نیمه شب بود و شهر خاموش.
همهی کسایی که توی خونهی جونگکوک حضور داشتن در خواب ناز به سر میبردن.
البته همه بجز یک نفر!
سوکجین درحالی که قطرههای درشت عرق پوست رنگ پریدهاش رو مزین کرده بود زیرلب هذیون میگفت و توی خواب وول میخورد.
شوکی که با پرت شدنش توی دره و تا یک قدمی مرگ رفتن تجربه کرده بود، باعث شده بود کابوسهاش شدیدتر و واقعیتر بشن.
جونگکوک توی اتاقش بود که بیدار شد. خواست از توی پارچ کمی آب بریزه اما آخرین قطراتش رو قبل از خواب نوشیده بود.
فحشی زیرلب داد و بیحوصله بلند شد تا بره از تو آشپزخونه آب برداره.
پتو رو کنار زد و پاهای لختش رو روی زمین گذاشت.
طبق معمول دمپایی پاش نکرد و درحالی که با یک دست شکم لختش رو میخاروند وارد آشپزخونه شد.
وقتی لیوان خالی رو داخل سینک گذاشت، صدای نالههای ضعیف و کیتن گونهای توجهش رو جلب کرد.
گیج و منگ بود اما نالهها از اتاق سوکجین میومدن و نمیتونست نادیدهشون بگیره.
دستی به موهای شلختهش کشید و یکم چشمهاش رو مالید.
در اتاق باز بود و برای همین صدا ازش عبور میکرد.
با بیخیالی وارد شد و به جسم کوچیکی که لای پتو پیچیده شده بود و مشخصا داشت خواب بد میدید نگاه کرد.
اون لحظه تو مودِ "هیچی از دنیا نمیفهمم پس فقط کلهمو میخارونم" بود و با گیجی به دونسنگش نگاه میکرد.
باید میرفت و تکونش میداد؟
بعدش چی؟
بیدارش میکرد؟
آه چه کاریه. از اول باید همین کار رو میکرد دیگه.
یه زانوش رو روی تخت گذاشت و روی جین خم شد تا شونهش رو تکون بده. اما همون لحظه جین چرخید و پتو رو با خودش کشید. اینکار تعادلش رو بهم ریخت و باعث شد جونگکوک با اون هیکل و هیبت روی همستر ظریف و کوچولو بیفته.
از اونجایی که آقای جئون هنوز لود نشده بودن، پس فقط عین پسرایی که صندلی اول کلاس میشینن و ادای زرنگا رو در میارن، چند بار پلک زد و به صورت غرق خواب جین نگاه کرد.
یا مریم مقدس..
چه مرگش شده بود؟
چرا دقیقا الان و تو همین لحظه، باید لبهای سوکجین سرختر از همیشه جلوه میکردن؟
خواست یه سیلی به صورتش بزنه که گیجی از سرش بپره اما حواسش پرت چیز دیگهای شد.
جین لبهای پف کردهی سرخش رو، عین گیلاسی که برای تزئین روی خامهی کیک میذارن، تکون داد و باعث شد کوک آب دهنش رو صدادار قورت بده.
نه، واقعا سیلی واجب شده بود.
امشب دفعهی دومی بود که به چهرهی سوکجین نگاه میکرد.
البته اگه میخواست صادق باشه باید بجای فعل ٬نگاه کردن٬ واژهی ٬محو شدن٬ رو بکار میبرد.
قطرههای عرق عین شبدرهای تابستونی روی پوست رنگ پریدهی جین نشسته بودن.
آرنجش رو کنار بدن دونسنگش گذاشت تا بلند بشه که پورنی که دیشب دیده بود به طرز عجیبی توی ذهنش استارت خورد.
خوب میدونین،
چیزه،
پوزیشنشون یکم چیز بود،
اوممم،
عجیب؟
جونگکوک بازوهای عضلهایش رو دو طرف بدن کوچیک جین گذاشته بود و انگار میخواست درجا توش فرو کنه.
سرش رو تکون داد که یه بوی خوش زیر بینیش پیچید.
همون رایحهی تازه و مدهوش کنندهای بود که چند دقیقه پیش میخواست بخاطرش به خودش سیلی بزنه.
لعنت بهش.
بدن جین کارخونه عطرسازی بود؟
چرا باید عطر تنش انقدر خوشبو باشه؟
آروم صورتش رو تو گردن پسر کوچکتر فرو کرد و بینیش رو به گلوش مالید.
همممم...خیلی...خوب...بود.
سو فاکینگ گود!
نفهمید چطور شد که زبونش رو روی رگ ظریف گردن جین کشید و لیسی به پوست سفیدش زد.
اوه خدا..
اوه فرشته..
مثل بچهای که کار بدی کرده و عذاب وجدان داره به بدن غرق خواب جین نگاه کرد.
یه دقیقه وایسا،
اصن چرا باید عذاب وجدان داشته باشه؟
مگه سوکجین مال اون نبود؟
مگه تامالاختیارش جونگکوک نبود؟
پس ناراحتی و این حسای مذخرف چی بودن دیگه؟
مطمئن از اینکه صددرصد حق با خودشه، با لبهاش گاز آرومی از اون گردن خوش عطر و هوس انگیز گرفت و زبونش رو بار دیگه روی رگ گلوش کشید.
دلش میخواست ادامه بده اما نالههای زیرلبی پسر کوچکتر مانع ادامه دادنش میشدن.
درسته.
برای همین اینجا اومده بود.
با بیمیلی خودش رو مجبور کرد از رو بدن موقهوهای پایین بیاد که موقع بیدار شدن بخاطر دیدن یه همچین غول عضلانیای سکته نکنه.
کنار تخت ایستاد و کش شلوار ورزشیش رو سفت کرد.
روی صورت دونسنگش خم شد و آروم تکونش داد.
بعد از اولین تکون، سوکجین با وحشت و نفس نفس بیدار شد و ترسیده به جونگکوک نگاه کرد.
کوک شیطون رو زیرلب لعنت کرد و به فکر این افتاد که هیچوقت جین رو شب با کسی تنها نذاره. اون احمق کوچولو اگه هرکاری باهاش میکردن عمرا متوجه نمیشد و این چیزی نبود که جونگکوک به عنوان یه هیونگ اجازه بده اتفاق بیفته.
با انگشت شصت و اشاره چونهی کوچیک و خوش تراش سوکجین رو گرفت و مجبورش کرد بجای اینکه مثل خنگا به اطراف نگاه کنه به چشمهاش خیره بشه.
_ ببین منو
جین آب دهنش رو قورت داد و به پسر بزرگتر نگاه کرد.
دو حالت بیشتر وجود نداشت.
یا جونگمین بود، یا جونگکوک!
+ ب-بله؟
_ داشتی خواب بد میدیدی. قرصاتو نخوردی؟
جین نیمخیز شد و به پشتی تخت تکیه داد.
هوا تاریک بود و مشخصا هیچ رنگ مویی هم قابل تشخیص نبود.
با دست به قوطیهای روی عسلی اشاره کرد.
+ نخوردم هیونگ. ممنون که بیدارم کردی.
از اونجایی که این اتفاق برای بار هزارم رخ میداد،
جونگکوک به راحتی فهمید سوکجین هنوز تشخیصش نداده. برای همین لبخندِ به ظاهر اطمینان بخش و درواقع شیطانیای زد و احسنتی به شیطانی که روی شونهی چپش نشسته بود و افکار پلیدانهاش رو هدایت میکرد گفت.
_ جوجه؟
سوکجین با چشمهای پاپی شکل و معصوم، درست مثل پسر خوبی که برای جونگمین بود، به جونگکوک نگاه کرد.
+ بله هیونگ؟
همینه.
آفرین جونگکوک.
آسونترین راه رو برای گول زدن این همستر خنگ پیدا کردی.
جونگکوک درحالی که تو کوچهش عروسی بود به دیوار تکیه داد و یه دستش رو توی جیب شلوارش گذاشت.
توی ذهنش همهش به خودش آفرین میگفت و هوشش رو تحسین میکرد.
اگه بهترین کار برای اینکه خودش رو بجای جونگمین جا بزنه، جوجه صدا کردن جین نبود، پس چی بود؟
وقتی موقهوهای خواست آباژور کنار تخت رو روشن کنه تا بهتر به هیونگش نگاه کنه، جونگکوک مچ دستش رو گرفت و بسمت شکمش پرت کرد.
_ میخوای کورمون کنی احمق؟
لعنت بهش؛
جونگمین که هیچوقت فحش نمیداد!
به خال زیرلبش زبون زد و دستی به گردنش کشید.
_ یعنی چیزه.. بگیر بخواب ببینم. مگه فردا دانشگاه نداری؟
جین مات و مبهوت به چهرهی جدی و اخمالوی جونگمین نگاه کرد. شما در جریان هستین دیگه، همسترمون با دیدن هر نسخه از دوقلوهای جئون اونها رو فقط جونگمین در نظر میگرفت!
+ ندارم هیونگ. فردا یکشنبهست.
_ عه؟ خب خوبه. بگیر بخواب پس.
+ هیونگی چرا انقد بداخلاق شدی؟
جونگکوک زبونش رو از داخل به لپش فشار داد و قدمی بسمت جین برداشت. با انگشت اشاره به سر دونسنگش ضربه زد و وادارش کرد بسمت دیوار نگاه کنه.
_ جوجه
مثل اینکه آقای جئون اونقدرها هم که فکر میکرد باهوش نبود.
آخه محض رضای خدا، با یه جوجه گفتن که نمیتونه جین رو گول بزنه. ناسلامتی اون پسری که هی احمق صداش میزد جزو زرنگترین دانشجوهای دانشگاه بود.
جین یه تای ابروی مرتبش رو با کنجکاوی بالا انداخت و گفت:
+ عجیبه. تو لباس نپوشیدی. منو میزنی. بداخلاق شدی. و یکمم شبیه جونگکوک رفتار میکنی.
_ اولا که بار آخرت باشه جونگکوک هیونگتو با اسمش صدا میزنی. دوما، خب که چی؟ داری میگی من-
یه صد آفرین باید به این حجم از خنگی جین گفت.
اگه فقط یه ثانیهی دیرتر دهنش رو باز کرده بود جونگکوک خودش رو لو میداد.
موقهوهای با هیجان توی حرف کوک پرید و جملهش رو قطع کرد:
+ فهمیدممم.. بدخواب شدی؟
فرشته رو شکر. (حتی اگه این شکر کردن بخاطر خنگی سوکجین باشه.)
جونگکوک نیشخند بیصدایی زد و سری تکون داد.
_ آره همون. حالا بچرخ به سمت دیوار و دراز بکش.
+ باشه، اما چرا؟
میخواست راجب کابوسهایی که سوکجین هیچوقت از محتواشون نم پس نمیداد اطلاعات بگیره. اما نمیشد این رو مستقیما بگه.
_ میخوام بگیرمت تو بغلم تا راحت بخوابی.
از اونجایی که جونگکوکی که خیلی شق و رق توی تاریکی ایستاده بود،
برای جین، جونگمین هیونگش بود، پس هیچ مشکلی وجود نداشت.
+ واقعا؟ هیونگی تو خیلی مهربونی. عاشقتم. مرسی که انقدر بفکرمی.
جونگکوک با دست اشاره کرد جین بچرخه و پوزخند زد.
_ حالا هرچی. زودتر بچرخ ببینم.
+ باشه. اما نمیشه نچرخم؟ میخوام مثل قدیما سرمو بذارم رو سینت. لطفااا..
فاک نه.
از فاصلهی نزدیک موهای مشکی و تیرهش اون رو لو میدادن.
بعدشم، چه تضمینی وجود داشت که عطر بدن جین دوباره دیوونهش نکنه؟
اگه این سری هم گلوی جین رو میلیسید کی پاسخگو بود؟
_ فقط بچرخ.
آنچنان محکم گفت که سوکجین عین یه توله همستر تو خودش جمع شد و بسمت دیوار چرخید.
+ چرخیدم؛ حالا بیا دراز بکش.
مو مشکی لیسی به لب پایینیش زد و روی تخت خزید. آروم بازوش رو دور کمر سوکجین انداخت و با لطافت بغلش کرد. انقدر جین کوچولو موچولو و ظریف بود که می ترسید اگه محکم فشارش بده استخوناشو بشکنه.
درحالی که تحیر توی چشمهاش موج میزد گفت:
_ کمر.. کمرت...
جین بدون اینکه برگرده جواب داد:
+ کمرم چی؟
_ خیلی باریکه..
جونگکوک گفت و فکر کرد: "اندامش مثل ساعت شنیه. کمر باریک و باسن پهن.. چرا تاحالا نفهمیده بودم؟"
+ اگه بخوای میتونی لمسش کنی.
جونگکوک چشمهاش رو باریک کرد و پرسید:
_ واقعا؟ مشکلی نداری که یکی دیگه لمست کنه؟
از اونجایی که پروانهها یکی یکی تو شکم جین درحال بال زدن بودن، پس نه، مشکلی نداشت.
+ فقط انجامش بده. من با دستای تو مشکلی ندارم هیونگ.
_ باشه.
جونگکوک گفت و انگشتهاش رو تو انحنای کمر جین فرو برد. حس عجیبی داشت. تا حالا هیچ بدنی به این نرمی ندیده بود. درواقع، همچین عضلههایی به این نرمی ندیده بود!!
انگشتش رو روی طول بدن جین امتداد داد و باعث شد نفس تو سینهی پسر کوچکتر حبس بشه.
_ تو که ورزش نمیکنی. چرا باید بدنت انقدر خوش فرم باشه؟
جین از خوشحالی پتو رو گاز گرفت و سعی کرد عادی جواب بده:
+ چو-چون من.. سالم غذا میخورم.
جونگکوک بدون اینکه متوجه باشه سرش رو بیشتر به گردن جین نزدیک کرد و تو فاصلهی نیم میلیمتری پوستش نفس کشید.
_ هرشب کل یخچالو درو میکنی بعد میگی سالم غذا میخورم؟
مو قهوهای معترضانه خواست بچرخه که حلقهی دستهای جونگکوک محکمتر شد.
_ هیششش.. تکون نخور.. بذار همینجوری بمونیم..
مو مشکی با سواستفادهگریِ تمام، دستش رو جلوتر برد و شکم پنبهایِ جین رو توی مشتش گرفت. پسر کوچولوش لاغر و ظریف اندام بود اما نه اونقدری که پوستش به استخونهاش بچسبه.
یعنی جونگمین هر وقت اراده میکرد میتونست به راحتی این همستر پنبهای رو تو بغلش بگیره؟
هه،
خیلی مسخره بود.
هیچوقت توی زندگیش دلیل اینکه چرا جین باهاش صمیمی نشد رو درک نکرد.
اینطوری نبود که اونها از بدو تولد از هم متنفر باشن، اما هیچ اتفاق قانع کنندهای هم برای اثباتش وجود نداشت.
تا جایی که یادش میاومد، سوکجین از بچگی فقط با جونگمین بود.
انگار که از بین اون و برادرش، فقط مین رو انتخاب کرده بود..
و این، به غرور پسر بزرگتر آسیب میزد.
<><><><><><><>
جونگمین:
از خواب بیدار شدم و بعد از یه دوش کوتاه، درحالی که با یه حولهی کوچیک موهام رو خشک میکردم دم در اتاق جونگکوک رفتم.
بهم گفته بود صبح زود بیدارش کنم تا برای تمرینش خواب نمونه.
دستگیرهی گرد و نقرهای رنگ رو چرخوندم و وارد شدم اما بجز یه تخت بهم ریخته و دمپاییهای جفت نشده چیز دیگهای نصیبم نشد.
سری تکون دادم و خارج شدم. اگه خودش زودتر از من بیدار شده و رفته بود باید حداقل یه پیامی چیزی بهم میداد. پسرهی کله خر.
بسمت اتاق جوجهم رفتم تا بیدارش کنم. حتی فکر کردن به صورت غرق خوابش هم باعث میشه لبخند بزنم.
جین موقعی که خوابه صد برابر کیوتتر از بیداریش میشه. بین لبهای صورتیش فاصله میفته و آب دهنش بالشت رو خیس میکنه. چشمهای درشتش هم بستهان و صدای نفسهای عمیقش مثل یه موزیک بیکلام روح آدم رو نوازش میدن.
جلوی در اتاقش که رسیدم به برگهای که مثل بچهها به در چسبونده بود نگاه کردم: «با لبخند وارد شوید.»
واقعا که بچهست. اگه نبود خوب میفهمید لبخند رو درخواست نمیکنن، بلکه به وجود میارن.
نگاهی به ساعت توی هال انداختم. هشت و پنجاه و نه دقیقه!
وقت بیدار شدن دونسنگ کوچولوم بود.
همونطور که رو کاغذش نوشته بود، لبخندی روی لبهام نشوندم و وارد شدم؛ اما به محض وارد شدن لبخندم از بین رفت.
اینجا چخبر بود!؟
جونگکوک توی تخت جین چیکار میکرد!؟
یا شاید بهتر بود بگم جین تو بغل جونگکوک چیکار میکرد!؟
وقتی جین توی خواب تکون خورد و محکم کمر لخت کوک رو چسبید و جونگکوک هم یه پاش رو روی هر دو پای جین انداخت، ابروهام از شدت تعجب به پیشونیم چسبید.
از کی تا حالا سوکجین کوچولوی من که از خوابیدن با جیکی انزجار داشت انقدر با برادرم صمیمی شده بود؟
عجیب بود که دیدن این صحنه انقدر خوشحالم کرد.
توی این بیست و یک سال تمام تلاشم این بود جوجهم و برادرم از همدیگه خوششون بیاد. دوست نداشتم بینشون هیچ کنتاکی باشه. دلم نمیخواست همیشه شاهد دعوا کردن و تو سرهم زدنشون باشم. من کوکجینی که مثل الان همدیگه رو بغل میکنن میخواستم و شاید امروز همون روزیه که به خواستم رسیدم؟
نگاهم رو روی بدنهای بهم قفل شدهشون چرخوندم. سوکجین یه پیراهن زرد لیمویی تنش کرده بود و جونگکوک هم لخت بود. موهای مواجش هم خیلی شلخته تو صورتش پخش شده بودن.
اوه خدایا؛
چطور این دو تا طفل معصوم (بجز جونگکوک) رو بیدار کنم؟
آروم آروم عقبگرد کردم و از اتاق خارج شدم.
مطمئنا من اون کسی نیستم که همچین آغوشی رو خراب میکنه.
<><><><><><><><>
جونگکوک:
طبق عادتم پتو رو بین پاهام گرفته بودم و دستمم دورش حلقه کرده بودم.
یه چیزی این وسط درست نبود. یادم نمیومد پتوم کی انقدر تپل مپل شده!!
یکم بیشتر فشارش دادم که یه صدایی داد. یه چیزی شبیه به "آخ"...؟
از کی تا حالا پتوها حرف میزنن!؟
به محض بالا اومدن ویندوزم یه پلکم رو از هم فاصله دادم.
هیچ پتویی درکار نبود. اون موجود نرمالویی که میچلوندمش همسترم بود!!
فحشی زیرلب دادم و دست خواب رفتهم رو از زیر سرش بیرون کشیدم.
با بیاد آوردن اتفاقات دیشب نگاه حرصیای به جین انداختم.
مهم نیست من چقدر برای اینکه به عنوان جونگمین رو تختش بخوابم تلاش کردم؛ سوکجین به همهی تلاشهام گوه زد.
اگه میدونستم لمس کردن کمر و پهلوهاش مثل قرص خوابآور عمل میکنه و در صدم ثانیه باعث خوابیدنش میشه عمرا بهش دست نمیزدم.
نیشخندی به خودم زدم.
بفرما جونگکوک، اینم نتیجهی نقشهی بی عیب و نقصت. رسما تو اومدی فقط بچه رو خوابوندی..!!
حوصلهی یه بحث سر صبحی رو نداشتم پس قبل از اینکه توله همسترم بیدار بشه از رو تخت بلند شدم.
_ هیونگ؟
سریع سرم رو چرخوندم که دیدم هنوز داره چشمهاش رو میماله و من رو ندیده.
قبل اینکه دستش رو برداره روی چشمای مشتاقش رو با دستام پوشوندم.
با لحن متعجبی که من رو یاد دیشب مینداخت لب زد:
+ چیزی شده؟ چرا دستاتو رو چشمام گذاشتی آخه؟
اگه الان جین نفهمه میتونم بعدا با جونگمین هماهنگ کنم که بهش چیزی نگه. فکر نکنم مجبور باشم حقیقت رو فاش کنم.
_ نمیخوام نگام کنی. لختم.
+ اع، خو عب نداره که هیونگی! از جونگکوک یاد بگیر؛ اون همیشه جلوی من لخته.
یعنی با جونگمین راجب منم حرف میزنه؟
جالبه.
_ دیشبم بهت گفتم جین، جونگکوک هیونگتو با اسم خالی صدا نزن.
شاید ناراحتش کردم که لبهای براق و صورتیش آویزون شدن. هرچند که مهم هم نبود.
+ خیلی خب، جونگکوک هیونگ. حالا خوب شد!؟
نیشخند رضایتمندی گوشهی لبم نشست.
_ آره. ازین به بعدم احترام هیونگتو نگه میداری. فهمیدی؟
+ بله هیونگی.
هه؛
اگه بتونم انقدر راحت به خواستههام برسم حاضرم هر از گاهی اینطوری نقش مین رو بازی کنم.
_ خوبه. امروزم باید غذای خونگی درست کنی برا همه. روشنه؟
+ نمیشه فقط برای خودم و تو درست کنم؟ جونگکوک هیونگ دستپختمو دوست نداره.
دوست ندارم؟؟
کی همچین مذخرفیو بهش گفته؟
_ تو درست کن، به بقیهش کار نداشته باش.
+ اما مواد غذاییمون تموم شده. نمیشه شب درست کنم؟ باید اول برم خرید.
با دست آزادم دستی به پیشونیم کشیدم.
_ خب احمق، چرا دیشب نگفتی از تو فروشگاه هرچی لازمه بخریم که الان مجبور نباشی این همه راهو دوباره بری؟
+ جونگمین هیونگ خوبی؟ دیشب من و جونگکوک رفتیم نه من و تو. اصن تو از کجا میدونی؟ کی بهت گفته؟
لعنت بهش.
از خواب که بیدار میشه مغزش عین ساعت کار میکنه اما شبا خنگتر از هر خنگی میشه.
_ الان فقط ساکت چشماتو میبندی تا من برم تو اتاق خودم، و تا اجازه ندادم بیرون نمیای.
دستم رو برداشتم و از تخت پریدم پایین.
میدونستم انقدر به حرف جونگمین اهمیت میده که چشماش رو باز نکنه.
به سرعت وارد اتاق خودم شدم و سرسری لباس عوض کردم. همین الانش هم به اندازهی کافی دیرم شده بود.
قبل از خارج شدنم از خونه، به جونگمینی که معلوم نبود کجاست تکست دادم.
به جونگمین: ساعت 9:23 am
"به جوجهت بگو میتونه از اتاقش بیاد بیرون."
«قبلش باید بگی دیشب چه اتفاقی بین شما دوتا افتاده.»
"بعدا راجبش حرف میزنیم. الان حواست باشه که تو بجای من اونجا خوابیدی."
«وات ده فاک جونگکوک!؟ داری گولش میزنی.»
پیام بعدیش رو بیجواب گذاشتم و گوشی رو روی صندلی شاگرد پرت کردم.
مگه چه اشکالی داره؟
بعضی وقتها گول زدن از احساسات آدمها محافظت میکنه.
شخصا جزو اون دسته کسایی بودم که حاضرن در ازای نفهمیدن یه مشت دروغ و زهرماری، بخشی از حقیقت رو نشنون.
دیشب هم هیچ اتفاق خاصی نیفتاد که بخوام از جین پنهانش کنم؛
البته هیچ اتفاقی بجز "یک چیز".
<><><><><><><>
جین:
دو روز از شبی که با مینمین هیونگم تو یه تخت خوابیده بودم گذشته بود اما هنوز نتونسته بودم خاطرهش رو از مغزم بیرون بندازم.
درواقع اون شب من یه کاری کردم.
یه کار بد.
البته تقصیر من نیست ها. تقصیر جونگکوکه!
دقیقا بعد از اون ماجرای خودارضاییش، همهش فکرای بزرگونه به سرم میزنه.
میدونین،
از اون فکرای بد بد..!!
اون شب وقتی دیدم جونگمین هیونگ داره پهلوهام رو میماله، خودم رو به خواب زدم.
نمیدونم چرا اما داشتم به وضوح چیزِ جونگمین هیونگو که به باسنم چسبیده بود احساس میکردم. دقیقا وسط پام بود.
برای همین هم خودم رو به خواب زدم! که هیونگ فکر کنه من خوابم و زودتر بخوابه. بعدشم همونطور که از پشت توی بغل گرم و بزرگش بودم، دستش رو که کمی شل شده بود و از خواب عمیقش حکایت میکرد بالاتر آوردم.
منظورم از بالاتر، یکم بالاعه،
یجورایی...فقط...تا...روی..سینهام...!!؟؟
خب چـــیـــــه؟؟
بهتون گفتم که تقصیر جونگکوکه!!
وگرنه منکه هیچوقت همچین افکار ناپاکی نداشتم.
اونموقع هم با ولع تمام دست جونگمین هیونگمو آوردم بالا و روی سینهم قرار دادم.
عاااه؛
لعنت بهش،
انقدر حس خوبی میداد که دوست داشتم جیغ بزنم.
بدن بیجنبهم زودتر از چیزی که فکرش رو میکردم به لمسهای جونگمین واکنش نشون داد و باعث شد زیر دلم بهم بپیچه.
دوباره همون حس آشنای لعنتی..!!
نوک عضوم بقدری تند تند نبض میزد که میتونستم قسم بخورم از ضربان قلبم هم تندتره!
فقط اگه جونگمین میفهمید چقدر دوستش دارم و حاضر میشد سینههام رو برام بماله عالی میشد. توی دورهای بودم که هورمونهام بهم ریخته بود و در حد فاک به چیزی نیاز داشتم که درد وحشتناکم رو از بین ببره. اما با کی یا چی، نمیدونستم.
طوری که انگار یه لامپ بالای سرم روشن شده بشکن زدم.
راهحلش رو پیدا کردم.
سکس!
همینه!!
باید با یکی سکس کنممم!!
باید برای خوابوندن میل جنسیم با یکی واقعنی میخوابیدم!!
اینجا هم که کره نبود،
مردم هم که از دم اوپن مایند بودن،
مامان هم بهم سفارش کرده بود تا میتونم دوست پسر پیدا کنم و...اهم اهم..!!
هیچ مشکلی وجود نداشت.
رسما هیچ مشکلی..
به ثانیه نکشید که لبهام برعکس شدن.
خب، راهحلش رو فهمیدم.
اما باید با کی انجامش میدادم؟
کی حاضر بود با پسری مثل من بخوابه؟
ای خدا،
اگه بقیه خوششون نیاد با یه پسر بخوابن چی؟
اونوقت ضایع نمیشدم؟
توی این شرایط فقط اسم یه نفر تو ذهنم رژه میرفت.
"الکساندر لایتوود"
<><><><><><><><><>
جونگمین:
هندزفری رو با دست توی گوشم جابجا کردم و درحالی که با دست دیگهم میلهی اتوبوس رو گرفته بودم گفتم:
_ بلندتر حرف بزن جیمین. اینجا خیلی شلوغه.
صدای بلندش، که بلندیش بخاطر کفری شدنش بود نه درخواست من، به گوشم رسید:
+ میــگــم که اون تالار لعنتی رو رزرو کـــــردم!! کیک رو هم سفارش دادم و منوی شامم تحویل سرآشپز دادم. خـــوبـــه!!؟؟؟
همون لحظه اتوبوس ایستاد و مردم بخاطر پیاده شدن همش از کنارم رد میشدن.
_ آره. دستتم درد نکنه. چند دقیقه دیگه باهات تماس میگیرم پسر. فعلا خداحافظ.
قطع کردم و منم عین بقیه پایین اومدم.
درواقع به ایستگاه نرسیده بودیم، خود اتوبوس دچار نقص فنی شده بود.
بدون اینکه برای درست شدنش صبر کنم، پیاده به راهم ادامه دادم.
هوا سرد و خنک بود و بخار از دهنم خارج میشد.
چند روز دیگه تولد جوجهم بود و تصمیم مهمی گرفته بودم.
میخواستم براش یه تولد بزرگ و مجلل بگیرم.
خب، البته اولش فقط قرار بود یه پارتی دوستانه باشه، اما وقتی با بچهها _جیمین، تهیونگ و جونگکوک_ مشورت کردم، جونگکوک گفت که نمیذاره جشنمون ساده باشه.
شونهای بالا انداختم.
حالا که اون انقدر پول داره و دلشم میخواد خرجش کنه، خب بذار بکنه.
گرچه که این وسط تمام برنامهریزیها و سفارش دادنها به عهدهی خودم بود.
اشکالی نداشت اگه خیلی خسته میشدم،
برای من مهم جینی بود که وقتی سوپرایزش میکردم عین بچهها خوشحال میشد و بغلم میپرید.
دوست نداشتم الان که دور از خانوادهست احساس دلتنگی بکنه یا حتی بخاطرش اشک بریزه!
جوجهی من توی شب تولدش باید فقط میخندید..!!
___________
سلام به همههه💗💜
اول اینکه مرسی از همهتون بخاطر حمایتها و عشق علاقهای که بهم نشون دادین. (مسیج بوردمو که خوندم اشک تو چشام جمع شد.)
دوم اینکه بابت پیگیریهاتون بابت آپ هم ممنونم. خیلی بخاطرش ذوق زدم. (منظورم کامنتای پارت قبله.)
سوم اینکه این پارت چطور بود؟
آمادهی تولد بیبی جینی هستین یا نه؟
قراره یکم دراما با چاشنی رمنس داشته باشیم.🥂
اونجایی که کوکجین تو بغل هم بودن یاد اون مومنتی که جونگکوک لخت جینو بغل کرده بود نیفتادین؟😂
و تا یادم نرفته، یه فیک کوکجینی دیگه داره تو اکانتم آپ میشه :>
از دستش ندین😇😇
مرسی که خوندین~