Sew Me Love

By theNARIYAstoryteller

136K 39.3K 12.3K

پارک چانیول برای رسیدن به آرزوهاش مجبور میشه دوره‌ای رو به‌عنوان کارآموز پیش خیاط ماهر و معروفِ مشهورترین برن... More

🧵قبل از هر چیزی🧵
📍يک : قبولش نكن📍
📍دو : يادم نمياد📍
📍سه : ببخشید📍
📍چهار: من چه نسبتی با شما دارم؟📍
📍 پنج : دوست های خوشتیپ هیونگ 📍
📍 شش : جلوی من نبوسش 📍
📍 هفت : همونی باشم که اون میخواد 📍
📍 هشت : دنیا کوچیکه 📍
📍 نُه : عُمراً 📍
📍 ده : درباره ی خودم📍
📍 یازده : نمیشه نری ؟📍
📍 دوازده : بهترین سامچون دنیا📍
📍سیزده : برام اهمیتی نداری!📍
📍چهارده : مالِ من📍
📍 پونزده : بعد از دیشب📍
📍 شونزده : بذار ببینمش 📍
📍 هفده : عذاب وجدان 📍
📍 هیجده : بعد از ۱۶ سال 📍
📍 نوزده : سوال لعنتی 📍
📍بیست : باید چی کار می کرد؟📍
📍 بیست و یک: تاوان 📍
📍بیست و دو : شب طولانی📍
📍 بیست و سه: رفاقت 📍
📍 بیست و چهار: بابا؟ 📍
📍 بیست و پنج : مدارک 📍
📍 بیست و شش : بهترین تنبیه 📍
📍 بیست و هفت : بدرقه 📍
📍بیست و هشت : گذشته 📍
📍بیست و نه : چرا؟📍
📍 سی : قهوه‌ی تلخ 📍
📍سی و یک : بسته‌ی پستی📍
📍 سی و دو : قدبلنده کیه؟ 📍
📍 سی و سه : احساسات ترسناک 📍
📍 سی و چهار : رقیب 📍
📍 سی و پنج : پرورشگاه 📍
📍 سی و شش : داشتن چیکار میکردن؟ 📍
📍 سی و هفت : به روش چانیول 📍
📍 سی و هشت : قسمت سخت ماجرا 📍
📍 سی و نه : منم فن توئم. 📍
📍 چهل : اعتراف 📍
📍 چهل و یک : حقیقت تلخ، حقیقت شیرین📍
📍 چهل و دو : سرمای غم‌انگیز 📍
📍 چهل و سه : شروع خوبی بود.📍
📍 چهل و چهار: شما چانیول هیونگ هستید؟ 📍
📍 چهل و پنج: امتحانم کن! 📍
📍چهل و شش : فرار 📍
📍 چهل و هفت : مرگ یکبار، شیون یکبار📍
📍 چهل و هشت : کنار اون بیشتر می‌خنده؟ 📍
📍 چهل و نه : پاستا آلفردو 📍
📍 پنجاه : اسیر 📍
📍 پنجاه و یک : بهت یاد میدم 📍
📍 پنجاه و دو : هر چیزی📍
📍 پنجاه و سه : بهم شنا یاد بده 📍
📍 پنجاه و چهار : صفر صفر 📍
📍پنجاه و شش : مثل رولر کوستر📍
📍 پنجاه و هفت: برایم عشق بدوز📍
📍پنجاه و هشت : عشقم را احساس کن📍
📍پنجاه و نه: زیر نور مهتاب📍
📍 شصت: من مثل تو نیستم 📍
📍مینی‌شال پارت: یک- اتفاقِ کوچولوی کوتاهِ خیلی نرم📍
📍شصت‌ویک : مُسَکّن📍
📍شصت‌ودو: اون‌طوری می‌خوامت📍
📍شصت‌وسه: خجالتی که دوستش داشت📍
📍شصت‌وچهار: احساس تعلق📍
📍مینی‌شال پارت: دو- به اندازه‌ی یک تخت تک‌نفره📍
📍شصت‌وپنج: دلم خواست📍
📍 شصت‌وشش: داشتن تو📍
📍شصت و هفت: یک لیوان شیر گرم📍
📍شصت و هشت: پاکت خردلی📍
📍مینی‌شال‌ پارت: سه- اولی و آخری📍
📍مینی‌شال پارت: چهار- مثلث سوبک‌یی📍
📍 شصت‌ونه: Forever Love 📍
📍 هفتاد: داستان خیاط‌ها 📍
🪡بعد از همه‌ی این‌ها🪡

📍 پنجاه و پنج : تصمیم بگیر، بکهیون 📍

1.1K 438 147
By theNARIYAstoryteller

((بکهیون نمی‌تونست مکالمه‌ای که بین خودش و چانیول توی استخر اتفاق افتاده بود رو از سرش بیرون کنه. دو روز گذشته بود و پسر جوان حتی فرصت نمی‌داد تا بکهیون حرفی به میون بیاره. همش بحث رو عوض می‌کرد یا راجع به کار و طراحی و بیزینس حرف می‌زد. هربار هم که بکهیون تلاش می‌کرد تا دوباره بحثی که توی استخر اتفاق افتاده یا مهاجرت چانیول به آمریکا رو به میون بکشه، انگار بو می‌کشید و نمی‌ذاشت به اونجاها برسن.

طاقت بکهیون طاق شده بود. نمی‌دونست فکر و تصمیم درست چیه. فقط مطمئن بود که دیگه طاقت دوریش رو نداره. زندگی خیلی کوتاهه و بکهیون نمی‌تونست اجازه بده که این فرصت کم هم به دور از آدم‌هایی بگذرونه که دوستشون داره. گوشیش رو برداشت تا با صمیمی‌ترین رفیقش صحبت کنه‌.

_سلام شینگ. کجایی؟... می‌خواستم ببینمت... پس‌فردا؟... اوه باشه... مواظب خودت باش... فعلا.

با خودش فکر می‌کرد بعد از دیدن ییشینگ شاید احساس سبکی بیشتری پیدا کنه اما ییشینگ رو تا دو روز آینده نمی‌تونست ببینه‌. اون برای یکی از قراردادها به سفر کاری خارج از سئول رفته بود و کاری از دستش بر نمی‌اومد. با فشار بیشتری به پشتی صندلی‌اش تکیه داد و هوفی کشید. صدای در زدن اومد.

_بفرمایید.

تمین بود.

_سلااام!

_همیشه پر انرژی...

مرد تازه از راه رسیده با صدای بلند خندید.

_اصلا دیدن روی ماهت فقط برای خوشحال کردنم کافیه رییس بیون.

بکهیون با این که علاقه‌ی زیادی به خودکار بنفش رنگ فشاریش داشت اما باز هم به سمت همکارش نشونه گرفت و گفت:

_برو نبینمت.

بعد از اندکی خوش و بش، تمین بکهیون رو راضی کرد تا با هم دیگه به یکی از کافه‌های معروف و لاکچری سئول برن.

_جدیدا همش سرت توی گوشیته ها. خبریه؟

به نظر بکهیون، خنده‌ی تمین بعد از سوالی که ازش پرسیده بود، خیلی عجیب بود.

_نه بابا. اینو من باید از تو بپرسم‌. سابقه نداره ییشینگ بذاره انقدر روی زمین بمونی‌...

با خنده و شوخی و کتک‌کاری‌های کاملا دوستانه(!) بالاخره به کافه رسیدن.

نه زیاد شلوغ بود و نه خیلی خلوت. به سمت کنجی که تمین با دست نشون داده بود، رفتن. هنوز خیلی از جا گرفتن پشت میز دنجشون نگذشته بود که چشم بکهیون به میز کناریشون افتاد. فاصله‌ی بین میز‌هاشون کم نبود اما به قدری کافی بود که چهره‌ی آدم‌هایی که پشتش نشسته بودن معلوم باشه. پارک چانیول و کیم یسونگ اشخاصی بودن که بکهیون حتی از پشت سر هم به خوبی می‌تونست تشخیصشون بده، چه برسه به این فاصله‌ای که به خوبی می‌تونست صورت جفتشون رو ببینه‌.

چانیول بیشتر از زاویه‌ی نیم‌رخ دیده می‌شد اما اشراف کاملی به موقعیت و رفتار یسونگ داشت. مثلا خیلی خوب می‌توست چنگالی کیکی رو که یسونگ به آرامی به سمت دهن پسرش می‌بره رو ببینه. لبخند سلبریتی، حالت سرگرم شده‌ی صورتش و طوری که انگار هیچ‌ موجود زنده و جالبی برای توجه کردن بهش بجز چانیول توی اون محیط وجود نداره، دوباره اون احساس سنگینی عجیب رو توی قلبش زنده کرد. رییس جوان دلش نمی‌خواست اسم این احساس رو حسادت بذاره ولی قطعا چیز جالبی نبود. یک حس منفی بود که نگرانش می‌کرد.

_آهای رییس بیون. کجایی؟ می‌دونی چقدر صدات کردم؟

دست‌های تمین جلوی صورتش تکون می‌خوردن. خود بکهیون هم نمی‌دونست زمان چقدر گذشته بود. شاید یک ثانیه و شاید هم یک دقیقه. سر تمین به سمت مسیر نگاه مرد جوان متمایل شد.

_وای بکهیون. دنیا چقدر کوچیکه. چانیول و یسونگ توی همین کافه؟

و بعد با حالت سرگرم شده‌ای ادامه داد.

_به نظرم اونا به اندازه‌ی کافی با هم وقت خلوت کردن رو دارن. از این فرصتا کم پیش میاد. بیا بریم پیششون.

و قبل از اینکه به بکهیون فرصت مخالفت کردنی بده، دستش رو محکم گرفت و به سمت میز کناری کشید.

مرد جوان فشار زیادی رو روی خودش احساس می‌کرد. تحمل و انگیزه‌ای برای عادی رفتار کردن در برابر زوج رو به روش رو نداشت. صدای احوال‌پرسی‌ها و صحبت‌های تمین از نقطه‌ی خیلی دوری به گوشش می‌رسید. تمرکز کردن سخت شده بود و مثل یه ربات برنامه‌ریزی شده و از روی عادت، سر وقت مناسب سلام کوتاهی بهشون کرد و روی نزدیک‌ترین میز خالی به خودش که از روی بخت و اقبال(!) کنار چانیول بود نشست. بکهیون احساس می‌کرد که نگاه چانیول با دیدن خودش و تمین خیلی عوض شده بود. تا قبل از اینکه اون‌ها خودشون رو به زوج آشنای توی کافه نشون بدن به نظر می‌رسید خسته و خنثی باشه اما به محض دیدن تمین و خودش نگاه تغییر کرده‌ی پسر جوان قلبش رو نشونه گرفت‌.

بکهیون نمی‌دونست دقیقا چطوری بحث به خودش و تمین رسید و تنها جمله‌ی واضحی که اون رو از افکاری که درگیرش کرده بود جدا کرد، حرفی بود که سلبریتی رو به تمین زد.

_شما دوتا هم آره؟

چشمک شیطونی زد. چشمکی که نگاه رییس جوان رو هم اسیر خودش کرده بود. سلبریتی مثل همیشه زیبا بود.

بکهیون که بی‌حوصله شده بود، منتظر واکنش تمین موند. تمین که همیشه آماده‌ی دیوونه‌بازی توی اینجور موقعیت‌ها بود، دستش رو دور بازوی بکهیون حلقه کرد و گفت:

_می‌دونم خیلی به هم میایم ولی قول میدم خبر جدی‌ای شد، اولین نفر در جریانت بذارم!

این‌ بار تمین بود که به بکهیون چشمک می‌زد. بی‌حوصلگی بکهیون باعث شد، خنده‌ی کوتاه و نگاه بی‌حالِ آرومی به تمین بندازه ولی وقتی سرش ناخودآگاه به سمت چانیول برگشت با چشم‌های درشتی که بهش خیره بودن رو به رو شد. ترجمه‌ی نگاه چانیول براش سخت بود ولی بُرندگی‌اش قابل درک بود. نگاهی که به مرد جوان احساس برهنه بودن می‌داد.

بالاخره وقتی که شب شد و بکهیون توی اتاق تاریک خودش تنها به سیاهی‌ها خیره شده بود به حرف‌های تمین قبل پیاده شدن از ماشینش فکر می‌کرد.

"چانیول واقعا می‌خواد با یسونگ بره آمریکا؟... هر کی مختاره واسه زندگی خودش تصمیم بگیره ولی فکر کنم اگه من هیونگش بودم خودم می‌گرفتمش و هر روز اون لپای نرمشو می‌چلوندم. "

_تو همینطوری این حرف رو بهم زدی بدون اینکه بدونی چقدر معنی دارن.

مرد جوان فکری که می‌کرد رو به زبون آورد و به خواب رفت‌.

📌✂️📏

انتظار به سر رسید و رییس جوان توی اولین فرصت برای دیدار دوست صمیمیش رفت. همه چیز رو از اول تا آخر براش تعریف کرد. البته بدون جزییات ریز و عجیبی که قلبش رو می‌لرزوند. مثل بدن برهنه و قوی چانیول که جلوش رو گرفته بود و دست‌هایی که بازوش رو فشار می‌دادند. مثل نگاهی که تنش رو می‌لرزوند و انگار تا عمیق‌ترین جای مغزش نفوذ کرده بود.

اون این‌ها رو نگفت ولی تا جای ممکن تمام حرف‌هایی که از چانیول شنیده بود با حفظ لحن برای دوست عزیزش بازگو کرد و نظر ییشینگ مثل قبل بود، مثل همون روز.

_من نمی‌فهمم چرا می‌خوای خودت رو گول بزنی هیون. برای من که منظور چانیول واضحه.

_ولی شینگ... اگه منظور چان به عنوان برادر بزرگ‌تر و خانواده بود...

به نظر می‌رسید حرص ییشینگ در اومده بود چون محکم بازوهای دوستش رو با دست‌هاش تکون داد و گفت:

_به خودت بیا بکهیون. من قبل از اینکه شما با هم برین استخر نظرمو بهت گفتم. بعدشم که میگی چانیول بخاطر اینکه برای تو فرقی نمی‌کنه اون با یسونگ بره آمریکا ازت دلخور شده.

نفس عمیقی کشید و این بار دستش رو روی شونه‌ی رفیقش گذاشت و با آرامش بیشتری حرفش رو زد.

_یکم همه‌ی ترس‌هات رو کنار بذار. فکر کن امکان نداره هیچ قضاوت اشتباهی بکنی و خودت رو جای اون پسر بذار. اگه اون از گفتن عشقش به تو بترسه برام من منطقی‌تره تا اینکه تو نفهمی که اون چجوری دوستت داره.

بکهیون چشم‌هاش رو بست و با درموندگی گفت:

_ولی ییشینگ... من نمی‌تونم پیش‌قدم بشم. نمی‌تونم برم ازش چیزی بپرسم. حتی وقتی به این فکر می‌کنم که چانیول می‌اومد و بهم خیلی رک حرف‌هایی که تو می‌گی رو می‌زد، باز هم نمی‌دونم که باید چیکار کنم. اون دونسنگمه. اینجوری ممکنه همه چی خراب بشه من... من بلد نیستم. چیزی از این مدل رابطه‌ها بلد نیستم.

ییشینگ لبخند کمرنگی زد و دوست صمیمیش رو محکم توی بغلش گرفت.

_چرا انقدر همه چی رو برای خودت سخت‌تر می‌کنی... وقتی همه‌چیز دو طرفه باشه، این پا اون پا کردن مسخره‌ست. باشه... من قبول می‌کنم که تو نمی‌تونی پیش‌قدم بشی ولی اگه چانیول اول گفت، فرصتت رو از دست نده بکهیون. شما برادر نیستین. اشتباه نکن. بابت اینکه گفتی چیزی بلد نیستی...

این دفعه تلاش کرد توی چشم‌های دوستش نگاه کنه و حرفش رو بگه.

_مگه اولین‌باری که می‌خواستی دوست‌دختر بگیری چیزی می‌دونستی؟

بکهیون با دقت بهش گوش می‌داد.

_هر چیزی که توی ذهنت بود و فکر می‌کردی می‌فهمی و بلدی از همین فیلم‌ها و قصه‌های عشقی اطرافیانت بود. اینم همینطوریه. به اندازه‌ی کافی امکانات برای فهمیدن اینکه اینطور روابط چطوری‌ان وجود داره.

و بعد چشمک شیطونی زد:

_تازه خودم و چانیولم هستیم. من آموزش فیزیکی هم قبول می‌ک...

قبل اینکه جمله‌اش رو تموم کنه، لگد دقیق و محکم بکهیون حرفش رو قطع کرد‌.

_باشه، غلط کردم.

بکهیون با صدای آرومی پرسید:

_تو فکر می‌کنی چانیول بهم چیزی بگه؟ توی کافه که اینطوری به نظر نمی‌اومد.

_آره. چانیولی که من توی این مدت شناختمش قبل اینکه بره بهت میگه. من پیشگو نیستم ولی یه حس قوی‌ای بهم میگه که اعتراف می‌کنه‌. بقیه‌ش با خودته. تصمیم بگیر، بکهیون. اگه حاضری این فرصت کم‌یاب دو طرفه بودن رو از دستش بدی، خب بده!

کنایه‌ی ییشینگ براش واضح بود.

حرف‌هایی که یسونگ راجع به رفتار چانیول توی رابطه‌شون زده بود، ماجراهای توی استخر، اتفاقات اخیر و شیمی بینشون و از همه مهم‌تر تپش‌های قلب خودش که نادیده گرفتنشون سخت بود مدام توی سرش تکرار می‌شدن.

بکهیون پسربچه‌ی هجده ساله‌ای که همه چیز رو برای اولین‌بار تجربه می‌کنه نبود که معنی حالش رو ندونه. شاید این احساسِ خیلی قدرتمند به شخصی توی زندگیش، تازگی داشت ولی اون تپش‌های قلب معنی خاص آشنایی داشتن.

حتی اون ترسی که اون شب وجودش رو گرفت هم فراموش نکرده بود. همون ترسی که با حرف‌های جونگسو هیونگش راجع به با هم بودنشون توی وجودش افتاد. البته کلمه‌ی ترس انتخاب مناسبی برای حال اون شبش نبود. بکهیون نگران مدل علاقه‌اش به پسر جوان شده بود. اون هم زمانی که چانیول با کس دیگه‌ای بود. دیگه بیشتر از این نمی‌تونست خودش رو گول بزنه. نمی‌تونست.

✂️📏

توی پیاده رو کنار سویونگ به آرومی قدم می‌زد. خریدهاشون رو توی ماشین گذاشته بودن و برای خوردن یه وعده‌ی خوشمزه تا رستوران مورد نظرشون پیاده روی می‌کردن.

_سویونگ؟

_هوم؟

_بنظرت خیلی عجیبه آدم یه مدتی فکر کنه یکی مثل خواهر و برادرش بوده و بعدا بفهمه اشتباه کرده و عاشقش بوده؟ می‌خواستم فقط نظرت رو بدونم.

همونطور که به رو به روش نگاه می‌کرد قدم بر میداشت و منتظر جواب دوستش بود. وقتی جوابی دریافت نکرد آروم به کنار دستش نگاه کرد و وقتی کسی رو ندید سرش رو برگردوند. سویونگ با قیافه‌ی مسخره و بدی نگاهش می‌کرد و چند قدم عقب‌تر متوقف شده بود.

بکهیون بعد از چند ثانیه تماس چشمی با دوستش متوجه سو تفاهم شد و ابروهاش رو بالا انداخت و با حالت چندش بیشتری پاسخ داد:

_ قطعا با تو نیستم. چطور تونستی به خودت بگیری؟ مگه دیوونه شدم؟

سویونگ پشت چشمی نازک کرد.

_خوبه. حتی نمی‌تونم بگم دلتم بخواد.

و جفتشون برای هم دیگه دهن کجی کردن.

_جوابمو بده حالا.

_ممم...

بکهیون از طرز صدا در آوردن دوستش فهمید قراره در کنار جوابش شاهد مسخره بازی‌هاش هم باشه، برای همین چشم‌هاش رو توی حدقه چرخوند.

_با وجود اینکه رییسم هستی و گفتنش ممکنه آینده‌ی کاری منو توی خطر بندازه ولی اگر برای کسی به جز خودم و خودت میگی بله که ممکنه.

بکهیون تک خنده‌ی کوتاهی کرد.

_واقعا؟

سویونگ هم خنده‌ای کرد و گفت:

_خودت میگی اشتباه کرده. اشتباه کردن چیز عجیبیه؟ اگه پدر و مادرتون یکی نباشه خب عجیب نیست که خواهر و برادر نباشین.

بکهیون محو جمله‌ای شده بود که شنیده بود. ممکن بود جمله‌ی ساده و مسخره‌ای به نظر برسه ولی همین جمله‌ی معمولی حقیقتی بود که بکهیون فراموشش کرده بود. اون‌ها خواهر و برادرهای واقعی نبودن که بخواد تا این حد به پسرش سخت بگیره و احساس گناه بکنه.

وقتی به خودش اومد با نگاه ریز شده‌ی دختر رو به رو شد که خیلی تیز زیر نظرش گرفته بود.

_چته؟

سویونگ با لحن خیلی مرموزی گفت:

_مطمئنم منظورت ییشینگ نیست. نه؟ بگو که نه؟

لحن سویونگ حتی از قبل هم حالت چندش خیلی بیشتری به خودش گرفته بود. بکهیون به خنده افتاد و گفت:

_وای من و ییشینگ انقدر واست چندشیم؟ نه. معلومه که نه. اصلا چرا یهو ذهنت این سمتی رفت سمت مردا؟ من که نگفتم چیزی.

سویونگ حالت آسودگی به خودش گرفت.

_آخیش. معلومه که مرده. چون مطمئنم در حال حاضر خواهری به جز خودم دور و ورت نیست. تمین؟ تمینه؟؟

_یااا... معلومه که نه. یعنی برات انقدر عادیه که من با مردا باشم؟

_معلومه عزیزم تو از اولم اشتباه می‌زدی.

_یا...

_حالا نگفتی این برادری که دلت رو برده کیه؟ من که... نه! نه!! نگو که به دوست پسر چانیول چشم داری؟ وای همیشه هم اصرار داشتی گیه. واسه خودت میخواستیش؟ کیم یسونگه؟ وای می‌دونس...

بکهیون کلا‌فه دستش رو روی دهن دوستش گذاشت.

_نه دوست‌پسرش نه. خودش. خودش سویونگ.

دستش رو آروم از روی دهن دختر برداشت و کمتر از چندثانیه بعد توی آغوشش محکم فشرده می‌شد و گوشش مورد هدف جیغ‌های نامفهوم سویونگ قرار گرفته بود.

_وای بکهیون خیلی به هم میاین. خدای من. این خیلی خیلی خیلی شیرینه.

_هنوز که چیزی معلوم نیست سو. تازه همونطور که خودت گفتی چان دوست‌پسر داره...

_نه نه... اشتباه نکن این فرق می‌کنه. هنوز هیچی اونطوری نیست که بگی رابطه‌شون قطعیه. از من بپرس.

_بازم... من... سویونگ من هیچ کدوم از رابطه‌هام پایدار نموندن. هیچ‌کدوم خیلی دووم نیاوردن... من می‌ترسم.

دختر با مهربونی صورت رفیقش رو قاب گرفت و مستقیم توی چشم‌هاش نگاه کرد:

_شاید فقط آدمتو پیدا نکرده بودی بک. تو که منو می‌شناسی. قبل از این دیده بودی برای هیچ کدوم از رابطه‌هات ذوق کرده باشم؟ حس ششم من خیلی قویه بکهیون. قبلا هم چندبار بهت ثابت کردم چقدر احساسی که آدما بهم میدن درست در میاد. فکر کنم چانیول یه جواب خیلی درسته و اینکه خدای من...

یهویی چشم‌های دختر گرد شد و مدام به اطرافش و بعد چشم‌های بکهیون خیره می‌شد.

_چی شده سو؟ چی فهمیدی؟

_هیچ... هیچی...

بعد خنده‌ی ریزی کرد و زیر لب گفت:

_دیوونه ها.

_کی دیوونه‌ست؟

_هیچی بریم... بریم که گشنمه.

و بکهیون اون روز نفهمید که سویونگ متوجه چه چیزی شده بود.

📌✂️📏

فردا تولدش بود و بکهیون بی‌صبرانه منتظر بود که شب بشه. این اولین سال بعد از یه مدت طولانی بود که کنار چانیول تولدش رو می‌گذروند و درسته ییشینگ و تمین بهش گفته بودن برخلاف سال قبل بخاطر مشغله‌های کاری نتونستن تولد مجللی با حضور شرکای تجاری و رقبا بگیرن ولی برای بکهیون اصلا اهمیت نداشت. فقط دلش می‌خواست ببینه چانیول چیکار می‌کنه.

این انتظار برای هدیه گرفتن شاید برای مرد سی و هفت سال و سیصد و شصت و چهار روز و چند ساعته زشت به نظر می‌رسید ولی دست خودش نبود. کنجکاو بود بدونه هدیه‌ی چانیول بیست و پنج‌ساله چی بود؟

همراه تمین برای سر زدن به بازار و پاساژهای معروف شهر رفته بودن تا اجناس محبوب و مدل‌های پرفروش رو شناسایی کنن.

بالاخره بعد از ساعت‌ها گشت و گذار به سمت خونه بر می‌گشتن و بکهیون حدس زده بود توی این مدت، تمین نقش کسی رو بازی می‌کرد که باید اون رو از خونه دور نگه می‌داشت تا بقیه خونه رو برای تولد کوچیکشون تزیین کنن. لبخند کوچیکی با فکر کردن به این موضوع زد و احساس دلگرمی‌ شیرینی تمام وجودش رو فرا گرفت.

نفهمید این چند ساعت چطوری گذشت. از اون جشن کوچیکی که توش نمی‌تونست چشم از چانیول برداره تا توضیحاتی که بچه‌ها راجع به جشنواره‌ی مخصوصی که یکی از آرزوهای بزرگ زندگیش بود داده بودن رو نمی‌فهمید.

همه چیز مثل خواب بود و حتی اون لحظه‌ای که چانیول توی اتاقک لباس رویایی‌ای که با دست‌های خودش طراحی کرده و دوخته بود رو تنش کرد رو هم انگار توی خواب دیده بود!

انقدر همه چیز عجیب و جادویی بود که بکهیون حتی نفهمید برای خوشامدگویی و سخنرانی مخصوص افتتاحیه چی به مهمون‌ها و بزرگانی که توی مراسم تولدش شرکت کرده بودن گفت.

تا اینکه به جایی رسید که قرار شد خواننده‌ی محبوبش برای تولدش آهنگی رو به صورت زنده اجرا کنه. مرد جوان تا روزی که نفس می‌کشید این لحظه رو فراموش نمی‌کرد.

"وقتی تنها بودم

همیشه یه اشتیاق بی‌پایان منو تحت تاثیر قرار می‌داد

اون روزها هیچ‌چیزی رو نمی‌تونستم شروع کنم

کنارم بمون تا بتونم دوباره رویاپردازی کنم

شاید به جای اینکه تو رو ملاقات کنم

باید روزهای زیادی رو در درد و اشک می‌گذروندم

چرا فقط لبخند میزنی؟ یه چیزی بگو

بهم بگو تو هم منتظرم بودی،

بگو عاشقمی

بگو که دیگه هیچ خداحافظی غمگینی در کار نیست

ولی هنوز، بعضی‌وقت‌ها

می‌ترسم از اینکه مجبور بشیم از هم خداحافظی کنیم

می‌تونی چشم‌های غمگینم رو درک کنی؟

بعد از زمان زیادی، حتی اگر همه چیز عوض بشه

بیا به زیبایی این احساس تپش قلب رو نگه داریم

عاشقتم درست مثل همین الان

از لبخند درخشانت تا ابد محافظت می‌کنم

وقتی تنها بودم

همیشه یه اشتیاق بی‌پایان منو تحت تاثیر قرار می‌داد

اون روزها هیچ‌چیزی رو نمی‌تونستم شروع کنم

ولی بعد از اینکه تو رو دیدم،

می‌تونستم دوباره رویاپردازی کنم

فقط اینو به یاد بیار، تو آخرین عشق منی

بعد از زمان زیادی، حتی اگر همه چیز عوض بشه

بیا به زیبایی این احساس تپش قلب رو نگه داریم"

(YESUNG- MARRY ME: kpoplyrics)

آهنگ محبوبش از کیم یسونگ بدون هیچ موسیقی زمینه‌ای با صدای گرمش توی جشن ویژه و مخصوص خودش... همه چیز مثل خواب و رویا بود. تک تک کلمات اون آهنگ براش نوستالژی بودن و احساسات به تک تک رگ‌های بدنش نفوذ کرده بود.

بعد از اتمام تک خوانی خواننده‌ی مشهور و تبریک تولدش موسیقی مخصوص رقص برای مهمان‌ها پخش شد. بکهیون که هنوز توی حال و هوای اجرای سولوی موردعلاقه‌اش بود و با بی‌هدفی به زوج‌هایی که مشغول رقص بودن نگاه می‌کرد، یک دفعه دستش توی گرمای آشنایی زندونی شد.

با چشم‌های گرد شده برگشت و با دیدن چهره‌ی آشنای دوست‌داشتنیش از شوک خارج شد‌.

_چانیول

با ذوق و بی‌اختیار اسمش رو صدا کرد.

_با من می‌رقصی هیونگ؟

مرد جوان ذوق زده خندید.

_معلومه. باعث افتخاره‌.

این یک خنده‌ی واقعی و از ته دل بود. دلش می‌خواست با چانیول دونفره برقصه و از اینکه اولین پیشنهاد چانیول با خودش بود حس خوبی بهش دست داده بود. اون لحظه تمام افکارش رو کنار گذاشته بود و فقط توی آغوش پسر قدبلندش حل شده بود. به چشم‌ها، گونه، بینی، لب‌ها، گردن، چانه و موهای همدیگه خیره می‌شدن و تن خودشون رو به ریتمی که پخش می‌شد سپرده بودن. بکهیون از عطری که توی بینیش پیچیده بود، سرمست شده بود که با صدای پسر جوان به خودش اومد.

_هیونگ؟

با لبخند به چشم‌های درشت پسرش خیره شد.

_جانم؟

چانیول دستش رو محکم‌تر دور تنی که به اسارتش گرفته بود پیچید.

_دوستت دارم.

مردمک چشم‌های مرد جوان لرزید.

_منم دوستت دارم.

صداش می‌لرزید.

_عاشقتم.

نفسش رو بیرون داد.

_منم عاشقتم.

این بار نفس لرزون چانیول بود که از میان لب‌هاش خارج شد.

_هیونگ منظورم اینه که می‌خوامت. فقط برای خودم. نه فقط یک خانواده‌ی معمولی. نه یه سامچون. نه یه هیونگ. نه یه دوست. نه یه رییس. نه‌. تو رو به عنوان مرد خودم می‌خوام بکهیون... مرد من. ))

مرد جوان در مقابل پر شدن چشم‌هاش مقاومت می‌کرد. چانیول جایی برای هیچ اگر و امایی نذاشته بود.

_ولی...

با اینکه بارها این لحظه رو توی اون مدت تصور کرده بود ولی باز هم دستپاچه شد و کلمات رو پیدا نمی‌کرد. "مرد من" ایستادن روی پاهاش رو سخت کرده بود.

_چانیول...

_چیه هیونگ؟ چیه؟ نمی‌تونم بخوامت؟ نمی‌تونم دوستت داشته باشم؟ چیم از تمین هیونگ کمتره که این حقو بهم نمیده ها؟ که اون میتونه بخواد اما من نه؟

چشم‌های پر از اشک چانیول و صدای لرزونش، قلب بکهیون رو خیلی محکم فشرده بود. مرد جوان با بهت پرسید:

_از چی حرف می‌زنی چانیول؟

ولی پسرجوان بی‌طاقت بدون اینکه جواب سوال مرد رو بده از آغوشش فرار کرده و به طرف خروجی تالار دوییده بود.

حق با ییشینگ بود. بالاخره گفت. بکهیون با عجله به سمت خروجی تالار دنبال پسرک رفت و متوجه دست‌های تمین و ییشینگ که به نشانه‌ی پیروزی بعد از یک برنامه‌ی تیمی (های فایو) به همدیگه برخورد کردن نشد.

📌✂️📏

Continue Reading

You'll Also Like

14.5K 3.4K 33
+تو اگه جای سیژوی بودی انتخابت چی بود؟! وی ووشیان لبخند زد. _پس یشم لان خواستار توجه.. لانگوانگجی تارهای سپید پسر را از مقابل چشمانش کنار زد. +لان یه...
319K 74.1K 54
خلاصه🖋📚: چی میشه اگه بیون بکهیون،خرخون کالج،همون بتای زشت و خود شیفته ای که چانیول ازش متنفره یه روز صبح از خواب بیدار بشه و ببینه ظاهرش کاملا تغیی...
66.3K 12.7K 26
بکهیون و چانیول دوستای دوران بچگی، طی یک اتفاق از هم متنفر میشن.! بعد از سالها دوری، خانواده هاشون تصمیم میگیرن این دوپسر رو باهم به یه کلبه وسط جنگل...
24.6K 3.9K 74
شروعی فراتر از عشق...!♡ 🧠#Miss_Aylar🫀