شدن از رفتن بکهیون نگاهش رو از آسانسور گرفت و نگاه جدی و عصبانیش رو به دختر داد.
- یادم نمیاد وقتی ارضام میکردی ازت خواسته باشم دوباره همو ببینیم!
+ اوپا چطور میتونی این حرفو بزنی، من دلم برات تنگ شده بود.
دختر درحالیکه به چانیول نزدیک میشد به آرومی گفت و چانیول بدون اینکه به دختر فرصت واکنشی بده بهش نزدیک شد و چند ثانیه بعد دختر بین چانیول و دیوار فشرده میشد.
- نکنه بالاخره فهمیدی قرار نیست چیزی از ارباب پیرت بهت برسه که اومدی سمت من.
از بین دندونای چفتشدهش با حرص گفت و دختر که با پوزخند بهش خیره شده بود به خنده افتاد.
+ گفته بودم که از اربابای جوون خوشم میاد.
- اوه... پس بذار یه توصیه بهت بکنم، به نفعته که پیش ارباب پیرت بمونی.
از دختر فاصله گرفت و همونطور که لباسش رو مرتب میکرد نگاهش رو به چشمای دختر دوخت و ادامه داد:
- چون اون حداقل اینکه تو هم لذت ببری تضمین میکنه اما وقتی پیش من باشی هیچ ضمانتی براش نیست، میدونی چرا؟
با پوزخند پرسید و نگاه سردرگم و مضطرب دختر رو نادیده گرفت.
- وقتی زیرم بودی با خودم میگفتم این همه سروصدا برای چیه و خیلی جلوی خودمو گرفتم که صورت نازتو کبود نکنم، وقتی با من باشی و به روش من پیش بریم فکر نکنم بتونی بیشتر از یکی دو روز تحمل کنی!
دختر به سختی ترسش رو مخفی کرد و چیزی که از اول بهخاطرش تا اینجا اومده بود و یک ساعت پشت در بسته منتظر مونده بود گفت:
+ من... فکر میکنم که فهمیده... فهمیده اون روز چه اتفاقی بینمون افتاده... اگه فهمیده باشه کارمون تمومه.
چانیول با دیدن لحنش که به سرعت عوض شده بود پوزخند ترسناکی زد و توی صورتش خم شد:
- هرزه کوچولوی احمق... این بار دنبال آدم اشتباهی افتادی، اینکه کارت تمومه مثل روز روشنه ولی مطمئن باش اربابت هر چقدرم عصبانی باشه محبوره بهم لبخند بزنه شاید هم ازم بپرسه به فاک دادن معشوقش توی خونهی خودش برام لذتبخش بوده یا نه!
بازوی دختر رو گرفت و از جلوی در کنار کشیدش.
- گمشو... شاید اگه التماسش کنی زندهت بذاره.
+ بهش میگم بهم تجاوز کردی... باورم میکنه... اون عاشقمه!
چانیول این بار به خنده افتاد.
- هرطور راحتی... بهش بگو بهت تجاوز کردم و خیلی هم لذت بردم، کنجکاوم بدونم بین تو و اون امپراطوری کدومشو انتخاب میکنه!
......
وقتی با کلی سوال سوار آسانسور شد اصلا حواسش به دکمهای که میزد نبود و وقتی میون آدمای زیادی که مدام درحال رفت و آمد بودن گیر افتاد تازه فهمید که چه اشتباهی کرده!
انقدر به ارتباط ددیش و اون دختر فکر کرده بود که مغزش درد میکرد.
منظور دختر از روز هات چی بود؟
چرا ددیش نذاشته بود حرفاشون رو بشنوه؟
رنگ لبای دختر قرمز بودن و با رنگی که روی گردن ددیش دیده بود یکی بود، اما این چه معنیای میداد؟
لب دختر و گردن ددیش چه ربطی بهم داشتن؟
احساسات ترس، اضطراب و خفگی یکباره بهش هجوم آورده بودن و بکهیون برای خلاصی ازشون فقط نیاز به دور شدن از این آدما داشت، آدمایی که بیتوجه بهش اینطرف و اونطرف میرفتن.
هر وقت که بیرون میرفت حس میکرد قراره دوباره کتک بخوره، مورد تمسخر قرار بگیره و درنهایت به عنوان بچهی یه قاتل معرفی بشه...
تمام اینها میترسوندش و نفسش رو میگرفتن.
رنگش پریده بود و حس میکرد دنیا دور سرش میچرخه، نفسش به زور بالا میومد و پاهاش سستتر از همیشه به سمت مقصد نامعلومی قدم برمیداشتن که با برخورد به چیزی زمان برای لحظهای متوقف شد و روی زمین افتاد.
صدای مردی که مدام صداش میکرد توی گوشاش زنگ میزد و نگاهش که به زمین خیره بود حالش رو بدتر میکرد.
بعد از گذشت چند ثانیه دستاش رو روی زمین گذاشت و به سختی از روی زمین بلند شد.
- آقا؟
مردی که روبهروش با لباس نگهبانی ایستاده بود برای چندمین بار صداش زد و بکهیون همونطور که سعی میکرد نفساش رو به حالت عادی برگردونه جواب داد:
+ چیزی شده؟
- این سوالی بود که من میخواستم ازتون بپرسم، حالتون خوبه؟
+ من... من خوبم فقط... فکر میکنم گم شدم.
......
بعد از برداشتن پروندهها به پارکینگ رفته بود و بعد از ندیدن بکهیون با اعصابی خردتر از قبل به طبقههای دیگه رفته بود، تازه متوجه شده بود بکهیون گوشی نداره!
اصلا چجوری باید پیداش میکرد؟
یعنی کجا رفته بود و باز چه دردسری درست کرده بود؟
بهتر بود سمت اتاق نگهبانی بره و ازشون بخواد دوربینها رو چک کنن.
با ورودش چند نفری که اونجا بودن به سرعت بلند شدن و بعد از احترام گذاشتن مضطرب بهش زل زدن.
بکهیون با دیدن واکنش نگهبانها سرش رو که پایین بود بلند کرد و چند ثانیه بعد صدای عصبی چانیول توی سکوت بینشون پیچید.
- اینجا چیکار میکنی؟
با اخم گفت و بکهیون نگاه درموندهش رو بهش داد.
+ من... گم شده بودم ددی.
با ناامیدی گفت و لحن متعجب نگهبان باعث شد سرش رو سمتش برگردونه.
_ شما... شما پسر آقای پارک هستین؟
قبل از اینکه بکهیون بتونه حرفی بزنه چانیول با اخم و لحن عصبیش جواب داد:
- بله پسر منه... شما انقدر بیمسئولیت و بهدردنخور بودین که نتونستین راهنماییش کنین و قطعا اگه من نیومده بودم قرار بود تا شب وقتش اینجا هدر بره!
......
به سختی لباساش رو عوض کرد و بعد از به زور جا دادن فرم مدرسش داخل کیفش بیرون رفت. مثل روزای اخیر از صبح زود قبل از بیدار شدن مادرش به مدرسه رفته بود و توی زمان ناهار به جای رفتن به سلف توی کتابخونه مدرسه درس خونده بود.
روال جدید زندگیش هر روز خستهکنندهتر از دیروز میشد و لوهان کمکم داشت امیدش رو از دست میداد...
معدش شروع به سوختن کرد و لوهان بعد از چک کردن پولهاش و فهمیدن اینکه نمیتونه چیزی سفارش بده لبخند خستهای به همکارش زد و سرجاش قرار گرفت.
سرش گیج میرفت و حالا بعد از چند هفته تازه بدنش داشت به بیخوابیهای اخیرش واکنش نشون میداد.
بعد از بحث آخر با مادرش متوجه شده بود باید زودتر مستقل بشه و نمیتونه مثل چند سال گذشته به عنوان پسر کوچولوی مامانش ازش پول توی جیبی بگیره، مادرش به طرز عجیبی درحال تغییر بود و لوهان ترجیح میداد قبل از اینکه دعواهاشون جدیتر بشه از خونه بره.
کار کردن همزمان با مدرسه و درساش به خصوص برای لوهان که به سختی برای آزمون دانشگاه تلاش میکرد نه آسون بود و نه منطقی با این حال چارهای نداشت و حالا با خستگیای که به وضوح توی چهرهش مشخص بود و سوزش معدهش دفترچهی کوچیک توی دستش رو ورق میزد و بیتوجه به موسیقی درحال پخش فروشگاه نکات ادبیات رو مرور میکرد.
خیلی طول نکشید سوزش معدهش همهی ذهنش رو درگیر کرد و لوهان این بار بدون اینکه جلوی خودش رو بگیره بغض کرد.
روزی که پدرش دستای کوچیکش رو که به پیراهنش چنگ زده بودن با خشونت پس زد و بیتوجه به لوهان که التماس میکرد ترکشون نکنه به سادگی از زندگیش پاکشون کرد و از خونه رفت به خودش قول داد اون گریه که نفس کشیدن رو براش سخت کرده بود آخرین گریهی زندگیش باشه، توی هفت سالگی به خودش قول داده بود و حالا که توی هفده سالگی قلبش انقدر درد میکرد اشکالی نداشت اگه زیر قولش بزنه؟
از گریه متنفر بود و بعد از اون روز بارها با خودش فکر کرده بود چون اونطور گریه و التماس کرده بود پدرش همیشه اون رو انقدر رقتانگیز و ضعیف به یاد میاره و پوزخند میزنه!
عصبی بغضش رو قورت داد و نفس عمیقی کشید، گریه نمیکرد، کاری که اون عوضی رو خوشحال کنه انجام نمیداد، تمام این سختیا رو تحمل میکرد و بعد از رسیدن به هدفش پدرش رو پیدا میکرد و برای تمام سختیای زندگیش انتقام میگرفت!
لوهان هرگز نمیتونست به کسی اعتماد کنه و عاشق بشه و این چیزی بود که زندگی مادرش با بیرحمی بهش یاد داده بود...
لوهان هرگز عشق رو تجربه نمیکرد و پدرش باید تاوان پاک کردن این احساس از زندگیش رو پس میداد!
باید مجازات میشد!
پول کمی که توی جیبش بود رو لمس کرد و سرش رو به اطراف تکون داد، همکارش که پسر جوون و پرانرژی بود صدا کرد و ازش خواست پنج دقیقه حواسش به کارهای اونم باشه و با بیشترین سرعت ممکن بیرون رفت تا نودل مورد علاقهش رو بخره و سریع سرکارش برگرده، گرسنگی فکرش رو بهم میریخت و لوهان اجازه نمیداد چیزی حواسش رو از هدفش پرت کنه.
......
- این کارت اصلا درست نیست لوهان.
لوهان با لپهای پر از نودلش متعجب به همکارش نگاه کرد و منتظر ادامه جملش شد.
- اونطور با لذت خوردن نودل و گاز زدن سوسیس توی مکان عمومی.
لوهان با دیدن لحن حرصیش خندید و بعد از قورت دادن محتوای دهنش جواب داد:
+ چطوره یهکمش رو باهاش تقسیم کنم هوم؟
چشمکی به پسر زد که نتیجهش خندهی جفتشون بود و لوهان اشاره کرد تا نزدیک بشه، کمی از نودل رو نزدیک دهنش کرد و با لحن تهدید آمیزی هشدار داد:
+ فقط همین جونگیا!
جونگی چشمغرهای رفت و با شیطنت تمامش رو خورد و قبل از اینکه فاصله بگیره به سوسیس توی دست لوهان حمله کرد و با یه حرکت همش رو توی دهنش کشید.
لوهان با ناباوری نگاهی به سوسیس که فقط قسمت کوچیکی ازش باقی مونده بود انداخت.
+ ت...تو... همشو خوردی؟
خیره به لبخند خبیث جونگی لگدی به پاش زد که باعث شد جونگی پاش رو بچسبه و همونطور که بالا پایین میپره لقمش رو قورت بده.
- یه... سوسیس... ارزش داشت؟ پام شکست لوهان.
لوهان نگاه ترسناکی بهش انداخت.
+ البته که داشت... میخوای بمیری؟
دستش رو برای ضربهی بعدی بلند کرد و بلافاصله با ورود شخصی جفتشون دستپاچه سمت در چرخیدن.
لوهان بدون اینکه به کسی که داخل اومده بود نگاه کنه ظرف نودل رو زمین گذاشت تا دیده نشه و همین که نگاهش رو بالا آورد با ناباوری و ترسی که کمکم توی چهرهش مشخص میشد به مردی که با پوزخند نگاهش میکرد زل زد.
آقای پارک... چرا به گوشی فروشیای که لوهان کارمند پاره وقتش بود اومده بود؟
نکنه میخواست بیکارش کنه؟
معنی اون پوزخند روی اعصابش چی بود؟
انقدر از دیدنش شوکه و وحشتزده بود که متوجه دوستش نشد و وقتی صدای آشنایی با ذوق اسمش رو صدا کرد به بکهیون که با هودی گشاد سبزرنگش و مدل مویی که کیوتتر نشونش میداد جلوش ایستاده بود، زل زد و اون لبخند عمیق و صورتی که دیگه غمزده نبود تمام وحشتش رو از بین برد.
بکهیون سرحال، زیبا و خوشحال بود و با ذوق نگاهش میکرد.
دوست زندانیش... اون کوچولوی همیشه غمگین... چطور توی این مدت کوتاه انقدر عوض شده بود که حالا آرامش و خوشحالیِ توی نگاهش قلب لوهان رو آروم میکرد؟
قبل از اینکه حرفی بزنه چانیول با لحنی که لوهان به خوبی تحقیر و تهدید رو توش حس میکرد گفت:
- اینجا کار میکنی لوهان؟ نگران نباش قرار نیست با رئیست حرف بزنم، این دیدار کاملا تصادفیه!
لوهان زیر نگاه متعجب جونگی که انگار متوجه ترسش شده بود لبخند دست پاچهای زد.
+ د...درسته... مدتی میشه اینجا کار میکنم آقای پارک، خوشحالم که مغازهی ما رو انتخاب کردین چطور میتونم کمکتون کنم؟
چانیول چند ثانیه توی چشماش زل زد و بعد از نفس عمیقی کمی بکهیون رو به جلو هُل داد.
بکهیون با لبخندی که هنوز روی لباش بود و با راهنمایی ددیش جلوتر رفت و با جملهی چانیول چشماش تا آخرین حد ممکن گرد شدن.
- اومدیم برای بکهیون گوشی بخریم.
لوهان بیاختیار با دیدن نگاه متعجب بکهیون لبخند زد ولی با جملهی بعدی بکهیون حس بدی که دلیلش رو نمیدونست کل وجودش رو گرفت.
بکهیون با ذوق به آقای پارک نگاه میکرد و لوهان نمیدونست چرا اون جملات معمولی انقدر نگرانش میکنن!
+ واقعا ددی؟ میخوای برام گوشی بخری؟ یعنی ازم عصبانی نشدی؟
چانیول به آرومی جواب داد:
- زود انتخاب کن.
بکهیون به این رفتار عادت داشت و به سرعت تا جایی که ممکن بود جلو رفت و به لوهان زل زد.
+ لو؟ خوبی؟ خوب غذا نمیخوری؟ من که کلی غذای خوشمزه میدم به آجوما تا برات بیاره، قراره دادستان بشی پس باید کلی چیزای مقوی بخوری تا مغزت خوب همه چیزو یاد بگیره و قوی بشی.
بکهیون با نگرانی و با بیشترین سرعت ممکن کلمات رو کنار هم چید و لوهان لبخند عمیقی به نگرانیش زد.
چطور فکر کرده بود بکهیون ممکنه فراموشش کرده باشه و حرفای مادرش درست باشه؟
قبل از اینکه بتونه جواب دوست نگرانش رو بده لحن خشک چانیول بینشون پیچید.
- بکهیون... وقتمو تلف نکن.
بکهیون به سرعت نگاه گیجش رو بین گوشیهای مختلف چرخوند و لوهان با فهمیدن اینکه نمیدونه کدومشون رو انتخاب کنه گوشیای مثل مال خودش رو جلوش گذاشت.
+ بک... فکر میکنم این برات مناسبه.
بکهیون خوشحال از شباهت گوشیش به گوشی لوهان لبخند زد و به چانیول نگاه کرد.
چانیول به سردی نگاهی به گوشی انداخت و قبل از اینکه بکهیون گوشی رو برداره گفت:
- لوهان... تو لیاقت پسر منو در همین حد میدونی؟ یه چیز ارزون و معمولی؟
با حس بدی که از اون جمله حس کرد ناخودآگاه بغض کرد و با سکوتش جونگی سمتشون اومد و با صداش نگاه چانیول سمتش چرخید.
_ فکر میکنم این براتون مناسب باشه، جدیدترین و بهترین مدلمونه.
چانیول بدون اینکه نگاهی به گوشی بندازه تایید کرد و کارتش رو سمت پسر گرفت.
بکهیون منتظر به لوهان که سرش رو پایین انداخته بود نگاه میکرد و امیدوار بود لوهان از ددیش ناراحت نشده باشه.
امیدش برای صحبت بیشتر با لوهان وقتی گوشیش سمتش گرفته شد از بین رفت، چانیول گوشی رو سمتش گرفت و بکهیون با لبخند گوشیش رو گرفت.
+ ممنون ددی... خیلی دوسش دارم.
چانیول بیتوجه به تشکرش سمت خروجی راه افتاد و بکهیون با عجله لوهان رو صدا کرد.
با بالا اومدن نگاهش بکهیون لبخند زد و براش دست تکون داد.
+ دلم برات تنگ شده بود لو... مراقب خودت باش.
با تموم کردن جملهش سمت در دوید و دوست غمگینش رو تنها گذاشت.
لوهان به سختی نفس عمیقی کشید و شقیقههاش رو ماساژ داد.
نگران بود...
این وسط چیزی درست نبود و لوهان این رو حس میکرد!
اون مرد چرا باید انقدر به بکهیون لطف میکرد؟
چرا کسی که مدام تحقیر میکرد به فرزندی گرفته بود و حالا بکهیون ددی صداش میکرد؟
اصلا چرا از بین این همه کلمه دقیقا ددی رو انتخاب کرده بود؟