🍂آیهان🍂
بعد چند بار شیطنتی که که کرده بودیم بهش وابسته شده بودم و میخواستم همیشه کنارم باشه.
خب میخواستم بیشتر از دنیاش سر دربیارم و با هم چیز های جدیدتری رو تجربه کنیم.
خب خودمم نمیدونستم چمه که دوست داشتم دوستیمون حالا حالا تموم نشه!
امروز خبر آزادیم رو دادن و گفتن تا ظهر دیگه آزادم بعد از پیگیری پرونده ام و امضای رضایت نامه ی شاکی و...
علیار توی خودش فرو رفت از وقتی فهمید آزادم.
کنارش روی صندلی نشستم.
اخمی کرد و بلند شد که دستش رو گرفتم و گفتم:
چته تو؟!چرا اینجوری میکنی مرتیکه ی هول...یه لحظه میخوای کنارت باشم و یه لحظه نمیخوای...
از یقه ام گرفت و چسبوند به دیوار و خسره به چشام لب زد:
چرا نمیری ساکت رو جمع کنی؟!
با بغضی که برام عجیب بود بی اختیار حرفی که روی قلبم بود رو به زبون آوردم و گفتم:
علیار...من نمیتونم بدون تو یه لحظه هم اون بیرون بمونم!
اخمش تشدید شد و یقه ام رو ول کرد و گفت:
میبینی که فعلا نمیتونم بیام بیرون...
از بازوش گرفتم و گفتم:
میارمت بیرون...
دست روی دهنم گذاشت و گفت:
شیششش...برو پی زندگیت...اگه سرنوشت خواست دوباره سر راه هم سبز میشیم...
دستش رو پس زدم و داد زدم:
علیار میشنوی چی میگم؟!میگم نمیتونم بدون تو...
جلو حرفم رو گرفت و گفت:
خیله خب...خیله خب اینقدر نگو و نسوزون وجودم رو...نمیدونم اسم این ارتباط و اختلاط چیه اما هر چی که هست نمیدونم چرا...
به اینجای حرفش که رسید خیره به چشام لب زد:
نمیدونم چرا اینقدر عمیقه!