اروم اروم از پله ها پایین امد تا به در برسه
÷ای بابا امدمممم....
همینجور که از نبود جیهو و غیبت ناگهانی تهیونگ غر میزد درو باز کرد....
با باز شدن در متوجه هیونگای عزیزش شد
پس با خوشحالی به طرفشون رفت و به اونا رو به اغوش کشید
یونگی همینجور که تو اغوش کوک له میشد خندید گفت
+کی برگشتی خرگوش عظله ای....
کوک از یونگی فاصله گرفت و جیمین هم کوتاه بغل کرد
÷همین امروز صبح برگشتم.... بیاین تو بشنین من میرم یه چیزی برای پذیرایی بیارم...
دوان دوان به سمت آشپزخونه رفت و سریع به سمت کابینت خوراکی ها خیز برداشت...
÷بزار ببینم اینجا چی داریم...
همینطور که با علاقه خوراکیا رو نگاه میکرد و چند تاشون رو هم جدا کرد تا به هیونگاش بده صدای هوسوک اون از جا پروند
•کوک
با ترس به پشت چرخید
÷ترسوندیم جی هیونگ
جیهوپ که از این طور مخفف شدن اسمش متنفر بود حرصی لب زد...
•یادت باشه اون دو تا یچیزی میدونن که ما نمی دونیم...
÷خب من اصلا نمیفهمم چرا باید بفهمم بین اونا چی بوده...
•کوک بالا برات گفتم چرا... اما
انگار تو توی هپروت سیر میکنی مگه نه؟؟
کوک چشم چرخوند و خوراکی ها روی کابینت ریخت و دست به سینه رو به جیهوپ ایستاد
÷خب الان دوباره بگو؟
•نکنه یادت رفت چطور خون اشام شدی کوک؟؟ به یاد بیار که سوفیا چی میگفت!! نمیخوای درباره گذشته خودت بدونی.... نمیخوای بدونی چطور همه کسایی که عین تو بودن مردن... نمیخوای بفهمی چرا موجودات ماورایی اینقدر با هم دشمنند؟ کوک یه نخ پیدا کردن راز گذشته فهمیدن گذشته اون دوتاس...
همین که کوک دهان باز کرد تا چیزی بگه صدای جیمین رو شنید
با بهت برگشت و نگاهش کرد اما سریع خودش رو جمع کرد (•داری گند میزنی کوک خودت کم کن پسر)
جیمین به طرف کوک امد و دست رو شونش گذاشت..
~حالت خوبه؟؟ رنگت پریده!!
کوک لبخند فیکی زد و اروم عقب کشید( از جیمین فاصله گرفت)
÷خوبم هیونگ فقط قلبم تیر کشید
کوک اروم بهونه همیشگیش رو گفت و ذهنش باز به سمت حرفای جیهوپ کشیده شد
جیمین که دید کوک به نظر اشفته میاد گفت
~اشفته به نظر میای؟
اوم ارومی از بین لب های کوک در رفت اما وقتی که متوجه شد که خیلی دیر شده بود...
اون حالا روی مبل روبه روی دو تا از هیونگاش نشسته بود و داشت بازخواست میشد
+تو جنگل سیاه اتفاق خاصی افتاده کوک؟؟؟
÷هیونگا اشفتگی من هیچ ربطی به کاری که میکنم نداره... مخم رفت بابا اروم باشین
جیمین خندید
~متاسفم خودت میدونی که جنگل سیاه چقدر خطرناکه...
+کوک ما هیونگ تو هستیم خودت میدونی که چقدر نگرانتیم
کوک نگاهی به جیمین و یونگی انداخت... شاید باید بهشون میگفت!
اما نه... باید خودش به تنهایی گذشته رو میفهمید به نظر کوک گذشته خودش هیچ ارتباطی به جیمین و یونگی نداره... شاید هوسوک اینو داشت از روی تنفر میگفت.. تنفری که سوفیا تو دلش انداخته بود....
بی حواس سرتکون داد و سعی کرد یه دلیل قانع کننده پیدا کنه تا هیونگاش رو بپیچونه
کوک- شما میدونید که تهیونگ جیهو کجان؟؟
یونگی به جایی دیگه نگاه کرد دقیقا مثل وقتایی که میدونست و اما حرفی نمیزد و جیمین تو فکر فرو رفته
چند ثانیه به سکوت گذشت تا اینکه جیمین گفت...
~تهیونگ با جین و نامجون رفتن تو10000 مین گردهمایی خون اشاما...
÷چی؟؟
~خب این گردهمایی معمولاً برای گرفتن تصمیمات مهمه که هر چند وقت شکل میگیره و رئیس قبلیه ها با خانودشون در اون شرکت میکنن
کوک ابرو بالا انداخت و گفت
÷و برای چی الان این گردهمایی تشکیل شده؟؟..
جیمین بدون فکر گفت
~خب برای انتخاب همسر برای چند تا پسر ان رئیس قبیله
یونگی اب دهنش قورت داد و برای اینکه گند جیمین جمع کنه... گفت
+که البته ایندفعه نوبت تهیونگ ما نیست
جیمین که با حرف یونگی انگار تازه به گندی که زده بود پی برده بود با نگاه(تو که بیشتر گند زدی توش) به یونگی نگاه کرد
کوک که از درون در حال اتیش گرفتن و خود زنی بود اما از بیرون خیلی لیرکس به نظر میرسید...
همه خوب میدونستن کوک چقدر روی تهیونگ حساسه...
کافیه حرف ازدواج اون بیاد اون وقت معلوم نیست چی میشه.. شایدم مثل دفعه قبلی کوک دست به کار احمقانه زد...
کوک اروم از جاش بلند شد که جیمین با هول گفت
~اروم باش کوک... لطفا بشین تا حرف بزنیم هوم
کوک لبخند فیکی زد و دندون های نیشش رو بیرون انداخت تا مثلا ادای اروم بودن رو در بیاره
+من خوبم هیونگا میرم که براتون نوشیدنی بیارم..
با سرعت خون اشامیش جمع هیونگای نگرانشو ترک کرد و خودش رو به اتاق جیهو نوناش که توی طبقه دوم و اخر راهرو بود پرت کرد...
درو بست تا از بیرون نرفتن صدا مطمئن بشه و با عصبانیت شروع به گاز گرفتن لبش کرد
÷جیهوپ بیا...
جیهوپ که با نگرانی احظار شد متوجه شد که اگه کوک رو راجب اون مراسم مهم توجیه نکنه مطمئن قراره بدبخت بشه... پس اول سعی کرد ارامش خودش رو حفظ کنه.. نصیحت کردن کوک فایده نداشت اون باید کمکش میکرد و در همون حال مراقب میبود...
•میخوای چیکار کنی کوک
وقتی مزه خون رو حس کرد دست از گاز زدن لب خودش برداشت.. و با یه نیشخندی که حاصل از فکر ایجاد شده تو سرش بود مستقیم از جیهوپ رد شد و به سمت قفسه معجون اماده رفت...
•کوک باتوام نقشت چیه؟
کوک همون طور که به قفسه نگاه میکرد و نوشته روی تک تک معجون ها رو نگاه میکرد تا معجون مورد نظر خودش رو پیدا کنه لب زد...
÷صبح جیهو نونا گفت بهش اعتراف کنم اما من انقدر محو خیالت الکیم بودم که نفهمیدم.... حالا تو اون مراسم کوفتی دارن زنش میدن و من مثل احمقا نشستم اینجا دست گذاشتم رو دست
•کوک متوجه ام چی میگی اما بهم بگو الان میخوای چیکار کنی
کوک یکی از معجون ها رو که روش نوشته بود مرکب هشت پا برداشت و به سمت میز کار رفت
یکی از کاسه ها رو برداشت و کمی معجون داخلش ریخت و بعد گل بابونه رو هم بهش اضافه کرد و شروع به هم زدن اون کرد
جیهوپ اب دهنش رو قورت داد و با بهت نگاهی به کوک میکرد که با جدیت معجون خنثی کردن قدرت رو درست میکرد
این معجون خیلی قوی بود جیهوپ میدونست کوک این معجون رو از کجا یاد گرفته از تو اون دفترچه.... و مطمئن بود اگه به کتاب اصلی میرسید چیز هایی که یاد میگرفت فرا تر از باور خواهد بود....
•کوک منم کمکت میکنم.... بهم بگو میخوای چیکار کنی
کوک کمی اب توی معجون مشکی رنگ ریخت و گفت
÷میخوام برم تو اون مراسم
•خودت خوب میدونی که اگه بری اونجا دردسر میشه... اول اینکه فرض بگیرم اونا فکر کنن تو از اول خون اشامی بودی و خاندان کیم قانون شکنی نکردن و یه موجود جادویی اونم یه چند رگه رو تبدیل نکردن... دوم تو چون تا حالا ازمون خون اشام بودن رو ندادی این حق نداری که اونجا باشی کوک.... اگه بری اونجا قطعا مجبورت میکنن اون ازمون خطرناک رو انجام بدی
÷هیونگ من میدونم دارم چیکار میکنم پس یه لطفی کن یا کمکم کن یا جلو راهم نباش...
کوک این رو با قاطعیت گفت و باز از جیهوپ رد شد تا به طرف قفسه مواد اولیه برع
جیهوپ که دید چاره دیگه ای نداره به کوک کمک کرد تا معجون هاش رو درست کنه
چند دقیقه بعد همچی اماده نقشه بود
÷هیونگ بابت کمکمت ممنونم اما لطفا به عنوان پشتیبان همینجا بمون و حواست به به یونگی و جیمین باشه....
جیهوپ میخواست مخالفت کنه اما با چهره جدی ای که کوک به خودش گرفت فقط سکوت کرد و حرفی نزد
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
بفرمایید این پارت ها برا جبران😀💜
و اممم ممکنه گیج شده باشین که یهو رفتیم آینده اما برای اینکه هیجان داستان باز زیاد بشه اینکارو کردم و قطعا فلش بک هم خواهیم داشت....