Hey Little You Got Me Fucked...

By Dark_noise_04

9.1K 2.4K 56

❥ 𝐻𝑒𝑦𝐿𝑖𝑡𝑡𝑙𝑒𝑌𝑜𝑢𝐺𝑜𝑡𝑀𝑒𝐹𝑢𝑐𝑘𝑒𝑑𝑈𝑝 پسرک شانزده ساله‌ای که به‌خاطر جـرم مادرش، توی زنـدان مت... More

سخن نویسنده❥
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 1
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 2
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 3
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 4
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 5
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 6
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 7
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 8
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 9
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 11
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 12
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 13
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 14
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 15
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 16
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 17
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 18
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 19
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 20
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 21
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 22
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 23
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 24
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 25
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 26
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 27
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 28
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 29
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 30
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 31
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 32
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 33
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 34
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 35
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 36
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 37
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 38
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 39
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 40
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 41
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 42
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 43
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 44
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 45(End)

❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 10

166 47 1
By Dark_noise_04

چند ساعت اول مهمونی همه چیز به خوبی پیش رفته بود و بکهیون از فضای جدیدی که واردش شده بود، صدای بلند موسیقی و دوستای لوهان که با هیجان ازش استقبال میکردن لذت میبرد، همشون ازش تعریف میکردن و دوست داشتن باهاش حرف بزنن، انگار بینشون پسر یه مجرم نبود... کسی به‌خاطر خانواده و سرنوشتش تحقیرش نمیکرد و تنها چیزی که ازشون دریافت میکرد لبخند و اعتماد به نفس بود... برای اولین بار حس میکرد ارزشمنده و دیده میشه، با این حال همه‌ی حسای خوبش با ورود کای به جمعشون از بین رفته بود، بعد از دیدن اون فیلم ازش میترسید و دوست نداشت نزدیکش بشه ولی نمیتونست به رفتاراش واکنش نشون نده، نمیخواست بقیه هم متوجه حسش بشن و سعی میکرد تا زمانی که خود کای ازش فاصله بگیره به لمسای گاه و بیگاهش بی‌اهمیت باشه.

نگاه خیره‌ش روی بکهیونی بود که تقریبا توی بغل کای بود و سعی میکرد لبخندای اجباریش رو بهش نشون بده، نمیدونست آخرِ لبخندای کثیف کای چیه اما اصلا حس خوبی بهشون نداشت!

یادآوری هشدارای آقای پارک که مدام تکرار میکرد که مسئولیت بکهیون با اونه و اگه کوچک‌ترین اتفاقی براش بیفته خودش و مادرش توی دردسر بدی میفتن، حالش رو بدتر میکرد. آقای پارک انقدر بهشون مشکوک شده بود که خودش تا خونه‌ی کای اونا رو برده بود و لوهان با دیدنِ نگاه متعجب آقای پارک به خونه‌ی خانواده‌ی کیم، دلهره‌ش چند برابر شده بود، حالا اگه اتفاقی برای بکهیون میفتاد باید چی‌کار میکرد؟

مدام توی دلش از بکهیونی که با ذوق بچگانه‌ش از وقتی توی خونه لباساش رو بهش میداد لبخند میزد، معذرت‌خواهی میکرد، به‌هرحال لوهان چاره‌ دیگه‌ای نداشت، نمیتونست بذاره آینده‌ش به همین راحتی نابود بشه، فقط میتونست از دور نگاهشون کنه و نذاره کای زیاده‌روی کنه!

نگاهی به لوهان که حالا بعد از چند دقیقه‌ی طولانی نگاهش رو از خودش و بکهیون گرفته بود و با دوستش حرف میزد انداخت، بعد از نفس عمیقی دوباره لبخند نه چندان صمیمیش رو به بکهیون نشون داد.

- بکهیون.

به آرومی صداش کرد و بکهیون به خودش لرزید، هر لحظه اتفاقات و صداهای توی فیلم توی ذهنش واضح‌تر میشدن و کنترل کردن ترسش سخت‌تر میشد.

+ ب...بله.

- میخوای اتاقمو بهت نشون بدم؟ مطمئنم ازش خوشت میاد.

با لحن مرموزی گفت و بکهیون با ترس بزاقش رو قورت داد، یعنی باید با پسری که به راحتی به دوستش درد میداد میرفت؟

باید بهش اعتماد میکرد؟

+ من... من...

کای نذاشت جمله‌ش رو کامل کنه، دستش رو گرفت و سمت پله‌ها راه افتاد، بکهیون پشتش کشیده میشد و سعی میکرد افکار منفی رو از خودش دور کنه ولی هر لحظه بیشتر از صداها دور میشدن و بکهیون میدونست اگه اتفاقی بیفته کسی نمیتونه صداش رو بشنوه و نجاتش بده!

با ورود به اتاقش، بدون اینکه حتی لامپی رو روشن کنه، ناگهانی بکهیون رو به دیوار کوبید و روبه‌روش قرار گرفت، برای داشتن بکهیون تمام روزای گذشته رو نقشه کشیده بود و حالا دیگه وقتی برای از دست دادن نداشت، باید قبل از اینکه لوهان متوجه نبودشون میشد و پیداشون میکرد بکهیون رو به دست میاورد.

+ چ...چی‌کار میکنی؟

بکهیون وحشت‌زده با لکنت زمزمه کرد و کای درحالی‌که گونه‌ش رو نوازش میکرد جواب داد:

- وانمود نکن نمیدونی ازت خوشم اومده... برای داشتنت چند روزی برنامه ریزی کردم و حالا دیگه طاقت ندارم... نترس قرار نیست زیاد طول بکشه، فقط برای امشبه و ممکنه یه کوچولو اذیت بشی اما مطمئنم یکی از خاطرات خوبت میشه!

+ چی... چی داری میگی؟

بکهیون گیج شده بود و معنای دقیق حرفاش رو نمیفهمید، دستاش از ترس یخ کرده بودن و مردمک چشماش به سرعت محیط تاریک اتاق رو بررسی میکردن.

کای جوابی نداد و به آرومی فاصله‌ی صورتاشون رو کم کرد.

با هر سانت نزدیک شدنش بکهیون بیشتر خودش رو به دیوار پشتش میچسبوند و با چفت شدن لبای کای روی لباش شوکه به چشمای بسته‌ی کای نگاه میکرد و بعد از چند ثانیه و یادآوری اینکه فقط آقای پارک حق بوسیدن و لمس‌کردنش رو داشت شروع به تقلا کرد تا کای رو از خودش دور کنه، تقلاهاش تا جایی که با شدت موهای کای رو بکشه ادامه داشت و کای با حس کَنده شدن پوست سرش، با قیافه‌ی درهم از بکهیون جدا شد.

کلافه پوزخندی زد و دستای بکهیون رو بالای سرش با دستاش قفل کرد.

- حالا که فکر میکنم میبینم قراره خاطره‌ی دردناکی برات بشه پسره‌ی احمق!

بی‌خیال بوسیدن لباش شد، سرش رو توی گودی گردن بکهیون برد و بعد از چند ثانیه بکهیون سوزش شدیدی رو توی گردنش احساس میکرد.

اون عوضی باهاش چی‌کار میکرد؟

چرا انقدر دردش میومد؟

بغض کرده بود و چشمای ترسیده‌ش مدام این‌ور و اون‌ور میچرخیدن، کاش خونه مونده بود...

کاش هشدارای آقای پارک رو جدی میگرفت...

اصلا آقای پارک چه واکنشی نشون میداد وقتی میفهمید کسی به جز خودش لمسش کرده؟

باید جلوش رو میگرفت...

نفس عمیقی کشید و همون‌طور که صداش رو بالا میبرد بدنش رو با شدت تکون داد.

+ کمک... کمکم کنید... تمومش کن...

با قرار گرفتن دست دیگه‌ی کای جلوی دهنش بکهیونِ ترسیده، درحالی‌که قلبش تند تند میزد، شروع به گریه کرد و کلمات نامفهومش باعث پررنگ‌ترشدن پوزخند کای میشدن.

+ هی کای!

در با شدت باز شد و دوست کای که مست به نظر میرسید خودش رو داخل اتاق پرت کرد، بکهیون با دیدن ورود شخص دیگه‌ای و شل شدن فشار دست کای روی دهنش نفس عمیقی کشید.

- لعنت... چی باعث شده وسط خوشگذرونیم مزاحمم بشی؟

+ پدرت زنگ زده.

- چی؟

کلافه دستش رو بین موهاش برد، نمیدونست چی باعث شده پدرش توی اون ساعت بهش زنگ بزنه، پدری که هیچ‌وقت حتی نگاهشم نمیکرد!

انقدر ذهنش مشغول تماس پدرش بود که اهمیتی به بکهیون نداد و همراه دوستش بیرون دوید.

بکهیون همون‌طور که نفس‌نفس میزد با عجله اشکاش رو پاک کرد و وحشت‌زده خارج شد، تند تند پله‌ها رو پایین رفت و با اینکه نبضش رو توی سرش حس میکرد نگاهی به اطراف انداخت، مثل قبل چند نفر مشغول بازی با چوب‌های بلندی بودن، بعضیا هم با تلویزیون بازی میکردن، بازی‌ای که بکهیون حتی نمیتونست اسمش رو تلفظ کنه و بعضیا هم مشغول نوشیدن آبمیوه‌های رنگارنگی بودن که بکهیون هیچ‌وقت فکر نمیکرد هیچ میوه‌ای همچین رنگی داشته باشه، آبمیوه‌هایی که بقیه بهش مشروب میگفتن!

بالاخره لوهان که گوشه‌ی سالن با دوستش میخندید پیدا کرد، سریع سمتش رفت و جلوش قرار گرفت.

+ میخوام برم خونه.

با عجله گفت و توجه لوهان و دوستش رو به خودش جلب کرد.

لوهان با نگرانی نگاهی به اطراف انداخت و با ندیدن کای پرسید:

- چرا بک؟ چیزی شده؟ حالت خوبه؟

+ من خوبم فقط خیلی خسته‌م، میخوام بخوابم، منو ببر...

- اما...

+ لطفا... میخوام برم خونه...

با بغض گفت و باعث تعجب لوهان شد، چرا لوهان نمیفهمید که باید تا نیومدن کای فرار میکردن؟

چرا نمیفهمید قرار بود کاری که قبلا با لوهان کرده بود رو این بار با دوتاشون بکنه؟

لوهان با دیدن چشمای پُرش حدس میزد چه اتفاقی ممکنه افتاده باشه و به مچ دستش چنگ زد.

- باشه... میریم خونه... میبرمت خونه.

......

با ورودش به خونه سمت اتاقش دوید و روی تخت زیر پتو مچاله شد، بالاخره به اشکاش اجازه‌ی ریختن داد و خدا رو شکر میکرد آقای پارک برای سفر کاری رفته و متوجه اتفاقی که افتاده نمیشه.

بعد از نیم ساعت میخواست بلند بشه که با حس گرما و راحتی تخت چشماش گرم شدن و خوابش برد.

......

باورش نمیشد فقط به‌خاطر یه پرونده‌ی لعنتی مجبور بود پروازش رو کنسل کنه و حالا توی ترافیک به خونه برگرده و فردا حرکت کنه، تمام برنامه‌هاش بهم ریخته بود و از طرفی هم فکر به اینکه بکهیون داره چی‌کار میکنه عصبی‌ترش میکرد، کلافه ضربه‌ی محکمی به فرمون زد.

وکیل پارکی که همیشه به وقت‌شناس‌بودن مشهور بود حالا با یک روز تأخیر سر قرار حاضر میشد، چه چیزی از این افتضاح‌تر؟!

وقتی بعد از یک ساعت در خونه رو باز کرد و با خونه‌ی تاریک مواجه شد عصبی‌تر شده بود، اون کوچولوی لعنتی کی قرار بود به خونه برگرده؟ ساعت از نه شب گذشته بود!

همون‌طور که بی‌هدف اطراف رو نگاه میکرد متوجه کفشای بکهیون شد، مطمئن بود همون کفشایی بودن که قبل از رفتن پوشیده بود پس اگه برگشته بود چرا برقا خاموش بودن؟

امکان نداشت به این زودی خوابیده باشه، وارد خونه شد و با ندیدن بکهیون روی کاناپه‌ش سمت اتاقش راه افتاد، در رو باز کرد ولی قبل از اینکه سمت حموم بره با دیدن صحنه‌ی روبه‌روش خنده‌ی عصبی‌ای کرد.

اون کوچولوی لعنتی... روی تخت... با خیال راحت خوابیده بود؟

اصلا چطور به خودش اجازه داده بود برخلاف چیزی که بهش گفته بود روی تخت بخوابه؟

به خودش جرأت داده بود گولش بزنه؟

امکان نداشت ازش بگذره...

لامپ رو روشن کرد، جلو رفت و روی تخت نشست، بکهیون همچنان زیر پتو خواب بود... چه خواب راحتی!

پوزخند صداداری زد و پتو رو با خشونت از روش کشید، بکهیون تکونی به خودش داد و حالا درحالی‌که سمت آقای پارک چرخیده بود، چشماش رو به سرعت باز کرد.

هنوز کاملا به خودش نیومده بود که چانیول یقه‌ی لباسش رو توی مشتش گرفت و به راحتی بلندش کرد.

شوکه به آقای پارک که با اخم نگاهش میکرد، چشم دوخته بود، هنوز دلیل عصبانیتش رو نفهمیده بود اما وقتی نگاهی به اطراف انداخت و فهمید روی تخته، وحشت‌زده دهنش رو باز کرد، امکان نداشت همچین بلایی سرش اومده باشه!

میخواست چیزی بگه ولی کلمات مناسب رو پیدا نمیکرد، با صدای عصبی آقای پارک دستاش شروع به لرزیدن کردن.

- تو... موش عوضی... جرأت کردی حرفمو نادیده بگیری و با پررویی روی تخت بخوابی؟ با خودت فکر میکردی چون نیستم هر غلطی خواستی میتونی بکنی؟ چطور...

هنوز جمله‌ش رو تموم نکرده بود که قرمزی پوستِ گردن بکهیون توجهش رو جلب کرد، مطمئن بود رد کیس مارکای خودش صبح روی پوست بکهیون نمونده بودن، حالا این لعنتیا از کجا اومده بودن؟

- گردنت چرا قرمزه؟

با چشمای به خون نشسته پرسید و امیدوار بود بکهیون دلیل قانع‌کننده‌ای براش بیاره چون در غیر این صورت نمیدونست ممکنه چه بلایی سرش بیاره!

بکهیون دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه اما واقعا باید چی میگفت؟

میگفت آدم دیگه‌ای بهش دست زده؟

میگفت کای لباش رو بوسیده بود؟

مطمئن نبود اون موقع آقای پارک زنده‌ش بذاره!

- جواب بده... پرسیدم چرا گردنت قرمزه؟

با صدایی که بلندتر از حد معمول بود پرسید و همون‌طور که یقه‌ی بکهیون توی دستش بود به شدت تکونش داد.

- فک لعنتیتو تکون بده!

تا حالا آقای پارک رو انقدر عصبانی و وحشتناک ندیده بود، چشماش تا آخرین حد ممکن درشت و قرمز شده بودن و بکهیون میتونست ساییده شدن دندوناش روی هم رو ببینه ولی تنها کاری که ازش برمیومد اشک ریختن بود!

چطور میتونست بهش بگه خودش نخواسته که این‌جوری بشه؟

اصلا حرفش رو باور میکرد؟

صورتش رو به صورت بکهیون نزدیک کرد و شمرده شمرده زمزمه کرد:

- بکهیون... من... کاملا واضح بهت گفته بودم... گفته بودم هیچ‌کس جز من حق نداره لمست کنه... چطور؟ فقط چند ساعت ولت کردم و تو با این وضع برگشتی... هرزه... هرزه‌ی لعنتی!

آخر جمله‌ش رو فریاد زد و خیلی طول نکشید سیلی محکمی که با قدرت به صورت بکهیون میکوبید پایانی برای اشکاش بشه...

با سیلی محکمی که به صورتش کوبیده شد روی تخت افتاد، گوشش زنگ میزد و حس میکرد دنیا دور سرش میچرخه، چند ثانیه طول کشید تا به خودش بیاد و نگاه شوکه‌ش رو به آقای پارک که بالای سرش ایستاده بود بدوزه.

اون چشما با نفرت بهش نگاه میکردن و سوزش پوست صورتش بهش میفهموند خواب نمیبینه، آقای پارک زده بودش!

از لحظه‌ی اولی که وارد این خونه شده بود منتظر بود تا به‌خاطر اشتباهاتش کتک بخوره ولی آقای پارک بهش ثابت کرده بود میتونه بهش اعتماد کنه و وقتی اشتباه میکرد با وجود تنبیه‌ها یا تهدیداش هیچ‌وقت کتکش نمیزد اما حالا چرا به‌خاطر اینکه شخص دیگه‌ای بهش دست زده بود لایق این سیلی بود؟

آقای پارک بارها بهش گفته بود که ارزشی نداره پس چرا انقدر قلبش درد میکرد؟

چرا اون نگاه انقدر آزارش داده بود که حتی اشکاش خشک شده بودن؟

- حالا میفهمم پدرت چرا انقدر مادرتو کتک میزده، ادب کردن هرزه‌ها واقعا لذت‌بخشه بکهیون ولی باید بدونی من مثل پدرت احمق نیستم... راه‌های بهتری برای پشیمون کردنت سراغ دارم، کاری میکنم تا بدن کوچیکت یادش بمونه نشون دادن زیباییاش ممکنه چقدر دردناک باشه!

با نزدیک شدن دست آقای پارک وحشت‌زده چشماش رو بست و منتظر ضربه‌ی بعدی شد ولی دست چانیول پشت سرش رفت و به یقه‌ی پیراهنش چنگ زد و کمی بکهیون رو از زمین فاصله داد.

چانیول بدون اینکه حرفی بزنه از اتاق بیرون رفت و بکهیون با نزدیک‌شدنشون به اتاق آقای پارک با وحشت شروع به دست‌وپازدن کرد، از طرفی میترسید و از طرفی هم فشار یقه‌ی لباسش بهش حس خفگی میداد.

چانیول بی‌توجه به تقلاهای بکهیون در اتاقش رو باز کرد و وقتی نزدیک تخت شد، بکهیون رو روی تخت پرت کرد.

صدای چرخیدن کلید و قفل‌شدن در باعث شد بکهیون ناخودآگاه یاد اولین روزی که به این خونه اومده بود بیفته، صدای ناله‌های دختری که آقای پارک با خودش به اتاقش برده بود توی سرش میپیچید، مغزش شروع به آنالیز اتفاقات اون شب و صداهایی که شنیده بود کرد و سخت نبود ارتباط اتفاقات اون شب و چیزی که توی فیلم سر لوهان میومد رو بفهمه!

ممکن بود آقای پارک همون کاری رو با دختر کرده باشه که کای با لوهان کرده بود؟

با افکاری که توی ذهنش میچرخیدن وحشت‌زده خودش رو روی تخت عقب کشید و زانوهاش رو بغل کرد، با چشماش تک تک حرکات آقای پارک رو زیر نظر گرفته بود و متوجه میشد تمام بداخلاقی‌هایی که از این مرد دیده بود حتی کمترین حد از عصبانیت واقعیش نبوده!

چانیول توی سکوت سمت میزش رفت و بعد از پرت کردن کلید داخل یکی از کشوهاش، برگه‌ای ازش بیرون کشید.

بکهیون با مردمکای لرزون توی چشمای سردش نگاه میکرد و با هر قدم که نزدیک میشد خودش رو بیشتر به تاج تخت میچسبوند.

+ م...من... معذرت میخوام... اش...اشتباه کردم... آقای پارک... دیگه... تکرار نمیشه... ت...تقصیر من نبود...

چانیول بی‌توجه به لحن ترسیده و بدن لرزونش بهش نزدیک و بکهیون بیشتر توی خودش جمع شد.

برگه رو جلوی پای بکهیون انداخت و پوزخندی زد.

- تو خیلی باهوشی بکهیون... این کارمونو آسون‌تر میکنه، برگه رو بردار و بخونش.

بکهیون دستش رو که به شدت میلرزید دراز کرد و با نگاه نامطمئنی برگه ‌رو برداشت، شروع به خوندن کرد و با دیدن رقم زیادی که پایین برگه نوشته شده بود نگاه شوکه و گیجش رو به چانیول داد.

+ این...

- اولین ستون بدهی مادرت به منه و بقیه‌ش پولایی که تا حالا برات خرج کردم، توی ریاضی نمره‌ی کامل گرفته بودی پس سخت نیست بفهمی چقدر زیاده.

باورش نمیشد...

آقای پارک حتی هزینه‌ی بیمارستان رو هم نوشته بود و مبلغ کل انقدر زیاد بود که بکهیون نتونست جلوی بغضش رو بگیره.

چطور فکر کرده بود آقای پارک میخواسته کمکش کنه؟

چرا انقدر احمق بود که فکر میکرد مردی که مدام تحقیرش میکرد اون همه پول براش خرج کرده و همه‌ی اینا لطف بوده؟

آقای پارک تمام این مدت با خیال راحت براش پول خرج میکرد و بدون اینکه ازش بپرسه، بکهیون رو به خودش بدهکار کرده بود، بدهی‌ای که حتی اگه تا آخر عمرش کار میکرد نمیتونست پسش بده!

+ این... خیلی زیاده... باید چی‌کار کنم؟

بین هق‌هقاش که نفس کشیدن رو براش سخت کرده بودن پرسید و با التماس به چانیول خیره شد.

پوزخند شکل گرفته روی صورتش باعث شد گریه‌ی بکهیون شدت بگیره.

- چی‌کار کنی؟ البته که باید پسش بدی... نکنه فکر میکردی تمام این مدت بهت لطف میکردم؟ بیشتر از این طولش ندیم... بیا تسویه حساب کنیم بکهیون.

همون‌طور که دکمه‌های پیراهنش رو باز میکرد سمت تخت رفت و حالا وقتی که بدن ورزیده‌ش مشخص شده بود، چنگی به لباس بکهیون زد و با یک حرکت جلو کشیدش.

- هیچ‌وقت به‌خاطر این تنبیه ناراحت نشو چون اگه پسر خوبی بودی هرگز این روز رو نمیدیدی.

نگاهی به بکهیونی که سرش پایین بود انداخت و ادامه داد:

- اما حالا که به اینجا رسیدیم بهتره برای خودت سخت‌ترش نکنی.

پیراهنش رو درآورد و گوشه‌ای انداخت.

- دراز بکش.

بکهیون نگاه ترسیده‌ش رو بالا آورد و به چشمای قرمز آقای پارک خیره شد، یعنی واقعا قرار بود بلایی که سر لوهان اومده بود سرش بیاد؟

اما آقای پارک خیلی قوی‌تر از کای بود... بکهیون قطعا میمیرد!

+ آ...آقای پارک... من... خواه...

- دهنتو ببند!

فریاد کشید و بکهیون بیشتر توی خودش جمع شد.

- زودباش... البته اگه نمیخوای سیلی بعدی باسن کوچیکتو قرمز کنه!

با پوزخند ترسناکی گفت و بکهیون درحالی‌که بغضش میشکست نفس عمیقی کشید و چشماش رو بست، به ناچار دراز کشید و گذاشت اشکاش ملحفه‌ی سفید رنگ رو خیس کنن.

چانیول درحالی‌که روی بکهیون قرار گرفته بود و نفسای گرمش به گردنش میخوردن، زمزمه کرد.

- گردنت... مارک کردنشو دوست داشتم اما حالا به لجن کشیدیش، لبات... شیرین بودن اما حالا لمسشون برام نفرت‌انگیز شده، چطور انقدر زود تغییر میکنی بکهیون؟

کلافه گردنش رو عقب کشید و چنگی به موهاش زد، چرا نمیتونست آروم بشه؟

نفرت تمام وجودش رو گرفته بود و حالا چانیول دیگه خودش رو هم نمیشناخت!

مدام با حرفاش بکهیون رو آزار میداد اما نمیتونست به آرامش برسه پس قطعا عذاب بکهیون تا به آرامش رسیدنش ادامه داشت!

دستش رو سمت زیپ شلوارش برد، وقتش رسیده بود که کوچولوی بی‌پرواش... کوچولوی لعنتی عوضیش بفهمه که برای چی اونجاست!

روزها وقت گذاشته بود تا بکهیون رو آماده کنه، بارها جلوی خودش رو گرفته بود و برای کوچولوی پاکش صبر کرده بود و حالا خودش گند زده بود به همه چیز... چانیول تقصیری نداشت!

- مثل اینکه با اون پسر خیلی خوش گذروندی... چطوره این بار با من... با کسی که خیلی بهش مدیونی امتحانش کنی؟! مطمئنم سایز من بیشتر هیجان‌زده‌ت میکنه ولی متاسفم که فقط من ازش لذت میبرم!

با بی‌رحمی گفت و بکهیون فقط تونست چشماش رو محکم‌تر بهم فشار بده، منظور دقیق حرفای آقای پارک رو نمیفهمید اما میدونست که معنی خوبی هم ندارن!

شلوارش رو کمی پایین کشید و با فکری که به ذهنش رسید پوزخندی روی لباش شکل گرفت.

دست بکهیون رو گرفت و سمت لباس زیرش برد، بکهیون متعجب و ترسیده چشماش رو باز کرد و با دنبال کردن حرکتِ دست آقای پارک و نزدیک شدن دستش به لباس زیر آقای پارک نفساش به شمار افتادن و همون‌طور که تقلا میکرد مچش رو که بین انگشتای آقای پارک فشرده میشد، آزاد کنه دوباره چشماش رو بست.

چانیول با دیدن واکنشش خنده‌ی بلندی کرد که باعث شد بدن کوچیکِ زیرش به لرز بیفته.

+ ا...آقای پارک... لطفا... من... من نذاشتم... تقصیر من نبود...

بی‌توجه به صدای گرفته‌ی بکهیون و کلماتی که بین هق‌هقاش به سختی میگفت دست کوچیکش رو داخل لباس زیرش برد و بلافاصله با تماس عضوش و انگشتای کشیده بکهیون صدای گریه بکهیون شدت گرفت و چانیول برای ثابت نگه داشتنش به گلوش چنگ زد.

- چرا ترسیدی؟ فکر میکردی شوخی میکنم؟

به مالش عضوش به دست بکهیون ادامه داد و صورتش رو به صورت بکهیون نزدیک کرد.

- این شوخی نیست بکهیون... این جایگاه توئه... جایگاهی که خودت انتخابش کردی، میتونستی برای همیشه توی بغلم بمونی و منم لبخندمو بهت نشون بدم اما حالا چی؟ همیشه زیرم میمونی و حسرت میخوری.

با رها شدن دستش به سرعت شروع به تقلا کرد و دستاش رو روی سینه چانیول فشار داد تا بلکه بتونه ازش فاصله بگیره، چشماش میسوخت و نفسش به سختی بالا میومد.

چانیول همون‌طور که با آرامش دستاش رو بالای سرش نگه میداشت و با دست دیگه‌ش شروع به درآوردن جین تنگ بکهیون میکرد، ادامه داد:

- توی این دنیا هر چیزی بهایی داره، بهای صداقت عشقه و بهای دروغ نفرت... حالا من کم‌کم کاری میکنم که این نفرت تمام تنت رو بسوزونه و خاکسترت از بین انگشتام لیز بخوره و محو بشه.

کلمات آقای پارک که با نفرت توی گوشش اکو میشدن تمام بدنش رو میلرزوند و قلب کوچیکش رو به درد میاورد.

چطور؟ چطور باید از پس اون نفرت برمیومد و نمیسوخت؟

نفس عمیقی کشید...

چاره‌ای نداشت و هرطور شده باید بهش میفهموند گناهی نداره، وقت ترسیدن و گریه نبود...

نباید همه چیز رو انقدر ساده از دست میداد...

به سختی بغضش رو پس زد و به چشمایی که از نزدیک مشغول آنالیز صورتش بودن خیره شد.

+ دروغ نگفتم... من بهتون دروغ نگفتم... نذاشتم... گفته بودین هیچ‌کس حق نداره لمسم کنه ولی زورم بهش نمیرسید... مثل حالا که زورم به شما نمیرسه... هیچ‌کس صدامو نمیشنید... وقتی دوستش اومد فرار کردم... قسم میخورم فرار کردم... سریع برگشتم خونه... اومدم خونه...

تندتند گفت و با آخرین کلمات دوباره اشکاش شروع به فرو ریختن کردن.

+ دروغ نمیگم... حرفمو باور کنین... من بهتون دروغ نمیگم آقای پارک...

نمیخواست باور کنه ولی حتی اگه یک درصد حق با بکهیون بود اولین رابطشون به‌خاطر یه جوون احمق و عوضی انقدر مضحک انجام میشد، به‌هرحال دیگه قرار نبود مثل قبل پیش برن و به زودی میتونست در آرامش اولین بکهیون رو بگیره پس بلند شد و به سردی گفت:

- لباساتو دربیار، باید ثابتش کنی.

بکهیون با وجود اینکه حس میکرد ممکنه آقای پارک بخواد ادامه بده به آرومی بلند شد، توی اون لحظه تنها حسی که نداشت خجالت بود، انقدر ترسیده بود که دستاش یخ کرده بودن و پاهاش به سختی وزنش رو تحمل میکردن.

پیراهن و شلوارش رو درآورد و بی‌حرکت جلوی آقای پارک ایستاد.

چانیول با دقت همه‌ی بدنش رو چک کرد، هیچ لک یا اثری که نشون بده کوچولوش رابطه‌ای داشته روی پوستش نبود.

داشت حقیقت رو میگفت...

اینکه بکهیون هنوز مال خودش بود انقدر ارزش داشت که به کلی عصبانیتش رو فراموش کنه.

- برو حموم و مطمئن شو این کثافتی که وجودتو گرفته پاک میکنی.

بکهیون به آرومی سرش رو تکون داد و به لباساش چنگ زد، جلوی بدنش گرفتشون و سمت حموم دوید.

خودش رو نجات داده بود و میخواست مطمئن بشه اتفاقی براش نمیفته، داخل حموم اتاق آقای پارک رفت و با قفل کردن در روی زمین نشست.

با دویدن بکهیون مطمئن‌تر شد ولی با فکری که توی سرش اومده بود عصبانیتش به سرعت برگشت و گوشیش رو برداشت، کسایی که این کار رو باهاش کرده بودن باید مجازات میشدن!

......

انقدر نگران بود که توی کمتر از نیم ساعت خودش رو به خونه‌ی آقای پارک رسونده بود، وقتی تلفنش زنگ خورده بود و صدای عصبی آقای پارک توی گوشاش پیچید مطمئن شد اتفاق بدی برای بکهیون افتاده، خودش رو لعنت میکرد که بکهیون رو به مهمونی برده بود و نمیدونست اگه اتفاق بدی براش افتاده باشه میتونه خودش رو ببخشه یا نه.

با ورودش به خونه و دیدن فضای نیمه‌تاریک و ساکتش مضطرب روی کاناپه‌ی جلوی آقای پارک نشسته بود و اینکه بکهیون رو نمیدید هر لحظه بیشتر نگرانش میکرد، مرد جلوش آستینای پیراهنش رو تا آرنج بالا زده بود و همون‌طور که از ویسکیش مینوشید با نگاه تاریکی بهش خیره شده بود.

همه‌ی جرأتش رو جمع و زمزمه کرد:

+ فکر میکردم خارج از کشور باشین.

چانیول پوزخندی زد و به آرومی جواب داد:

- درسته... بکهیون هم همین‌طور فکر میکرد.

لوهان با لحن مرموزش کمی توی جاش جمع شد.

+ بک... کجاست؟ خوابیده؟

- نمیدونم... یعنی ممکنه بتونه بخوابه؟

نمیدونست چرا بغض کرده، چی به سر دوستش اومده بود؟

چرا آقای پارک انقدر ترسناک به نظر میرسید؟

سعی کرد به خودش مسلط باشه و با قاطعیت پرسید:

+ بکهیون کجاست؟

با لحن قاطع و اخم ریز لوهان پوزخند شکل گرفته روی صورتش به سرعت جاش رو به اخم غلیظی داد و لحن ترسناکش باعث شد لوهان وحشت‌زده بهش خیره بشه.

- کیم کای... بکهیونو به اتاقش برده و سعی کرده بهش تجاوز کنه وانمود نکن نمیدونستی دوست‌پسرت میخوادش.

لوهان وحشت‌زده بلند شد.

+ امکان... نداره... خ...خدای من... اون عوضی.

- پس حقیقت داره... حیف شد... بکهیون قبل از تنبیه‌شدنش نتونست متقاعدم کنه.

+ چی...چی‌کارش کردین؟

- تو و دوست‌پسر حرومزاده‌ت جرأت کردین به چیزی که مال منه آسیب بزنین... بهتره اول نگران خودت و مادرت باشی.

بلند شد و با آرامش نزدیکش شد، لوهان همه‌‌ی جرأتش رو جمع کرد تا عقب نره و توی همون فاصله‌ی کم توی چشمای مرموزش خیره شد.

چانیول کلیدی سمتش گرفت و به آرومی زمزمه کرد:

- برو توی اتاقم و با دوست کوچولوت خداخافظی کن... مادرتو اخراج نمیکنم چون وقت و حوصله‌ی استخدام خدمتکار جدید رو ندارم ولی حتی اگه اطراف اینجا پیدات بشه مطمئن میشم که رویاهاتو فراموش کنی.

انقدر نگران بکهیون بود که به تهدیدش توجهی نکرد و بعد از گرفتن کلید سمت اتاق دوید.

با باز شدن در و وردوش به اتاق، نگاهش رو به اطراف چرخوند و جسم مچاله‌شده‌ی بکهیون رو گوشه‌ی اتاق پیدا کرد، حوله‌ی حموم تنش بود و زانوهاش رو بغل کرده بود.

+ ب...بک؟

بکهیون به آرومی سرش رو بلند کرد و لوهان با دیدن صورت سرخش با بغض سمتش دوید، جلوش روی زمین نشست و با ناباوری به رد انگشتایی که روی صورت سفیدش به خوبی مشخص بودن خیره شد، خواست دستش رو جلو ببره و صورتش رو لمس کنه که بکهیون وحشت‌زده توی خودش جمع شد.

- ب...بهم... دست نزن...

با بغض به چشمای ترسیده و خیسش زل زد، نگاهش روی گردنش و رد قرمزی که به خوبی دیده میشد ثابت شد، دستاش شروع به لرزیدن کردن، حس میکرد قلبش توی قفسه‌ی سینه‌ش مچاله شده، یعنی ممکن بود آقای پارک بهش دست زده باشه؟

اگه همچین کاری با بکهیون کرده بود لوهان چطور میتونست تا آخر عمر این عذاب وجدان رو تحمل کنه؟

با دستای خودش دوستش رو شکسته بود؟

+ بک... کی... کی این کارو باهات کرده؟ آقای پارک؟

بکهیون با لحن خشک و صدای ضعیفی جواب داد:

- کای... همش تقصیر کای بود...

مانع جواب دادن لوهان شد و با نگاه خالیش ادامه داد:

- دیگه نمیتونم ببینمت...

+ متاسفم... نباید میبردمت اونجا... خیلی طول نمیکشه... قول میدم خیلی زود آقای پارک آروم‌تر میشه، باهاش حرف میزنم قول میدم... کمکت میکنم بک...

- هیچ‌کس... هیچ‌کس نمیتونه کمکم کنه... از اینجا برو... نمیخوام ببینمت.

میخواست جواب بده که صدای آقای پارک باعث شد بکهیون وحشت‌زده توی خودش جمع بشه و سرش رو بین زانوهاش قایم کنه.

- کافیه لوهان... بکهیون باید بخوابه.

Continue Reading

You'll Also Like

11.9K 1.4K 12
روایتی از یک عشق غیر منتظره
198K 24.4K 37
شما چقدر به پسرداییتون وابسته هستین ؟ اصلا چندبار در سال میبینینش ؟ خونه هاتون چقدر به هم نزدیکه ؟ جواب این سوال ها برای جونگکوک خیلی سادس ! اون دیو...
17.5K 3.3K 34
تصورات کایسوییتون ( + بقیه کاپلها) رو اینجا بهشون رنگ میدیم. لذت ببرید و با فکر کردن بهشون یکم از دنیای واقعی فاصله بگیرید💛
2.9K 820 26
Departure [Z,M] Completed ■Mperg ■Short story ■Happy end Couple: Ziam (Liam top) Genre: mystery, romance, angst Description: زین مالیک دانشجوی رشته...