📍 بیست و چهار: بابا؟ 📍

2.7K 667 318
                                    

به عکس پروفایل بکهیون خیره شده بود. بکهیون به غیر از چهره و ظاهر بی نقصی که داشت، از نظر شخصیتی هم تقریبا کمیاب بود. مردی با سن و سال بکهیون که خیلی جوون تر از سنش به نظر میرسید؛ با ملاحظه، مهربون، شیطون و پرحوصله بود. توی این مدتی که باهاش آشنا شده بود، اصلا فاصله ی سنیشون توی ذوق نمی زد. بعضی وقت ها انقدر همه چیز عالی بود که با خودش فکر می کرد چطور همچین چیزی ممکنه؟ و وقتی بیشتر می نشست و روابطشون رو تحلیل می کرد متوجه می شد همه ی این ها بخاطر تجربه ای هستش که بکهیون داره و این آرامش رو مدیونِ همین اختلاف سنیشونه.

اما با وجود همه ی این ویژگی های عالی بکهیون باز هم عذاب می کشید. عذابی که مسببش خودش بود. وقتی رییس جانگ بهش پیشنهاد یه بلایند دینت با رفیقش رو داده بود و بیون بکهیون رو بهش معرفی کرده بود؛ از خودش مطمئن بود و خیال می کرد دیگه میتونه با کسی به غیر از چانیول هم احساس کنه که خوشبخته و احتمالا هم درست فکر می کرد و شاید میتونست واقعا کنار آدم بی نقصی مثل بکهیون شکستی که از فقدان حضور چان احساس می کرد رو جبران کنه. اما کی فکرشو می کرد سرنوشت بخواد اینطوری بازیش بده و چانیول دوباره جلوی چشماش توی نزدیک ترین مکان به دوست پسرش باشه!

خودش زیاد متوجه نبود توی چه موقعیتی قرار داره و چی داره توی مغزش میگذره. مدت ها بود که دوباره چانیول ذهنش رو پر کرده بود و این زود زود دیدنش هم همه چیز رو تشدید می کرد. میدونست وقتی با یکیه نباید به کس دیگه ای فکر کنه، اما عشقی که به چانیول همیشه توی وجودش احساس می کرد انقدر قدرتمند بود که باعث بشه نفهمه داره چی کار میکنه و نفهمه داره به چی فکر می کنه. اون باید می دید که چقدر کنار بکهیون خوشبخته و چقدر بکهیون برای یک زندگی قشنگ رو ساختن کافی و کامله، اما همیشه آدمها چیزایی که دارن رو نمیبینن و فکرشون مشغول چیزاییه که نتونستن بدستش بیارن.

همین ویژگی هم باعث میشد بجای اینکه به این فکر کنه چطوری بیشتر از قبل توی قلب بکهیون جا پیدا کنه، درگیر این باشه که چطور چانیول رو متوجه خودش بکنه. بعد از دیدن بوسه ی چان با مردی که توی شرکت بود و فهمیدن اینکه رابطه ی بین چان و همون مرد شکراب شده، حس می کرد شاید دوباره بتونه راهی پیدا بکنه. راهی برای فهموندن به چانیول که چی رو از دست داده. شاید اگه چانیول حسرت عشقی رو میخورد که یریم بهش داشت کمی دلش آروم میگرفت؛ نه؟ این ها افکاری بودن که ذهنش رو احاطه کرده بودن و باعث میشدن انرژیش رو صرفشون کنه. چان باید می فهمید کی رو پس زده!

📌✂️📏

بکهیون دو تا آیس کافی توی دستش بود، بخاطر همین مجبور شد با آرنجش در اتاق رو باز کنه. چان انقدر مشغول کارش بود که متوجه حضورش نشد‌. آروم جلو رفت و سعی کرد لیوان چان رو توی جای خالی ای که روی میزش پیدا کرده بود بذاره و یک لیوان هم روی میز یریم گذاشت.

Sew Me LoveTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon