نفهمید کی خوابش برد اما با شنیدن صدایی بیدار شد، کمی اطراف رو نگاه کرد و با بررسی موقعیت و فهمیدن اینکه همین الان قراره در اتاق آقای پارک باز بشه به سرعت دوباره چشماش رو بست و خودش رو به خواب زد.
با وجود صداهایی که شنیده بود به هیچ عنوان آمادگی و جرأت روبهروشدن با آقای پارک رو نداشت، اگه هنوز هم عصبانی بود شاید بکهیون رو هم کتک میزد!
با استرس چشماش رو بسته بود و به صداهای اطرافش دقت میکرد، با دنبال کردن صدای قدمها متوجه شد که اون دو به در ورودی رسیدن، با صدا و لحن قاطع چانیول که خیلی ناگهانی جملهای رو گفت، وحشتزده توی خودش جمع شد.
- دیگه نمیخوامت مینگی... زیادی پرسروصدایی.
+ چ...چی؟
مینگی شوکه به چهرهی بیتفاوت چانیول خیره شد، هنوز ده دقیقه از سکس هاتشون نمیگذشت و مینگی حتی نمیتونست درست راه بره، چطور دقیقا ده دقیقه بعدش همچین چیزی میشنید؟
با جواب رک و چهرهی سرد چانیول نفسش رو توی سینه حبس کرد، دهنش باز مونده بود و نمیدونست باید چی بگه.
- به کسی که زیرم تقلا میکنه و مدام ازم میخواد مراعاتشو بکنم نیازی ندارم، از اولم میدونستم مناسبم نیستی.
+ و...ولی من که این بار خوب بودم حتی اعتراض نکردم چطور میتونی همچین حرفی بزنی وقتی بهخاطرت حتی نمیتونم درست راه برم؟
- تمومش کن... مشکل دقیقا همینجاست، به خودت نگاه کن! با این وضعت حالمو بهم میزنی.
با بیرحمی توی صورت دختر که هالهی سیاهی اطرافش رو گرفته بود گفت و در رو باز کرد.
صدای باز شدن در توی فضای ساکت خونه پیچید و مینگی این بار کنترلش رو از دست داد و با گریه به بازوش چنگ زد.
+ اوپا... من واقعا دوست دارم... لطفا... قول میدم بهتر شم، همون طوری بشم که تو میخوای هوم؟
چانیول کلافه دست دختر رو از بازوش جدا کرد و توی صورتش خم شد و با پوزخند آزاردهنده و همیشگیش گفت:
- داری بهخاطر اینکه زیرم باشی التماس میکنی؟ ببین چقدر رقتانگیزی... مطمئناً یه هرزه که بهخاطر دیکم گریه کنه هیچوقت ارزشی برام نداره، در ضمن... میدونی از اینکه چیزی رو دوبار بگم متنفرم پس گمشو.
بعد از بیرون رفتن مینگی چند ثانیهای سر جاش ایستاد و انگار تازه چیزی یادش افتاده باشه سمت جایی که بکهیون بود، رفت.
از قصد مینگی رو اذیت کرده بود که صدای نالههای بلندش به گوش پسر کوچولوی سکسی رویِ کاناپهش برسه!
منتظر یه چهرهی وحشتزده و یا چشمای خمار و پرنیازش بود، قطعا با نالههای سکسی مینگی برای پسر درحال بلوغ رویِ کاناپه اتفاقاتی میفتاد!
با پوزخند نزدیک شد و با چیزی که دید پورخندش به سرعت از بین رفت و جاش رو به اخم کلافهای داد.
بکهیون توی خودش جمع شده بود و ظاهراٌ خیلی وقت بود که به خواب رفته بود.
چند ثانیه بالای سرش ایستاد و بهش خیره شد.
بهخاطر تیشرت بزرگی که تَنش بود ترقوهی سفید و لاغرش به خوبی دیده میشد و تضاد پوست سفید و موهای مشکیش بیشتر خودش رو نشون میداد، به رانها و باسنش که به خوبی خودشونو توی اون جین تنگ نشون میدادن زل زد... هیچوقت فکر نمیکرد یه پسربچهی زندانی ایدهآلهای سکسیش رو برآورده کنه!
بیخیال دیدزدن بیشتر شد، روز شلوغ و پرکاری رو گذرونده بود، بهتر بود بخوابه، بههرحال پسر کوچولوی زندانی قرار نبود جایی بره!
میدونست آقای پارک بالای سرش ایستاده و نگاهش میکنه، همهی تمرکزش رو روی کنترل نفساش گذاشته بود تا لو نره!
یکی دیگه از چیزهایی که زندان بهش یاد داده بود تظاهر به ندیدن و نشنیدن اتفاقاتی بود که به وضوح دیده و شنیده بود!
همیشه سکوت کردن و نامرئی بودن بهترین راه حل بود، چیزی که بکهیون به خوبی توش مهارت داشت.
آقای پارک بالاخره ازش دور شد و بکهیون با شمردن قدمهاش متوجه شد به اندازهی کافی ازش دور شده، نفس راحتی کشید و بدون اینکه چشماش رو باز کنه لبخند زد، خسته بود و حالا میتونست از اون کاناپهی راحت و بالشت نرم زیر سرش لذت ببره و بعد از مدتها یه خواب راحت رو تجربه کنه.
با حس نور، پشت پلکای بستش کشوقوسی به بدنش داد و لبخند زد، اطرافش انقدر ساکت بود که حتی صدای نفسکشیدن خودش رو میشنید.
درست حدس زده بود... این خونه برخلاف صاحبش آروم بود و باعث میشد حس راحتی و آرامش خیال داشته باشه.
خیلی طول نکشید که صدای شکمش بلند شد.
آخرین وعدهی غذایی که خورده بود قبل از ملاقات با آقای پارک بود.
بعد از چند دقیقه بالاخره راضی شد از کاناپهی عزیزش دل بکنه و بلند بشه.
با ایستادنش اولین چیزی که توجهش رو جلب کرد پنجرهی بزرگ روبهروش بود، تقریبا تمام دیوار جلوش از شیشه بود و بکهیون میتونست کل شهر رو زیر پاهاش ببینه.
با ترس نزدیک شد و همهی جرأتش رو جمع کرد تا دستش رو روی شیشه بذاره.
نگاهی به پایین انداخت، موجودات ریزی رو میدید که مثل مورچهها مدام در حرکت بودن، نگاهی به بالا انداخت، آسمونِ بدون ابر مثل همیشه آبی بود اما این دفعه بهش حس خوبی میداد، حالا میتونست با لبخند به آسمون آبی نگاه کنه، بدون اینکه حس خَفِگی بهش بده.
پس این دنیایی بود که مامانش هر شب قبل از خواب داستانایی در موردش میگفت، انقدر ناشناخته و عجیب به نظر میرسید که سریع از پنجره فاصله گرفت و بیخیال تماشا شد.
با دقت اطرافش رو زیر نظر گرفت، خونه به طرز قابل توجهی بزرگ بود، نمیدونست اجازه داره به اطراف سرک بکشه یا نه اما با بلندشدن صدای شکمش تصمیم گرفت کمی جرأت به خرج بده، اگه سروصدا نمیکرد امکان نداشت آقای پارک چیزی بفهمه پس چرا باید جلوی خودشو میگرفت؟
به آرومی قدم برمیداشت و با کنجکاوی به وسایلی که هیچ ایدهای نداشت که چی هستن، نگاه میکرد.
یادش اومد آقای پارک کدوم سمتی رفته بود و با ساندویچ برگشته بود، حتما آشپزخونه همون سمت بود، آروم آروم جلو رفت و با دیدن آشپزخونه و میز بزرگِ وسطش لبخند زد.
این آشپزخونه با آشپزخونهی زندان تفاوت زیادی داشت و همین باعث شد بکهیون با لبای آویزون شروع به گشتن کنه.
جرأت نکرد به چیزی دست بزنه، با دیدن ظرف میوه وسط میز هیجانزده سمتش رفت، میخواست موز برداره ولی با فکر اینکه نمیدونست پوستش رو کجا بندازه بیخیال شد و سیب بزرگ و قرمزی رو برداشت، همونطور که گازش میزد دوباره به جای قبلی برگشت و روی کاناپهی عزیزش ولو شد، مشغول گاز زدن سیبش بود که چشمش به میز جلوش افتاد، روش پر از وسایلی بود که بکهیون نمیدونست دقیقا چی هستن اما از بین اونا به خوبی کنترل تلویزیون رو شناخت، همیشه از اون جعبهی احمق بدش میومد و براش جالب بود چرا هیچ جای این خونه جعبه رو نمیبینه.
با کنجکاوی کنترل رو که با کنترل زندان فرق چندانی نداشت، برداشت و دکمهی قرمز رنگ رو که میدونست روشنش میکنه زد، بلافاصله صفحه بزرگی که رو به روش قرار داشت روشن شد و صدای بلندش توی خونه پیچید. بکهیون وحشتزده از پشت میز خارج شد و چند قدم به عقب برداشت.
به سرعت برگشت و با جسم سختی برخورد کرد، گلدون پشت سرش روی زمین افتاد و تیکههاش با صدای بلندی روی پارکت تیرهی خونه پخش شدن.
بکهیون شوکه و وحشتزده بین تیکههای شکسته ایستاده بود، نمیدونست آقای پارک صدای این افتضاح رو شنیده یا نه.
دستپاچه دنبال راه حلی بود که نگاه کسی رو روی خودش حس کرد، با استرس لبش رو به دندون گرفت و به مردی که به دیوار تکیه داده بود و با همون نگاه مرموز و عجیب دیروز نگاهش میکرد خیره شد.
آقای پارک این بار با شلوارک و رکابی جلوش ایستاده بود و بکهیون میتونست دونههای عرق رو روی پوستش ببینه، هیکل گندهش که حسابی سفت به نظر میومد با وجود اون لباس و دونههای عرق درشتتر دیده میشد و بکهیون حاضر بود قسم بخوره اگه آقای پارک بخواد کتکش بزنه قطعا میمیره!
توی سکوت نگاهش میکرد و چانیول متوجه بود که بکهیون امروز خیلی سرش رو پایین نمیندازه، با اینکه گند زده بود و یکی از گرونترین گلدونای خونهش رو شکسته بود بهش نگاه میکرد و لعنت... لبای هوسانگیزش رو به دندون میگرفت... انگار این کوچولوی لعنتی همه استانداردهای سکسی بودن رو برای چانیول تغییر داده بود!
همونطور که کمی از بطری توی دستش رو سر میکشید به آرومی نزدیک بکهیون شد و نگاه مظلوم بکهیون که هر لحظه نگرانتر میشد اخم شکل گرفته روی صورتش رو از بین نبرد.
توی سکوت به بکهیون که بین خردههای گلدون ایستاده بود نزدیک شد و خیلی ناگهانی به چونهش چنگ زد، بالاخره داشت اون چونه و صورت کوچیک رو لمس میکرد.
بکهیون وحشتزده چشماش رو بست و بدنش رو منقبض کرد.
چانیول بیتوجه به واکنشش با سردی کلماتی رو گفت و بکهیون با صداش که اولین بار بود از این فاصله میشنید به آرومی لای پلکاش رو باز کرد و به چشمای خالی و ترسناکی که توی چشماش زل زده بودن، نگاه کرد.
- صبح بخیر کوچولوی دردسرساز.
برخلاف جملهش لحنش مرموز، اخم روی صورتش ترسناک بود و باعث تندشدن ضربان قلبش میشد.
توی همون چند ساعت اولی که آقای پارک رو دیده بود فهمیده بود باید با کلمات جوابش رو بده، نمیخواست بیشتر گند بزنه پس با سختی، با وجود دستی که چونهش رو فشار میداد، جواب داد:
+ ص...صبح بخیر.
چانیول با دیدن حرکت لبای بکهیون، اونم درست توی چند سانتی لبای خودش، بدون اینکه بدونه این حرکت چقدر برای بکهیون ترسناکه چشماش رو بست و نفس عمیقی کشید.
دست خودش نبود، به جرأت میتونست بگه اولینباریه که توی عمرش یک نفر اینطور جذبش میکنه، کوچیکترین حرکت اون پسر جذبش میکرد و این واقعا دست خودش نبود!
بکهیون با این حرکتش مطمئن شد آقای پارک رو حسابی عصبانی کرده و همین هم باعث لرزش بدنش شد.
چانیول اول به تیکههای گلدون و بعد به چشمای شفاف و مظلوم بکهیون نگاه کرد، چونهی بکهیون رو ول کرد و دست به سینه، با لحن طلبکاری گفت:
- دارم دنبال یه دلیل قانعکننده میگردم تا شکستن این گلدون رو توجیه کنه بکهیون.
بکهیون با استرس نگاهش کرد و سعی کرد توضیح بده.
+ خ...خب... من ندیدمش... اصلا... نمیدونستم اگه بیفته... این شکلی میشه.
- جالبه... نمیدونستی ممکنه بشکنه ولی انگار خوب میدونی نباید پات رو روی تیکههاش بذاری!
+ م...من...
- بذار یه چیزی رو برات روشن کنم کوچولوی زندانی... تک تک وسایل این خونه ارزششون خیلی از تو بیشتره و مطمئنم حتی توی مغز کوچیکت نمیگنجه اینکه حرومزادهی یه قاتل خرابشون کنه چقدر حالمو بهم میزنه.
چانیول با بیرحمی تمام بدون اینکه به احساسات پسر مقابلش اهمیتی بده گفت و بکهیون خیلی تلاش میکرد جلوی بغضش رو بگیره، مامانش نقطه ضعفش بود و چانیول خوب میدونست چطور ازش استفاده کنه!
سعی کرد بدون اینکه بغضش مشخص بشه جواب بده:
+ معذرت میخوام.
- متاسفانه معذرتخواهیت اصلا به دردم نمیخوره بکهیون.
قبل از اینکه جملهش رو کامل کنه خیلی ناگهانی به بازوی بکهیون چنگ زد و بدون اینکه به زخمیشدن پاهاش توجه کنه محکمتر کشیدش و از وسط تیکههای گلدون بیرونش آورد.
بکهیون وحشتزده توی خودش جمع شد ولی برخلاف انتظارش آقای پارک همونطور که با فشار بازوش رو گرفته بود همراه خودش سمت جایی که دیشب اون دختر رو برده بود، میکشیدش.
انقدر ترسیده بود که به سختی نفس میکشید و به راهروی طولانی که چندتا در توش بود نگاه میکرد.
میخواست فریاد بزنه، التماس کنه و بگه که دفعه آخرش بوده که از روی کاناپه تکون میخوره اما جرأت همین رو هم نداشت.
قبل از اینکه به آخرین و بزرگترین در برسن چانیول بکهیون رو داخل یکی از اتاقا برد.
بکهیون انقدر ترسیده بود که نتونست توجهی به اتاق بزرگ و زیبا بکنه.
داخل اتاق در کوچیکی بود که آقای پارک بازش کرد و بکهیون رو داخلش هُل داد، بکهیون سردرگم نگاهی به اطرافش انداخت و متوجه شد توی حمومه، نکنه قرار بود اینجا زندانی بشه؟!
نگاه گنگش رو به مرد سرد روبهروش داد، چانیول با دیدن چهرهی متعجبش با پوزخند نزدیکش شد.
بکهیون ترسیده، با تمام احتمالات وحشتناک توی ذهنش با هر قدمی که چانیول جلو میومد، عقب میرفت.
اون کوچولوی لعنتی با اون چهرهی وحشتزده و پر از التماس وقتی قرار بود تنبیه بشه حسابی وسوسهانگیز بود و چانیول رو برای تنبیهکردنش مشتاقتر میکرد!
چند قدم دیگه کافی بود که بکهیون به جسم سختی برخورد کنه و با فکر اینکه به دیوار پشتش رسیده نفساش به شمار افتاد، چانیول تا جایی که ممکن بود بهش نزدیک شد و دستش رو بالا برد، بکهیون با دیدن حرکت دست چانیول با بغض و ترس چشماش رو بست و درست لحظهای که منتظر اولین ضربه بود صدایی شنید و با حس آب سردی که روش ریخت از جا پرید.
چانیول، بکهیون رو تا زیر دوش برده بود و بکهیون انقدر وحشتزده بود که متوجه نشده بود.
با بدجنسی آب سرد رو باز کرد و برخلاف انتظارش بکهیون با حس آب سرد شوکه سمتش پرید و بیتوجه به شخصی که جلوش بود درست مثل یه پاپی خیس بهش چسبید و با انگشتای ظریفش به رکابی چانیول چنگ زد.
حرکت ناگهانی و لرزش خفیف بدن بکهیون، انگشتای سرد و لرزونش که پوستش رو لمس میکردن، لبای کوچیکش که بهخاطر سرمای آب تندتند روی سینهش باز و بسته میشدن، چانیول رو به جنون میکشوند و توی ذهنش جملهای رو پررنگ میکرد:
"فقط چند ثانیه بهت فرصت میدم تا خودتو عقب بکشی بیون بکهیون... چون باعث میشی با خودم فکر کنم که چقدر سرگرمکننده و هات میشه زیر همین دوش اولینت رو به سبک خودم بگیرم و تا لحظهای که بیهوش بشی التماسم کنی که ضربهزدن به باسن خوشگلت رو تموم کنم"
- چیکار میکنی بکهیون؟
بکهیون جوابی نداد، هنوز شوکه بود و نمیتونست تکونی به خودش بده و عقب بکشه، فقط تونست بیشتر خودش رو به بدن چانیول بچسبونه.
چانیول دستاش رو که از هیجان کمی سست شده بودن بلند کرد و زیر لباس بکهیون برد و پهلوهاش رو لمس کرد، بکهیون هنوز انقدر شوکه بود که به حرکت چانیول توجهی نکنه.
"لعنتی، بدنت انقدر کوچیکه که حس میکنم میتونی توی دستام ناپدید بشی، کاش بتونم به خودم بفهمونم هنوز خیلی برای تصاحبت زوده!"
بکهیون انگار که حرفش رو حس کرده باشه، ازش جدا شد و چانیول درحالیکه چشماش رو بسته بود هیسی کشید و زمزمه کرد:
- لعنت!
بکهیون با شرمندگی به لباسای چانیول که بهخاطرش خیس شده بودن خیره شد و همونطور که از سرما میلرزید بیتوجه به چهرهی عصبیش زمزمه کرد:
+ م...من... واقعا معذرت میخوام... خیلی... سرد بود... نتونس...
- صداتو ببر.
چانیول عصبی گفت و بکهیون حتی نمیتونست دلیل واقعی عصبانیتش رو حدس بزنه، خب خیسشدن لباس نمیتونست انقدرا هم باعث عصبانیت بشه!
چانیول بیتوجه به بکهیون که توی فاصلهی کمی ازش ایستاده بود به رکابیش چنگ زد و توی یه حرکت درش آورد.
بکهیون شوکه از حرکت ناگهانیش سرش رو پایین انداخت، چانیول رکابی خیسش رو توی سینهی بکهیون کوبید و با دیدن نگاه وحشتزدهش با صدای بلندی دستور داد:
- خوب خودتو بشور... بین اون همه کثافت زندگی کردی، نمیتونم اینطوری توی خونهم تحملت کنم.
با سکوت بکهیون این بار فریاد زد:
- کلمات بکهیون!
بکهیون با فریاد چانیول از جا پرید و زمزمه کرد:
+ ح...حتما.
چانیول با دیدن لکنت و چهرهی خجالتزدهش توی چشماش خیره شد و به خوبی متوجه سرخشدن گونههای بکهیون با جملهش شد.
- بهتره خوب خودتو تمیز کنی چون در غیر این صورت مطمئن باش توانایی اینو دارم که هر روز صبح خودم حمومت کنم بکهیون!
حتی فکر به عملیکردن تهدیدش هم باعث تحریکشدنش میشد، فکر به اینکه اون تَنِ دستنخورده رو لمس کنه دیوونهش میکرد!
.....
با بیرون رفتن از حموم عصبی شمارهای رو گرفت و همونطور که سمت آشپزخونه میرفت صدای زن میانسالی توی گوشش پیچید.
+ بفرمایید آقا.
- آجوما امروز بیا اینجا.
+ ولی امروز روز تعطیلتونه، نمیخواید استراحت کنین؟
- مهم نیست... راستی آجوما تو یه پسر داشتی درسته؟
+ بله آقا شونزده سالشه.
- خوبه... چندتا از لباساشو بیار.
زن چند ثانیه مکث کرد و متعجب بلهای گفت.
گوشی رو قطع کرد و به تلویزیون که هنوز روشن بود خیره شد، برنامه در مورد گربهسانان بود، پوزخندی زد...
با دیدن تیکههای گلدون عصبی خودش رو روی کاناپه پرت کرد.
- لعنت...
بیحوصله به صفحهی تلویزیون خیره شد و تا وقتی آجوما برسه خودش رو سرگرم کرد.
.....
از ترس اینکه آقای پارک بخواد حرفش رو عملی کنه زمان زیادی رو توی حموم مونده بود.
آب رو بست و متوجه آینهی بزرگی کنار قفسهی حولهها شد، برهنه جلوش ایستاد و با کنجکاوی به بدنش خیره شد.
پوستش صاف و بدون هیچ لکی مثل همیشه بود و رنگش حتی سفیدتر از پوست خود آقای پارک بود، لباش رو آویزون کرد و به بینی قرمزشدهش نگاهی انداخت و لبخند شیرینی تحویل چهرهی بانمکش داد.
- همهی زندانیا و حتی آقای مین میگفتن خوشگل و سفیدی بکهیون، حتما آقای پارک چشماش ضعیفه!
به شکم سفید و نرمش خیره شد و ناخودآگاه شکم سفت و عضلانی آقای پارک یادش اومد، با چهرهی متفکری انگشتش رو روی شکمش فشار داد و با نرمیش لباش آویزون شدن.
- پس کی قراره بزرگ بشم؟ خودش گفت منم مثل اون یه پسرم پس چرا شکمم انقدر نرمه؟
با صدای قدمایی که نزدیک میشد وحشتزده به یکی از حولهها چنگ زد و تا خواست دورش بپیچه متوجه شکل عجیبش شد، با تعجب بهش خیره شد.
- اومو... مثل لباسه.
بیخیال دقت بیشتر شد و با عجله حولهای که تا زانوهاش بود رو تَنِش کرد، منتظر بازشدن در بود که چند تقه به در خورد و بکهیون با تعجب منتظر شد و چند ثانیه بعد صدای ناآشنای زنی رو شنید:
+ میتونم بیام تو؟
بکهیون با تردید نزدیک رفت و در رو باز کرد، زن میانسال با دیدنش لبخند زد.
+ تو بکهیونی درسته؟
بکهیون با خجالت سرش رو تکون داد و زن با لبخند بهش گفت:
+ آقا گفتن برای صبحانه صدات کنم، برات چند دست لباس هم آوردم.
به لباسای توی دستش اشاره کرد و اونا رو به بکهیون داد.
+ بپوش و بیا آشپزخونه.
بکهیون باز هم به تکوندادن سرش اکتفا کرد و زن بدون حرف دیگهای بیرون رفت.
تیشرت سفید و جین مشکی رنگ که حسابی هم براش تنگ بود رو به زور پوشید و توی آینه به خودش خیره شد، با همون حوله به سختی موهاش رو خشک کرد و قبل بیرون رفتن از اتاق نفس عمیقی کشید.
.....
به محض ورودش متوجه نبود تیکههای گلدون شد، داخل آشپزخونه رفت و آقای پارک رو درحالیکه یه صفحهی کوچیک که زیرش دکمه داشت و جلوش باز بود دید، اتاق آقای مین هم از این وسیله وجود داشت اما هرچقدر فکر میکرد اسمش رو به یاد نمیاورد!
با صدای زن نگاه چانیول بالا اومد و به بکهیون که با لباسای جدید و موهای نمدارش خواستنیتر به نظر میرسید خیره شد.
- خدای من آقای پارک لباسا کاملا اندازشن.
چانیول بیاهمیت دوباره نگاهش رو به همون صفحه دوخت و بکهیون با اشارهی زن با فاصله از چانیول پشت میز جا گرفت.
از گرسنگی حالت تهوع گرفته بود و حتی بوی خوب چیزایی که روی میز بود هیجانزدهش نمیکردن، زن با دیدن بکهیون که هیچ حرکتی نمیکرد با تعجب پرسید:
- بکهیون... اینا رو دوست نداری؟ هر چی که دوست داری بگو تا همونو برات آماده کنم.
چانیول با حرف آجوما با تعجب به بکهیون که به غذاها دست نمیزد خیره شد.
_ خودتو خسته نکن آجوما... همینم براش زیادیه، توی اون زندان حتی خواب همچین غذاهایی هم نمیدید، حتما نمیدونه چطور باید بخوره!
با پوزخند و لحن تحقیرآمیزی گفت و جملهش باعث شد زن با دلسوزی به بکهیون چشم بدوزه.
باز هم انتظار سکوت داشت اما بکهیون دستش رو جلو برد و قاشق رو توی دستش گرفت، میدونست آقای پارک نگاهش میکنه، توی سکوت یه قاشق از سوپی که جلوش بود رو خورد و به سختی قورتش داد، با خجالت به زن که منتظر بهش نگاه میکرد خیره شد و گفت:
+ اینا... فوقالعادهن خانم ولی میشه فقط یه لیوان شیر بهم بدین؟
چانیول با تعجب به بکهیون که کاملا با احترام و بدون کوچکترین اشتباهی جملهی رسمیش رو کامل کرده بود نگاه میکرد، قبل از اینکه زن بتونه جواب بده گفت:
_ مگه چون گرسنهت بود گند نزدی به خونهم؟ الان داری مسخرهم میکنی؟
بکهیون با شرمندگی سرش رو پایین انداخت و جواب داد:
+ به خاطر اون گلدون معذرت میخوام... بهم بگین چطوری تا براتون جبرانش کنم.
چانیول نگاهی بهش انداخت و همونطور که دوباره مشغول لپتاپش شده بود گفت:
_ نگران نباش... پولشو میذارم روی بدهیهای مامانت.
چند دقیقه توی سکوت گذشت و آجوما لیوان شیر بزرگی روی میز جلوش گذاشت.
- حتما چون یه مدت غذا نخوردی حالت تهوع داری درسته؟
بکهیون با خجالت سرش رو تکون داد و آجوما با لبخند جواب داد:
- شیرتو گرم کردم، معدتو آروم میکنه.
+ ممنون خانم.
چانیول با اخم به مکالمشون گوش میکرد، یادش رفته بود به بکهیون غذا بده و اونم کل روز بدون اینکه چیزی بگه گرسنه مونده بود، به هیچ عنوان دوست نداشت اون رونها و باسن سکسیش لاغر بشن!
_ آجوما یه مدت هر روز چند ساعتی بیا و بهش غذا بده، البته فقط وقتایی که خودم خونه نیستم.
زن با لبخند بلهای گفت و چانیول انگار تازه چیزی یادش افتاده باشه ادامه داد:
_ پسرت اسمش چی بود؟
- لوهان آقا.
_ الان باید دبیرستانی باشه درسته؟
- بله آقا... رتبه اول مدرسشونه.
_ بهش بگو یه روز بیاد دفتر کارم تا باهاش حرف بزنم، بکهیون باید خوندن و نوشتن یاد بگیره، یه مدت بیاد و بهش یاد بده.
- حتما آقا.
+ آقای پارک؟
چانیول با صدای ضعیف بکهیون بهش خیره شد، اولین باری بود که صداش میکرد؟
آقای پارک؟
توی ذهنش دنبال کلمهای بود که جایگزین آقای پارک بشه و با چیزی که به ذهنش رسید به سختی جلوی پوزخندش رو گرفت، قطعا نمیتونست الان ازش بخواد اونطوری صداش کنه!
بکهیون با دیدن چهرهی جدیش به سختی و با خجالت زمزمه کرد:
+ خب... من... خوندن و نوشتن بلدم.
چانیول پوزخندی زد و با تمسخر گفت:
_ اگه میخوای یاد نگیری لازم نیست دروغ بگی، بههرحال ازت نظر نپرسیدم بکهیون... مادر و پدرت به اندازهی کافی برای جامعه مضر بودن و چقدر عالیه که دیگه اکسیژن رو حروم نمیکنن و من اصلا دلم نمیخواد یه تیکه آشغال توی خونهم نگه دارم و تو به اندازهی کافی بین اون کثافتا بودی و بهتره هر چه زودتر دست از آلوده کردن آدمای اطرافت برداری چون اگه حس کنم تو هم مثل اونا یه مجرم بار اومدی و برای اطرافیانت ضرر داری خودم دوباره به اون زندان برت میگردونم، در ضمن الان باید ازم تشکر کنی چون دارم بهت لطف میکنم.
بکهیون شوکه به چهرهی سرد آقای پارک خیره شده بود و با هر کلمهای که با بیرحمی از بین لباش خارج میشد بدون اینکه متوجه باشه اشکاش روی گونههاش لیز میخوردن.
چانیول بیتوجه به چهرهی بکهیون، اشکاش که روی صورت سفیدش سر میخوردن و لبای نازکش که میلرزیدن، نگاهش رو به آجوما داد، زن با تأسف به بکهیون نگاه میکرد و همین باعث شد صدای بم چانیول دوباره بینشون بپیچه.
_ لازم نیست دلت براش بسوزه، پسرت تلاش میکنه درس بخونه تا امثال بکهیون رو از روی زمین حذف کنه. خوب یادمه میگفتی میخواد دادستان بشه.
آجوما سرش رو پایین انداخت، تحمل دیدن بکهیون رو که با هر کلمهی آقای پارک شکستهتر به نظر میرسید نداشت، تقصیر اون چی بود که توی خانواده بدی به دنیا اومده بود؟!
بکهیون به سختی به خودش مسلط شد و با صدایی که بهخاطر گریه گرفته بود، با قاطعیتی که برای چانیول تازگی داشت سرش رو بلند کرد و به چشمای سردش خیره شد.
+ دروغ نگفتم آقای پارک، میتونین امتحان کنین.
چانیول با اخم به بکهیون که انگار ترس رو کنار گذاشته بود و با قاطعیت و پررویی توی چشماش زل زده بود نگاه میکرد، خیلی ناگهانی فکری به سرش زد و ایمیلی که چند روز پیش از پزشکی قانونی به دستش رسیده بود باز کرد، لپتاپ رو سمت بکهیون گرفت و گفت:
_ باشه... بیا اینو بخون و ثابت کن.
بکهیون سعی کرد به صفحهای که به سمتش چرخیده بود توجهی نشون نده و روی کلمات روبهروش تمرکز کنه، خیلی طول نکشید که نفساش به شماره افتاد و لرزش دستاش شروع شد، چانیول با پوزخند پرسید:
_ مگه نگفتی میتونی بخونی؟ زودباش بلند بخونش تا آجوما هم ببینه که بلدی.
بکهیون به سختی و لکنتی که دوباره برگشته بود شروع به خوندن کرد و با هرکلمه اشکاش صورتش رو میپوشوندن.
+ ب...بیون ایونجی... چ...چهل ساله... با توجه به...نتایج کالبدشکافی... عل...علت مرگ... خودکشی.
چانیول با پوزخند لپتاپ رو دوباره سمت خودش کشید و اجازه نداد بکهیون ادامهی متن رو بخونه.
بیتوجه به بکهیون که سر جاش خشک شده بود شروع به تایپ کرد، چند ثانیه بعد بکهیون به سختی بین هقهقاش پرسید:
+ مامانم... خودکشی کرده؟
_ آره.
باورش نمیشد، آخه چرا مادرش باید خودش رو میکشت؟
چرا به بکهیون فکر نکرده بود؟
مگه ازش محافظت نکرده بود؟
چرا به اینکه سر بکهیون چی میاد اهمیتی نداده بود؟
چرا اونهمه عذاب کشیده بود و آخر هم خودش رو کشته بود؟
چانیول سرسری جواب داد و از جاش بلند شد.
_ آجوما تو میتونی بری اما قبل رفتن جای وسایل رو بهش نشون بده تا بیشتر از این گند نزنه.
بدون اینکه کوچکترین اهمیتی به بکهیون بده از آشپزخونه بیرون رفت و بلافاصله آجوما با عجله کنارش نشست.
دستش رو روی کمرش گذاشت و تا زمان قطع شدن صدای هقهق بکهیون با حوصله کنارش موند.
بعد از ده دقیقه بکهیون بالاخره اشکاش رو پاک کرد و آجوما با دیدنش لبخند زد.
- بهتری؟
بکهیون خجالتزده سرش رو تکون داد و با حرف آجوما بهش خیره شد.
- ببین بکهیون... باید بهت بگم که آقای پارک اصلا مهربون نیست و اینکه تو رو آورده به خونهش واقعا عجیبه، هر لحظه و با کوچکترین اشتباه ممکنه تو رو بندازه بیرون و بعید میدونم بتونی تنهایی دووم بیاری!
زن به آرومی گفت و بکهیون با بغض زمزمه کرد:
+ ولی همش ازم عصبانی میشه، خیلی ترسناکه و حرفای بدی بهم میزنه.
آجوما با دیدن لبای آویزونش لبخندی زد.
- اینکه تغییر کنه رو از ذهنت بیرون کن، آقای پارک همیشه انقدر سختگیر میمونه، تو باید یاد بگیری چطور باهاش کنار بیای، اون یکی از معروفترین وکیلای سئول و وارث خانوادهی قدرتمند پارکه، انقدر پولداره که هر چیزی بخوای میتونی اینجا داشته باشی حالا که معجزه شده و تو رو با خودش آورده باید هرطور شده کنارش بمونی.
+ نمیدونم چیکار کنم، هرکاری میکنم عصبانی میشه، من هیچی بلد نیستم آخه چطوری؟!
- بذار کمکت کنم، اگه چیزایی که میگم رعایت کنی حتما میتونی باهاش کنار بیای.
به چهرهی مشتاق بکهیون لبخند زد و ادامه داد:
- اصلا سکوت خونهش رو بهم نزن و وقتایی که توی اتاقشه مزاحمش نشو، وقتی ازت چیزی خواست هرچقدر هم برات عجیب بود سوالی نپرس و فقط انجامش بده، از اینکه چیزی رو دوبار تکرار کنه متنفره پس سعی کن هرچیزی که گفت رو سریع انجام بدی.
بکهیون سرش رو تکون داد و آجوما بلافاصله تذکر داد:
- و این حرکت... باید ترکش کنی وقتی باهات حرف میزنه واضح و شمرده جواب بده، به آداب معاشرت خیلی اهمیت میده!
بک این بار با لبخند به اجوما خیره شد و زمزمه کرد:
+ ممنون.
آجوما با لبخند موهاش رو بهم ریخت و گفت:
+ حالا بلند شو باید جای چیزای ضروری رو بهت یاد بدم.
.....
یک ساعتی از رفتن آجوما میگذشت و بکهیون همونطور که آقای پارک بهش گفته بود از روی کاناپه تکون نمیخورد، خونه توی سکوت فرو رفته بود و بکهیون هر لحظه منتظر صدای قدمای مرد قدبلند بود.
انتظارش خیلی طولانی نشد، بالاخره آقای پارک از اتاقش بیرون اومد، به بکهیون که با کنجکاوی نگاهش میکرد توجهی نکرد و داخل آشپزخونه رفت و صداش باعث شد بکهیون از جا بپره.
- بکهیون بیا اینجا.
بکهیون با صداش سریع بلند شد و سمت آشپزخونه دوید، با ورودش متعجب به میز که با چیزای عجیبی پر شده بود خیره شد.
- چندتاشو بردار و بیار.
آقای پارک گفت و تعداد زیادی ازشون رو برداشت و تعداد کمی از اون بستههای رنگی و دوتا لیوان برای بکهیون باقی گذاشت.
بکهیون جملههای آجوما رو توی ذهنش مرور کرد و با نهایت سرعتی که میتونست وسایل رو برداشت و بیرون رفت.
آقای پارک همشون رو روی میز جلوی کاناپه گذاشته بود و خودش روی کاناپهای که بکهیون باید روش میخوابید نشسته بود، بیتوجه به بکهیون مشغول بازکردن بستهها بود، بکهیون سعی کرد بیخیال کنجکاوی بشه و وسایل رو روی میز کنار بقیه وسایل گذاشت، باید چیکار میکرد؟ مینشست؟
میرفت و خودش رو توی اون خونه گم وگور میکرد تا آقای پارک راحت باشه؟
سردرگم ایستاده بود که نگاه سرد چانیول روش ثابت شد.
- بشین.
چهرهش عادی بود با این حال لحنش هنوز دستوری بود و بکهیون بلافاصله سمت کاناپهی کناری رفت.
هنوز ننشسته بود که دوباره صدای آقای پارک باعث شد نگاهش کنه، آقای پارک با دست به کنارش اشاره کرد و لحن دستوریش دوباره لرزی به بدن بکهیون انداخت.
- اینجا بکهیون... فقط حق داری روی این کاناپه بشینی، به بقیشون نزدیک نشو.
توی چشمای سرد مرد روبهروش خیره شد، چطور میتونست توی اون فاصله کم باهاش بشینه؟
تردیدش طولانی نشد و دوباره جملههای آجوما توی مغزش تکرار شدن.
"وقتی ازت چیزی خواست هرچقدر هم برات عجیب بود سوالی نپرس و فقط انجامش بده"
بی هیچ حرفی راه افتاد و درست کنار آقای پارک روی کاناپه جا گرفت، سعی کرد با چیزایی که روی میز بود حواس خودش رو پرت کنه و به فاصلهی کمشون بیاهمیت باشه.
خیلی طول نکشید که آقای پارک تلویزیون رو روشن کرد، بیتوجه به بکهیون جام شرابش رو پر کرد و کاسهی بزرگ پاپکورن رو سمت بکهیون هُل داد.
- این برای وقتیه که میخوای فیلم ببینی.
بکهیون متعجب نگاهش رو بین ظرف و آقای پارک میچرخوند، الان داشت کمکش میکرد؟
چیزایی که باید بدونه بهش توضیح میداد و به راحتی کلی خوراکی براش آورده بود؟
اما چهرهی بیحس چانیول مانع لمس حسای خوب میشد.
چانیول ظرف نوتلا رو سمتش گرفت و توضیح داد:
- این اسمش نوتلاست، احتمالا اونجا شکلات دیدی مثل همونه.
با دیدن سکوت بکهیون این بار توی چشماش خیره شد و گفت:
- توی این خونه هر چیزی که خواستی میتونی بخوری، مجبورم نکن دوباره تکرار کنم و تا پشیمون نشدم امتحانش کن.
بکهیون متعجب به جملهی آقای پارک فکر میکرد، این مرد سرد حتی بهش اجازه نمیداد به معمولیترین وسایل خونه دست بزنه و بکهیون حتی اجازه نداشت خونه رو بگرده ولی میتونست هرچیزی که خواست بخوره؟
یکی از بزرگترین مشکلات بکهیون توی زندان کمبودن غذا بود و همین باعث شد بیخیال شَک بشه و فقط از این قانون جدید لذت ببره.
این خونه دوتا چیزی که بکهیون همیشه حسرتش رو داشت بهش میداد...
سکوت و غذای کافی...
تا وقتی این دوتا رو داشت چیزی مهم نبود، بکهیون پسر خوبی بود و برای نگه داشتن این خوشبختی هرکاری میکرد، خوشبختیای که به لطف آقای پارک داشت به دستش میاورد!
دستش رو سمت قاشق کوچیکی که بین وسایل بود برد ولی آقای پارک زودتر قاشق رو برداشت و بدون اینکه به بکهیون نگاه کنه گفت:
- خودم اینو نیاز دارم، تو از انگشتت استفاده کن.
با زیرکی گفت و انگشت اشارهش رو به بکهیون نشون داد.
- با این انگشتت بخورش.
بکهیون متعجب نگاهش میکرد و چانیول به زور جلوی پوزخندش رو میگرفت.
بکهیون به ظرف نوتلا خیره شده بود و با خودش فکر میکرد مایع داخل ظرف قطعا خوشمزست چون آقای پارک گفته بود مثل شکلاته، بکهیون همیشه مشتاقانه توی کارا به آقای مین کمک میکرد تا قبل از رفتن بتونه یکی از اون شکلاتای توی جیبش رو داشته باشه و اون مایع از تمام شکلاتای آقای مین بیشتر و خوشمزهتر به نظر میرسید.
جلوی چشمای منتظر چانیول انگشت باریک و سفیدش رو کمی داخل اون مایع فرو کرد و بعد از درآوردنش با تردید داخل دهنش برد، برای چند لحظه شوکه از مزهی فوقالعادهی مایع داخل دهنش بیحرکت موند و متوجه نگاه خیرهی آقای پارک روی خودش نشد.
بدون این اینکه متوجه باشه با کارش چطور مرد کنارش رو به جنون میکشونه مک عمیقی به انگشتش زد و وقتی مطمئن شد دیگه چیزی از اون مایع روی انگشتش نمونده بیخیال مک زدن بیشتر شد، بلافاصله سرش رو برگردوند و همونطور که زبونش رو روی لب باریکش میکشید با مظلومترین لحنی که براش ممکن بود زمزمه کرد:
+ میشه یهکم دیگه...
چانیول نفس عمیقی کشید و مانع ادامهی جملهش شد.
- بهت که گفتم، همش مال توئه.
بکهیون انقدر از این جمله هیجانزده شده بود که حتی متوجه نگاه متفاوت آقای پارک نشد و شاید اگه توی موقعیت دیگهای بودن قطعا از اون نگاهِ تشنه وحشت میکرد!
بکهیون این بار انگشتش رو تا جایی که ممکن بود داخل شیشهی نوتلا برد و مقدار زیادی ازش رو بیرون آورد و باعث شد مقداری ازش از روی انگشتش لیز بخوره و بکهیون برای اینکه مانع ریختنش بشه تمام طول مچ تا انگشتش رو لیس بزنه و لعنت که چانیول حس میکرد این دیگه زیادیه!
شاید از نظرش بیشرمانه بود اما نمیتونست جلوی تصوراتش رو وقتی بکهیون با زبونش لمسش میکنه، بگیره!
نمیتونست برای اجراشدن افکار کثیفش صبر کنه!
نفس عمیقی کشید و با لذت به تماشای صحنهی تحریکآمیز جلوش ادامه داد.
بکهیون انقدر درگیر شیشه نوتلاش بود که بیتوجه به چانیول ازش لذت میبرد، چانیول مطمئن بود هیچ جای دنیا نمیتونه همچین صحنهای رو ببینه!
پسربچهی سکسی و باکرهای که با مهارت انگشتاش رو لیس میزد قطعا میتونست توی کارای بهتری مهارتش رو نشون بده!
پسربچهی کنارش به راحتی مرد سختگیری مثل اون رو تحریک میکرد!
پارک چانیول همیشه سخت پسند بود و کم پیش میومد کسی بتونه راضیش کنه با این حال اون کوچولوی لعنتی حتی با همچین حرکات سادهای نظرش رو جلب کرده بود!
با دیدن مقداری از نوتلا که روی گونهی بکهیون مالیده شده بود، دستش رو جلو برد و بکهیون با حس انگشت شَست آقای پارک متعجب به چشمای درشتش خیره شد، انقدر از اون لمس یهویی وحشتزده شده بود که سر جاش خشک شد.
چانیول بیتوجه به سینهی بکهیون که با سرعت بالا و پایین میشد با شستش گونهش رو تمیز کرد و همونطور که توی چشمای بکهیون خیره بود انگشتش رو روی لبش گذاشت و مک زد.
با حرکتش بکهیون متعجب چند باری پلک زد و چانیول برای پنهانکردن پوزخندش سرش رو سمت تلویزیون چرخوند.
همونطور که انتظار داشت بکهیون همچنان سر جاش خشک شده بود، برای پرتکردن حواسش همونطور که به برنامهی مزخرفی که درحال پخش بود خیره شده بود گفت:
- توی زندان تلویزیون داشتین، تقریبا همهی چیزایی که نیازه باید توی اون دیده باشی نمیفهمم این همه حماقتت برای چیه، به نظر نمیرسه مشکل عقلی داشته باشی.
بکهیون با شنیدن جملهش به سرعت سرش رو پایین انداخت و به آرومی جواب داد:
+ مامانم اجازه نمیداد تلویزیون نگاه کنم و میگفت هرچیزی که میگن واقعیت نداره برای همین منم از اون جعبهی پرسروصدا و دروغگو متنفر بودم.
چانیول نگاهش رو از تلویزیون گرفت، به بکهیون داد و با لحن متعجبی گفت:
- خدای من... باید میفهمیدم... اون همه سال میتونست بذاره توی یتیمخونه باشی و درست زندگی کنی ولی به زور توی اون آشغالدونی بزرگت کرد، حتما نمیذاشته ببینی که دلت نخواد از اونجا بری بیرون، هرزهی دیوونه!
بکهیون با بغض بهش خیره شد و با لحن محکمی که با چشمای پُرش در تضاد بود گفت:
+ مامانم منو خیلی دوست داشت... اون... آدم بدی نبود آقای پارک.
چانیول با پوزخند توی صورتش خم شد و به چونهش چنگ زد، بیتوجه به بکهیون که با بغض نگاهش میکرد توی چشماش خیره شد و شمرده شمرده گفت:
- اینکه مامانت چطور آدمی بوده اصلا برام اهمیتی نداره، در اصل آدمای کثیف و احمق برام هیچ اهمیتی ندارن بکهیون... مطمئن باش هر چقدر هم تلاش کنی من همچنان از مادرت و امثال اون متنفرم، پس پسر خوبی باش و دیگه از این حرفای احمقانه نزن!
چونهش رو ول کرد و با دیدن سکوت بکهیون ادامه داد:
- انقدر احمقی که نمیتونی کار کنی و پول دربیاری و همین که پاتو از این خونه بیرون بذاری یا از گرسنگی میمیری یا دوباره میفتی زندان که البته با این بدن خوشگلت اونجا هم زیاد دووم نمیاری، باید چیکارت کنم؟
با بیرحمی گفت و با لذت به چهرهی وحشتزدهی بکهیون و لبای آویزونش نگاه کرد، دوست داشت همین الان خم بشه و اون لبای آویزون رو به دندون بگیره!
حتی فکر بهش هم هیجانزده و نفساش رو سنگین میکرد!
از اینکه الان نمیتونست کاری بکنه عصبی شده بود و بهخاطر همین هم بیتوجه به چشمای بکهیون که به سرعت پر شده بودن و نگاه لرزونش که توی چشمای سرد چانیول دنبال روزنهی امیدی بودن، بیشتر بهش نزدیک و باعث شد بدن بکهیون بهش بچسبه.
- مطمئنم که خودت خوب میدونی چقدر زیبایی بکهیون... به هیچ عنوان قصد ندارم زیبایی این صورت و بدن رو انکار کنم... اگه قرار باشه از گرسنگی بمیری گونههای کیوتت لاغر میشن و حسابی زشت میشی که خیلی بده مگه نه؟ اگرم بری زندان درست مثل یه هدیه میفتی وسط یه عده مجرم و باعث میشی دوران حبسشون حسابی لذتبخش بشه.
لحنش آروم بود با این حال جملههاش ترسناک و تهدیدآمیز بودن، کوچیکترین توجهی به اینکه جملههاش چقدر بکهیون رو وحشتزده کرده بودن نمیکرد و بیتوجه به لرزش بکهیون شروع به لمس صورتش کرد.
دستش به راحتی کل صورت بکهیون رو قاب کرد و شستش قطرهی اشکی که روی گونهش لیز میخورد رو پاک کرد.
اینکه بکهیون توی سکوت خودش رو بهش سپرده بود و فقط با التماس نگاهش میکرد براش لذتبخش بود، انگشتش رو به حالت نوازش روی گونهش کشید.
"انگار این دنیا واقعا باهات بیرحمه بکهیون... وقتی گریه میکنی زیباتری و انقدر بدشانسی که بعید میدونم لبخندت بتونه همینقدر برام لذتبخش باشه... این یه تراژدیِ دردناکه بیون بکهیون... مجبوری کل زندگیت برام گریه کنی تا بتونی زنده بمونی"