همزمان با صدای تلفن، چانیول همونطور که کتابش رو ورق میزد به بکهیون که با لبخند مشغول خوندن آخرین صفحات رمانش بود،زل زد.
- بکهیون؟
+ بله ددی؟
حواسپرت جوابش رو داد و چانیول این بار صداش رو کمی بالاتر برد.
- بکهیون؟ صدای تلفنو نمیشنوی؟
با دیدن اخم ریزش لباش رو آویزون کرد، چرا وقتی خودش میتونست جواب بده مزاحمش میشد؟
بلند شد و به محض جواب دادن نفس عمیقی کشید، انگار شانس آورده بود که خودش جواب داده بود، چرا لوهان روز تعطیل، وقتی میدونست آقای پارک خونهست زنگ زده بود؟
- بک؟ نمیخوای باهام حرف بزنی؟
بکهیون نگاهی به چانیول که به اتاقش میرفت انداخت و با دیدن بسته شدن در اتاقش زمزمه کرد:
+ من...
- اگه نمیخوای باهام حرف بزنی درک میکنم... فقط... چیزی هست که میخوام بهت بگم.
کمی مکث کرد و بدون اینکه بخواد جلوی قطره اشکی که به آرومی روی صورتش لیز میخورد رو بگیره زمزمه کرد:
- برات خوشحالم بک... حالا دیگه جات امنه... اسم جدیدت خیلی قشنگه... پارک بکهیون.
بکهیون لبخندی زد و چیزی که از اولین لحظهی تماسشون توی قلبش حس میکرد رو به زبون آورد:
+ من... دلم برات تنگ شده.
قبل از اینکه لوهان بتونه چیزی بگه صدای چانیول توی گوشش پیچید.
_ بکهیون؟
لوهان وحشتزده فشار انگشتاش دور گوشی رو بیشتر کرد.
+ الان میام ددی.
کلمهی ددی توی گوش لوهان زنگ زد و صدای بکهیون که به آرومی خداحافظی میکرد تموم کنندهی تماسشون بود.
+ لو من باید برم... ممنون که زنگ زدی.
......
با ورودش به اتاق با سوالی که انتظارش رو داشت مواجه شد.
- کی زنگ زده بود؟
به چهرهی جدی چانیول زل زد، خوب میدونست دروغ گفتن به ددیش چه عواقبی داره پس ترجیح داد چیزی که ریسک کمتری داشت امتحان کنه... صداقت...
+ لوهان.
اخم ریزی روی صورتش نقش بست، اون بچه چطور جرأت کرده بود دوباره با بکهیون حرف بزنه؟
+ آجوما بهش گفته بود منو به فرزندی گرفتی، گفت خوشحال شده و اسم جدیدم قشنگه.
چانیول با صداقت بکهیون و اینکه تمام مکالمشون رو براش توضیح میداد به آرومی پرسید:
- تو بهش چی گفتی؟
بکهیون با خجالت کمی مکث کرد و به آرومی جواب داد:
+ گفتم دلم براش تنگ شده.
نگاه نامطمئنی به چانیول انداخت، چانیول چند ثانیه بهش خیره شد و بعد به برگهی روی میز اشاره کرد.
- چندتا کلمهی انگلیسی پایه و آسونه و توی برگه بعدی معنیاشونه تا وقتی از حموم میام بخونشون، میخوام بدونم کتاباتو توی چه سطحی بگیرم، وقتی اومدم ازت میپرسم.
بیتوجه به نگاه درموندهی بکهیون وارد حموم شد و بکهیون بلافاصله سمت برگه دوید، با برداشتنش با حرص بینیش رو چین داد.
+ از انگلیسی متنفرم... مگه کتابای درسی کافی نبودن؟ باید حتما دروغ میگفت؟ همش تقصیر اون مرد دراز و پرحرفه.
کلافه به موهاش چنگ زد و چند ضربهی محکم به سرش زد.
......
+ تو که باهوش بودی چرا نمیتونی اینو بخونی؟
با حالت گریه روی آخرین کلمه تمرکز کرد و به سختی تلفظش کرد.
+ G...iraffe
+ حتما معنیت هم مثل خودت زشته.
بدون اینکه معنیش رو بخونه با کلمهی قبلی که به معنیِ زشت بود ترکیبش کرد و برای اینکه نفرتش رو از کلمهای که نمیتونست درست تلفظش کنه نشون بده انگشت اشارش رو بلند کرد و با تصور اینکه اون کلمه جلوش قرار گرفته انگشتش رو سمتش گرفت و با صدای بلندی گفت:
+ Ugly Giraffe
قبل از اینکه بتونه بهخاطر کارش به خودش افتخار کنه نگاهش روی اخم غلیظ آقای پارک که دقیقا توی مسیر انگشتش بود قفل شد و با شک نگاهش رو به صفحهی دوم انداخت تا بدونه اون کلمه به چه معنی بوده.
با دیدن معنی کلمه و فهمیدن چیزی که گفته وحشتزده دستاش رو جلوی دهنش گذاشت و با جملهی چانیول که با نگاه ترسناکی بهش پوزخند میزد وحشت زده بهش زل زد.
- الان... تو انگشتتو گرفتی سمت من، با پررویی زل زدی به چشمام و بهم گفتی زرافهی زشت؟!
بکهیون دستپاچه دستاش رو توی هوا تکون داد.
+ نه... نه... من نگفتم... اینجا نوشته.
چانیول همونطور که با اخم ترسناکی نزدیکش میشد، جواب داد:
- سعی نکن بیاحترامی به ددیت رو توجیه کنی.
کنار بکهیون نشست و بکهیون به سرعت به دستش چنگ زد و کاغذ رو جلوش گرفت.
+ ببین... اینجا نوشته زشت و زرافه، منم ترکیبشون کردم... آخه ننوشته ددی پارک ایز زرافهی زشت که بیاحترامی بشه.
چانیول پوزخندی زد و دست بکهیون رو از خودش جدا کرد.
- آدما هیچوقت راستشو نمیگن مگه اینکه به نفعشون باشه، اگه اونجا نوشته بود گربهی زیبا میگفتی با منی؟
+ چی؟ چه ربطی داره؟ چرا باور نمیکنی؟
- میخوای باور کنم؟
+ آ...آره.
بکهیون، نامطمئن زمزمه کرد و چانیول با لبخند خبیثی بهش زل زد.
- بیا روی پام بشین و انگلیسی یاد بگیر.
+ اما... چرا؟
بکهیون با درموندگی و لبای آویزون پرسید.
- میدونم که چقدر معذب میشی پس باید بشینی روی پامو کلماتو یاد بگیری.
با بدجنسی گفت و بکهیون همونطور که آه میکشید از جاش بلند شد.
+ این بیانصافیه.
با اخم گفت و روی پای چانیول جا گرفت.
- اینکه من یه زرافهی زشتم بیانصافیه یا اینکه روی پای ددیت بشینی؟!
+ من که گف...
جملهش با کشیده شدن لباش توی دهن چانیول ناتموم موند، بعد از چند ثانیه چانیول ازش جدا شد و بکهیون که به بوسههای ناگهانی ددیش عادت کرده بود با پشت دستش خیسی لباش رو پاک کرد.
- انقدر حرف نزن، درستو بخون وگرنه بازم میبوسمت.
بکهیون با لبای آویزون سرش رو پایین انداخت و مشغول خوندن کلمات شد.
هر کلمهای رو که میخوند درستش رو از چانیول میپرسید و چانیول همونطور که موهاش رو مرتب یا باسنش رو لمس میکرد جوابش رو میداد.
+ تموم شد.
بکهیون برگه رو روی میز انداخت و بلند شد که بره اما چانیول دستش رو گرفت و مجبورش کرد بشینه.
+ تموم شد... همشو یاد گرفتم.
بکهیون نالید و چانیول با اخم جواب داد:
- پس اینا چیه؟
برگه رو جلوی بکهیون تکون داد و بکهیون با تعجب شروع به توضیح کرد.
+ ولی گفتی کلمات.
- من گفتم زبان انگلیسی بکهیون!
+ اما...
- پس فکر کنم باید ببوسمت.
بکهیون به سرعت دستش رو جلوی دهنش گذاشت و تندتند سرش رو تکون داد.
+ gi...give me
+ درست گفتم؟
- درسته.
با پایین رفتن دوبارهی سر بکهیون با بدجنسی منتظر شد تا چیزی که میخواست بشنوه و خیلی طول نکشید که به خواستش رسید.
+ K...kiss me
- Sure baby!
چانیول با بدجنسی به بکهیونی که سرش رو بالا آورده بود و با کنجکاوی بهش زل زده بود گفت و بدون اینکه به بکهیون فرصت بده تا معنی جمله رو از صفحهی بعد ببینه، لباش رو روی لبای بکهیون گذاشت.
بعد از چند ثانیه ازش فاصله گرفت و با اخم گفت:
- خودت خواستی ببوسمت و حالا بیحرکت موندی؟
بکهیون خجالتزده و متعجب دستاش رو روی لبش گذاشت و پرسید:
+ چی؟ من؟
- آره... همین الان گفتی منو ببوس، وقتی میبوسمت باید تو هم همکاری کنی، دیگه هیچوقت اینو فراموش نکن!
بکهیون همچنان گیج به چانیول خیره شده بود که چانیول دوباره لباش رو به لبای بکهیون رسوند، لب بالای بکهیون رو بین لباش گرفت و شروع به بوسیدن کرد، چند دقیقه گذشته بود و حالا صدای بوسهشون فضا رو پر کرده بود و بکهیون بدون اینکه بدونه، سخت مشغول همکاری توی بوسه بود و این بار از حس جدید و بوسهای که دیگه اجباری به نظر نمیرسید لذت میبرد!
"متاسفم بکهیون...دارم مجبورت میکنم توی کارهایی ماهر بشی که به زندگی من معنی میدن و کمکم انقدر توی معنادادن به زندگی من غرق میشی که آرزوها و معنای زندگی خودتو گم میکنی!"
.......
با ورودشون به محیط ناآشنایی بکهیون بیشتر خودش رو به چانیول نزدیک کرد و باعث شد چانیول با اخم فاصلشون رو بیشتر کنه.
- مثل بچهها به من نچسب، این ترست از محیط بیرون داره کمکم عصبیم میکنه قرار نیست بهش عادت کنی؟ از این ضعفای لعنتیت متنفرم.
چانیول درحالیکه با آرامش بهش خیره شده بود، گفت و اخمش رو غلیظتر کرد.
رفتارای بکهیون باید عوض میشدن اما مثل اینکه تنها با زور و اخم میتونست کمی از عادتاش رو عوض کنه!
بکهیون با لبای آویزون سرش رو پایین انداخت.
+ معذرت میخوام.
چانیول کلافه نفس عمیقی کشید و با نزدیک شدن پسر جوونی بهشون طوری که فقط بکهیون بشنوه هشدار داد:
- این آخرین باریه که میگم... نلرز و سرتو پایین ننداز، با اعتماد به نفس حرف بزن و قدم بردار، تصویری که مردم از پسر آقای پارک باید یادشون بمونه، یه تصویر سرد و محکمه، یه زیبای قدرتمند!
بکهیون به سرعت سرش رو بلند کرد و بعد از نفس عمیقی به چشمای پسر که حالا جلوش ایستاده بود زل زد.
با پیچیدن صدای چانیول نگاه پسر روش قفل شد و بکهیون به سختی تونست جلوی تعجبش رو بگیره.
- موهاشو یهکم مرتب کنین، یه مدل ساده و شیک.
+ ددی... من مدل موهامو دوست دارم، نمیخوام کوتاهشون کنم.
اخم ترسناکی که با جملهش روی چهرهی چانیول نشست باعث شد کمی صداش رو پایین بیاره.
+ لطفا...
- پارک بکهیون... من اینطوری تصمیم گرفتم و تنها کاری که تو باید بکنی نشستن روی اون صندلیه، متوجه شدی؟
با لحن قاطع و چشمای عصبیای که بهش نگاه میکردن با وجود ناراحتیش به پسر که با تعجب نگاهشون میکرد لبخند زد.
+ کجا باید بشینم؟
چانیول با رضایت رو به پسر تذکر داد:
- تا جایی که ممکنه سریع انجامش بدین.
بدون اینکه منتظر جواب باشه ازشون دور شد و بکهیون همراه پسر به سمت دیگهی آرایشگاه رفت.
دیگه تلاشی برای لبخند زدن و تظاهر نمیکرد، نمیخواست موهاش رو کوتاه کنه و اینکه اون پسر متوجه این بشه اصلا براش مهم نبود.
نارضایتیش وقتی روی صندلی مینشست به خوبی برای پسر مشخص بود.
با صدا شدن اسمش با اخم ریزی بهش زل زد.
+ بکهیون شی؟
با دیدن اخم ریز بکهیون لبخند کوچیکی زد و ادامه داد:
+ ممکنه بهم اعتماد کنین؟ مطمئنم با مدل مویی که براتون درنظر گرفتم فوقالعاده میشین.
بکهیون با کنجکاوی نگاهش کرد و پسر با لبخندی که عمیقتر میشد ادامه داد:
+ ممکنه بدونم چند سالتونه؟
بکهیون که بهخاطر لحن محترمانه و لبخندش کمی آروم شده بود به آرومی جواب داد:
- هفده.
+ خوبه... پس بیا یهکم به مدل ساده و شیکی که پدرت خواست کیوتی هم اضافه کنیم.
بکهیون سرش رو به اطراف چرخوند و با ندیدن چانیول، با لبخند سرش رو تکون داد.
......
هیچ تلاشی برای کنترل لبخندش نمیکرد و با ذوق به چهرهی جدیدش نگاه میکرد، موهاش کمی کوتاهتر شده بودن و با پوشوندن ابروهاش صورتش گردتر و گونههاش تپلتر به نظر میرسیدن. حق با پسر بود و بکهیون با مدل موی جدیدش کیوت و کمسنتر به نظر میرسید.
هیجانزده به لبخند پسر نگاه کرد.
- این عالیه... من واقعا دوستش دارم.
به سرعت بلند شد و خیلی طول نکشید چانیول رو درحالیکه مشغول صحبت با تلفن بود پیدا کرد.
با لبخند سمتش رفت و چانیول با دیدنش بلافاصله تماسش رو قطع کرد و به لبخند عمیق و دندون نماش نگاه کرد.
بکهیون با مدل موی جدیدش خواستنیتر و فوقالعاده کیوت شده بود و چشماش که بهخاطر لبخندش هلالی شده بودن چانیول رو برای کنترل لبخندش به زحمت مینداختن!
- جالبه... کمتر از یک ساعت پیش ناراضی بودی ولی انگار نظرت عوض شده و طوری میخندی که میتونم همهی دندوناتو ببینم!
بکهیون به سرعت لباش رو آویزون کرد.
+ خب... دوستش دارم... یعنی خوب نشدم ددی؟
چانیول نگاهش رو ازش گرفت و همونطور که کارتش رو از کیف پولش بیرون میکشید جواب داد و باعث شد لبای بکهیون دوباره کش بیان.
- من گفتم خوب نشدی؟
با خروجشون از آرایشگاه تمام مدتی که توی ماشین بودن بکهیون مشغول تماشای خودش توی آیینه بود و وقتی با ایستادن ماشین سرش رو بلند کرد و تابلوی جلوش رو خوند متعجب سمت چانیول چرخید.
+ چرا اومدیم اینجا؟
چانیول همونطور که کمربندش رو باز میکرد کلافه توضیح داد:
- همه میان اینجا چیکار کنن؟ توی عکاسی چه کار دیگهای به جز گرفتن عکس میشه انجام داد بکهیون؟ زود باش پیاده شو.
تا لحظهای که روی صندلیای که پشتش پردهی سفید رنگی قرار داشت نشست، نگاه کنجکاوش به اطراف میچرخید و بالاخره با صدای دختری که پشت دوربین قرار گرفته بود نگاهش رو به دوربین دوخت.
نمیدونست چرا این عکس رو میگیره با این حال لبخند کوچیکی زد و خیلی طول نکشید فلش دوربین اطراف رو روشن کنه.
......
با ورودشون به محیط بزرگ و زیبای رستوران به سختی جلوی آویزون شدن لباش رو گرفت، باید حدس میزد وقتی ددیش خواسته ناهار رو بیرون بخورن منظورش همچین جای شیک و خستهکنندهایه.
با خجالت همراه چانیول راه میرفت و سعی میکرد حواسش رو با موسیقی بیکلامی که توی محیط پخش میشد پرت کنه.
وقتی با لوهان بیرون رفته بود از محیط راحتِ جایی که توش پیتزا خورده بودن خوشش اومده بود و حس میکرد توی اون شلوغی و با آهنگ شادی که پخش میشد کسی بهش توجه نمیکنه و با خیال راحت از پیتزاش لذت میبرد ولی ددیش هربار توی محیطهایی قرارش میداد که مجبور بود تظاهر کنه آدم مهمیه و از آدمای خشک و رسمی پوشی که گاهی با کنجکاوی سرتاپاش رو نگاه میکردن خوشش میاد.
با لبخند دروغی پشت میزی که چانیول انتخاب کرد نشست و خیلی طول نکشید که منو جلوش قرار گرفت.
همونطور که لباش رو به هم فشار میداد اسم غذاهایی که هیچ ایدهای نداشت مال کدوم کشورن میخوند و هر لحظه بیشتر ناامید میشد، گرسنه بود و حالا باید غذایی میخورد که احتمالا هیچکدوم از مواد مورد علاقهش رو داخلش نداشت!
_ پارک چانیول؟
هنوز درگیر انتخاب بود که صدای زنونهای باعث شد نگاهش رو از منو بگیره و شوکه به دختر خوش لباس و زیبایی که کنار میزشون ایستاده بود زل بزنه.
موهای بلند مشکیش اطرافش ریخته بودن و پوستش رو سفیدتر نشون میدادن و لبخند زیباش انقدر واقعی و عمیق بود که بکهیون حدس میزد این دختر زندگی خوب و رویایی داره و برای نشون دادن خوشبختیش به راحتی لبخند میزنه!
منتظر واکنش چانیول موند و وقتی چانیول با لبخند کوچیکی که بکهیون به ندرت ازش میدید بلند شد و با دختر دست داد بیحرکت بهشون زل زد.
- مثل همیشه زیبایی کیم میسو.
لبخند دختر پررنگتر شد و چانیول صندلی کنارش رو براش بیرون کشید.
- تنهایی؟ خوشحال میشم به ما ملحق بشی.
میسو به آرومی نشست و کنجکاو به بکهیون زل زد.
بکهیون با دیدن نگاه منتظر چانیول لبخند دستپاچهای تحویل دختر داد و به آرومی زمزمه کرد و لکنتش باعث شد اخم ترسناکی روی صورت چانیول بشینه.
+ من... من... پارک بکهیونم... از... آشناییتون خوشبختم.
لبخند دختر به سرعت از بین رفت و شوکه به چانیول زل زد.
_ چان؟ تو که برادر نداری.
نگاه بکهیون بلافاصله غمگین شد و سرش رو پایین انداخت، حتما باز هم دوست یا موکلش معرفی و بکهیون مجبور میشد نقش کسی که مد نظر ددیشه بازی کنه، با این حال چانیول همونطور که منو رو از بکهیون میگرفت جواب داد:
- بکهیون پسرمه.
نگاه شوکهی میسو روی صورت بیحسش قفل شد و وقتی بکهیون با حس خوبی که توی وجودش پیچیده بود برای اینکه چانیول منو رو ازش گرفته بود غر زد، باعث اخم چانیول شد.
+ ددی من که هنوز انتخاب نکرده بودم.
میسو لیوان آبش رو سر کشید و بی توجه به بکهیون پرسید:
_ تو یه پسر داشتی؟ ولی مادرت نگران ازدواجت بود.
چانیول با اخم نگاهش کرد و جواب داد:
- نمیدونستم همکارام به مهمونی سالگرد شرکتی میرن که من خودم توش شرکت نمیکنم!
میسو توی جاش جابهجا شد و چانیول بیتوجه بهش مشغول سفارش دادن شد.
بکهیون با نگرانی منتظر آماده شدن غذایی شد که هیچ ایدهای دربارهی مزه و اسمش نداشت!
_ خب... خانوادهم به تازگی چند درصد از سهام شرکتتون رو خریدن.
چانیول انگار به بحث بیشتر علاقه نداشت، به بکهیون که ساکت بود زل زد و گفت:
- خودم سفارش دادم چون سال دیگه آزمون ورودی دانشگاهته باید غذاهایی که برای مغزت مفیدن بخوری پس اونطوری نگام نکن.
بکهیون با جملهای که تمامش بهش امید میداد و مشخص میکرد میتونه درس بخونه لبخند زد و نگاه ذوق زدهش از چشم میسو دور نموند.
_ بکهیونشی... چند سالته؟
بکهیون که از لحن دختر خوشش نیومده بود با نگاه بیتفاوتی بهش زل زد و با تمسخری که از جملاتش مشخص بود جواب داد:
+ نونا معلوم نیست همه کسایی که سال دیگه آزمون ورودی دانشگاه دارن چند سالشونه؟
چانیول با وجود اینکه از غرور ناگهانی توی لحنش شوکه بود و این روی سرکش و جذابش رو دوست داشت اخم کرد و هشدار داد:
- بکهیون... وقتی بزرگترت سوال میپرسه درست جواب بده.
بکهیون چینی به بینیش داد و به آرومی جواب داد:
+ هفده سالمه.
تا زمانی که غذاها جلوشون قرار بگیرن بکهیون با بیحوصلگی به بحث میسو و ددیش که نمیدونست دقیقا در مورد چیه گوش میداد.
لحظهای که اولین قاشق از غذاش رو توی دهنش گذاشت سوزش عجیبی که توی گلوش به وجود اومد باعث لرزش دستاش شد، سعی کرد واکنشی نشون نده و مانع بحثشون نشه ولی هر لحظه سوزش گلوش بیشتر میشد و وقتی حس کرد نمیتونه درست نفس بکشه به سختی دستش رو جلو برد تا لیوان آب رو برداره که لرزش دستش باعث شد لیوان توی دستش کج بشه و آب روی میز بریزه.
میسو با اخم از جاش بلند شد تا مانع کثیف شدن لباسش بشه و قبل از اینکه چانیول بتونه واکنشی نشون بده بکهیون سمت سرویس بهداشتی دویده بود.
با وجود گندی که زده بود چانیول با آرامش جلوی در سرویس بهداشتی منتظرش بود، متوجه شده بود بکهیون چیزی که خورده بود بالا آورده پس بکهیون به غذای دریایی حساسیت داشت.
بههرحال از صحبت با کیم میسو لذت نمیبرد و با وجود اینکه کار بکهیون آبروریزی بود قصد نداشت تنبیهش کنه، وقتش بود روز شلوغشون همینجا تموم بشه و چانیول به آرامش خونهش برگرده.
......
پشت میز آشپزخونه نشسته و کلمههایی که آقای پارک بهش داده بود رو میخوند.
هر کدوم رو بلند بلند تکرار و توی لپتاپ آقای پارک سرچ میکرد. چانیول قبل از رفتن بهش اجازه داده بود که میتونه از گوگل استفاده کنه و حالا بکهیون سخت مشغول سرچ بود.
+ Per...Perhaps
+ واقعا یه شاید باید این همه طولانی باشه؟
با درموندگی گفت و بعد از چنگی به موهاش ادامه داد:
+ از زبان متنفرم، از تو هم متنفرم کریس... اگه یه روز ببینمت میکشمت.
فریاد زد و بعد از گذشت چند دقیقهی کوتاه که بیحرکت روی میز پخش شده بود، بلند شد و لبخند زورکیای زد.
+ اشکال نداره بکهیونا، تو میتونی... همین الانشم بیشتر کلماتو بلدی.
مشتش رو بالا آورد و با گفتنِ "فایتینگ" شروع به خوندن کلماتی که براش زیادی سخت بودن کرد.
+ Pine apple
+ Pm
+ Pn...Pn
+ حتی نمیتونم تلفظش کنم، این دیگه چیه؟
بعد از سرچ کردن توی گوگل و پیدا کردن معنیش کلافه و با حالت گریه توی جاش وول خورد.
+ ذاتالریه؟ اصلا چرا باید بدونمش؟
لباش رو آویزون کرد و با درموندگی سراغ کلمهی بعدی رفت.
+ Porn
اینکه تلفظش نسبت به بقیه کلمات آسون بود باعث شد بدون هیچ واکنشی کلمه رو توی گوگل سرچ کنه و بعد از چند ثانیه منتظر موندن با حجم عظیمی از اطلاعات روبهرو شد.
لبای آویزونش به خط صافی تبدیل شدن و چشمای خستهش که به زور باز مونده بودن تا آخرین حد ممکن گشاد شدن و ضربان قلبش سرعت گرفت، نمیفهمید چرا همچین چیزایی برای معنی یه کلمه اومدن، معمولا اولین سایتی که براش میومد سایت ترجمه بود اما حالا تنها چیزی که میدید عکس بود، ویدیو و سایتایی که معنای کامل کلمهی خجالتآور بودن!
نمیدونست چند دقیقه به صفحهی لپتاپ خیره شده و نفسش رو حبس کرده ولی وقتی به خودش اومد که درحال باز کردن یه ویدیو بود!
بزاقش رو با ترس قورت داد و منتظر شد.
توی اون لحظه اصلا به اومدن آقای پارک اهمیت نمیداد، تنها چیزی که مهم بود رفع کنجکاویش بود!
ویدئو درحال پخش بود...
هر لحظه که جلوتر میرفت صداها بیشتر و بکهیون مضطربتر میشد، قبلا توی نبود دو هفتهای آقای پارک یه چیزایی توی چند تا سایت خونده بود و حالا که بیشتر دقت میکرد توی سایتی خونده بود که کلمهی مخصوصِ این ویدیوها پورنه!
پس چرا یادش نبود؟ چرا انقدر احمق بود؟
فیلم به اواخرش نزدیک شده بود و حالا صداهای دختر مومشکی که با هر ضربهی مرد روی تخت تکون میخورد، فضای آشپزخونه رو پُر کرده بود و بکهیون همچنان با چشمای گشاد شده به صفحه خیره شده بود.
افکار مختلفی توی ذهنش درحال گذر بودن و بکهیون نمیدونست باید به کدوم اهمیت بده.
به احساساتش که مخلوطی از هیجان و ترس بودن یا حس جدیدی که به تازگی تجربش کرده بود و حالا زیر دلش میپیچید؟
یا شایدم باید همه چیز رو بیخیال میشد و به چشمایی که حالا آلوده شده بودن اهمیت میداد!
نمیدونست باید به چه چیزی فکر کنه و ذهنش پر از افکار و سوالات مختلفی بود که از خودش میپرسید.
دوست داشت جای پسره باشه یا دختره؟ کدومشو میخواست؟
دنبال جواب این سوال میگشت که باید کدوم رو بخواد ولی نمیدونست زندگی و شخصی به اسم پارک چانیول حتی این اجازه رو بهش ندادن تا بفهمه چه چیزی دوست داره!
این قطعا بیعدالتی بود اما توی دنیای تاریکش و زندگیای که همیشه بازیش میداد، عدالت میتونست چه معنایی داشته باشه؟!
با تموم شدن فیلم بعد از چند ثانیه بالاخره تونست نگاهش رو صفحه بگیره و حالا وقتش بود با خودش فکر کنه.
" نکنه آقای پارک اومده باشه!"
به سرعت سرش رو به اطراف چرخوند و با ددیش مواجه شد که با پوزخند بهش خیره شده بود.
- خوش گذشت؟
+ چ...چی؟
بکهیون با بهت پرسید و بلافاصله لپتاپ رو بست.
- لازم نیست خجالت بکشی یا وانمود کنی چیزی ندیدی.
قدمی نزدیکتر رفت و جلوی بکهیون قرار گرفت، سرش رو خم کرد و به چشمایی که هنوز گیج و شوکه بودن خیره شد.
- صداش توی خونه پیچیده بود و تا اتاق کارم میومد و حدس بزن بعد از شنیدنش به چی فکر میکردم؟
پوزخندی زد و و همونطور که دستاش رو داخل جیب شلوار اسپرتش میبرد سمت بکهیون، پشت میز، راه افتاد و چند ثانیه بعد کنارش ایستاده بود و حرفاش باعث میشدن بکهیون دوباره بین جنگ احساساتش گیر بیفته، هر لحظهش رو بین ترس و هیجان سپری میکرد و با وجود اینکه به رفتارهای عجیب مرد کنارش عادت کرده بود باز هم ترس بود که باعث میشد اون هیجان، تلخ و آزاردهنده بشه.
- با خودم فکر میکردم چی میشه اگه یه روزی صدای تو توی خونه بپیچه!
دست بکهیون رو توی دستش گرفت و وادارش کرد بلند بشه و حالا بکهیون با سر پایین کنارش ایستاده بود و چانیول به مژههای کوتاهش که تندتند بهم میخوردن خیره شده بود.
با خودش فکر میکرد اینکه یه بچهی بیگناه رو آلوده کنی چقدر میتونه کار کثیف و ترسناکی باشه و درنهایت جوابی که به خودش میداد باعث رضایتش بود... حقیقت این بود که چانیول از ترسناک بودن کارهاش احساس قدرت میکرد و برای اینکه هر بار این حس رو تجربه کنه دست به هرکاری میزد!
مثل همین امروز که میدونست اون کلمات چقدر برای تازهکاری مثل بکهیون میتونن سخت باشن اما بهخاطر رسیدن به کلمهای که مد نظرش بود مجبورش کرده بود کل کلمات رو یاد بگیره، با خودخواهی خواستههاش رو زیر ماسک ددی مهربون پنهان میکرد و حتی اگه روزی هم نقابش کنار میرفت مهم نبود!
در اون صورت بازیشون هیجانانگیزتر میشد و این بار نگاههای وحشتزده و شاید گریههای بکهیون بودن که بهش لذت میدادن!
- بکهیون.
به آرومی صداش کرد و بعد از بالا اومدن سر بکهیون، ناگهانی دستاش رو زیر باسنش گذاشت، بکهیون رو بالا کشید و روی میز گذاشت.
- دوست دارم بدونم پسرم موقع دیدن فیلم چه حسی داشت، میخوام بزرگشدنتو حس کنم، بهم بگو چطور بود!
با لبخند کثیفی پرسید و به بکهیونی که هر لحظه گیجتر و متعجبتر میشد چشم دوخت... چقدر عکسالعملای ناشیانهش جالب و سرگرمکننده بودن!
+ م...من... من...
بکهیون همونطور که سعی میکرد به هر جایی به جز چشمای مرموز چانیول نگاه کنه، سعی کرد توضیح بده که جملهی بعدی چانیول وادارش کرد بهش نگاه کنه.
- دوستش داشتی؟
چند ثانیه به چشمای چانیول زل زد و بعد همونطور که سرش رو پایین میانداخت زمزمه کرد:
+ نمیدونم.
- دوست داشتی خودتم تجربهش کنی؟
+ نم...نمیدونم.
درحالیکه دوباره گرمش میشد، مردد جواب داد و چانیول به واکنشش پوزخندی زد.
گوشهی پیراهن دکمهدارِ زرد رنگ بکهیون رو توی مشتش گرفت و همونطور که به صورتش خیره شده بود، گفت:
- وقتی همسن تو بودم خیلی از اون کارا رو انجام دادم و حتی دوستدخترم مجبور شد بچشو سقط کنه، لازم نیست دربارهی حسی که داری خجالت بکشی، این یه چیز عادیه!
گول زدن یه پسربچه، مجبور کردنش به رابطه و بازی دادنش قطعا عادی نبود اما کی اهمیت میداد؟!
الان حتی بچههای کوچیکتر از بکهیون هم همچین چیزایی رو میدونستن پس چه اشکالی داشت که بکهیون هم یاد بگیره؟!
- میدونم که چه حسی داشتی، منم یه مردم پس خوب میفهمم الان چی لازم داری!
درحالیکه لبش رو به گوش بکهیون چسبونده بود، زمزمه کرد و بدون اینکه به بکهیون فرصت واکنشی بده لباش رو تا گردنش کشوند و مک عمیقی زد که باعث لرزش بدن کوچیکش شد، دستاش رو دو طرفش گذاشت و بکهیون رو بین بازوهاش گیر انداخت.
- میخوای بدونی اون لحظه چه حسی داشتن؟
بعد از فشردن پوست ترقوهی بکهیون بین دندوناش ادامه داد:
- میخوام بذارم بفهمی اما کمک دستای خودتم لازمه!
همونطور که بوسههای صدادارش رو روی پوست بکهیون ادامه میداد شروع به باز کردن دکمههای پیراهنش کرد.
بکهیون تمرکزش رو روی حرکت لبای چانیول گذاشته بود و بیتوجه به حرفاش با خودش فکر میکرد که چرا داره این اتفاق میفته؟
آدمای توی فیلم دختر و پسر بودن نه دوتا پسر!
اصلا مگه پدرا با پسراشون همچین کارایی میکنن؟
نکنه چون پدر واقعیش نبود همچین اتفاقی میفتاد؟
نکنه منظور آقای پارک از لذت بردن از بدنش همین بود؟
گیج و ناامید بود و از طرفی بوسههایی که روی بدنش حس میکرد درست مثل بوسههای مادرش باعث میشدن فکر کنه ارزش داره و بهش محبت میشه!
چرا هر دفعه باید کلی سوال توی ذهنش شکل میگرفت؟ سوالایی که داد میزدن و ازش جواب میخواستن!
با اسیر شدن نوک سینهش بین دندونای ددیش ذهنش خاموش شد و با حرکت زبونش نفسش رو حبس کرد.
+ د...ددی...
بعد از گذشت چند دقیقه نفس حبسشدهش رو آزاد کرد و نالید.
چانیول هیجانزده از پیداکردن نقطه ضعف بیبیش سرش رو بالا آورد و این بار لباش رو به لبای بکهیون رسوند و بوسهی سبکی زد.
- حالا نوبت توئه.
همونطور که زیپ بکهیون رو پایین میکشید گفت و دستش رو گرفت.
- این کارو برای ددی انجام بده... لذت ببر و بذار ددی هم با دیدنت لذت ببره.
+ چ...چی؟
متعجب و با صدایی که به زور شنیده میشد پرسید و چانیول همونطور که بینیش رو به گردن بکهیون میمالید زمزمه کرد:
- همون کاری که من برات میکردم رو بکن، میخوام ببینم بیبیم چطور خودشو لمس میکنه.
+ اما... اما من نمیتونم.
چانیول بوسهی کوچیکی روی گونهش گذاشت و باعث شد بکهیون تکونی توی جاش بخوره.
- میتونی... زود باش.
بکهیون نگاه لرزون و مرددش رو به چشمای چانیول که حالا مستقیم بهش خیره شده بودن دوخت و با درموندگی نالید:
+ ددی... لطفا.
قطعا وادار کردن یه بچه به خودارضایی کثیفترین کاری بود که یه بزرگسال میتونست انجام بده اما این برای چانیول که تا همین لحظه همهی خط قرمزهای یه بزرگسال رو رد کرده بود اهمیتی نداشت!
- باشه پس بذار من برات انجامش بدم.
هنوز دستش به شلوار بکهیون نرسیده بود که بکهیون به دستش چنگ زد.
+ نه... خودم... خودم انجامش میدم.
بکهیون سردرگم و خجالتزده گفت و چند لحظه بدون حرکت ثابت موند.
اصلا چرا باید این کار رو میکرد؟
بکهیون نمیدونست چانیول داشت کاری میکرد که بکهیون به لمسای غیرعادیش عادت کنه و توی وجودش اعتیادی به وجود بیاره که حتی خودش هم نتونه کنترلش کنه!
دو طرف شلوار بکهیون رو گرفت و تا زانو پایین کشید.
- حالا هم تو کارتو راحتتر انجام میدی و هم من دید بهتری دارم.
بکهیون همونطور که زیر نگاه خیرهی چانیول درحال ذوب شدن بود، به آرومی دستش رو سمت لباس زیر مشکی رنگش برد، عضوش که بهخاطر لمسای چانیول کمی سفت شده بود رو توی دستش گرفت و بهخاطر سرمای دستاش که استرسش رو نشون میداد لبش رو به دندون گرفت.
- زود باش درش بیار... بذار ددی بتونه خوب تماشات کنه.
چانیول با پوزخند همیشگی گفت و بکهیون همونطور که کمکم بغض میکرد لباس زیرش رو تا زانو پایین کشید، دوباره عضوش رو توی دستش گرفت و سعی کرد به یاد بیاره چانیول چجوری انجامش داده بود.
بعد از چند دقیقه صدای نفسای بکهیون فضای آشپزخونه رو پُر کرده بود و چهرهی غرق لذتش چیزی بود که چانیول رو به تحسین وا میداشت.
هرلحظه بیشتر به خودش میپیچید و وقتی بیحال سرش رو به سینهی چانیول تکیه داد صدای ددیش توی گوشش پیچید:
- همونطور که حدس میزدم... پیچیدنِ صدای تو خیلی لذتبخشتره کوچولوی من.
......
با صدای زنگ در قبل از اینکه بتونه برای باز کردنش بلند بشه آجوما سمتش رفت.
بکهیون مثل روزای گذشته سعی کرد با رمانش حواس خودش رو از بداخلاقیهای آجوما پرت کنه و نتونست پاکت زرد رنگ و بزرگی که آجوما از پیک تحویل گرفت و داخل آشپزخونه برد ببینه.
- غذاتون آمادهست آقا.
صدای آجوما باعث شد کتابش رو روی میز جلوش بذاره و سمت آشپزخونه بره.
دوست نداشت اینطوری صداش کنه، دلش برای آجومای مهربونش تنگ شده بود و هر چقدر تلاش میکرد رابطشون رو مثل قبل کنه باز هم با بیتوجهی و لحن سردش مواجه میشد.
به آرومی سر جاش نشست و سعی کرد مکالمهی عادیای رو شروع کنه.
+ کی بود آجوما؟
زن به آرومی ظرف کیمچی رو کنارش گذاشت و با سردی جواب داد:
- پیک بود آقا.
اخم ریزی روی صورتش نشست و سعی کرد باز هم تلاش کنه.
+ چی آورده بود؟
- آدرسو اشتباه اومده بود آقا.
این بار قاشقش رو توی ظرف جلوش رها کرد و با بغض بهش زل زد.
+ اینجوری صدام نکن... بهم نگاه کن... چرا این کارا رو میکنی آجوما؟ من ناراحتت کردم؟
با لحن دلخور و بغضی که توی صداش بود گفت و نگاه سرد زن که توی چشماش قفل شد چیزی نبود که انتظارش رو داشته باشه.
- فقط اینطوری میتونم صداتون کنم آقا... پدرتون اینطور دستور دادن.
بکهیون این بار با چشمای خیسش بلند شد و صداش رو کمی بالاتر برد.
+ اون که پدر واقعیم نیست... من این رفتارتو دوست ندارم... من که غریبه نیستم... گفته بودی برات مثل لوهانم... چرا از من بدت اومده؟ چرا دیگه دوستم نداری؟
- آقای پارک رئیس منن و بهم گفتن شما پسرشون هستین... نمیتونین مثل لوهانم باشین... من خدمتکارتونم و برای راحت کردن زندگیتون اینجام... لطفا تحت فشارم نذارین و سعی نکنین رابطه دوستیتون رو با پسرم ادامه بدین... مطمئنم آقای پارک دوست ندارن با پسر من در ارتباط داشته باشین... نمیخوام اخراج بشم.
آجوما به سردی و بیتوجه به چهرهی درهم بکهیون که هر لحظه بیشتر غمگین میشد گفت و با تموم شدن جملهش بکهیون توی سکوت چند ثانیه به زمین خیره شد و با صدایی که به وضوح بغضش رو نشون میداد گفت:
+ گرسنه نیستم.
بدون اینکه نگاهش کنه بیرون رفت و بعد از ورودش به اتاق چانیول در رو پشتش بست و روی زمین نشست، زانوهاش رو بغل کرد و به اشکاش اجازهی ریختن داد.
آجوما به جای خالیش زل زد و با پوزخند سمت یکی از کشوها رفت، با بازکردنش پوشهی زرد رنگ و بزرگی که از پیک گرفته بود دیده شد و پوزخند شکل گرفته روی صورت زن عمیقتر شد.
- درسته بکهیون... اون پدر واقعیت نیست و خیلی راحت ازت عصبانی میشه... خیلی طول نمیکشه از دردسرهات خسته و از شرت خلاص بشه!