با پوزخند به چهرهی ملتمس بکهیون خیره شد، چشمای غمزده و مردمکای لرزونش، قفسهی سینهش که برای گرفتن اکسیژن بیشتر تندتند بالا و پایین میشد و ترسی که تمام وجودش رو گرفته بود، اصلا براش مهم نبود و حتی حس خوبی بهش میداد، لباش رو کنار گوش بکهیون برد و آروم زمزمه کرد:
- من به زیباییها احترام میذارم بکهیون و اصلا دوست ندارم صورتت لاغر و زشت بشه و به همون اندازه از مجرما متنفرم و اجازه نمیدم دوران حبسشون با وجود تو لذتبخش بشه پس قصد دارم بذارم یه مدت همینجا بمونی.
بکهیون نفس عمیقی کشید و بدون اینکه سعی کنه فاصلشون رو بیشتر کنه و یا حتی به دست آقای پارک که هنوز چونهش رو ول نکرده بود، اهمیت بده، با کمی ذوق جواب داد:
+ ممنون... ممنون که ولم نمیکنین آقای پارک... قول میدم به همهی حرفاتون گوش بدم... قول میدم پسر خوبی باشم.
چانیول بالاخره چونهی بکهیون رو ول کرد و ازش فاصله گرفت.
- درسته بکهیون، باید پسر خوبی باشی، این خونه قانونای زیادی برای تو داره و من اصلا آدم صبوری نیستم، اولین چیزی که باید بدونی اینه که چیزی به اسم بخشش توی وجودم ندارم پس برای هر اشتباهی که ازت سر بزنه تنبیه میشی و ممکنه یکی از اون تنبیهها بیرون انداختنت باشه!
بکهیون با سرعت و بدون توجه به درد کمِ فَکِش، سرش رو تکون داد و تند گفت:
+ بله بله... متوجه شدم.
چانیول راضی از واکنش بکهیون با لحن مرموزی ادامه داد:
- خوبه... باید بدونی زندگی اینجا و با من قرار نیست آسون باشه و اصلا هم آدمی نیستم که گریه و اعتراض رو تحمل کنم.
بکهیون بیتوجه به استرسی که وجودش رو گرفته بود، مردد جواب داد:
+ اعتراض نمیکنم... گریه هم نمیکنم.
چانیول چند ثانیه به چشمای شفافش خیره و بعد بلند شد.
- برای امشب کافیه، بخواب فردا در مورد قوانین صحبت میکنیم.
از کنارش بلند شد، هنوز چند قدم بیشتر ازش فاصله نگرفته بود که صدای بکهیون که خجالتزده اسمش رو صدا میکرد باعث شد بایسته، سمتش برنگشت و منتظر جملهش شد:
+ خب... با این وسایل روی میز چیکار کنم؟ جمعشون کنم؟
چانیول خوشحال از اینکه سمتش برنگشته بود و بکهیون نمیتونست لبخندش رو ببینه نفس آسودهای کشید.
اصلا سخت نبود از اون لحن خجالتزده و منتظر متوجه بشه که بکهیون میخواد خوراکیهای روی میز رو بخوره و اجازه میخواد، انگار برخلاف چیزی که فکر کرده بود بکهیون یه پسر بچهی لوس و بد غذا نبود، انقدر شکمو بود که جرأت کرده بود بپرسه و این دقیقا همون چیزی بود که چانیول میخواست!
کافی بود بفهمه اطرافش چی میگذره و به پسر سرکشی تبدیل بشه که برای به دست آوردن خواستههاش هرکاری میکنه!
چانیول میدونست هیچ چیزی توی دنیا وجود نداره که نتونه برای بکهیون فراهم کنه و بیصبرانه منتظر بود بکهیون هم اینو بفهمه!
سمت بکهیون برگشت و قاطعانه گفت:
- داری مجبورم میکنی باز هم تکرار کنم؟ آخرین باره که اینو میگم، هرچیزی که بخوای میتونی بخوری بکهیون... انقدر نپرس.
بکهیون خجالتزده لبش رو به دندون گرفت.
آقای پارک خیلی باهوش بود و سریع متوجه خواستهی اصلیش میشد و این اصلا خوب نبود!
میخواست تشکر کنه ولی آقای پارک بعد از تموم کردن جملهش رفته بود، بکهیون بیخیال فکر بیشتر شد و با لبخند به وسایل روی میز خیره شد، وقت کشف چیزای جدید و خوشمزه بود!
.....
کتش رو از روی تخت برداشت، با بلند شدن زنگ تلفنش همونطور که تماس رو جواب میداد از اتاق بیرون رفت، با دیدن میز که برخلاف انتظارش کاملا تمیز بود و بکهیون که توی خودش جمع شده و راحت خوابیده بود سمتش رفت.
بیتوجه به صدایی که توی گوشش جزئیات برنامهی امروزش رو توضیح میداد به چهرهی غرق خوابش خیره شد و کوچیکترین جزئیات اون چهره رو زیر نظر گرفت.
صورتش کمی پف کرده بود و موهاش به طرز بامزهای شلخته بودن، نفسای منظم و آرومی میکشید و چانیول با دیدن مقدار کمی از نوتلا که روی لپش بود فهمید بکهیون تمام شب مشغول مزه کردن خوراکیها بوده، کنجکاو سرش رو جلو برد و با حس بوی الکل متوجه شد بکهیون نسبت به جام شرابش هم کنجکاو شده و خودش رو لعنت کرد که چرا به فکر خودش نرسیده تا بتونه بکهیون رو وقتی از طعم شراب صورتش رو جمع میکنه ببینه!
اینکه بکهیون همهی وسایل رو جمع کرده بود نشون میداد شلخته و تنبل نیست و این کاملا مناسب آپارتمانش بود.
گوشیش رو قطع کرد، دستش رو سمت شونهی بکهیون برد و تکون داد، بکهیون خیلی ناگهانی بلند شد و نشست.
چانیول شوکه به بکهیون که با موهای بهم ریخته و صورت پفکرده درست مثل بچهگربههای خوابالو به نظر میرسید، خیره شد.
منتظر بود بکهیون چشماش رو باز کنه ولی با بیحرکتبودن بکهیون صداش کرد:
- بکهیون.
بکهیون توی همون حالت با لحن کشداری گفت:
+ بیدارم... بیدارم مامان.
چانیول با پوزخند به بکهیون که نشسته خواب بود نگاه کرد و با شیطنت کمی صداش رو بالا برد.
- بیون بکهیون.
بکهیون با شنیدن صدای آقای پارک خیلی ناگهانی چشمای قرمزش رو باز کرد و بیحرکت به آقای پارک که با پیراهن سفید و کراوات مشکی بالای سرش ایستاده بود خیره شد، کتش دستش بود و با جدیت نگاهش میکرد.
چشماش رو مالید و با صدایی که بهخاطر خوابالود بودنش زیادی کیوت بود، کمی خجالتزده زمزمه کرد:
+ صبح بخیر آقای پارک.
چانیول به سردی نگاهش کرد و بیمقدمه جملهای رو با جدیت گفت:
- قانون اول بکهیون... هر روز صبح قبل از من از خواب بیدار میشی و قهوهم رو آماده میکنی.
بکهیون با وجود اینکه هنوز درست هوشیار نشده بود و سردرد عجیبی داشت با حس نگاه خیرهی آقای پارک، دستپاچه گفت:
+ اما... من... من بلد نیستم چیزی درست کنم.
چانیول همچنان با لذت به چهرهی خوابالوش که درست مثل یه بچهگربهی سفید ملوس به نظر میرسید نگاه میکرد.
حس میکرد صدای خوابآلود بکهیون خواستنیترین صداییه که تابهحال شنیده و اگه این صدا و چهره رو روی تختش و درست کنارش داشته باشه هر روزش رو به بهترین شکل ممکن شروع میکنه، فکر اینکه شب صداش رو وقتی با جیغ اسمش رو فریاد میزنه و صبح اینطور کیوت باهاش صحبت میکنه دیوونه و بیطاقتترش میکرد!
- خودم بهت یاد میدم و قانون دوم... تا وقتی آجوما نیومده از جات تکون نمیخوری و مطمئن باش اگه این کار رو بکنی من متوجه میشم.
بکهیون سرش رو به نشونهی فهمیدن تکون داد ولی با دیدن اخم غلیظی که روی صورت آقای پارک نشست با استرس زیر لب گفت:
+ قطعا تکون نمیخورم.
چانیول چشمغرهای بهش رفت و ادامه داد:
- و مهمترینش... هرروز قبل از اینکه بیام خونه حموم میکنی.
بکهیون کمی متعجب نگاهش کرد و با گنگی گفت:
+ میتونم هر روز صبح حموم کنم.
با دیدن اخم آقای پارک لباش رو آویزون کرد و با لحن مظلومی گفت:
+ قبل از اومدنتون حموم میکنم.
چانیول چند ثانیه به بکهیون که مضطرب نگاهش میکرد خیره شد و با صدای زنگ تلفنش بدون اینکه نگاهش رو از بکهیون بگیره جواب داد.
بکهیون کنجکاو نگاهش میکرد و چانیول به سختی سعی میکرد به اون بچهگربه خوابالود و کنجکاو که با کیوتترین حالت ممکن چشمای شفافش رو بهش دوخته بود بیتفاوت باشه، با این حال خیلی طول نکشید که جملهی منشیش باعث شد اخم غلیظی روی صورتش بشینه.
- یعنی چی که رئیس وانگ اومده؟ بهت گفته بودم دیگه پاشو توی دفترم نذاره.
+ به زور وارد شدن قربان... نتونستم جلوشونو بگیرم، ظاهرشون خیلی پریشون بود... انگار دیشب اتفاقی براشون افتاده.
- فقط خودش توی اتاقم منتظر بمونه، اون بادیگاردا و منشیای احمقش از دفترم گمشن بیرون، به موکلم زنگ بزن بگو نمیتونم امروز ببینمش، این پیرمرد حداقل یکی دوساعت وقتمو میگیره، لعنت... اگه بیام و یکی از آدماش اونجا باشه اخراجی.
بکهیون به خوبی متوجه کلافگی آقای پارک شده بود و وقتی چانیول با عجله سمت خروجی رفت و بکهیون رو برای اولین بار توی اون خونهی بزرگ و ساکت تنها گذاشت نفس عمیقی کشید و دوباره دراز کشید، به سقف خیره شد و صداش توی فضای ساکت اطرافش پیچید.
+ مامان... اینجا خیلی قشنگه... خیلی آرومه... میتونم هر چقدر دلم خواست بهت فکر کنم... اون میگه تو آدم بدی هستی ولی بهم جای خواب و خوراکیای خوشمزه میده، مامان اون خیلی قویه... حتی آدم بدا هم ازش میترسن... دستاش خیلی بزرگ و گرمن... شکمش خیلی سفته و مطمئنم اون یه مرد واقعیه... اگه پشتش قایم بشم انگار نامرئی شدم و هیچکس نمیتونه اذیتم کنه... من بهت قول دادم... قول دادم از خودم مراقبت کنم ولی به نظرم با وجود آقای پارک دیگه نیازی نیست خودم این کار رو بکنم... حتی اگه باعث بشه گریه کنم... حتی اگه حرفای بدی بهم بزنه... حتی اگه فکر کنه تو آدم بدی هستی... بکهیونی به قولش عمل میکنه... پسر خوبی میشم و پیشش میمونم تا تو بالاخره بتونی به آرامش برسی.
......
با ورودش و ندیدن افراد رئیس وانگ به منشیش که با استرس نگاهش میکرد خیره و با جملهش باعث شد دختر نفس راحتی بکشه.
- برامون قهوه بیار.
داخل رفت و بیتوجه به پیرمرد که با ظاهر آشفته و مضطرب نگاهش میکرد پشت میز بزرگش جا گرفت، به کراواتش چنگ زد و کمی شُلش کرد، دستاش رو روی میز بهم قفل کرد و همونطور که به پیرمرد چاق نگاه میکرد با لحن سردی پرسید:
- چی باعث شده صبح به این زودی بدون وقت قبلی اینجا باشین؟
پیرمرد مضطرب نگاهش رو به چانیول داد و به زور جملهای رو گفت که باعث شد چان شوکه بهش خیره بشه:
+ میران... خودکشی کرده.
- زندهست؟
عصبی و با اخم غلیظی پرسید و وانگ سریع جواب داد:
+ زندهست ولی وضعش خوب نیست دکترش میگفت ممکنه فلج بشه.
چانیول این بار با دندونای چفتشده و عصبی پرسید:
-چطور... چطور این کارو کرده؟ هشدار داده بودم اگه تکرار بشه کاری از من بر نمیاد.
وانگ با ترس جواب داد:
+ گفتم بیارنش پیشم... تهدید کرد اگه بهش دست بزنم خودشو میکشه، فکر میکردم مزخرف میگه ولی خودشو از تراس اتاقم پرت کرد پایین.
چانیول عصبی بلند شد و صدای فریادش باعث شد پیرمرد وحشتزده توی مبل جمع بشه و چشماش رو ببنده.
- پیرمردِ احمق... توی خونه خودت این اتفاق افتاده؟ الان انتظار داری چطور این گند رو بپوشونم؟ قاضی مامانت نیست که هر دفعه بتونی بپیچونیش وانگ!
چند لحظه توی همون حالت موند و بعد با چشمای متعجب زمزمه کرد:
- خدای من... میران حقیقت رو میگفت؟ چطور... چطور نفهمیدم.
+ باید کمکم کنی پارک... پای خودتم گیره.
چانیول با شنیدن جملهی وانگ پوزخند عصبیای زد و با لحن سردی زمزمه کرد:
- بایدی توی زندگی من وجود نداره! وانگ، مخصوصا بایدایی که یه سری احمق هوسباز به زبون بیارن... میتونی گم شی.
پیرمرد کمی توی مبل جابهجا شد،با لحن ترسیده و ملتمسی رو به چانیول گفت:
+ پنج میلیون دلار... هفت میلیون... یا اصلا هر مقداری که خودت بخوای میدم فقط نذار برم زندان.
چانیول چند ثانیه بهش نگاه کرد و جواب داد:
- باید اول میران رو ببینم.
مرد با هیجان سرش رو تکون داد و گفت:
+ هرکاری لازمه انجام بده.
- امکان نداره بدون مجازات باشه، فقط میتونم کاری کنم حبس نباشه.
+ مهم نیست.
نفس عمیقی کشید و بلافاصله منشی با سینی وارد شد، لیوان آبی که کنار قهوه بود رو برداشت و سر کشید.
- تا خبر ندادم هیچ کاری نکن و از خونهت بیرون نیا، به دختره هم نزدیک نشو.
......
آخرین تیکه از گوشتش رو قورت داد و با لبخند از آجوما تشکر کرد:
+ خیلی خوشمزه بود آجوما، ممنون.
زن با لبخند جواب داد:
- آیگو... تو واقعا خوشاشتهایی برخلاف پسرم، اگه اون بود هزارتا فلسفه میبافت و میگفت خوردن گوشت حیوونا کار درستی نیست.
بکهیون خندهای کرد و جواب داد:
+ ولی خوشمزهست... مامانم میگفت باعث میشه قوی بشم و کمتر مریض بشم.
- درسته... مامانت درست میگفته.
بکهیون با لبخند بلند شد و پرسید:
+ آجوما آقای پارک کی میاد؟
باید میدونست تا به حموم بره، اگه نمیرفت قطعا آقای پارک کتکش میزد، حتی فکر به اینکه دستای بزرگش به صورت و بدنش بخورن باعث وحشتش میشد!
زن کمی متعجب نگاهش کرد و پرسید:
- هنوز زوده باهاشون کاری داری؟
بکهیون به نشونهی منفی سرش رو تکون داد.
+ نه... فقط میخواستم بدونم.
زن سرش رو تکون داد و حرف رو عوض کرد.
- امروز پسرم میاد اینجا از تو و پیشنهاد آقای پارک براش گفتم... گفت اول باهات آشنا میشه بعد با آقای پارک حرف میزنه، تا یک ساعت دیگه میاد.
بکهیون با کمی نگرانی گفت:
+ ولی... باید اجازه بگیرم... نمیدونم اجازه دارم با غریبهها حرف بزنم یا نه.
آجوما چند ثانیه به چهرهی نگرانش نگاه کرد و بعد با لحن خوشحالی پرسید:
- خب... میخوای زنگ بزنیم و بپرسی؟
نگاه متعجب بکهیون باعث شد به خنده بیفته.
- خدای من... نکنه خجالت میکشی؟
بکهیون لبش رو به دندون گرفت و معذب جواب داد:
+ عصبانی... نمیشه؟
آجوما با لبخند نگاهش کرد و جواب داد:
- نمیشه... بیا بریم از تلفن خونه زنگ بزنیم.
بکهیون با استرس پشت آجوما راه افتاد و امیدوار بود کارش باعث نشه آقای پارک عصبانی بشه.
.....
جلوی در اتاق ایستاده بود، دکتر گفته بود میران به احتمال زیاد دیگه نمیتونه راه بره و فقط شانس کمی براش وجود داره.
اولین بار بود به اشتباه کسی رو متهم کرده بود و حس مزخرفی داشت.
توی منطق زندگیش چیزی به اسم اشتباه وجود نداشت و این بار اشتباه کرده بود، اشتباهی که ممکن بود به قیمت جون یه نفر تموم بشه.
در زد و بدون اینکه منتظر جواب باشه داخل رفت، میران نگاهی بهش انداخت و سریع نگاهش رو با پوزخند از چانیول گرفت، پاهاش توی گچ بودن و بانداژ دور سرش به خوبی نشوندهندهی آسیب جدیش بود، نزدیک رفت و صندلی کنار تخت رو کشید و نزدیکش نشست.
کمی بعد صداش توی سکوت بینشون پیچید و جملهش باعث شد میران متعجب سمتش بچرخه.
- متأسفم... باید میفهمیدم حقیقتو گفتی.
اشکای میران به سرعت روی گونهش لیز خوردن.
+ ولی نفهمیدی... حالا نگاهم کن... دیگه نمیتونم راه برم... اگه حرفمو باور میکردی...
- دیگه مهم نیست...
بین حرفش پرید و با قاطعیت نگاهش کرد.
- پشیمونی هیچ فایدهای نداره... اشتباهمو جبران میکنم ولی باید کمک کنی.
دختر نگاه لرزون و متعجبش رو بهش دوخت و پرسید:
+ چطور... میخوای بندازیش زندان؟
چانیول نگاه جدیش رو به دختر که دردمند به نظر میرسید داد.
- احمق نشو... بره زندان چه فایدهای داره؟ نهایتا سه سال اونجا میمونه و بعد به زندگی برمیگرده.
نگاه گنگ میران باعث شد ادامه بده:
- با دکترت حرف زدم... با اینکه احتمالش ضعیفه ولی ممکنه بتونی راه بری.
+ ممکن نیست... باید برم آمریکا.
بدون اینکه نگاهش رو از میران بگیره شمارهای گرفت و با وصلشدن تماس بدون هیچ حرف اضافهای گفت:
- ده میلیون دلار... تا فردا آمادش کن... حلش میکنم.
تماس رو قطع کرد و رو به میران گفت:
- موافقت کن و من زندگیتو عوض میکنم، هفت میلیون از این پولو بهت میدم قطعا با این مقدار تا یک سال دیگه به راحتی راه میری.
+ چطور بهت اعتماد کنم؟ چرا باید کمکم کنی؟
دختر مردد و متعجب پرسید و چانیول با چشمای خالیش چند ثانیه بهش خیره شد.
- کمک نمیکنم و اعتماد؟ به هیچ عنوان آدم مورد اعتمادی نیستم... این کار رو میکنم تا از زندگی حرفهایم پاکت کنم، پروندهی تو اولین پروندهای بود که داخلش اشتباه داشتم... اینطوری آخرینش میشی.
بلند شد و بدون هیچ حرفه دیگهای سمت خروجی راه افتاد ولی صدای میران مانعش شد.
+ پیدام میکنه.
برگشت سمت دختر و با لحن قاطعانهش بهش اطمینان داد:
- خودم حلش میکنم... تا اخر عمرش هم بگرده نمیتونه پیدات کنه. تا یه هفته مدارک خروجتو آماده میکنم، بهت زنگ میزنم.
......
داشت سوار ماشینش میشد که تلفتش زنگ خورد و با دیدن اسم تماس گیرنده متعجب پلک زد، خونه!
پشت فرمون نشست، جواب داد و بلافاصله صدای آجوما توی گوشش پیچید.
+ آقا؟
- چیزی شده؟
+ راستش پسرم قراره بیاد تا با بکهیون آشنا بشه و بعد تصمیم بگیره ولی بکهیون میترسید که شما قبول نکنین، گفت که اول باید از شما اجازه بگیره.
پوزخند رضایتمندی روی لباش نشست.
"بیون بکهیون... انگار دقیقا میدونی چطور رفتار کنی، انگار حس میکنی که ازت چی میخوام، امیدوارم همشو بفهمی!"
انگار آجوما پشت تلفن درحال بحث بود و چانیول میتونست صداشون رو بشنوه.
_ من که نمیدونم تو راست میگی یا نه آجوما.
+ خدایا بکهیون... بیا اصلا خودت بپرس... چرا باید دروغ بگم؟
چانیول با شنیدن لحن مردد و خجالتزدهی بکهیون لبخندی زد و منتظر شد تا بکهیون گوشی رو بگیره، خیلی طول نکشید که صدای ضعیفش توی گوش چانیول پیچید.
_ آقای پارک؟
- چی شده بکهیون؟
_ سلام... خب... من میتونم با پسر آجوما حرف بزنم؟
لحن سردرگم و خجالتزدهی بکهیون براش خوشایند بود، شنیدن صداش میتونست کاری کنه تمام کلافگیای روزش رو فراموش کنه.
- میتونی.
_ ممنون.
بکهیون کمی هیجانزده گفت و چانیول همونطور که تلفن رو قطع میکرد سمت مرکز خرید حرکت کرد.
.....
از حموم بیرون اومده بود، تیشرت سفید و کمی گشادش همراه جین مشکی و تنگی که به سختی از باسنش بالا رفته بود، ترکیب فوقالعادهای با موهای مشکی و لختش ساخته بودن و بکهیون این بار حتی خودش هم با لبخند به تصویرش توی آینه خیره شده بود، حدس میزد پسر آجوما از خودش لاغرتره چون شلواراش کمی برای بکهیون تنگ بودن.
بیخیال تماشای بیشتر خودش شد و از اتاق بیرون رفت، با صدای زنگ در روی کاناپه منتظر شد تا شخص جدیدی که قرار بود ببینه داخل بیاد، انتظارش خیلی طول نکشید و بکهیون شوکه به پسری که با لبخند به طرفش میومد خیره شد.
پسر تقریبا هم قد خودش بود و بکهیون حس میکرد زیباترین پسریه که تا حالا توی زندگیش دیده، لباسای جالبی پوشیده بود و کیفش پشتش بود.
- سلام... من لوهانم.
پسر بهش نزدیک شد و با لبخند و لحن دوستانهای گفت و دستش رو برای دست دادن با بکهیون جلو آورد.
بکهیون لبخند معذبی زد و به آرومی دست لوهان رو لمس کرد.
+ سلام... بیون بکهیون.
لوهان با لبخند به کاناپه اشاره کرد و اول خودش روی کاناپه نشست و کیفش رو کنارش روی زمین گذاشت. بعد به بکهیون اشاره کرد که کنارش بشینه، بکهیون بعد از چند ثانیه معذب کنار لوهان نشست.
چند ثانیه توی سکوت گذشت که صدای آجوما توجهشون رو جلب کرد.
_ لوهان چیزی میخوری؟
- توی مدرسه غذا خوردم مامان، هرچیزی خواستیم خودمون برمیداریم تو به کارت برس.
با حرفش آجوما رفت و لوهان به بکهیون که ساکت نشسته بود نگاه کرد.
- هی بک.
بکهیون متعجب از بک صدا شدنش، نگاه گیجش رو به لوهان داد.
+ بک؟
لوهان به خاطر قیافهی متعجب بکهیون خندهای کرد و جواب داد:
- ما همسنیم، همسنا و دوستا اینجوری همو صدا میکنن.
+ دوست؟
بکهیون مردد پرسید و لوهان لبخندی زد و جواب داد:
- میتونیم دوست باشیم مگه نه؟
بکهیون سرش رو تکون داد و چیزی نگفت.
- تا حالا چند تا دوست داشتی بک؟
+ من فقط مامانمو داشتم.
لوهان متعجب بهش خیره شد و پرسید:
- چطور ممکنه؟
بکهیون سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت.
- بکهیون آدم هیچوقت از دوستش خجالت نمیکشه و همه چیز رو بهش میگه، من خیلی خوشحالم که اولین دوستتم و تو هم باید همه چیز رو به دوستت بگی اما الان نه الان میخوام بگم که... واو پسر تو خیلی خوششانسی!
بکهیون سریع سرش رو بالا آورد و چشمای متعجبش رو به چشمای هیجانزدهی لوهان داد.
+ چرا؟
- چرا؟ اینجا خود بهشته و آقای پارک جذابترین مردیه که تا حالا دیدم، اون مثل یه کینگ واقعی برای این بهشته!
بکهیون متعجب نگاهش میکرد و درست متوجه نمیشد جذاب بودن به چه معنیه!
......
دو ساعت گذشته بود و بکهیون توی اون دو ساعت معنی حرف لوهان رو درک کرده بود.
اینکه دوستا همه چیز رو بهم میگن حقیقت داشت، لوهان بهش همه چیز رو گفته بود، چیزایی دربارهی آدما، درس، مشاغل، دریا، برفبازی توی زمستون، موسیقی و داستانایی دربارهی دراماهای تلویزیونی... چیزهایی که بکهیون درک دقیقی ازشون نداشت اما به شدت دوست داشت که روزی تجربهشون کنه.
آجوما با کاسهی بزرگی سمتشون اومد و لوهان با هیجان بلند شد و کاسه رو ازش گرفت.
- ممنون مامان.
کاسه رو سمت بکهیون گرفت و گفت:
- این بستنی موردعلاقمه، حتما خوشت میاد.
یکی از قاشقها رو به بکهیون داد و با قاشق خودش مشغول لذت بردن از بستنی شد، بکهیون همونطور که اولین قاشق رو توی دهنش میذاشت سوالی که از اول ذهنش رو مشغول کرده بود پرسید:
+ لو؟ تو میخوای چه شغلی داشته باشی؟
- دادستان.
+ دادستانا مثل وکیلان؟
- تقریبا... چطور؟
+ دقیقا چیکار میکنن؟
لوهان همونطور که دهنش پر از بستنی بود جواب داد:
- آدمای بد و مجرما رو میندازن زندان و از بیگناها دفاع میکنن.
با جمله بکهیون سرش رو پایین انداخت و لوهان نتونست چشماش که پر میشدن رو ببینه.
+ ممکنه اشتباهی آدمای خوب هم بندازن زندان؟
لوهان متعجب نگاهش رو به بکهیون که سرش رو پایین انداخته بود داد.
- خب... همهی آدما ممکنه اشتباه کنن.
بکهیون سریع سرش رو بالا آورد، با اخم و لبای آویزون به چشمای لوهان خیره شد.
+ دادستانا و وکیلا... حق ندارن اشتباه کنن چون ممکنه کسایی مثل مامانمو اشتباهی بندازن زندان و باعث بشن یه احمقِ ضعیف مثل من به دنیا بیاد.
لوهان فقط میتونست شوکه به چهرهی بکهیون که هیچ حسی رو نشون نمیداد نگاه کنه، صدای زدن رمز در مانع جواب دادن لوهان شد و بکهیون متوجه شد آقای پارک برگشته، لوهان متعجب به ساعت مچیش نگاهی انداخت و زیرلب گفت:
- اوه... هنوز که خیلی زوده.
لبخندی زد و جملهش باعث شد بکهیون تعجب کنه.
- امروز حسابی روی شانسم!
چانیول با پاکتهای خرید داخل اومد و با دیدن بکهیون که با لباسای جدید و جین تنگش هوسانگیزتر از قبل به نظر میرسید بدون توجه به لوهان که با ذوق نگاهش میکرد بهش خیره شد، بکهیون لبخند معذبی زد و قبل از لوهان گفت:
+ سلام.
چانیول به حرکت سرش اکتفا کرد و با رسیدن آجوما پاکتها رو دستش داد.
- آجوما اینا رو بذار توی اتاق بکهیون.
بکهیون متعجب بهش نگاه کرد، اون که اتاق نداشت!
با این حال نتونست حرفی بزنه چون با نزدیکشدن آقای پارک لوهان با لبخند نزدیکش رفته بود و بکهیون حاضر بود قسم بخوره آقای پارک موقع دست دادن باهاش لبخند زده... کاری که بکهیون تصور میکرد آقای پارک اصلا بلد نیست!
درست مثل خیلی کارهایی که بکهیون بلد نبود...
بدون اینکه متوجه باشه حس بدی داشت و از اینکه لوهان انقدر زیاد لبخند میزد عصبی بود، اصلا چرا انقدر بیدلیل میخندید؟
چرا آقای پارک بهش اخم نمیکرد؟
و چراهای دیگه که تا لحظهی نشستن آقای پارک روی کاناپه و جا گرفتن لوهان درست روبهروش ادامه داشت.
لوهان روی همون کاناپهای نشسته بود که شب قبل آقای پارک بهش اجازه نداده بود حتی نزدیکش بشه...
بدون حرفی روی کاناپهی خودش نشست و به حرفای اون دو گوش داد.
- به نظرت چقدر طول میکشه برای دبیرستان رفتن آماده بشه؟
چانیول رو به لوهان گفت و بکهیون سرش رو پایین انداخت اما جملهی لوهان باعث شد حس بدش از بین بره.
+ بکهیون خیلی باهوشه، تقریبا چیزایی که یه پسر شونزده ساله باید بدونه رو میدونه، منظورم توی زمینههایی مثل جمع و تقسیم و ایناست، مشکلی هم توی خوندن و نوشتن نداره، فکر نمیکنم خیلی طول بکشه، همه چیز رو خیلی زود یاد میگیره و بهم گفت کل روز کاری برای انجام دادن نداره پس میتونه به اندازهی کافی درس بخونه.
- خوبه... همه چیز رو به خودت میسپارم ولی...
نگاه سردش رو به بکهیون داد و همونطور که توی چشماش خیره شده بود ادامه داد:
- حق نداره از خونه بیرون بره، نه حداقل تا زمانی که حس کنم به اندازهی کافی لایق یه زندگی عادیه!
لوهان سعی کرد بحث رو عوض کنه تا بکهیون بیشتر معذب نشه، رو به چانیول با لبخند گفت:
+ آقای پارک... چند وقته دنبال یه کتابم ولی پیداش نمیکنم و سفارشدادنش خیلی هزینه داره ممکنه مال شما رو قرض بگیرم؟
چانیول با لبخند محوی نگاهش کرد و جواب داد:
- البته... بیصبرانه منتظرم با ردای دادستانی توی دادگاه ببینمت. کنجکاوم ببینم دادستان شیو لوهان میتونه پروندهای رو ازم ببره یا نه!
لوهان خجالتزده نگاهش کرد و با خنده گفت:
+ خدای من... امکان نداره... اون روز قطعا از هیجان سکته میکنم!
با رسیدن اجوما لوهان بلند شد و چانیول رو به آجوما گفت:
- آجوما لوهانو تا کتابخونه راهنمایی کن، هر کتابی لازم داشت برداره.
جملهش باعث شد بکهیون متعجب نگاهش کنه.
لوهان میتونست بره و توی خونه بگرده و حتی از کتاباش برداره؟
ناخودآگاه جملهای توی ذهنش اکو شد:
"من پسر یه قاتلم... یه مجرم بیارزش"
لوهان قبل از رفتن به بکهیون نگاه کرد و جملهش باعث شد چانیول متعجب بهش خیره بشه.
+ فعلا بک... معذرت میخوام عصبانیت کردم دوستِ من، به جاش برات کلی کتاب میارم تا حوصلهت سر نره.
بکهیون لبخند کوچیکی بهش زد و چند دقیقه بعد با آقای پارک تنها بود، میدونست امروز به اندازهی کافی پسر خوبی بوده پس استرس نداشت و توی سکوت سر جاش نشسته بود که با جملهی آقای پارک نگاه خالیش رو بهش داد.
چانیول با وجود اینکه متوجه نگاه متفاوتش بود اهمیت نداد و پرسید:
- قهوه درست کردن رو یاد گرفتی؟
بکهیون به آرومی جواب داد:
+ بله.
- خوبه... برات لباس خریدم، از این به بعد توی خونه اونا رو بپوش... البته فقط وقتی من خونهم!