🍷Vampire

Por jiho85

54.2K 7.1K 1.3K

🍷 فن فیک خون اشام🍷 🕯اسم داستان:Vampire 🕯ژانرها: رمنس/تخیلی/اسمات/فانتزی/ 🕯رده سنی:+۱۸ 🕯️ وضعیت آپ: نامع... Más

part 1
part 2
part 3
part4
part 5
part6
part 7
part 8
part 9
Part 10
part 11
part 12
part 13
Part 14
part 15
part 16
part 17
part 19
part 20
part 21
part 22
part 23
part 24
part 25
part26
part 27
part 28
part 29
part 30
part 31
part 32
33معرفی ^°^33
part 34

part 18

1.6K 218 107
Por jiho85

*وی با دیدن کاور اکلیل بالا میاورد🥺
*متن چک نشده😑✋🏻

گذشته مثل یه صندوقچه ته یه چاه در عمیق  بود و حالا بعد از سال ها، بالا امده بود و باز شده بود و داشت تاریکی های خودش رو نشون میداد.....

+خوب یادمه وقتی دستور گرفتم شهرتون رو نابود کنم تلاش کردم از زیرش در برم.. اما نشد نتونستم انجامش دادم من بزرگترین جنایت عمرمو انجام دادم اما جیمین باور کن باور کن من نمیخواستم اون اتفاق بیوفته من همه تلاشمو کردم جیمین اما بعد از اون.... دیگه ندیدمت... پس قلبمو دراوردم و  و توی جنگل سیاه خاک کردم احساساتمو کشتم و گذشتمو فراموش کردم

یونگی داد نمیزد اون فریاد نمی‌کشید اون با ارامش دردناک خودش و اشک هایی که این همه سال مدفون کرده بود همه چیز رو بیان کرده بود و حالا قلبش تیر میکشید.... دوباره بعد از سال ها قلبش دوباره شروع کرد بود به تپش اما اینبار از درد به خودش می‌پیچید از درد دوری از معشوق از درد شکستن...

و جیمین دونه دونه اشک میریخت چیزی نداشت بگه توی اون اتفاق همه خانواده و کل شهر از بین رفته بودن و تنها کسی که از اون خراب باقی مونده بود جیمین بود

جیهوپ سرش رو پایین انداخته بود شنیدن اتفاقات اون زمان باعث میشد یاد اتفاقی که برای خودش و جیهو افتاده بود بیوفته...
سرش رو بالا اورد و با پریشونی دست توی موهاش کرد و اون ها رو مثل قلب و دلش اشفته کرد
•خب حالا که شما گفتین.... باید منم بگم حالا نوبت منه که چیزایی که توی قلبم دفن کردمو بگم....

یونگی که هنوز به پهنای صورتش اشک میریخت سرش رو بالا اورد  و به روح درخشان رو به روش نگاه کرد و جیمین که دست از گریه برداشت بود  با چشمای سرخش خیره به  جیهوپ موند
•توی  اون جنگ تنها کسی که  زنده موند جیهوپ نبود....بلکه  یه نوزاد هم بوده....  داستان برمیگرده به یه خانواده جادوگری که بچه  دار نمیشدن
اونا نوزادی روی توی جنگل پیدا کردن مهر نوزاد به دل اون ها نشست و اونا نوزاد رو به سرپرستی گرفتن اون نوزاد بزرگ شد قد کشید رشد کرد.... ازدواج کرد و خانواده تشکیل داد حتی اون بچه داره شد و اسم بچشو به یاد جدش گذاشت جانگ کوک.....

+++++++++++++++++++++++
نگاهی به سالن خالی کرد و نفس عمیقی کشید
باید یک بار دیگه نقشه رو تو ذهنش مرور میکرد

دستش رو روی دستگیره در گذاشت اما اون باز نکرد چشماشو بست و سعی کرد استرس و ترسی که توی وجودش طغیان میکرد رو کنترل کنه

با خودش زمزمه کرد(همچی خوب پیش میره پسر...)
براش مهم نبود اگه اونو به عنوان یه خون آشام قبول نکنن تنها چیزی که الان ترس به جونش مینداخت تهیونگ بود و کوک امیدوار بود که نظر  تهیونگ هم مثبت باشه چون خودش میدونست در غیر اینصورت دیونه میشه و حتی شده به زور تهیونگ رو برای خودش میکنه

دستگیره در رو فشار داد و اون رو به عقب کشید در با صدای قژ قژ بلندی باز شد و همین کافی بود تا نگاه همه به پسری که تازه وارد مجلس شده برگرده

*سالن
سکوت بود و سکوت و کوک میتونست نگاه های پر از سوال رو روی خودش حس کنه
بلاخره کسی از بین به سخن امد
کسی که کوک به شدت از اون متنفر بود

مرد قد بلند و هیکلی که شنل تماما مشکیش نشون میداد یه خون اشام بلند مرتبه اس
-پسر جون خودت معرفی کن
کوک نیشخندی زد و با چشماش میون جمعیت دنبال خانوادش گشت همین که تونست اون ها رو ببینه شروع به صحبت کردن کرد.....
÷من جئون جانگ کوک هستم 
پچ پچ ها سر تا سر سالن رو فرا گرفت  و کوک به وضوح دید که رنگ جین و نامجون چطور سفید شد و تهیونگ چقدر از قبل اشفته تر شد

رئیس خون اشاما که انگار زیاد از دیدن کوک خوش حال نبود غریید
- پسر جون نمیدونم اهل کجایی یا کی هستی!! اما همه اینو میدونن که خاندان جئون سال هاست از بین رفتن
کوک زیر لب گفت(توی عوضی کشتیشون)کاش میتونست داد بزنه ولی در حال حاضر هیچ قدرتی نداشت و اینکار فقط براش دردسر میشد
÷ اقای لی باید به عرضتون برسونم که من تنها بازمانده از خاندان جئونم.... اوه البته یادم رفت بگم من همسر کیم تهیونگم
دوباره سالن رو پچ پچ پر کرد عین صدای موریانه ها در حال خوردن چوب درخت

میتونست نگاه شک زده تهیونگ رو حس کنه اما  فعلا نمیتونست حتی یه نیم نگاه به خانوادش بکنه.... یه نگاه کافی بود تا کاملا بهم بریزه
مرد خون آشام کمی مکث کرد و بعد با چنگال کنار بشقابش ضربه ای به لیوان زد تا همه ساکت بشن
-مرد جوان ادعای بزرگی کردی که قطعا بعدا راجبش حرف خواهیم زد اما چی تو رو به اینجا کشونده؟؟؟

نیشخند کوک پررنگ تر شد شاید چون به هدف و خواسته هاش خیلی نزدیک شده بود همین که از پسر جون به مرد جوان ارتقاء پیدا کرده بود خودش طی کردن یه پله بود

÷خب اول اینکه امدم تا بزور همسر منو به کسی ندین و دوم اینکه امدم برای اثبات خودم....
کمی مکث کرد قیافه جدی تر به خودش گرفت کمی برای گفتنش مردد بود اما لازم بود
-میخوام ازمون چرخه مرگ رو بدم
جمعیت سالن باز تو بهت فرو رفت قطعا اگه اون ها انسان بودن با این همه شکی که امروز بهشون وارد شد بود راهی بیمارستان میشدن

اقای لی (رییس خون آشام‌ها) کمی مکث کرد و بعد با نیشخند کریهی روی لبش گفت
-خیلی جرئت داری پسر جون.... حتی نوجوان های خون اشامم برای اثبات خودشون هیچ وقت سمت چرخه مرگ نمیرن

اون راست میگفت....
بین خون آشام ها یسری قانون ها پایدار و همیشگی بود و هیچکس نمیتونست اون ها رو بشکنه یکی از قانون ها قانون پذیرفتن بود
تو این  قانون نوجوانان که به سن قانونی میرسن باید آزمونی انجام بدن اگر  توی اون قبول بشن  به عنوان یه خون آشام پذیرفته میشن

خب ازمون چرخه مرگ یکی از ازمون ها بود با این تفاوت این برای افرادی بود مه حس میکردن از بقیه خون اشام ها برتری دارن....
عده به شدت انگشت شماری به سمت چرخه مرگ میرین که البته بیشترشون میمیرن....
این ازمون اونقدر سخت بود که قانون جدیدی ابداع شد

قانون جدید مضمون بر این بود که هر کسی که  حس میکنه توانایی لیدر  تمام خون آشام  ها رو داره اون ازمون رو میده و اگر توش قبول بشه به عنوان لیدر یا همون پادشاه کل خون آشام ها انتخاب میشه

تا این قرن تنها کسی که تونسته بود اون ازمون رو رد بکنه و به درجه بلند مرتبه ترین خون اشام برسه لی بود
یه ماه که تا اخر اون بالا نمیمونه مگه نه؟؟؟
÷خودم میدونم اقای لی برای همین مایل هستم شانسمو امتحان کنم

لی  بی‌خیال شونه بالا انداخت و تو دلش گفت(اینم مثل جدش ترسو مثل پدر بزرگش یه بازنده و مثل پدرش یه بی دست پاس... نمیتونه منو کنار بزنه)
لی: قبوله مرد جوان ساعت و تاریخ ازمون رو بعدا اعلام میکنم
کوک  خواست چیزی بگه که ناگهان در با شتاب باز شد و جیهوپ یونگی و جیمین وارد سالن شدن
~کیم جانگ کوکککککککک

کوک با دیدن اون ها حسابی تعجب کرد اما سریع به خودش مسلط شد
÷لعنت به همتون.... من جئونم جئون
کوک اروم غریید و با با استفاده از سرعتش جلوی تهیونگ  شوک زده ایستاد بوسه سریع و سطحی به لبای تهیونگ زد و در گوشش با صدای بمش گفت
÷خونه میبینمت ددی
و بعد سریع محو شد
----------------------

*نمای بیرونی کلبه




*نمای داخلی کلبه

اروم از نردبان چوبی بالا رفت و در کلبه کوچیک رو باز کرد کمی مکث کرد و کامل اطراف رو برنداز کرد و بعد سریع وارد شد نمیدونست چقدر وقت داره!! فقط میدونست ممکنه  هر لحظه گیر بیوفته
به سمت قفسه معجون ها رفت و اونجا  دقیق چک کرد هر چند اگه تعجب و حیرتش رو از دیدن بعضی از معجون های قدرتمند نادیده بگیریم
کمی اون طرف نر توی قفسه کوچیک  کتاب سرک کشید و بعد روی میز کار چیزی توجهش رو جلب کرد

دو تا دفتر  که از یکیشون که عکس ماه روش داشت نیرویی به شدت قدرتمند و منفی ساطع میشد جیهو میدونست دست زدن به اون دفتر درست نیست پس بی معطلی  سراغ دفتر دوم رفت و اونو باز کرد
کتابچه کوچیکی که با طرح روش کاملا مردونه به نظر میومد
هوفی کشید و موهای بلندش رو پوشت گوشش فرستاد صندلی  ای که نزدیکش بود رو برداشت و  روش نشست تا کتابچه رو بخونه....
-------------
۱۰❥︎march❥︎1723
مادرم همیشه میگفت عشق مثل یه بیماریه که تو ی هر کس یجوری ظاهر میشه....
یکی بد بین میشه
یکی مهربون میشه
یکی هم مثل من از تمام داشته ها و نداشته هاش میگزره تا به اون برسه
من هر کاری میکنم تا به اون برسم☺︎︎

۱۸❥︎march❥︎1723
بهم بگو چجور دوم بیارم؟؟!!!
در حالی که هر نفسی که میکشم چهره اون از جلوی چشمام کنار نمیره.....
پدرم میگه قرار نیست بهم برسیم...
شاید اون هیچ وقت نفهمه انقدر دیونه توام که حتی حاضرم از مقامم از خانواده ام و از هر چی که دارم بگزرم

۲۰❥︎march❥︎1723
دوست داشتن آدما ربطی به کنار بودنشون نداره
دقیقا عین من تو......
خیلی ازم دوری ولی چرا اینقدر جلوی چشممی؟!

۲۵❥︎march❥︎1723
دنیام تغییر کرده......
قبل از تو بعد از تو!!!!
شاید باور نکنی! اما از وقتی که قبول کردی دنیای منو رنگ کنی از وقتی قبول کردی که به جای من هم نفس بکشی حس میکنم زندگیم تمام مدت جای خالی تو رو توی خودش داشته و من نفهمیدم
11❥︎August❥︎1726
  آنقدر غرق پرستیدنت شدم که یادم رفت کی هستم!!!!
بعضی شبا وقتی بهم میگی از اینکه چیزایی که داشتم رو دور ریختم پشیمون نیستم؟؟!
و منی که فقط نگاهت میکنم و روی لب هات مهر سکوت میزنم
حالا که داریم بچه دار میشیم میخوام بدونی که هیچ وقت از اینکه بار های روی دوشمو پایین ریختم تا به سمت تو پرواز کنم پشیمون نیستم......

31❥︎ August❥︎1726
برگ های زرد از درخت پایین میریزند
و حالا نوبت ماعه......
زوده..... خیلی زوده
دلم میخواست بزرگ شدن پسر کوچولوم رو ببینم....
اما حالا فقط میتونم با قلب دومم ترکش کنم...
اما.......
میخوام تو رو بزارم کنارش....
بهم قول بده مراقبش باشی!!!!
بهش نشون بده که چقدر دوستش داریم

31❥︎ August❥︎1800
بابا! مامان!!
دفترچه همچی رو بهم گفت....
میدونم که داری منو میبینید.....
دوست دارم....

10❥︎ October❥︎1800
تنهام!!!
میتونم باهات درد دل کنم؟
اونا مامان بابامو کشتن....به خاطر من
این خیلی درد داره.....
ولی من میخوام انتقام بگیرم!!!

۲۰❥︎ October❥︎1800
عزممو جمع کردم....
برای انتقام نه!!!!
برای بهتر زندگی کردن!!
دیشب خواب مامان بابامو دیدم....
اونا کنار هم خوشحال بودن....
منم میرم دنبال علاقه هام...
جادو کردن،سفر کردن، شایدم کسی رو پیدا کردم که بهش عشق بورزم همنجور که مامانم به بابام عشق می‌ورزید.....

۲۰❥︎ October❥︎1808
یه روح کوچولو پیدا کردم!!!
یدونه از اون فوضولاش.....
انگار خبر زنده موندنم به گوش همشون رسیده...
فکر کنم راجب کتاب هم میدونن!!!
یه روح فرستادن تا ببینن چی به چیه...
خنده داره!
اگه اونا اینجور میخوان.....
خب میزارم تلاش بی ثمر خودشون رو بکنن

۳۰❥︎ October❥︎1809
امروز بعد از مدت ها تعقیبش کردم تا ببینم کجا میره....
فوضولی یا حس خطر؟؟
به هر حال دوست دارم ببینم اطلاعاتی که داره رو به کی میده......

۹❥︎ November❥︎1809
هنوز هم فکرم درگیر اون شبه....
همون شب که تعقیبش کردم و متوجه شدم اون پیش خواهرش می‌ره تا اطلاعات بده...
بر خلاف خودش خواهرش جسم داشت(روح نبود)
یکم عجیب بود اما چه اهمیتی داشت
صمیمیتی که بین اون ها بود از صد فرسخی هم تابلو بود....
اما چیزی که ذهن منو درگیر کرده چیز دیگه ای!
اون به خواهرش گفت منو دوست داره؟!!!
هنوزم تو شوک حرفشم.....
هیچ وقت نمیتونم نگاه خواهرشو از ذهنم پاک کنم....
خوب یادمه نگاهش یچی فراتر از نگاه خواهرانه بود نگرانیش فراتر از نگرانی یه خواهر بود انگار قلبش رو ازش گرفته بود یه چیزی توی اعماق وجودم میگفت این چقدر مشابه اون احساسیه که پدرم موقع از دست دادن مادرم داشت...همون موقع که پدر بزرگم با ازدواج اون دو تا مخالفت
کرد......

۳❥︎ Desember❥︎1810
جلوم نشست و از همه چیز گفت.....
از اینکه چجور فهمیدن پسر جئون جانگ کوک زندس و چجور فهمیدن که دارم یه کتاب مهم مینویسم....
بهم گفت که اول برای نابودی زندگی من اومده بود ولی حالا میخواد  زندگی منو از نو بسازه
و من فقط خیره به چشماش بودم تا فقط اثری از دروغ پیدا کنم اما همش حقیقت بود....
هیچ چیز جز حقیقت محض توش پیدا نکردم
شاید بهش یه فرصت دادم....

۳۰❥︎ Desember❥︎1810
وقتی کنارمه حس بهتری دارم....
اما مثل بابام باید از کتاب مهم بگزرم...
توی جنگل سیاه مخفیش کردم تنها کسی که میتونه پیداش کنه یه نفر از خون جئون هاست..

۱۶❥︎ Desember❥︎1813
مامان! بابا!
دلم براتون تنگ شده....
خیلی دوست داشتم اینجا باشین تا نوه خوشگلتون رو ببینید....
اون خیلی نازه...
بابا شدن حس خوبی داره :)

۸❥︎ July❥︎1814
اون اولین قدمش رو برداشت....
وقتی داشت می‌افتاد من بغلش کردم...
خیلی حس خوبیه!!
اشکام بند نمیاین.....
بابا کاش تو هم موقع سوقط کردنم منو بغل میکردی!
دلم برات تنگ شده :(

۱۲❥︎ July❥︎1814
باورمممم نمیشه!!!!!!!
اون بهم گفت بابا...
بابا تو هم منتظر بودی تا صدات کنم؟؟
متاسفم که نشد.....

۱۲❥︎ July❥︎1816
زندگی ما جئون ها رو با مرگ نوشتن؟؟
این کاراما با من فاکی چه مشکلی داره....
پسرم....
بابا و مامان دوست دارن...
متاسفم که مجبورم رهات کنم....
تو بدون ما در امانی....

۱۳❥︎ July❥︎1816
سلام....
نمیدونم باید چی بنویسم؟
اما میدونم قراره ازتون خواهش کنم مراقب امانتی من باشید.....
این دفترچه و این پسر کوچولو....
مراقبشون باش.... لطفاً!!!!!

۱۳❥︎ July❥︎1823
خوشحال باشم یا ناراحت....
گریه کنم یا بخنده ام.....
خوشحالم که شما رو داشتم...
خانواده ای که دارم دیروز بهم گفتن که من بچه خودشون نیستم و این دفترچه رو بهم دادن....
کامل خوندمش!!!
حداقل حالا میدونم کی هستم!!!!

۱۳❥︎ September❥︎1835
برعکس بابا و بابابزرگ علاقه زیادی به نوشتن توی تو ندارم......
اما گه گداری سراغت میام و خاطرات رو از اول میخونم!!!
گاهی هم توش مینویسم...
خب از کجا معلوم سرنوشت بچه من هم مثل من و بابام نشه....
تازه ازدواج کردم!
کنارش خوشحالم... ما با هم یه خانواده شادیم...
هر چند که اینجا به عنوان یه جادوگر زندگی میکنم....
اما قسم میخورم هیچ وقت یادم نره که اصلیت من چی بوده!!!!!

26❥︎ may❥︎1839
خیلی وقت بود فکر میکردم که قرار نیست وعضیت من مثل پدرم و پدربزرگم بشه.....
دیروز خیلی اتفاقی برای دیدن جیمین رفته بود.
دوست پسرش یونگی اونجا بود خواستم برگردم که صداشون رو شنیدم....
سر یه چیزی بحث میکردن؟ نزدیک تر که شدم متوجه شدم جنگ سر کتاب پدر منه!!!!!
لعنت بهش.....
اشکام نمیزارن خوب ببینم....
باید برم تا یه سفر محافظتی روی کوک بزارم...
شنیدی بابا؟؟
اسمشو عین بابا بزرگ گذاشتم!!!
گفتم که نمیخوام فراموش کنم چی هستم....
دفترچه رو میزارم کنارش.....
بابا مامان عاشقتن کوکی!!
بزرگ شو و انتقام همه ما رو بگیر......
-----------------
کتاب رو با بهت بست و همین که خواست از جاش بلند بشه صدای بم و اشنای کسی رو شنید
÷سرک کشیدن و خوندن خاطرات بقیه عواقب خوبی نداره نونا.....
📖📖📖📖📖📖📖📖
سلامممم🙂✋🏻
جیهو صحبت میکنه 😄
بلاخره فردا شب شد😅😂
هعی روزگار🤧انقدر خوشحال میشیم شما بهم پیام میدین میگین کی آپ می‌کنی🙂
حس اینکه یکی مشتاق پارت بعد فیکت باشه خیلی خوبه🙃
هوممممم سوال نظری انتقادی؟؟؟؟
بابت عشقی که بهش میدین ممنونم 😘
ووت فراموش نشه🙁
جیهو دوستون دارههههه🥺








            



                  
    

                      

Seguir leyendo

También te gustarán

54.2K 7.1K 34
🍷 فن فیک خون اشام🍷 🕯اسم داستان:Vampire 🕯ژانرها: رمنس/تخیلی/اسمات/فانتزی/ 🕯رده سنی:+۱۸ 🕯️ وضعیت آپ: نامعلوم 🕯نویسنده: جیهو 🕯کاپل ها: تهکوک/سپ...
3.7K 595 31
هۆگر بوون زۆر پیس ترە لە ئاشق بوون ئەتوانم بڵێم هۆگرت بووم🖤🌚
25.6K 5.5K 38
مینهو خوناشام نود ساله که طلسم شده و تنها راه شکستن طلسمش؛ نوشیدنِ خون شاهرگ معشوقشه تا جایی که معشوقش جونشو از دست بده. پس مینهو قلبشو قفل و زنجیر م...
26.9K 4.4K 39
اسم بوک^^عذاب شیرین عشق ژانر^^عاشقانه ♡امپرگ♡ومپایر♡اسمات♡تخیلی خلاصه همه ی مادر بزرگای مهربون درمود خوناشاما تعریف میکنن ولی مادر بزرگ کوک اینجوری...