🍷Vampire

By jiho85

55.1K 7.2K 1.3K

🍷 فن فیک خون اشام🍷 🕯اسم داستان:Vampire 🕯ژانرها: رمنس/تخیلی/اسمات/فانتزی/ 🕯رده سنی:+۱۸ 🕯️ وضعیت آپ: نامع... More

part 1
part 2
part 3
part4
part 5
part6
part 7
part 8
part 9
Part 10
part 11
part 12
part 13
Part 14
part 15
part 16
part 17
part 18
part 19
part 20
part 21
part 22
part 23
part 24
part26
part 27
part 28
part 29
part 30
part 31
part 32
33معرفی ^°^33
part 34

part 25

732 100 52
By jiho85

جین فنجون چایی رو اروم جلوی همسرش گذاشت و بعد سرجاش نشست...
خودش اینجا بود اما حواسش پیش تهیونگ و کوک بود که چند متر اون ور تر خیلی واضح در حال بوسیدن هم بودن

اهی کشید و دستاش رو مشت کرد حرفای جیمین حسابی اون رو بهم ریخته بود هر چقدرم که نامجون اسرار داشت که همچی رو به اون بسپاره بازم جین اروم نگرفته بود
نگرانی و استرس عین خوره افتاده بود به جونش و ولش نمیکرد....

سال پیش وقتی تهیونگ ترکشون کرد جین حسابی افسرده شده بود نامجون و یونگی خیلی تلاش کردن تا حالش خوب کنن و یونگی از شغلش یعنی فرمانده ارتش خون آشام ها استعفا داد و دنبال بردارش گشت....
بعد از ماه ها جست و جو بلاخره برادراش رو توی قصری که نزدیک مرز جنگل سیاه و دنیای ادم ها بود پیدا کرد...

جین خوب یادشه که وقتی یونگی امد و از تهیونگ و قصر خبر آورد جین در مرز سکته کردن بود پسر عزیز دردونه ناز پرودش که تا حالا مجبور به انجام هیچ کاری نشده بود و مدام توسط همه محافظت میشد حالا توی خطرناک ترین جا قصری ساخته و زندگی میکنه اونم تنهایی....

جین بعد از شنیدن این خبر جوری حالش بد شد که حتی بدن خون آشامی قویش هم  کمک چندانی بهش نکرد و دچار مریضی سختی شد
یونگی که از طرفی درگیر برگردوندن جیمین بود سعی کرد تا تهیونگ رو راضی کنه تا برگرده اما تهیونگ نه تنها راضی نشد بلکه یونگی رو تهدید کرد که اگه بیشتر اصرار کنه میره و جوری محو میشه که هیچکس نتونه پیداش کنه....

یونگی که بدجور توی مخمصه افتاده بود تصمیم گرفت کمی از بدبختی هاش کم کنه پس به جنگل سیاه رفت و قلبش رو اونجا خاک کرد... و اینطور شد که یونگی دیگه هیچ حسی به جیمین نداشت...
بعد از اون شغل یونگی شد سر زدن مدام به تهیونگ و خبر بردن برای جین....
هر چند که گهگاهی توی شهر آدم ها می‌رفت و دنبال دارو برای مریضی جین میگشت....

بلآخره بعد از چند سال یونگی دارویی پیدا کرد که میتونست مریضی ناشناخته جین رو خوب کنه....
اون پیش زنی به اسم سوفیا رفت و درازای دارو قلب خودش رو فروخت به هر حال اون قلب دیگه بدردش نمی‌خورد....
جین با دارویی که با  قیمت قلب پسرش بود رو خورد و دوباره سر پا شد...

یونگی هم خوشحال از اتفاق افتاده دوباره رفت تا به بردارش سر بزنه که برادرش رو با یه بچه کوچیک توی بغلش دید....
هر چند  اون اوایل خیلی به تهیونگ اسرار داشت که نگه داشتن بچه آدمیزاد اشتباهه و اگر  رییس خون آشام ها لی بفهمه حسابی قراره براشون دردسر بشه
اما با گذشت زمان مهر  نوزاد عین ریشه توی دل یونگی هم پخش شد....

حالا یونگی وقتی که به دیدن برادرش میومد بیشتر اوقات بالای سر تخت  نوزاد می ایستاد و بهش خیره میشد
با اینکه یونگی چند ماهی بیشتر نبود که پسر بچه رو میدید اما انگار تهیونگ یک سالی بود که مراقب اون بچه بود و یونگی میتونست متوجه بشه اون زمانی که دنبال درمان بوده بردارش این بچه رو از ناکاجا اباد پیدا کرده.....

مراقبت از اون پسر بچه ای که تهیونگ اسمش رو جانگ کوک گذاشته بود اصلا راحت نبود یونگی و تهیونگ این رو خوب می‌فهمیدن که اونا نیاز به فردی با تجربه ای مثل جین یا زن که مهر مادری داشته باشه  داشتن....

همون موقع بود که جیهو ظاهر شد... درسته از اون اول که قصر ساخته شده بود از تهیونگ اجازه گرفته بود که اونجا زندگی کنه اما اون روح بیش از حد ساکت و گوشه گیر بود و به همین خاطر سال های زیادی بود که اینجا زندگی میکرد اما هیچکس متوجه اون نشده بود.....

وقتی که کوک کمی بزرگتر شده بود و حالا نیاز های بیشتری داشت جیهو گاهی اوقات از فاصله خیلی دور نگاهش میکرد تا شاید بتونه کمکی بکنه...

جیهو هیچ وقت جلو نمی رفت تا اینکه به صورت اتفاقی توی دید کوک قرار گرفت و کوک با دیدن روح دختر براش دست تکون داد و کلمات نامفهومی بیان کرد که در کمال تعجب برای جیهو کاملا مفهوم بود...
جیهو همون موقع متوجه شد که کوک بچه خاصیه و به نظر میومد اون امده تا خیلی چیز ها رو تغییر بده....

جیهو از اون لحظه به بعد مدام دور بچه میچرخید تا یک روز که کارلوس همون روح شیطانی معروف که اون موقع جیهو هیچ شناختی ازش نداشت به شکل ماری درآمد و داخل قصر شد کوک که با حس قدرت زیاد و منفی اون حسابی ترسیده بود

باعث شد جیهو مجبور بشه کاری بکنه اما اون روح بود قدرتمند نبود و همین باعث شده بود نتونه به هیچ چیز دست بزنه ...

با شدت گرفتن بی قراری های کوک و بعد هم به گریه افتادنش تهیونگ و یونگی متوجه مشکل شدن و همون موقع بود که جیهو ظاهر شد و مشکل رو به تهیونگ و یونگی گفت.....
بعد از اون جیهو شد پرستار شخصی کوک درسته که نمیتونست کاری انجام بده اما به نظر میومد به عنوان مترجم زبان کودک خیلی موفق بود

البته که نه کوک نه یونگی و نه تهیونگ هیچکدوم نمیدونستن فهمیدن زبون بچه ها قدرت جیهو نیست بلکه این کوکه که قابلیت دیدن و برقراری ارتباط با ارواح رو داره چون بخشی از دی ان ای کوک مرتبط به روح ها میشد
یونگی و جیهو اوایل روابط خوبی نداشتن اما با گذشت زمان همچی بهتر شد در حدی که یونگی دوباره به شهر رفت تا از سوفیا برای جیهو بدن پیدا کنه...

اما در کمال تعجب توی مغازه سوفیا هیچکس نبود یونگی کمی صبر کرد اما بعد متوجه شد زن سال هاست که اینجا نیست اما برای یونگی چیزی شک برانگیز بود چون تمام وسایل زن هنوز توی مغازه وجود داشت...

یونگی بی‌خیال هر وسیله ای که به نظر نیاز بود برداشت یه گردنبند خورشید قلب خودش که قبلا به سوفیا فروخته بود و یک بدن برای جیهو....

با گذشت زمان و بزرگ شدن کوک رفتن یونگی به قصر تهیونگ بیشتر و بیشتر شد در حدی که جین شک کرده بود و هر چی  از پسر بزرگش سوال می‌پرسید جوابی درستی دریافت نمیکرد...
کوک پسر بچه شیرینی بود از چیزی نمی‌ترسید و همیشه کنجکاو بود

تهیونگ که کل عمرش رو توی کتابخونه گذرونده بود
تصمیم گرفت مثل یه والدین خوب هر چی که دانش داره رو به کوک منتقل کنه...
البته که کوک هوش بالایی داشت و همه درس هاش رو خیلی خوب و سریع یاد می‌گرفت
یونگی و جیهو هم تصمیم گرفته بودن توی تربیت کوک نقش داشته باشن پس هر کدوم هر چیزی که بلد بودن رو به کوک یاد میدادن...

همچی عالی پیش میرفت در اصل همچی دور محور کوک پیش میرفت کل دغدغه های روز و شب اون سه نفر شده بود یه پسر بچه فسقلی خاص....
هر سال روز  پیدا شدن کوک رو جشن می‌گرفتند و اون قصر رنگ رو رفته رو حصابی رو تزیین میکردن.....

توی یکی از این جشن تولد ها تهیونگ تصمیم گرفت تا ماجرای کوک رو بهشون بگه هر چند که چند ماه قبل به صورت ناگهانی و بدون هیچ دلیلی به دیدن اونا رفته بود و اونا رو به جشن تولد کوک دعوت کرد بود و قصد داشت کوک رو به عنوان پسرش به خانوادش معرفی کنه

جیهو وظیفه تمیز کردن خونه و یونگی وظیفه دست به سر کردن کوک رو به عهده گرفته بود درست مثل پارسال پس پیارسال و سال های قبل از اون...

یونگی قلبش رو دوباره تو سینش گذاشته بود  میتونست حس کنه که عشق جیمین دیگه اونقدرام اذیتش نمیکنه و عذاب وجدان اون اتفاق حالا حالا ها سراغش نخواهد آمد اما همه افکارش بهم ریخت موقعه ای که کشش قلبش رو دنبال کرد و به دنبال طعمه ای که سوفیا براش طراحی کرد بود وارد جنگل شد و کوک رو لب مرز رها کرد

سوفیا که خواهرش رو کشته بود اما هنوز نتونسته بود به ماموریتش رو کامل کنه و نسل خانواده جئون رو کاملا از روی زمین محو کنه به دنبال رسیدن به کوک و کشتن اون بود....

اون از نزدیکی به یونگی استفاده کرد قلبش رو گرفت و عشق جیمین رو کم رنگ و عشق جیهوپ رو بهش اضافه کرد همچنین کاری کرد که قلب یونگی فعلا برای کشت کشتاری که باعث از دست رفتن تمامی مردم سرزمین جیمین شد فعلا عذاب وجدانی نگیره حداقل تا زمانی که اون خاطره به طرز کامل رو به یاد بیاره..

متاسفانه نقشه سوفیا برای به دست آوردن کوک زیاد مناسب نبود چون به محض بیهوش کردن یونگی به دنبال کوک رفت اما اون رو پیدا نکرد و عصبی یونگی بیهوش رو به مرز برگردنوند و دوباره با روح جیهوپ به سرزمین انسان ها برگشت....

یونگی بعد از چند ساعتی به هوش امد اما با به یاد نیاوردن چیزی و ندیدن کوک ناچار شد دوباره به سراغ جیمین بره و از اون کمک بخواد....

هر چند که متاسفانه یا خوشبختانه جیمین بدون یادآوری دوباره خاطرات اون جنگ خونی فقط در ازای دوستی با کوک قبول کرد تا به یونگی کمک کنه تا کوک رو پیدا کنه...
هر چند که پیدا کردن اون پسر بچه کار زیاد سختی نبود

یونگی و جیمین به محض پیدا کردن کوک به قصر تهیونگ رفتن و جیمین داستان ساختگی از حمله انسان ها به اون ها و فرار کردن کوک به جنگل تعریف کرد و در نهایت خانواده کیم رو قانع کرد که همچی تحت کنترله
و جیمین و یونگی با فداکاری ساختگی جون سالم به در بردن.....
---------------------
سلام کارگاه جیهو صحبت میکنه😂
با یه پارت پر از افشای رمز در خدمت شما بودیم 😎
آپ پارت بعد میوفته جمعه بعد 😁
مگر اینکه ووت ها به ۳۵ برسه😌
مراقب خنده هاتون باشین🥺
Love you all 😻💘

Continue Reading

You'll Also Like

55.1K 7.2K 34
🍷 فن فیک خون اشام🍷 🕯اسم داستان:Vampire 🕯ژانرها: رمنس/تخیلی/اسمات/فانتزی/ 🕯رده سنی:+۱۸ 🕯️ وضعیت آپ: نامعلوم 🕯نویسنده: جیهو 🕯کاپل ها: تهکوک/سپ...
6.1K 1.3K 105
"همیشه فکر میکردم بدون عشق زاده شدم، مثل اسمم، از دل تاریکی. اما... به نظرت خوشحالی چه رنگیه؟ من میگم مثل رنگ چشماشه!" دنیایی که خدا اون رو رها کرد و...
5.8K 840 13
سال ها بود که بوسان آرامش و سکوتی را در خود جای داده بود. ولی با ورود خون آشام خونخوار ۲٠٠ساله به این شهر این ارامش بهم خورد... ژانر: ددی کینک، رمنس...
111K 15.5K 34
Genre : Romance ❄ Vampire ❄ Smut ❄ and .... Cap :Vkook ❄ Up: Unknown❄ By Amador❄️ ❄همیشه بین دوگروه گرگینه ها و ساحره ها دشمنی بوده و هست.البته حضور...