آجوما و لوهان چند دقیقهای میشد که رفته بودن و بکهیون روی کاناپهش نشسته بود و چشمای بیحالش رو به اطراف میچرخوند.
- بکهیون بیا توی اتاق.
صدای آقای پارک از خلسهای که توش فرو رفته بود درش آورد و بکهیون به سرعت سمت اتاق دوید تا آقای پارک دوباره صداش نزنه.
+ میتونم بیام داخل؟
بکهیون درحالیکه جلوی در اتاق ایستاده بود پرسید.
- البته که میتونی بیای داخل.
نگاه سردرگمش رو به اطراف چرخوند، ذهنش درگیر بود... با چیزایی که لوهان براش تعریف کرده بود حس میکرد خیلی چیزها رو از دست داده، از طرفی هم با خودش فکر میکرد شاید تقصیر اون بود که با دیدن رفتار خوب آقای پارک با لوهان قلبش مچاله شده بود و حس میکرد واقعا یه آشغاله!
نفس عمیقی کشید، ای کاش میتونست توی این اتاق تنها باشه و در رو قفل کنه و هرچقدر خواست گریه کنه، ممکن بود آقای پارک همونطور که به آجوما گفته بود این اتاق رو بهش بده؟
ممکن بود بتونه این فضا رو برای خودش داشته باشه و بدون اینکه نگران عصبانی کردن آقای پارک باشه هرچقدر خواست خودش رو تخلیه کنه؟
اما با جملهی آقای پارک تمام تصوراتش بهم ریختن و بغض توی گلوش شروع به بزرگ شدن کرد.
- دوست ندارم هیچوقت بدنت رو روی این تخت ببینم، دوست ندارم ببینم دستات این میز، این دیوارا و این پنجره رو لمس میکنن، میدونی که تو چی هستی دیگه؟
نگاهش رو به بکهیون داد و درحالیکه بدون هیچ حسی سرتاپاش رو نگاه میکرد، ادامه داد:
- فقط میتونی از حموم این اتاق و کمدش استفاده کنی... نمیخوام شاهد به لجن کشیده شدن خونه و وسایلم باشم.
با تموم شدن جملهش نگاهش رو از بکهیون گرفت و بهش اشاره کرد که نزدیکتر بره.
- برو و لباسا رو توی حموم بپوش، دونه دونه میپوشی و میای من ببینم، از اونجایی که مطمئناً از مد سر در نمیاری خودم لباسای ست رو برات گذاشتم پس دوست ندارم ببینم گند زدی.
بکهیون بدون هیچ حرفی ازش فاصله گرفت و وارد حموم شد، به محض ورود بغضش ترکید.
تا کی قرار بود اینجوری تحقیر بشه؟
مگه گناهش چی بود؟
اصلا چرا با مادرش نمرده بود؟
حدود ده دقیقهای میشد که جلوی آینه ایستاده بود و اشک میریخت، چشمای ریزش سرخ و دردناک شده بودن و برای نریختن آب بینیش مجبور بود مدام با سر آستیناش پاکشون کنه، پوست سفیدش به خاطر فشاری که مدام انگشتاش برای پاک کردن اشکاش وارد میکردن، سرخ شده بود و بکهیون خیره به تصویر دردمندش توی آینه، هر لحظه تعداد بیشتری قطره از چشماش جدا میشدن.
چند بار به صورتش آب زد و وقتی برای آخرین بار سرش رو بالا آورد تا به خودش نگاه کنه با چشمای یخیِ همیشگی مواجه شد که بهش خیره شده بودن و چند ثانیهی بعد بود که بازوش توسط چانیول کشیده شد و حالا روبهروی هم ایستاده بودن.
انگشت شست و اشارهش رو زیر چونهی بکهیون گذاشت و با کمی فشار مجبورش کرد سرش رو بالا بیاره و چشمای قرمز و خیسش رو به چشمای چانیول بده.
- داری گریه میکنی؟ نکنه فکر میکنی با این کار برات متأسفم میشم؟ من برات دلسوزی نمیکنم بکهیون... تو لایق این اشکایی!
چونهی بکهیون رو ول کرد و کمی ازش فاصله گرفت.
- بیشتر از این منتظرم نذار... مطمئناً وقتی اشک میریزی و لباسات رو درمیاری خیلی زیباتری پس بیشتر از این منتظرم نذار.
پوزخندی زد و ادامه داد:
- البته اگه نمیخوای تنبیه بشی!
گفت و انگار چیزی یادش اومده باشه، با چشمای درشتشده، حرفش رو کامل کرد:
- اوه... یادم رفت مهمترین قانون این خونه رو بهت بگم... مهمترین قانون انجام حرفای منه، اگه چیزی که میگم انجام نشه یا دیر انجام بشه تنبیه میشی پس به نفعته این قانون هیچوقت یادت نره.
خم شد و از پاکتی تاپ سفید رنگی که پشتش نوشتههای انگلیسی داشت رو همراه با شلوارک جین آبی رنگی درآورد و جلوی بکهیون گرفت.
- اینا رو بگیر.
لباسا رو دست بکهیون داد و خودش قدمی جلو رفت.
بکهیون با دستای لرزون لباسا رو گرفته بود و با ترس به آقای پارک که از بالا نگاهش میکرد، چشم دوخته بود.
با اولین حرکت چانیول سر جاش میخکوب شد، بدنش ناخوداگاه منقبض شده بود و نگاه متعجبش روی تیشرت چانیول که نوشتههای عجیبی روش داشت، ثابت مونده بود.
شروع به باز کردن دکمههای پیراهن بکهیون کرد، تمام دکمهها رو باز کرد و در آخر دستش رو روی شونهی لخت بکهیون گذاشت و این لمس رو تا کمر بکهیون ادامه داد و پیراهنش رو درآورد.
نمیتونست این لمسای کوچیک رو از خودش دریغ کنه، این لمسا برای آدمی مثل اون واقعا مسخره به نظر میرسیدن چون اون آدمی نبود که توی این موارد صبر به خرج بده اما حالا برای پسر جلوش داشت این کار رو میکرد و اصلا هم پشیمون نبود، این لمسای کوچیکِ لعنتشده خیلی بهتر از رابطه با بقیه بود، به دست آوردنِ کمکم این بدن خیلی لذتبخشتر از قبول کردن دخترای پیشنهادی بود.
بکهیون توی خودش جمع شده بود، گیج بود و معنای این لمسا رو نمیفهمید.
+ آ...آقا...آقای پارک.
با صداشدنش توسط بکهیون از خلسهی لذت بخشش بیرون اومد و وانمود کرد که قصد پوشوندن لباس رو داشته، تاپ رو از دست بکهیون گرفت و همزمان قدمی عقب رفت.
تاپ رو به بکهیون پوشوند و نگاهی به بکهیون انداخت، پوست سفیدش از زیر تاپ مشخص بود و از اون مهمتر نوک صورتی سینههاش بود، قبول داشت یه مرد منحرفه و این اصلا تقصیر خودش نبود، این پسر کوچولو با رفتارش که استایل مورد نظر چانیول بود و با بدن دستنخوردهش که چانیول رو حسابی حریص کرده بود، مقصر قضیه بود و چانیول اصلا خودش رو بهخاطر افکار کثیفش سرزنش نمیکرد!
افکاری که بهش میگفتن چقدر لمس اون سینهها، گردن و لب میتونه لذت بخش و چقدر ضربه زدن به اون باسن میتونه دیوونه کننده باشه!
بکهیون بدون اینکه متوجه باشه میتونست چانیول رو به آتیش بکشه، آتیشی که فقط خودش داخلش میسوخت...
قصد داشت شلوار بکهیون رو هم دربیاره و با شلوارک تعویضش کنه اما بعید میدونست بتونه دووم بیاره و همه چیز رو بهم نریزه، پس با گفتنِ "خودت بپوش و بیا بیرون" بکهیون رو ترک کرد.
......
بعد از پوشیدن چند دست لباس و نشون دادن و تایید گرفتن از آقای پارک نوبت آخرین لباس بود که به آقای پارک نشون بده.
توی آینه نگاهی به خودش انداخت و سریع دستاش رو جلوی بدنش گرفت.
این دیگه چه لباسی بود؟ چرا انقد باز بود؟ تمام قفسهی سینهش مشخص بود!
با خودش فکر میکرد قطعا آقای پارک اشتباهی خرید کرده یا شاید هم بیرون از زندان آدما عادت داشتن از این لباسا بپوشن؟ لباسایی که فقط یه تیکه از بدنشون رو میپوشوند!
حسابی گیج شده بود و نمیدونست حالا چجوری باید با این لباس جلوی آقای پارک ظاهر بشه، اصلا نکنه اشتباه پوشیده و قرار بود توسط آقای پارک مسخره بشه؟
با صدای آقای پارک از فکر درومد و بعد از آخرین نگاه به خودش، ترسیده و دستپاچه از حموم بیرون رفت.
بکهیون با لباس مشکی رنگی که بهخاطر گشادیِ بیش از حدش قسمت زیادی از پوست سفیدش رو به نمایش گذاشته بود، همراه شلوارک گشاد قرمز رنگی روبهروش ایستاده بود و چانیول نمیدونست دقیقا چه واکنشی نشون بده، مطمئناً الان نگاهش مثل یه مرد منحرف به نظر میرسید اما خب مطمئن بود بکهیون از این طرز نگاه چیزی نمیفهمه پس میتونست با خیال راحت، اونطور که میخواست پسر زندانیِ سکسیش رو دید بزنه و افکار منحرفانهش رو توی ذهنش بیشتر از قبل پرورش بده!
- عالیه، سلیقهم حرف نداره!
چانیول با لحن و نگاه مرموزی گفت و بکهیون بیخبر از اینکه مخاطب جمله خودش بوده فقط سرش رو تکون داد.
- خب حالا میتونی لباساتو عوض کنی و یادت نره وقتی من خونه نبودم باید از لباسای کشوی دوم استفاده کنی.
+ یادم میمونه.
- سریع باش... بعدش باید برام قهوه درست کنی.
از لحظهای که آخرین کلمات از دهن چانیول بیرون اومدن و بعدش چانیول اتاق رو ترک کرد، بکهیون نفهمید کی لباساش رو عوض کرد و چطور به آشپزخونه رفت.
ترس همهی وجودش رو گرفته بود، انقدر استرس داشت که به سختی تونسته بود ظرفی که آجوما باهاش قهوه درست کرده بود رو پیدا کنه.
با پیدا کردن قهوهجوش اولین جملهی آجوما توی ذهنش اکو شد:
" آقای پارک در مورد قهوهش حساسه و فقط وقتی با روش سنتی درستش کنی میپسنده "
طبق گفتههای آجوما درست کردن قهوه به روش سنتی کار آسونی نبود و بکهیون انقدر استرس داشت که حتی یادش نمیومد چطور باید گاز رو روشن کنه!
اصلا چرا وقتی همهی مراحل رو یادش رفته بود به آقای پارک گفته بود درست کردن قهوه رو یاد گرفته؟
بعد از حدود ده دقیقهی واقعا وحشتناک نتونست کاری که آقای پارک ازش خواسته بود انجام بده، نمیدونست آقای پارک چه واکنشی نشون میده ولی ترجیح میداد حقیقت رو بگه و اون مایع بدرنگ و بدمزهای که تنها از مقداری قهوه و آبِ سرد درست شده بود رو براش نبره.
آخرین نگاهش رو به مایع داخل قهوه جوشی که اصلا زیرش روشن نشده بود، انداخت و همین که به سمت سینک چرخید با دیدن آقای پارک که دستبهسینه توی ورودی آشپزخونه ایستاده بود با ترس سرجاش ثابت و باعث شد چانیول نگاه مشکوکی بهش بندازه.
با حس نزدیکشدنِ آقای پارک دستپاچه سعی کرد مانع این بشه که مایع داخل قهوه جوش رو ببینه و باعث شد چانیول با اخم بگه:
- جرأت کردی بهم دروغ بگی؟
بکهیون دستپاچه سرش رو به نشونهی منفی تکون و جواب داد:
+ دروغ نگفتم...
با دیدن اخم آقای پارک ترس بهش غلبه کرد و با لبای آویزون و لحن مظلوم و صادقانهش به سرعت کلمهها رو کنار هم چید.
+ آجوما سرش شلوغ بود و فقط چندتا جمله در موردش بهم گفت، خیلی سخته... همش میجوشه و از ظرف بیرون میریزه و من نمیدونم چجوری باید جلوشو بگیرم... فکر میکردم بهخاطر اینه که ظرف کوچیکه ولی بزرگترشو پیدا نکردم.
با هر کلمه که میگفت چانیول بیشتر بهش نزدیک میشد و بالاخره وقتی درست روبهروش قرار گرفت بکهیون ساکت شد و همونطور که سعی میکرد نفسای ترسیدهش رو منظم کنه سرش رو پایین انداخت.
جرأت دیدن اون چشمای وحشی رو وقتی که با عصبانیت توی چشماش زل میزدن نداشت.
چانیول با حس نفسای سنگین بکهیون و کلماتِ صادقانهش که با لحن مظلوم و وحشتزدهش تندتند گفته بود، سعی کرد فکر کردن به پروندهی میران و روز مسخرهای که داشت رو تموم کنه، بههرحال دلیل وجود بکهیون همین بود...
فراموش کردن مشکلات کاریش و تخلیهی همهی نفرتی که با دیدن بعضی افراد حس میکرد...
با وجود اینکه فاصلشون رو کم نکرده بود، لحنش رو آرومتر کرد و گفت:
- آجوما وظیفش بود درست یادت بده، اون باید تنبیه بشه.
بکهیون به سرعت سرش رو بلند کرد و از همون فاصلهی کم نگاه لرزونش رو بهش داد، همون نگاه غمگین و مردمکای لرزونی که چانیول رو هیجانزده میکردن، بکهیون توی این حالت زیباتر از همیشه میشد و چانیول به سختی سعی میکرد تا اون لبای لرزون رو به دندون نگیره.
بکهیون بدون اینکه به فاصلشون یا نگاه خاصِ آقای پارک توجه کنه با لحن لرزونش زمزمه کرد:
+ آجوما همش داشت کار میکرد... اصلا تقصیر خودم بود... باید حرفاشو یادداشت میکردم.
با حس نگاه خیرهی آقای پارک به سختی نفس عمیقی کشید و جملهای که به همهی بدنش لرز مینداخت رو زمزمه کرد:
+ من اشتباه کردم...م...منو تنبیه کنین.
چانیول با لذت بهش نگاه میکرد که حتی با به زبون آوردن اون جمله چطور نفساش به شمار افتادن و بدن کوچیکش شروع به لرزیدن کرد... بکهیون ازش میترسید و قطعا جرأت نمیکرد هیچکدوم از خواستههاش رو رد کنه و این عالی بود!
انگشتش رو زیر چونهی بکهیون گذاشت و فاصلهی صورتاشون رو کم کرد.
بکهیون سردرگم توی چشماش زل زده بود که جملهی آقای پارک و حرکت انگشت شستش درست روی لبای لرزونش قدرت حرکت رو ازش گرفت.
+ توی این دنیای بیرحم جایی برای قلبای فداکار نیست و اینکه بخوای همهی تقصیرا رو گردن بگیری خیلی احمقانهست کوچولوی زندانی... همین یک بار وانمود میکنم چیزی نشنیدم و اگه بخوای بازم همچین کار مضحکی برای یه خدمتکار انجام بدی مطمئن باش با جسم کوچیکت کاری میکنم که هرگز دردشو فراموش نکنی...
بعد از گذشت چند ثانیه و دریافت نکردن عکسالعملی از بکهیون، چانیول با ملایمتِ ترسناکی پرسید:
- نمیخوای چیزی بگی؟
با همون ملایمت زمزمه کرد و منتظر واکنش بکهیون موند.
بکهیون به سختی نفس عمیقی کشید ولی انقدر تحت فشار بود که نتونست جلوی لرزیدن صداش رو بگیره.
+ م...م...متوجه ش...دم.
پوزخند شکلگرفته روی صورت آقای پارک فقط به وحشتش اضافه کرد و زمانی که چانیول به آرومی مشغول نوازش گونهش شد فقط تونست بدون هیچ حرف یا حرکتی بهش خیره بشه.
- خوبه.
با لحن همیشگی گفت، از بکهیون فاصله گرفت و از آشپزخونه خارج شد.
بکهیون دستش رو به لبهی سینک گرفته بود تا بتونه سرپا بمونه، هجوم افکار مختلف و ترسی که وجودش رو گرفته بود پاهاش رو سست و ضربان قلبش رو تند کرده بودن.
چند دقیقه سرجاش ایستاد و وقتی مطمئن شد حس پاهاش برگشته سمت یخچال رفت و لیوان بزرگی رو با آب سرد پر کرد، توی یک حرکت همش رو سر کشید و با زمزمهکردن چند جمله سعی کرد فکرای بد توی سرش رو کنار بزنه.
+ فقط باید پسر خوبی باشم... سخت نیست... میتونم... فقط کافیه به حرفاش گوش بدم.
خیلی طول نکشید تا چانیول دوباره وارد آشپزخونه شد و دفترچه کوچیکی سمتش گرفت.
- هرچیزی که میگم یادداشت کن.
نگاه و لحنش عادی بود و بدون اینکه به بکهیون که متعجب نگاهش میکرد اهمیت بده سمت قهوه جوش رفت.
به مایع داخلش توجهی نکرد و همونطور که مشغول شستنش بود گفت:
- خوب نگاه کن... فردا صبح منتظر قهوهم میمونم و وای به حالت اگه درست مثل من آماده نکرده باشی.
بکهیون با جملهش سریع بهش نزدیک شد و همونطور که با عجله دفترچه رو باز میکرد به حرکاتش خیره شد، چانیول به آرومی مقداری از قهوه جوش رو با آب پر کرد.
- فقط تا قسمت گردنه قهوه جوشو آب بریز، اگه بیشتر بشه سر ریز میشه.
بکهیون با حالت بامزهای سرش رو تکون داد و با سختی شروع به نوشتن توی دفترچهش کرد، هنوز خیلی توی نوشتن کُند و بد بود و همین هم باعث میشد بعضی از کلمات چانیول رو جا بندازه.
چانیول همزمان براش توضیح میداد و بکهیون دستپاچه سعی میکرد به خوبی یاد بگیره، برخلاف چیزی که تصور میکرد طوری که آقای پارک قهوه رو درست میکرد اصلا سخت نبود و بکهیون به راحتی تونست همش رو یاد بگیره ولی متوجه نمیشد چرا نوشیدنی مورد علاقهی آقای پارک برخلاف بوی خوبش انقدر بدمزه و تلخه... اصلا چرا یه نفر باید روزش رو با همچین چیز تلخی شروع میکرد؟
بعد از چند دقیقه آقای پارک زیر قهوه جوش رو خاموش کرد و بهش خیره شد.
- بریزش داخل فنجون و برام بیارش.
بکهیون با لبخند محوی باشهای گفت و سمت دیگهی آشپزخونه رفت تا فنجون مورد نظرش رو پیدا کنه.
سعی میکرد چیزی از اون مایع بیرون نریزه و اطراف فنجون کوچیک و سفید رو کثیف نکنه و همین هم باعث شد دستش به قهوهجوشِ داغ برخورد کنه.
بکهیون به سختی، درحالیکه اشک توی چشماش جمع شده بود، تونست با وجود سوختن دستش تعادلش رو حفظ کنه.
درد دستش مهم نبود... اگه قهوهی آقای پارک رو میریخت یا دیر میبرد حتما عصبانی میشد و این اصلا به نفعش نبود!
با پر شدن فنجون با سرعت قهوهجوش رو توی سینک گذاشت و به دستش چنگ زد، انگار دردش هر لحظه بیشتر میشد و بکهیون فقط تونست آب سرد رو باز کنه و با حس آب سردی که از سوزش دستش چیزی کم نمیکرد دوباره اشک توی چشماش جمع شد، درد داشت و به هیچ عنوان نمیخواست آقای پارک متوجه بشه چون اگه میفهمید حتما بهش میگفت بهدردنخوره و هیچ کاری رو درست انجام نمیده.
بیتوجه به سوزش زیاد دستش نفس عمیقی کشید و سینی رو بلند کرد، دستش میلرزید و برای تحمل دردش دندوناش رو بهم فشار میداد.
با نزدیکشدن به آقای پارک که روی کاناپه نشسته و مشغول خوندن کتاب بود سرش رو کمی پایین انداخت و توی همون لحظه متوجه قرمزیِ بزرگی شد که در عرض چند ثانیه روی دستش ایجاد شده بود، برای اینکه آقای پارک متوجه نشه سریع سینی رو روی میز گذاشت و همین که خواست دستش رو عقب بکشه چانیول همونطور که کتابش رو ورق میزد با لحن آروم و بیتفاوتی زمزمه کرد:
- دستتو سوزوندی؟
بکهیون با خجالت لبش رو به دندون گرفت و جواب داد:
+ چیز مهمی نیست... حتی دردم نمیکنه.
چانیول با لحن مظلوم بکهیون که به وضوح نشون میداد دروغ میگه پوزخند زد.
- این عالیه که خودت میدونی اصلا مهم نیستی بکهیون!
بکهیون چند ثانیه شوکه بهش خیره شد که چطور بیاهمیت کتابش رو ورق میزد و با کلماتش عذابش میداد، چطور انقدر احمق بود که فکر میکرد آقای پارک نگرانش میشه؟
- بشین.
بکهیون بی هیچ حرفی کنارش جا گرفت و چانیول خیلی ناگهانی به دستش چنگ زد و دستش رو درست جای سوختگی فشار داد و فقط چند ثانیه طول کشید که از این کار به شدت پشیمون بشه.
بکهیون از درد و سوزش ناگهانیای که حس کرده بود بیاختیار توی خودش جمع شده بود و سرش رو به شونهی چانیول تکیه داد بود و لعنت... درست زیر گوشش ناله میکرد، چانیول توقع داشت چهرهی دردمند و صدای جیغش رو وقتی دستش رو فشار میده ببینه و حالا...
حاضر بود قسم بخوره بکهیون فقط با صداش میتونه به راحتی هر مردی رو اسیر کنه!
بدون اینکه متوجه باشه چقدر بکهیون رو تحت فشار گذاشته به کارش ادامه میداد و هر لحظه صدای نالههای بکهیون رو بلندتر میکرد، خیلی طول نکشید که بکهیون با دست دیگهش سعی کرد ازش فاصله بگیره و دستش رو روی سینهی چانیول فشار داد تا فاصلشون رو بیشتر کنه و دستش آزاد بشه، با این حال چانیول حتی یک اینچ هم تکون نخورد و چانیول شوکه از حس دستای لرزون بکهیون درست روی سینهش نفس عمیقی کشید، دست کوچیکش سعی میکرد به عقب هُلش بده و اینکه نمیتونست حتی یک اینچ از جاش تکونش بده براش حس لذتبخشی به همراه داشت!
بکهیون انگار متوجه شد نمیتونه از اون موقعیت فرار کنه و بالاخره به زبون اومد.
+ ا...آقای پارک... لطفا...
چانیول با پوزخند به چهرهی درهم و چشمای خیسش خیره شد.
- چند ثانیه پیش میگفتی درد نمیکنه.
بکهیون این بار آهی کشید و به سختی نالید:
+ د..دروغ... گفتم... درد... داره... خیلی... لطفا... اه.
چانیول با لذت چشماش رو بست و بعد از نفس عمیقی با ضرب دستش رو ول کرد، بیتوجه به بکهیون که دستش رو قایم کرده بود و توی خودش جمع شده بود به سردی گفت:
- از دروغ متنفرم ولی وقتی باعث میشه اینجوری زیر گوشم ناله کنی فوقالعادست، انگار داری تمام اصول زندگیمو جابهجا میکنی بکهیون و این اصلا به نفعت نیست!
با گفتنِ "تا ده دقیقهی دیگه توی اتاق باش" بکهیون رو با درد دستش تنها گذاشت و به اینکه پسربچهی گریونِ روی کاناپه چطور با اون درد کنار میاد اهمیتی نداد.
......
ده دقیقه گذشته بود و توی اون ده دقیقه بکهیون فقط مشغول فوت کردن جای سوختگی بود تا شاید اینطوری از سوزشش کم بشه اما فایدهای نداشت.
- بکهیون.
با صدای آقای پارک که اسمش رو فریاد میزد از جا پرید و تند سمت اتاق دوید.
به آرومی وارد اتاق شد و رو به روی آقای پارک که روی تخت نشسته بود، قرار گرفت.
- لباساتو درار و اینا رو بپوش، اینا لباسخوابای توئن.
بکهیون با تعجب و ذوقی که سعی میکرد جلوی آقای پارک نشونش نده به لباسا خیره شده بود و چشماش برق میزدن.
یه هودی سفید که گوش و همچنین چشم و پوزهی گربهای داشت، همراه با شلواری به همون رنگ قطعا لباس خواب نبود اما چانیول برای پوشوندن اونا به بکهیون بیشتر از این نمیتونست صبر کنه، میخواست بکهیون رو توی اون لباس وقتی بیشتر شبیه بچهگربهها به نظر میرسه ببینه!
بکهیون لباس رو از دست چانیول گرفت و سمت حموم رفت، لباسش رو درآورد و لباس بامزهای که کلاهش شبیه گربه بود رو پوشید، کلاه رو روی سرش گذاشت و لبخندی به خودش توی آینه زد، همونطور که همه توی زندان میگفتن بامزه شده بود و حالا بیتوجه به درد دستش میتونست لبخند بزنه.
با کمی اعتمادبهنفس از حموم بیرون رفت و روبهروی چانیول که منتظر نگاهش میکرد ایستاد.
"اینکه انقدر زیبایی باعث میشی بهخاطر اینکه تا الان بهخاطرت صبر کردم به خودم افتخار کنم، مقاومت در برابر تو قطعا برای هیچکس آسون نیست بکهیون!"
......
نزدیکای صبح بود که بالاخره تونست سوزش خفیف دستش رو نادیده بگیره و بخوابه و درست دو ساعت بعدش باید بیدار میشد و به نظر اصلا نمیتونست این کار رو انجام بده.
درحالیکه به سختی درحال بستن کراواتش بود بالای سر بکهیون رفت و به چهرهش خیره شد.
کلاه هودیش هنوز روی سرش قرار داشت و دستاش که زیر چونهش جمع شده بودن، همراه بدن مچالهشدهش اون رو واقعا شبیه بچه گربههای بیپناهی کرده بود که شدیدا نیازمند مراقبت و نوازش بودن و همین هم باعث میشد لبخند محوی گوشهی لباش جا بگیره!
خم شد و بینیش رو توی موهای لخت و نرم بکهیون برد و عمیق نفس کشید.
- قطعا اگه هر روز با این بو و با این منظره روزمو شروع کنم روز خوبی دارم، مثل کلید شانس میمونی!
صورتش رو فاصله داد و دستش رو روی شونهی بکهیون گذاشت و چند بار محکم تکونش داد تا بالاخره بچهگربهی خوابالوش چشمای پفکرده و قرمزش رو باز کرد.
- بکهیون.
وقتی صداش کرد دوباره همون خر خر بچهگربه رو شنید و باعث شد لبخند محوی روی لبش بشینه.
- بکهیون بلند شو و قهوهمو همین الان آماده کن، وای به حالت اگه بهخاطر تو دیرم بشه.
بکهیون انگار که تازه فهمیده بود کجاست و کی داره باهاش صحبت میکنه، سریع بلند شد و بدون اینکه صورتش رو بشوره سمت آشپزخونه دوید.
بعد از انجام کارهای لازم ایستاده بود که مایع داخل قهوه جوش، بجوشه که برای چند لحظه چشماش روی هم افتادن و خوابش برد و همین هم باعث شد مایع سر بره و بیرون بریزه.
با ترس چشماش رو باز کرد و اول زیر قهوهجوش رو خاموش کرد و بعد با دستمالی که آجوما موقع کار ازش استفاده میکرد، تمیزش کرد و بعدش انگار که اتفاقی نیفتاده باشه قهوه رو داخل فنجون ریخت و همراه لیوان آبی داخل سینی گذاشت و برای آقای پارک برد.
چانیول داشت با تلفن حرف میزد و توجهی به بکهیون نداشت، بکهیون سینی رو روی میز گذاشت و خودش روی کاناپهش نشست.
چانیول درحالیکه با گوشی حرف میزد نزدیک اومد و بعد از اینکه جرعهای از قهوه خورد، بدون اینکه چیزی بگه از در بیرون رفت و بکهیون همونطور متعجب به جای خالیش نگاه میکرد، واقعا فقط بهخاطر همین یه جرعه مجبور بود از خوابِ صبحش بزنه؟ این خودِ خودِ بیرحمی بود!
چرخی به چشماش داد و لباش رو آویزون کرد.
+ اشکالی نداره، حتما عجله داشت وگرنه من خوب انجامش دادم و اونم حتما تا آخرش میخورد.
با این جمله خودش رو آروم کرد و بعد روی کاناپهش دراز کشید و چند ثانیه بیشتر طول نکشید تا خوابش ببره.
......
با ذوق کتابا، دفتر، مداد، تراش و پاککنی که لوهان براش آورده بود رو از روی میز برداشت و زمین گذاشت، خودش هم رفت و روی پارکت دراز کشید.
اولین کتاب رو برداشت و سعی کرد کلماتِ روی جلد رو بخونه.
لوهان بهش گفته بود کتابایی که براش آورده کتابایی هستن که بهش کمک میکنن راحتتر بخونه و بنویسه و بکهیون از این بابت واقعا ازش ممنون بود.
لوهان فقط اجازه داشت در هفته یک بار و اون هم در حد یک ساعت بکهیون رو ببینه، همچنین حق نداشت جز درس دربارهی چیزهای دیگه با بکهیون حرف بزنه، این یک دستور از طرف آقای پارک بود، همونطور که دستور خرید دفتر و کتابا رو داده بود!
با خوندنِ کلمات روی جلد، با ذوق لبخندی زد و شروع به نوشتن کرد.
اینکه به لطف لوهان و در اصل آقای پارک میتونست بخونه و بنویسه واقعا هیجانزدهش میکرد و بکهیون حالا میتونست به فرداهای روشن فکر کنه، فرداهایی که دیگه احمق نبود و مثل آقای پارک قوی بود...
......
رمز رو زد، روز پرمشغله و در عین حال موفقیتآمیزی رو گذرونده بود و از این بابت خوشحال بود.
گرهی کراوات آبی رنگش رو کمی شُل کرد و وارد خونه شد.
به محض ورودش بکهیونی رو دید که دورش پر از دفتر و کتاب بود و خودش هم خوابیده بود.
نزدیکتر رفت و از بالا نگاهی به صورت بکهیون انداخت، به پشت خوابیده بود، دهنش باز بود و گهگاهی خر خر کوچیکی از بین لبای نازک و خوش رنگش بیرون میومد.
مژههای کوتاهش پشت پلکاش سایه ایجاد کرده بودن و عمیق و آروم نفس میکشید.
کتش رو درآورد و همراه کیفش روی کاناپهی نزدیکش پرت کرد و کنار بکهیون نشست.
پیراهن نازکِ سفیدش رو همراه شلوارکی که فقط باسن و کمی از رونهاش رو میپوشوند، پوشیده بود و عطر موهای مشکی و لختش بهش میفهموند به تازگی حموم رفته.
لبخندی از رضایت روی لبش نشست، پسر سکسیش حسابی حرفگوشکن شده بود!
کمی خم شد و نگاهی به دفتر بکهیون انداخت.
پسر کوچولوی سکسی خط خوبی داشت، تمام صفحه از نوشتههاش پُر بودن و چانیول از این پیشرفت راضی بود.
اما از پیشرفت افکار خودش نه... ناراضی بود!
خودش هم نمیدونست چرا انقدر صبر به خرج میده، فقط میدونست باید کوچولوی روبهروش رو کمکم به دست بیاره چون اگه از دستش میداد فکر نمیکرد که دیگه پسری مثل بکهیون سر راهش قرار بگیره!
هر چقدر تلاش میکرد نمیتونست تا با افکارِ مختلف حواس خودش رو از شکم سفید و نرمی که بهخاطر بالا رفتن پیراهن بکهیون مشخص بود، پرت کنه.
نمیتونست افکاری که میگفتن "فقط یهکم لمسش کن" رو نادیده بگیره، افکاری که باعث تند و سنگین شدن نفساش شده بودن!
بزاقش رو با سختی قورت داد و دست چپش رو به شکم بکهیون نزدیک کرد، چند بار دستش رو عقب کشید اما باز هم وقتی به دستش نگاه میکرد نزدیک شکمش بود!
با بیخیالی، انگار که قرار نیست کار بدی انجام بده، شونهای بالا انداخت و بالاخره انگشت اشارهش رو روی شکم بکهیون گذاشت و لعنت که از چیزی که فکرش رو میکرد نرمتر بود!
انگشت اشارهش رو از پایینِ دندههای بکهیون که از پوستش بیرون زده بودن کشید و لمسش رو تا فرورفتگی نافش ادامه داد، اینکه بکهیون تکون نمیخورد بهش جرأت میداد حالا دستش رو جایگزین انگشتش کنه و با دستش شکم نرم و سفید بکهیون رو لمس کنه.
حتی همین لمسای کوچیک هم نفس رو ازش میگرفتن و چانیول نمیدونست اگه قرار باشه فراتر از این پیش بره دقیقا چه اتفاقی برای بکهیون میفته!
تازه دستش رو برداشته بود که بکهیون صدای نالهمانندی مثل بچهگربهها از خودش درآورد و بعد از خاروندن بینیش دوباره به حالت قبل برگشت.
چانیول دفتر و کتابای بکهیون رو برداشت و مرتب روی میز جلوی کاناپهی بکهیون گذاشت و بعد نوبت بدنِ کوچیک بکهیون بود که توی دستاش قرار بگیره و چانیول از سبکیش شوکه بشه.
باید به پسر سکسیش بیشتر میرسید چون اصلا بکهیونِ لاغر رو دوست نداشت!
بکهیون رو روی کاناپهش گذاشت و بعد از درست کردن لباسش، اونم فقط بهخاطر خودش که بیشتر از قبل کنترلش رو از دست نده انجامش داد و بعد صدای بکهیون بود که توی گوشش میپیچید.
+ چیکار میکنین آقای پارک؟
چانیول نگاهی به صورت بکهیون که با چشمای متعجب و پفکرده نگاهش میکرد انداخت و جواب داد:
- اتفاقی افتاده بکهیون؟
+ شم...شما الان داشتین به من دست میزدین؟
چانیول پوزخندی زد و با لحن مسخرهای جواب داد:
- این لمسا عادیه بکهیون، نمیدونم شاید بهخاطر اینه که توی زندان بزرگ شدی و این چیزا برات عجیبه اما آدما...
توی صورت بکهیون خم شد و حرفش رو تکرار کرد.
- دقت کن... آدما همدیگه رو لمس میکنن و این اصلا چیز عجیبی نیست... بهتره بهش عادت کنی!
و بدون حرف دیگهای بکهیونِ همچنان متعجب رو تنها گذاشت.