🍷Vampire

By jiho85

55.1K 7.2K 1.3K

🍷 فن فیک خون اشام🍷 🕯اسم داستان:Vampire 🕯ژانرها: رمنس/تخیلی/اسمات/فانتزی/ 🕯رده سنی:+۱۸ 🕯️ وضعیت آپ: نامع... More

part 1
part 2
part 3
part4
part 5
part6
part 7
part 8
part 9
Part 10
part 11
part 12
part 13
Part 14
part 15
part 16
part 17
part 18
part 19
part 20
part 21
part 22
part 23
part 24
part 25
part26
part 27
part 29
part 30
part 31
part 32
33معرفی ^°^33
part 34

part 28

601 81 6
By jiho85


آنچه گذشت....
جیمین نیشخندی زد که البته برای زن معلوم نبود چون سرش هنوز پایین بود....اونقدرا عوضی نشده بود که مثل آدمای هیز به زن لخت رو به روش چشم بدوزه....
~ مطمئنی لیا شی؟!
لیا- از چی جیمین شی؟
~ از اینکه به یه هم خون خودت احتیاج نداری؟!
لیا برای اولین بار حس کرد خونش داره به جوش میاد چطور یادش رفته بود جیمین.. پسری که جلوش نشسته یه زمانی ولیعهد جادوگر ها بود چطور یادش رفته بود اونا دختر عمو پسر عمو بودن....

  چطور یادش رفت که با چه بدبختی هایی مادر جیهو رو کشت تا به این مکان کنار اون پیر خرفت بشینه و چطور یادش رفت که اون از تنفر زیادش نسبت به اون جادوگر ها مخ رئیس خون آشام ها رو شست و شو داد تا اون به فرمانده ارتشش دستور حمله به قلمرو جادوگر ها رو بده.....
جیمین که دید زن چیزی نمیگه بدون نگاه کردن بهش از جاش بلند شد....
~کاری داشتی منو صدا کن پارک لیا خوشحال میشم به هم خونم کمک کنم.... البته در صورتیکه که هم خون من هم بهم کمک کنه.....
-----------
چاقو از دستش افتاده و صداش مثل صدای انفجار همه جا رو در بر گرفت...

از عصبانیت ضربه ای به مغزش زد و نالیید
= یه احمق بی عرضم بی عرضههههه
با اشک هایی که چشم هاش رو تار کرده بودن به سنگ قبر مزار مادرش نگاه کرد '' ای کاش اینجا بودی من نیازت دارم مامان''

با عصبانیت ضربه ای به چاقو زد و دوباره زد زیر گریه
فعلا گریه کردن تنها کاری بود که میتونست انجام بده
از طرفی مهمان ناخوانده ای مدتی بود که دختر رو نگاه میکرد....
شیطان از دور نشسته بود و بیچارگی دختر می‌خندید....
اما زیاد طول نکشید تا جلو بیاد و به دختر نزدیک بشه
اما دختر آنقدر عصبی و متشنج بود که متوجه امدن شخص دیگه ای نشد....
= نتونستم اون عوضیییی رو بکشمممم لعنت بهممم لعنتت
چشمی چرخوند و لگدی به چاقو جلوی پاش زد تا بلکه با صدا درست کردن دختر رو متوجه حضورش کنه

با بالا امدن سر دختر نیشخندی زد و براش دستی تکون داد
# سلام کوچولو
جیهو با صورت خیس و چشمانی مظلوم دقیقاً عین دختر بچه های شش ساله ای شده بود که با دیدن آدمی غربیه حصابی ترسیده و مامان باباشو میخواد.....
دختر سریع خودشو جم جور کرد با اینکه ترسیده عصبی و کلافه بود بینیش رو بالا کشید و عین دختر بچه های تخش غریید
= کی هستی و چی میخوای؟
با همون تکخند روی صورتش بدون برداشتن نگاهش از چشمای دختر با لحنی اروم گفت...
#میتونی منو همسر آیندت صدا بزنی البته دوستام بهم میگن یوکی
جیهو از شک حرفای دختر رو به روش چند باری پشت سر هم پلک زد تا بلکه این یه کابوس باشه و همین حالا ازش بیدار بشه .... خودش میدونست حماقت کرده از اون اولم فکر دیدن پدرش، پیدا کردن شمشیر و کشتن اون زن عفریته اشتباه بزرگی بود....

با چشمای دودو زنش از حالت دختر بچه تخس به دختر بچه زیر بارون تغییر مود داده بود...
یوکی که این حالت مظلوم و بی دفاع دختر رو دید از فرصت استفاده کرد و گفت
# خب عزیزم باور کن حوصله بحث و جنجالو ندارم وگرنه میذاشتم روی هر کلمه من نظر بدی و حالا خوب گوش کن چی میگم ...من میتونم هر کاری بکنم میتونم جئون رو حاکم کل ماوراء طبیعه کنم میتونم کارلوس رو بکشم میتونم لیا رو از روی زمین محو کنم اما فقط در یه صورت....

یوکی کمی مکث کرد انگار که میخواست حرفای چند دقیقه قبلش خوب توی فکر دختر بشینه و توسط دختر مزه مزه شه... دستاش رو از توی جیبش درآورد و چاقو رو برداشت
این چاقوی قدیمی پردردسر چه کار ها که نکرده بود....

نگاه تلخی نثار چاقو کرد و گفت
#همگی بستگی به تو داره جیهوی عزیزم با یه اره هر چی میخوای  رو به دست میاری و با یه نه هر چی میخوای رو از دست میدی
چاقو رو توی جیب مخفی کتش فرو کرد و به چشمای دو دو زن دختر نگاه کرد و منتظر موند تا لبای خشک دختر از هم فاصله بگیرن میدونست گرفتن جواب از دختر ممکنه سال ها طول بکشه اما اون مطمئن شده بود که به صورت خیلی دوستانه دختر رو تهدید کرده باشه و بهش فهمونده باشه که جواب نه جوابی نیست که اون مایل به شنیدنش باشه.....

  جیهو یوکی رو نمی‌شناخت و میدونست که اعتماد کردن به یه ادم ناشناس عین پریدن تو یه چاه عمیق بود اما حرفای یوکی چکیده ای از خواسته های جیهو بود که فقط با یه بله حل میشد و پشته پا زدن بهش مثل از دست دادن یه شانس بزرگ بود.... و از طرفی جیهو میتونست قدرت رو از تک تک کلمات دختر حس کنه میتونست بفهمه دختر به صورت خیلی محترمانه گفته علاقه ای به شنیدن جواب منفی نداره پس اگر  نه میگفت چیز خوبی در انتظارش نبود....

لباشو به زبونش تر کرد و به سختی گفت
= من خیلی چیزا میخوام
یوکی لبخند مرموزی زد و گفت
# باید بازم تکرار کنم؟ همچی برات فراهمه در صورتی که مال من باشی
اشتباه بود.... حماقت محض.....و شاید اخرین اشتباه بزرگ زندگیش، اما برای جیهو مهم نبود مهم نبود حتی اگه قربانی بشه....مهم نبود اگه بشه عروسک یکی.... الان خانوادش براش اولویت داشتن.....
= مال توام.....
نیشخندی مرگ‌بار روی لب یوکی ظاهر شد
# معاملمون شد عزیزم حالا وقت خوابه... شب خوش
بشکنی زد و همین کافی بود تا جسم دختر مثل یه عروسک داخل بغلش بیوفته
#وقت خونه رفتنه عزیزم کلی کار داریم...

*یوکی
------------------
فریاد عصبی زد که باعث شد کل ساختمون بلرزه دستش رو از روی عصبانیت مشت کرد که باعث شد نامه توی دستش مچاله بشه
آنقدر عصبی بود که میتونست بره و همین الان اون زن عوضی رو خفه کنه اما حیف که خودش یه شیطان پایین رتبه بود و اون زن خود لوسیفر.... هیچ شیطانی نمیتونست از حرف لوسیفر نافرمانی کنه

دستش رو محکم به میز کوبید که باعث شد گلدون روی میز تکون بخوره و روی زمین بیوفته و به هزاران تیکه نامساوی تقسیم بشه روح های اسیر توی گلدون ناله کنان از پنجره خونه شیطانی بیرون رفتن تا هر کدوم راه خودشون رو پیدا کنن.....

روی صندلی نزدیک شومینه نشست
نفس عمیقی کشید تا به خودش مسلط بشه و کاغذ مچاله شده توی دستش رو باز کرد تا برای بار هزارم نامه رو بخونه.....

از طرف لوسیفر:
کارلوس تمام ماموریت قبلی رو فراموش کن و بازی جدیدی شروع کن می‌خوام جئون ببره.... به نفع جئون پیش برو‌...
خودت میدونی اگه نافرمانی کنی چی میشه؟!
پسر خوبی باشه و هر کاری میگم رو بکن
-----------------
بوسه خیس دیگه ای رو شروع کردن و اصلا اهمیت ندادن که یونگی با اخم بزرگی و جیهوپ با چشمای قلبی بهشون نگاه میکنه...
یونگی کلافه از بوسه خیس بین برادر و برادر زادش که مطمئن بود قراره به تخت ختم بشه نالیید و ضربه ای به پای تهیونگ زد تا حداقل از همچین اتفاقی جلوگیری کنه....

به محض اینکه دو پسر از هم فاصله گرفتن با لحن تندی گفت
+مسافرت منو بهم زدین که بیام اینجا پورن زنده ببینم ؟!
تهیونگ خواست چیزی بگه که کوک پیش دستی کرد و گفت
÷ عا بابت بهم ریختن ماه عسلتون متاسفم  اما به هیونگم احتیاج داشتم عمو
یونگی چشم چرخوند و به مبل تیکه داد از همون بچگی سر شاخ شدن با کوک مساوی با باخت بود حتی اگه حق با یونگی بود همه طرف کوک رو میگرفتن گاهی اوقات فکر میکرد که اونا یادشون رفته که یونگی براشون چیکار کرده ؟!
اما همین که به یاد میاورد که گذشتش چی بوده بدون هیچ اعتراضی کنار می‌رفت و شکست خودش رو قبول میکرد

جیهوپ نفس عمیقی کشید و رو به کوک گفت
• مسافرت ما هم تموم شده بود می‌خواستیم فردا برگردیم اما وقتی نامت به دستمون رسید صبح راه افتادیم...
کوک خیلی خشک فقط سری تکون داد و دوباره به تهیونگ تکیه داد و چشماش رو بست
تهیونگ لبش رو گزید و اروم توی گوش کوک پچ زد
- کوک
عین یک اخطار کوچک اما پر از معنی.....
کوک بدون هیچ حرفی از جاش بلند شد
بدنش رو کمی کشید تا از حالت خشکی در بیاد و بعد با لحن سردی گفت
÷ هیونگ بیا بریم
جیهوپ از جاش پرید و پشت بند کوک از پله ها بالا رفتن

یونگی تا جایی چشم هاش اجازه میداد جیهوپ رو دنبال کرد و به محض اینکه دو پسر توی پیچ راهرو گم شدن نگاهش رو گرفت و به برادرش داد
تهیونگ لبخند کوچکی زد و از جاش بلند شد تا به آشپزخانه بره و چیزی برای پذیرایی از هیونگش بیاره
و بعد از مدت ها دو برادر با هم مدت طولانی به حرف زدن پرداختن.....
---------------
فلش بک ۱۲ ساعت قبل....
با خوشحالی خندید و عین بچه های پنج ساله دستاش رو بهم کوبید و فریاد زد
∆ جیهوووو بیا اینجا ببین چی پیدا کردم
= چیشده سویون؟؟؟!!
دختر با خوشحالی چند تا از سنگ ها رو توی دستش چید تا اون ها رو به خواهرش نشون بده
∆نگاه چه قشنگه عین رنگین کمونه....

دختر کوچکتر لبخند فیکی زد و بدون توجه به ذوق زدگی خواهرش و حرفایی که مدام بازگو میکرد زد ولی چشماش رو به اطراف دوخت.........
∆هی حواست با منه؟؟
= اره اره هست
سویون ابرو بالا انداخت و چشماشو ریز کرد
میتونست متوجه پریشونی خواهرش بشه حتی عرق سردی که از گوشه پیشونی دختر هم پایین می‌آمد رو میدید سنگ ها رو توی کوله پشتیش ریخت و گفت
∆بیا بریم یه جایی برا استراحت پیدا کنیم

جیهو پوفی کشید و بدون چون چرا دنبال خواهر بزرگترش رفت هنوز روی تصمیمی که داشت دو به شک بود و نمیدونست در اخر با انجام دادن اینکار میتونه ورق رو به سمت کوک و در نتیجه خانواده خودش برگردونه یا نه!!!!
اما به هر حال راه پس پیش نداشت جیهو آدمی بود که کمتر فکر میکرد و بیشتر عمل میکرد و همین بیشتر اوقات باعث دردسرش میشد اما همیشه ناجی هایی داشت که اون رو از توی باتلاقی از دردسر ها بیرون بکشن

همین جور که عمیقاً توی افکارش فرو رفته بود ناگهان پاش به تیکه چوبی گیر کرد و زمین خورد....
افتادنش اینقدر سریع اتفاق افتاد که اصلا نتونست ری اکشنی نشون بده....
خودش رو سریع جم جور کرد و از جاش بلند شد و نگاهی به چوب کلفتی کرد که باعث سقوطش شده بود

سریع فکری به ذهنش رسید میتونست با این خواهرش رو بیهوش کنه... خوب میدونست که یورونگ و میکا به سویون سپردن چهار چشمی حواسش به اون باشه و تک تک حرکات دختر رو سریعا بهشون گزارش بده
= اگه با این بزنمش آسیب میبینه آه لعنتی
لبش رو گزید و چوب رو برداشت با یکم جادو میتونست از درد و آسیب جسمانیش کم کرد....و در اخر از عذاب وجدان خودش کم میکرد...
آه کشید و مطمئن شد که سویون هنوز متوجه نبود اون نشده
= بابتش متأسفم خواهر یکی یه دونم.....
∆جیهوووووووو کجا موندی پسسس؟؟؟؟
=امدم یونیییییییییی~
------------------
با کلافگی اب دهنش رو قورت داد و باز پرسید
•چرا نمیگی چت شده کوکی ؟
کوک باز هم چیزی نگفت اما مشت شدن دستش نشون میداد که عصبیه اما خودش رو داره با درست کردن معجون عجیب غریبی سرگرم کرده....

•جئون جانگ کوک منو و یونگی رو کشیدی اینجا تا با سردی بهمون برخورد کنی؟!
جیهوپ با کلافگی که با خشم ترکیب شده بود نالیید
کوک آهی کشید و دست از هم زدن دیگ طلایی رنگ برداشت
÷تو خبر داشتی؟

جیهوپ راضی از این که کوک زبون باز کرد و قصد نداره که رفتار سردش رو ادامه بده با خوشحالی گفت
• از چی کوک؟
کوک چشم چرخوند و غریید
÷ از چیزی که تو قرار بود بفهمی و بهم بگیش؟
• من......من گیج شدم نمی‌فهمم راجب چی حرف میزنی ؟
کوک که تا الان خودش رو کنترل کرده بود ضربه کنترل شده ای برای کاهش خشمش روی میز زد و غریید
÷ گذشته فاکی یونگی و جیمین که مربوط به من میشه!!!!
-------------
خمیازه ای کشید و توی جاش وول خورد امشب یکی از اون هزاران شبا بود که جیمین قرار نبود خواب راحتی داشته باشه

البته که بهش عادت داشت خیلی وقت بود که به بهانه کابوس حمله های توپ های آتشین و خون آشام های انجیل به دست از خواب میپرید و تا دم صبح خوابش نمی‌برد

به پهلو چرخید و به فردا فکر کرد امیدوار بود بتونه عشق زندگیش رو برگردونه...
------------------
به نمای بیرون پنجره شیشه ای بزرگ خیره شد همجا  قرمز، نارنجی و رنگ های هم طیف اون بود...
فکر نمیکرد جهنم آنقدر زیبا به نظر برسه مواد مذاب که مثل رودخانه اطراف جاری بودن و آسمون قرمزی که پر از ابر های  خشمگین بود که مدام در حال رعد برق زدن به اطراف بودن







اونقدر غرق منظره رو به روش شد که متوجه باز و بسته شدن در و حتی حضور لوسیفر دقیقاً در صندلی کنار تخت نشد
# زیباست مگه نه؟
با صدای زن از جاش پرید و به طرف صندلی برگشت با دیدن زن که به راحتی به صندلی تکیه داد و بی خیال به منظره پشت شیشه نگاه میکنه آب دهنش رو صدا دار قورت داد و برای اولین بار شروع کرد به بازرسی زن کرد....

چند تا تتو ریز و درشت روی آرنج و بازوش داشت و لباسش که یه  رکابی قرمز بیشتر نبود
همیشه فکر میکرد لوسیفر یه مرده که حصابی خوش پوشه و در عین حال کاملا عوضیه اما این زن کاملا برعکس به نظر می‌آمد.....

لبش رو لیسید حالا که توی جهنم بود و کسی که کنارش نشسته بود لوسیفر چه اهمیتی داشت نگه داشتن هزار سوالای تو ذهنش....
= لوسفیر؟!
زن پوزخندی زد و بدنش رو کمی به سمت دختر چرخوند
# اره خب اینجا بهم میگن لوسیفر.....
دختر هومی گفت و موهاش رو دور انگشت هاش پیچید
= لوسیفر چه نیازی به من داره؟
#میخوای بگی این برات عجیبه که من  به تو همچی میدم و تو هیچ خاصیتی برای من نداری؟!
=بیشتر ترسناکه من حماقت کردم و به خاطر خانواده ام قبول کردم که مال تو باشم
زن پوزخند صدا داری زد و از جاش بلند شد صدای قدم هاش به گوش دختر میرسید و میتونست به اون بفهمونه که لوسیفر حالا دقیقا پشت سرش ایستاده....
#تو مطمئنی؟؟؟ برای خانوادت ؟

جیهو ابرویی بالا انداخت و دستاش رو مشت کرد حس خوبی به این سوال نداشت پس با عجله و سریع جواب داد
= آره
صدای قدم های زن نزدیک شد و بعد دستی روی شونش نشست و صدایی دم گوشش پچ زد
#شاید خودت رو گول بزنی بیب ولی من رو نه!! از همون اول روح شدنت دنبال انتقام بودی این انتقام تو وجودت ریشه زده و حتی قلب و مغزت رو هم درگیر کرده....تو بی فکر و احمق نیستی عزیزم تو فقط بیش از حد درگیر انتقامی......
با اینکه همجا داغ، داغ بود اما توی بدنش لرز افتاده بود و شاید جیهو اولین نفری بود که توی مرکز جهنم یخ زد.....
-----------------
آهی کشید و توی آغوش یونگی تکون خورد بحثی که با کوک داشت حصابی ازش انرژی گرفته بود و با اینکه خون آشام بود و نیاز به زمان خواب نیازی نداشت اما احساس میکرد باید سال ها توی این آغوش استراحت مطلق باشه
+بیداری؟
با صدای خش دار یونگی باز مجبور شد توی اغوش یونگی بچرخه تا بتونه صورت پسر رو ببینه
• آهوم با اینکه خستم اما استرس فردا رو دارم
+ درک میکنم فردا آزمون چرخه مرگه و قراره برای همه سرنوشت ساز باشه

جیهوپ با به یادآوری فردا به خودش لرزید آنقدر درگیر بحثش با کوک شده بود که به کلی فردا رو فراموش کرده بود پس اون معجون های عجیب و ناآشنایی که کوک در طول بحثشون درست میکرد برای فردا بود؟؟؟!!!
+خوبی عزیزم؟
لبخند فیکی زد و کمی ول خورد تا جاش درست بشه
•خوبم بهتر بخوابیم من خوابم میاد

----------------
غرق توی خاطرات خوب گذشته شده بود....
فکر کردن به همه اون خاطره شیرین بهش حس خوبی میداد...
شایدم مرور خاطرات فقط بهونه ای بود تا به یاد بیاره که اگه بمیره چقدر دلتنگ  خانوادش میشه...

وقتی گرمی پتو دورش حس کرد تازه متوجه حضور تهیونگ شد از کی اینجا بود؟!
- هوا سرده نباید بیرون بمونی
لبخند غمگینی زد چرا تهیونگ یادش میرفت اون خون آشامه ..... زندگیش بعد از تبدیل شدن عوض شده بود شاید تهیونگ کوک رو قبلی رو بیشتر دوس داشت اصلا اون رو دوست داشت؟؟ به عنوان یه معشوق نه به عنوان یه پسر بچه ....

تهیونگ بهش گفته بود میخواد تغییر کنه و بی مهبا تر بشه اما تنها چیزی که تغییر کرده بود بوسه های گاه و بی گاهی بود که روی لب هاش فرود میومدن
÷ فکرم مشغوله تو برو من چند دقیقه دیگه میام
تهیونگ آهی کشید کنار کوک روی صندلی نشست و به سیاهی آسمون خیره شد
- میدونم برای فردا استرس داری ... اما من مطمئنم از پسش بر میای ما کلی براش تمرین کردیم کتاب خوندیم و حتی کلی معجون درست کردیم پس نگرا.....

کوک حرف تهیونگ رو قطع کرد....باید قطع میکرد چون دغدغه اون فردا نبود مهم نبود میبره یا می‌بازه مهم نبود میمیره یا زنده می‌مونه اون میخواست فقط یکبار دیگه از تهیونگ بشنوه که اون دوستش داره نه به عنوان پسرش بلکه به عنوان معشوقش....
÷ تو دوستم داری؟
تهیونگ ابرویی بالا انداخت پسر حرفش رو برای این قطع کرد بود؟!
لبش رو‌ با زبونش تر کرد و گفت
- معلومه که دارم کوک
کوک سرش رو پایین انداخت و با نوک انگشتاش بازی کرد
÷ مثل یه پسر نه تهیونگ مثل یه معشوق
تهیونگ خواست چیزی بگه که کوک اجازه نداد حالا که مشغولیت چند روزش رو بیان کرده بود باید هر چی که توی قلب و مغزش بود رو بیان میکرد

÷ تو منو چی میبینی تهیونگ معشوق یا پسرت؟
من با خودم فکر میکنم که تو منو واقعاً عین یه معشوق دوست نداری چون این چند روز به جز بوسه های یهویی هیچ کاری برای پیشرفت رابطه ما انجام ندادی.... من گیج شدم ما فقط همو می‌بوسیم کمتر راجب خودمون حرف میزنیم کمتر به خودمون فکر می‌کنیم ما حتی یبارم پا رو فراتر از بوسه نذاشتیم شده یبار بی‌خیال دردسر های من بشیم و از خودمون بگیم؟؟
سخنرانی کوتاه قلب و مغزش وقتی  به پایان رسید که قطره اشکی از گوشه چشمش پایین افتاد....

تهیونگ لبخند کوچیکی زد  و پتو روی شونه عای پسر رو بالا کشید حالا که نوبت این بود که راجب خودشون حرف بزنن بهتر بود از اولین باری که اون دفترچه رو خوند شروع میکرد اول باری که فهمید پسرش دوستش داره

- یه روز که با جیهو بیرون بودی از بی حوصلگی و بیکاری تصمیم گرفتم اتاقت رو تمیز بکنم همون موقع بود که دفترچه خاطراتت رو دیدم دروغه اگر بگم که اصلا کنجکاو نبودم داخلش رو ببینیم چون من به محض دیدنش بی توجه به هر چیزی روی زمین نشستم و بازش کردم من همش رو خوندم به وضوح یادمه که من شوکه شده بودم من داشتم با این مبارزه میکردم که تو فقط پسرم باشی ولی اولین باری که تو منو بوسیدی اونم به طور اتفاقی من از اون خوشم امد یادمه تا یک ماه هر شب به خودم میگفتم من یه پسر رو بوسیدم و ازش لذت بردم  من سعی کردم فکر بوسه رو از سرم بیرون کنم برا همین پرخاشگر شدم مدام به بیرون رفتن هات با یونگی هیونگ گیر میدادم
اما وعضیت نه تنها بهتر نشد بلکه بدتر شد پس من تصمیم گرفتم تا به حرف والدینم گوش بدم و با دختر عموم هسو ازدواج کنم اینطوری هم تو یه مادر داشتی هم من قرار نبود هر شب و هر شب به بوسه اتفاقی بینمون فکر کنم...

اما  وقتی از یونگی شنیدم تو یکی رو دوست داری دوست داشتم همه دنیا رو آتیش بزنم بندازمت توی قفس و نزارم بیرون بیای  تو فقط مال منی مال خودم.... اون موقع که چشمم به دفترچه خاطراتت خورد و اون رو خوندم اون تصمیم احمقانه رو گرفتم من حتی با وجود مخالفت های علنی تو و عشقی که ازش آگاه بودم لجوجانه تصمیم داشتم جلوی پیشروی عشقت توی قلبم رو بگیرم چند هفته بعدش فرار کردی هنوز به یاد اون روز اشک میریزم به خودم میگفتم'' احمق حتماً باید ترکت میکرد تا بفهمی دوستش داری'' من عین دیونه ها شده بودم میزدم میشکوندم و زجه میزدم تا اینکه جیهو گفت پیدا کرده وقتی که رسیدم بالای سرت تماما خونی بودی بدنت سرد سرد بود دستام می‌لرزید پاهای بی جونم رمقی برای ایستادن نداشتن

وقتی با آغوشت گرفتم و زجه زدم تا زنده بمونی التماست کردم که تنهام نزاری همون موقع بود که نزدیک گردنت توی شاهرگ اصلی نبض حس کردم بقیش هم که خودت میدونی من بدون از اینکه بپرسم میخوای زنده بمونی ولی خون بخوری یا بمیری اما موجود خونخواری نباشی خودخواهانه فقط تبدیلت  کردم
-----------------------
بارون با شدت به شیشه میزد و صدای بلندی ایجاد میکرد
صدای دعوا از بیرون واضحا به گوش می‌رسید
و صدای زجه های زنی دقیقا توی اتاق بغلی روی مغزش خراش مینداخت
کی فکرش رو میکرد پسری که تنها میخواست عشق پدرش خواندش رو به دست بیاره وارد مسیری بشه که در آخر بفهمه کیه
یه جئون کسی که پیشگویی ازش اسم برده بود کسی که کل دنیا ازش میترسیدن کسی که همه برای کشتنش اقدام میکردن کسی که دارای میراثی بود که همه به دنبال نابود کردن اون بودن....

قرار بود به کمک جیهوپ بفهمه چطور میشه کیم تهیونک رو عاشق خودش کنه قرار نبود بفهمه که جیهوپ هم دنبال مرگ اونه قرار نبود بفهمه که جئون قرار نبود بفهمه وارث کتابیه که همه سال هاست به دنبال اونن اون خیلی چیز ها رو قرار نبود بفهمه اما انگار دست سرنوشت چیز دیگه ای میخواست
چشماشو بست و توی لحاف گرمش دراز کشید فقط میخواست بخوابه شاید ۲۴ ساعت خواب طولانی کمک بزرگی براش باشه.....
-----------------
محتویات توی جام رو یک نفس سر کشید و به جسم بی جون دختر خیره شد جام خالی رو روی میز گذاشت و با لحنی محکم گفت
# متوجه همچی شدی کارلوس؟
کارلوس - بله خانم کاملا!!!
#پسر خوب، یبار دیگه تکرارش کن
کارلوس -  دیگه خبری از افشای راز نیست همه راز ها باید دفن بشن

پاش رو روی پاش انداخت و عصاش رو  توی هوا تکون داد
# دیگه هیچ الهامی به جئون نرسون جیمین و لیا رو از دور خارج کن و مطمئن شو جئون جانگ کوک کسیه که میبره....
کارلوس ناچار تعظیمی کرد و گفت
کارلوس - امر امر شماست لوسیفر

زن پاش رو روی پاش انداخت و نیشخند مرگ باری زد نیشخندی که باعث میشد تن کارلوس به لرزه در بیاد
# بدن اصلی همسرم رو بیار کارلوس
شیطان پایین رتبه لعنتی به خودش فرستاد تعظیم کوتاه دیگه ای کرد و با گفتن'' امر ، امر شماست لوسیفر'' مکان رو ترک کرد

بعد از رفتن کارلوس یوکی از جاش بلند شد کت توی تنش رو درست کرد و خاک فرضی روش رو تکوند

به طرف تخت رفت کمی خم شد تا به جسم بی جون دختر نزدیک تر بشه
بدن دختر حسابی داغ بود و گلوله گلوله عرقش از می‌چکید اما تنها راه چاره برگشت به بدن واقعی خودش بود تا اون موقع هیچ کاری از دست لوسیفر بر نمیومد
# تا وقتی سرنوشت دست منه آسیبی بهت نمیرسه بیب...میرم که توی مراسم  شرکت کنم سلامت رو به خانوادت میرسونم عزیزم

لب هاش رو روی لب های داغ دختر گذاشت و میکید و میکید  و اینطور بود که اولین بوسه دختر توسط شیطان دزدیده شد....

وقتی صدای در رو شنید چشماش رو اروم باز کرد بدنش تب داشت اما می‌لرزید قلبش در حال یخ زدن توی جهنم بود عین یه ظرف چینی در حال شکستن
اولین اشک که از چشماش چکید متوجه شد که حتی نمیتونه بدنش رو تکون بده از کی به این وضعیت افتاده بود؟! اون حتی بوسه اولش رو از دست داده بود.... حالا میفهمید همه این اتفاقات برنامه ریزی شده بوده.... به نظر  میاد شیطان خیلی وقته کتاب سرنوشت رو از بهشت دزدیده

----------------------
های
*قایم شدن پشت مامانم
mika_2005_
تولخداااااا کاریم نداشته باشین من گناه دارم🥺
یه پارت سه هزار تایی برای شما😎
ووت فراموش نشه 🤨
Love you all 😘💟

Continue Reading

You'll Also Like

2.6K 306 9
𝔯𝔢𝔡 ❍ 𝔭𝔢𝔞𝔯𝔩 🔞 ته پسری دانشجو که برای یه پروژه به همراه دوستاش جیهوپ و نامجون ، به سمت جنگل تاریک میرن.... جنگلی که بومی های اونجا ، اون رو ن...
36.2K 5.7K 16
خلاصه: خودت بخون قول میدم سورپرایز شی :) کاپل:ویکوک ، یونمین ، نامجین ژانر:اسمات،ومپایر،رومنس، سافت ، آمپرگ ,لیتل بوی زمان آپ : نامشخص⭐
27K 5.7K 39
مینهو خوناشام نود ساله که طلسم شده و تنها راه شکستن طلسمش؛ نوشیدنِ خون شاهرگ معشوقشه تا جایی که معشوقش جونشو از دست بده. پس مینهو قلبشو قفل و زنجیر م...
18.7K 2.3K 22
〰️〰️〰️🀄️〰️〰️〰️ Sweet Curse 〰️〰️〰️🀄️〰️〰️〰️ ▪️Couple: #Vkook وژرن...