Broken pieces(vkook) (Complet...

By tthoneylemon97

229K 34.8K 13.6K

(فروپاشیده) کیم تهیونگ یه وکیل خشک و مقرراتیه که تمام زندگیش رو صرف کارش کرده و هیچ اعتقادی به عشق نداره! اما... More

Part 1💙
Part 2💙
Part 3💙
Part 4💙
Characters💙
Part 5💙
Part 6💙
part 7💙
part 8💙
part 9💙
part 10💙
part 11💙
part 12💙
part 13💙
part 14💙
season2 part 1🤍
S2 part 2🤍
S2 part 3🤍
S2 part 4🤍
S2 part 5🤍
S2 part 6🤍
S2 part 7🤍
S2 part 8🤍
S2 part 10🤍
S2 part 11🤍
S2 part 12🤍
S2 part 13🤍
S2 part 14🤍
season 3 part 1💜
S3 part 2💜
S3 part 3💜
S3 part 4💜
S3 part 5💜
S3 part 6💜
S3 part 7💜
S3 part 8💜
S3 part 9💜
Teaser💜
S3 part 10 (End)💜
A.S 1🧡
characters 2🧡
A.S 2🧡
A.S 3🧡
A.S 4🧡
A.S 5🧡
A.S 6🧡
A.S 7🧡
A.S 8🧡
A.S 9
A.S 10
A.S 11
A.S 12 (END)

S2 part 9🤍

4.1K 695 266
By tthoneylemon97

کریس با ناباوری به قرار منع تعقیب داخل پرونده خیره شد.
با عصبانیت و بدون در زدن وارد اتاق بازپرس شد:

_چرا؟چرا همچین قراری صادر کردین؟از اون آقای کانگ ترسیدین؟

بازپرس با اخم نگاهش رو به کریس دوخت و گفت:

_بهتره متوجه حرفی که‌میزنی باشی وگرنه به جرم توهین و افترا میدم بازداشتت کنن....اونم جوری که حالا حالاها نتونی بیای بیرون!

_پس به من بگین چرا؟

بازپرس ابرویی بالا انداخت و رو به چهره‌ی مستاصل کریس گفت:

_یعنی خودت واقعا نمیدونی چرا؟ تو فکر کردی اینجا با یه مشت ادم‌احمق طرفی؟ برداشتی با چند تا نوشته که اصلا مال تاریخهای دنبال هم نیستن به یه آدم تهمت میزنی؟ اونم کی !همسر خودت؟

_شما تو این فرصت کم اون دفترو خوندین؟

_نه!اما به اندازه ی کافی دیدم تا بتونم واقعیتو تشخیص بدم.

_من به این قرار اعتراض دارم!

_تو این حق رو داری که اعتراض کنی اما توصیه ام اینه که این کارو نکنی چون قرار نیست نتیجه عوض بشه!قبل اینکه چنین کاری کنی برو با خودت و وجدانت مشورت کن ببین این پسر مستحق این همه عذابی که بهش میدی هست یا نه!

کریس خواست چیزی بگه اما قبل اینکه کلامی از دهنش بیرون بیاد دندوناشو روی هم فشار داد و به سرعت از اتاق بیرون رفت!

_________________________________________

خودش هم نمیدونست دقیقا اونجا چکار میکنه! اما یه نیروی نامرئی دست و پاش رو بسته بود و اونو تا گالری کشونده بود!

پشت در اتاقی که میدونست جونگکوک اونجاست کمی این پا و اون‌پا کرد و بلاخره بعد از چند بار نفس عمیق دستش رو بالا آورد و چند ضربه ی کوتاه به در زد.

کمی طول کشید، اما وقتی در باز شد پشت در،جونگکوک با چشمهایی سرخ از گریه ایستاده بود.

تهیونگ حس کرد قلبش چند ضربان رو جا انداخت.نکنه جونگکوک از جلسه‌ی رسیدگی امروز خبر داشت؟ اما تهیونگ که تمام سعیش رو کرده بود تا هیچ بویی از قضیه نبره!

_سلام....

جونگکوک با صدای ضعیفی گفت و باعث شد تهیونگ به خودش بیاد و با قدمهای مرددی وارد اتاق بشه:

_سلام...خوبی؟

_خوبم!

جونگکوک کوتاه گفت و در رو بست.تهیونگ اما اخمی رو پیشونیش نشوند و با جدیت گفت:

(سخن نویسنده:میدونم نمیکنین اما برای حس فضای این قسمت میتونین آهنگ lost without you از Freya ridings رو پلی کنین! به حس منم موقع نوشتن نزدیک میشین)

_چرا گریه میکنی؟

_چیز مهمی نیست!

_چیز مهمی نیست و چشمهات از گریه ی زیاد ورم کرده؟

_گفتم مهم نیست.با فلیکس کار داشتی؟

جونگکوک با لحن سردی گفت و تهیونگ حس کرد با این سوال بهش فهمونده که فضولیش به تو نیومده!
صدای موزیک غمگینی از گوشیه جونگکوک توی فضای اتاق پخش می‌شد و سکوت رو میشکست.

Standing on the platform
روی سکو وایستادم
Watching you go
رفتنت رو تماشا می‌کنم

_نه....اومدم تو رو ببینم!

جونگکوک نفسش رو سنگین بیرون داد و گفت:

_بشین تا برات نوشیدنی بیارم

_نه...چیزی نمیخوام اگه خواستم خودم برمیدارم

جونگکوک بدون حرف روی صندلیش و مقابل بوم‌ نقاشی نیمه کارش از چهره ی جیمین نشست و نگاه سرخش رو به بوم دوخت.

کاش امروز تهیونگ رو نمیدید.امروز که اینقد قلبش سنگین بود!
موزیک همچنان ادامه داشت و جونگکوک دلش نمیخواست اونو قطع کنه و تهیونگ هم متوجه شد که یک آهنگ مدام داره تکرار میشه.

That I never thought how much I needed you
که هیچوقت فکر نکردم چقدر زیاد بهت نیاز دارم
I think I'm Lost Without You
من فکر می کنم بدون تو سردرگمم

بی اختیار بلند شد و سمت جونگکوک رفت. جونگکوک درست شبیه یه عروسک، مات زل زده بود به بوم و تهیونگ حاضر بود قسم بخوره اصلا نمیتونه تصویر مقابلش رو ببینه.

با اینکه لباسهاش از تیشرت ساده اش گرفته تا شلوار ساده ترش مشکی رنگ بودن اما بازهم توی نظر تیهونگ شبیه یه فرشته ی معصوم به نظر میرسید!

صدای موزیک دوباره افکارشو قطع کرد:

Feel like I can't breathe
احساس می‌کنم نمی‌تونم نفس بکشم
And nobody knows
و هیچکس نمی‌دونه
This pain inside me
این درد درون من
My world is crumbling
دنیام داره متلاشی می‌شه

_کوک...چی شده؟

جونگکوک تکون سختی سر جاش خورد....
کوک...
چه آوای دلنشینی از زبون تهیونگ....

_چرا اینقدر پریشونی ؟اگه میخوای گریه کنی گریه کن....

I just feel crushed without you
من فقط بدون تو داغون شدم

چشمهای جونگکوک که دوباره از اشکی نریخته شفاف شده بود بالا اومد و توی چهره ی تهیونگ نشست...برای کنترل گریه اش اینقدر به شقیقه هاش فشار آورده بود که حس میکرد تا چند ثانیه دیگه مویرگهای مغزش پاره میشن!

تهیونگ دلش می‌خواست تا این فرشته ی غمگین و شکسته رو توی آغوشش بگیره.میخواست سرش رو به سینه اش فشار بده و اونقدر موهای لطیف و کم پشتش رو نوازش کنه تا بتونه با خیال راحت هر چقدر میخواد توی آغوشش گریه کنه.
اصلا دلش می‌خواست خودش هم پا به پای جونگکوک اشک بریزه...

_کوک...خواهش میکنم بگو چی شده؟دارم نگران میشم!

_چرا؟

جونگکوک با صدایی لرزون از بغض به سادگی اینو پرسید.

That I never thought how much I love you
که هیچوقت فکر نکردم چقدر عاشقتم

موزیک که به این نقطه رسید جونگکوک دوباره تحملش رو از دست داد و اشک پهنای صورت بچگانشو پر کرد:

_چرا تهیونگ؟ چرا آقای کیم؟چرا برا من نگرانی؟منی که هیچ ارزشی تو این دنیا برا هیچکس ندارم...منی که حتی برای بچه ام قبری ندارم تا بالا سرش گریه کنم؟با این دل نگرانی‌هات میخوای چیو ثابت کنی؟ میخوای وجدانتو آروم کنی؟اصلا برا چی عذاب وجدان داری؟

_جونگکوک ....اصلا میفهمی داری چی میگی؟

_تهیونگ تو هیچ دینی به من نداری....اینقدر خودتو عذاب نده...من همه چیزو فراموش کردم...چیزی که سر من اومد نتیجه ی اعتمادم به یه نامرده....پس تو هیچ دینی نداری...

تهیونگ جلوتر رفت و شونه ی جونگکوک که از شدت هق هق می‌لرزید رو توی دستهاش گرفت اما جونگکوک به شدت دستهاشو پس زد:

_خواهش میکنم به هیچ دلیلی به من دست نزن....احساسات منو زخمی نکن...اینجوری‌‌...اینجوری فقط از خودم متنفر میشم....از این احمق قابل ترحمی که هستم....بهت گفتم هیچ دینی بهم نداری پس فقط برو.

شونه های تهیونگ از ناراحتی پایین افتاد. با صدای لرزونی گفت:

_میفهمی چی میگی؟داری در موردم اشتباه فکر میکنی جونگکوک...من به خاطر هیچ دین کوفتی ای کنارت نیستم....من فقط نگرانتم!

_چرا؟ چرا باید برا من‌ نگران باشی‌!؟منم یه موکل مثل بقیه ی موکلات!

_ما یه زمانی دوست بودیم جونگکوک....یه زمانی همکلاسی بودیم!الانم دوستیم...

جونگکوک سرش رو با تاسف تکون داد:

_دیگه برای نگران شدن خیلی دیره آقای کیم!همکلاسی قدیم...دوست جدید! تو هیچوقت به من به چشم دوستت نگاه نکردی!

تهیونگ تلخندی زد و با صدایی که از ناراحتی بم تر از همیشه شده بود گفت:

_خودت میگی دینی به گردنم نداری ولی به خاطر کوتاهی گذشته ام سرکوفتم میزنی! پس قبول داری که باعث و بانی وضع الانت منم....

جونگکوک پوزخندی زد. چطور تونسته بود فکر کنه که تهیونگ ممکنه حسی هر چند کم نسبت به اون ، غیر از یه همکلاسی قدیم داشته باشه؟ این تهیونگ فقط پر بود از عذاب وجدان!

_نه...منظورم این نبود...مقصر زندگی امروز من فقط خودمم!

_دیگه بسه جونگکوک!

صدای عصبی تهیونگ توی اتاق پیچید و باعث شد جونگکوک بدتر از قبل اشک بریزه.
تهیونگ با کلافگی دستشو توی موهاش کشید و شروع به راه رفتن داخل اتاق کرد:

_انقدر خودتو سرزنش نکن کوک...انقدر خودتو عذاب نده!تو میتونی همه چیزو فراموش کنی...تو باید فراموش کنی!

_گفتنش برای تو راحته! فکر کردی نمیخوام فراموش کنم؟اما بعضی چیزها رو نمیشه فراموش کرد! نمیشه فراموش کرد که امروز باید تولد ۷سالگی مینگیو رو جشن میگرفتم!باید حالا میبردمش براش لباس مدرسه میخریدم!کیف میخریدم....مداد و دفتر میخریدم!اون لحظه شماری میکرد تا بزرگ بشه و بره مدرسه ....چطور ازم میخوای این دردو فراموش کنم؟فکر کردی همه ی مسائل به همون راحتیه که تو ذهن تویه؟

تهیونگ حس کرد جریان برق سریعی از بدنش رد شد. خودش رو لعنت کرد که بدون اینکه بدونه موضوع چیه اینطور سرش داد زده و سرزنشش کرده.
جونگکوک سرش رو بین دستاش گرفت و روی زانوهاش خم شد .و صدای خواننده مثل یه سمفونی عذاب آور دوباره و دوباره توی مغز تهیونگ تکرار شد
F

eel like I can't breathe

احساس می‌کنم نمی‌تونم نفس بکشم
And nobody knows
و هیچکس نمی‌دونه
This pain inside me
این درد درون من
My world is crumbling
دنیام داره متلاشی می‌شه
I should never have
هیچوقت نباید
Let you go
می ذاشتم که بری

تهیونگ دستش رو جلو برد و گوشی جونگکوک رو از روی صندلی برداشت و آهنگ رو قطع کرد.کیف جونگکوک رو از روی زمین برداشت و مچ دستش رو بین دستهای بزرگش گرفت و کشید تا مجبورش کنه از روی صندلی بلند شه.

جونگکوک حتی نتونست فکر کنه که کجا میره فقط بی اختیار سمت تهیونگ کشیده شد و تهیونگ بی حرف اون‌رو سمت خروجی کشید.

وقتی جلوی ماشین تهیونگ رسیدن جونگکوک دستش رو به شدت از دست تهیونگ بیرون کشید.

_گفتم بهم دست نزن....معلوم‌هست داری چیکار میکنی؟

تهیونگ بی توجه در ماشین رو باز کرد و با صدای قاطعی گفت:

_سوار شو میبرمت جایی که میخوای!

جونگکوک متوجه حرف تهیونگ نشد و با اخم همونجور بهش زل زد اما تهیونگ دستشو روی شونه ی جونگکوک گذاشت و تقریبا اونو به زور روی صندلی نشوند و خودش هم بلافاصله سوار شد. جونگکوک با بی حوصلگی گفت:

_من حوصله ی هیچ جا و هیچ چیزی رو ندارم!

تهیونگ با حرص سمتش برگشت و گفت:

_تو به من اعتماد داری....داری دیگه نه؟ میدونم که داری!به من لعنتی....به من احمق بی فکر...به من بی احساس....من بی عاطفه..‌.اعتماد داری!پس کمربندتو ببند و محض رضای خدا ساکت باش و هیچی نپرس.

جونگکوک دیگه چیزی نگفت و همونطور که تهیونگ خواسته بود ساکت شد. تهیونگ وقتی مطمین شد جونگکوک دیگه قرار نیست لجبازی کنه ماشین رو به حرکت دراورد.

وقتی به آرامگاه رسیدن جونگکوک با ناباوری نگاهی به تهیونگ انداخت. تهیونگ بدون حرف ماشین رو پارک کرد و پیاده شد. جونگکوک هم شبیه بچه ای که می‌ترسه گم بشه سریع پیاده شد و دنبال تهیونگ راه افتاد.تهیونگ از گل فروشی نسبتا بزرگی که توی بخشی از حیاط آرامگاه قرار داشت یه دسته گل کوچیک و یه بسته عود گرفت و مجددا بدون حرف به سمت ساختمون اصلی حرکت کرد.
جونگکوک هنوز هم حرف نمیزد اما شرمنده بود!از حرفهایی که ساعتی پیش سرش فریاد کشید شرمنده بود!

وقتی مقابل قفسه هایی که بستوها داخلش قرار داشتن ایستاد جونگکوک نگاهش رو بالا آورد و به قفسه ای که عکسی از مینگیو داخلش قرار داشت نگاه کرد.تهیونگ به ارومی در شیشه ای قفسه رو باز کرد و دسته گل رو داخلش گذاشت و بعد از اون سه تا از عود ها رو از بسته در آورد و بعد از گذاشتنشون داخل جای مخصوصش اونها رو روشن کرد.

جونگکوک تمام مدت با نفسی سنگین و دیدی تار به حرکات تهیونگ‌ نگاه میکرد. بلاخره تهیونگ عقب اومد و کنار جونگکوک ایستاد:

_جیمین تمام سعیشو کرد تا بتونه خاکسترشو منتقل کنه کره....میدونست بلاخره یه روزی میخوای ببینیش...

تهیونگ با بغض گفت و جونگکوک زیر لب اسم مینگیو رو صدا زد.
نگاهش رو به بستوی زرشکی رنگ داد.
سهم مینگیوش از دنیا همین شده بود؟
فقط یه بستوی کوچیک؟
حس کرد چیزی توی قلبش فرو ریخت.
زانوهاش توان سر پا نگه داشتنش رو نداشت و به سختی با زانوهاش زمین خورد.

تهیونگ کنارش نشست و شونه های ظریف پسر رو توی دستهاش گرفت و اونو توی آغوشش کشید.صدای هق هق جونگکوک اونجا تلخترین صدایی بود که شنیده می‌شد.
شاید هم تهیونگ اینجوری فکر میکرد!

_تهیونگ....

_جانم....

_تهیونگ...پسرم....اون....اون خیلی کوچیک بود....اگه من نبودم....اگه من لعنتی تو زندگیش...پیدام نمیشد....اون الان یه جایی تو این دنیا زنده بود....تهیونگ قلبم داره آتیش....میگیره....توروخدا....بگو چی کار کنم تهیونگ....من باعث مرگش....شدم....تهیونگ دارم از غصه دق میکنم....یه کاری کنید....یه کاری کن....

اشکهای تهیونگ بی اختیار روی صورتش پایین میریختن و جایی لابه لای موهای لخت و مشکی رنگ جونگکوک ناپدید میشدن.

محکم تر جونگکوک رو توی آغوشش فشرد. این پسر زیادی رنج دیده بود. اون نباید حداقل در مورد مرگ مینگیو خودش رو سرزنش میکرد.
جونگکوک هیچ تقصیری نداشت.
تهیونگ‌ نمیتونست اجازه بده که برای مرگ مینگیو هم خودشو سرزنش کنه.
دستش رو پشت جونگکوک کشید و سرشو پایین برد تا لبهاش جایی دقیقا کنار گوشهای سرد جونگکوک قرار بگیرن.

نفسهای گرمش روی گوش و گردن جونگکوک پخش میشدن و لرز غریبی رو توی تنش پخش میکردن:

_تقصیر تو نیست کوک...هیچی تقصیر تو نیست عزیز دلم...آروم باش فرشته ی من...چقد دیگه میخوای بار همه چی رو تنهایی روی شونه های کوچیکت تحمل کنی؟ خودتو به خاطر ظلم یه نفر دیگه عذاب نده....اینقد گریه نکن...اینقد قلب منو آتیش نزن...داری با خودت چیکار میکنی؟

صدای بم و آرامش‌بخش تهیونگ با اون حرفای شیرین توی گوشهای جونگکوک پخش می‌شد و حس ناشناخته ای رو به وجودش تزریق میکرد. حسی مثل بی گناه بودن!؟

_من آوردمش....من آوردمش تهیونگ....من از اون یتیم خونه آوردمش بیرون...من آوردمش وسط زندگی نکبتیم...

زمزمه میکرد تا شاید دوباره تهیونگ انکارش کنه و تهیونگ ملایم تر از قبل مشغول نوازشش شد:

_هیششش...بسه دیگه کوک...گفتم تقصیر تو نیست...تو خواستی با محبتت به اون بچه زندگی بدی..کجای این بده؟تو فقط یه فرشته بودی که خواستی به مینیگو خانواده بدی....اینکه نشد تقصیر تو نیست کوک...لطفا آروم باش...

_نباید میاوردمش....نباید میذاشتم چشم کریس هیچوقت....بش بیفته...نباید...

همونطور که زمزمه میکرد توان خودش رو از دست می‌داد و تهیونگ متوجه شد که اون در حال بیهوش شدنه.

_کوک...

ترسیده صداش زد اما بدن شل شده اش توی آغوشش نشون میداد که از حال رفته.سریع پسر رو توی بغلش کشید.زیر لب خودش رو لعنت میکرد .با نهايت سرعتی که میتونست خودش رو به ماشین رسوند و جونگکوک رو روی صندلی نشوند.وقتی خم شد تا کمربند ایمنیش رو ببنده صورتش مقابل صورت پف کرده از گریه ی جونگکوک متوقف شد:

_نمی‌ذارم کوک...دیگه نمی‌ذارم بیشتر از این عذاب بکشی...قول میدم کوک...

آهسته خم شد و پیشونی جونگکوک رو به نرمی بوسید.

_________________________________________

تهیونگ نگاهش رو به قطرات سرم که به آرومی پایین میریختن دوخته بود.
فکرش این روزا زیادی مشغول بود و حس میکرد ناتوان تر از هر وقت دیگه ایه!
دلش می‌خواست با تمام توانش جونگکوک رو حمایت کنه اما انگار حالا خودش هم نیاز به حمایت و پشتیبانی کسی داشت!

پرستار جوونی پرده ی دور تخت رو کنار زد و جلو اومد تا علائم حیاتی جونگکوک رو چک کنه.
صورت رنگ پریده اش رو از نظر گذروند و دماسنجی رو گوشه لب جونگکوک گذاشت و بعد از چند ثانیه با اخم گفت:

_این که هنوز تبش پایین نیومده.

تهیونگ با نگرانی از جا پرید و گفت:

_خیلی حالش بده؟

پرستار همونطور که از کشو کنار تخت بسته ی پلاستیکی رو بیرون می‌آورد لبخند کمرنگی زد و گفت:

_این دستمالو در بیارید و با اب ولرم رو به سرد مرطوبش کنید و هر چند دقیقه یه بار رو صورت و پیشونیش بکشید تا من بگم دکتر وضعیتش رو چک کنه.

تهیونگ دستمال رو گرفت و سمت جایی که پرستار برای خیس کردن دستمال اشاره کرده بود رفت‌.
وقتی برگشت جونگکوک هنوز توی حالتی بین خواب و بیداری بود و ناله های ریزی از بین لبهای خشک شده اش بیرون میومد.

چقدر این چهره دوست داشتنی بود. چقدر پرستیدنی بود.
تهیونگ دوست داشت بشینه و ساعتها اون صورت معصوم رو تماشا کنه و از اون همه زیبایی لذت ببره.

لبه ی تخت نشست و به ارومی مشغول مرطوب کردن صورتش شد.

نگاهش لحظه ای سمت لبهای خشک و نیمه باز جونگکوک رفت.دستش بی اختیار از پیشونیش سرخورد و به نرمی دستمال رو روی لبهای ترک خورده اش کشید و وقتی جونگکوک لبهاش رو کمی جمع کرد. ناخودآگاه به حالت کیوتش لبخندی زد اما با قرار گرفتن دستی روی شونه اش مثل پسر بچه ای که حین یه خرابکاری بزرگ گیر افتاده باشه از جا پرید و به سرعت به عقب برگشت.

جیمین با لبخند کمرنگی اونجا ایستاده بود:

_سلام

تهیونگ که توقع نداشت جیمین بعد از تماس تلفنیش به اون سرعت برسه با حالت دستپاچه ای گفت:

_اوه...سلام...اومدی!

جیمین خنده ای کرد و دست جونگکوک رو بین دستهاش گرفت و با اخم گفت:

_چقدر داغه!

_تب کرده....میگن تب عصبیه!

_توقعشو داشتم

تهیونگ لبهاشو کمی جلو داد و با حالت تخسی گفت:

_ولی فکر نکن از اینکه جونگکوک رو بردم اونجا پشیمونم!

جیمین در حالی که موهای جونگکوک رو از پیشونیش کنار میزد ریز خندید و گفت:

_کار خوبی کردی....ازت ممنونم!

تهیونگ بی اختیار اخمهاش رو باز کرد و گفت:

_پس چرا تا حالا نبرده بودیش؟

_اشتباه کردم.بذار پای اینکه جراتشو نداشتم...

دستش رو سمت تهیونگ دراز کرد و گفت:

_دستمالو بده من بقیشو انجام میدم خسته شدی....

تهیونگ بدون حرف دستمال رو به دست جیمین داد. حقیقتا از اینکه با جیمین تماس گرفته بود پشیمون شده بود!
دوست داشت خودش تب جونگکوک رو پایین بیاره!
برای یک لحظه از فکری که از سرش گذشت چشمهاش کمی گرد شد و سرشو به شدت تکون داد تا افکارشو کنار بزنه!
این دیگه چه کوفتی بود؟!

_واقعا تصمیم دکتر پیل برای اینکه تو وکیل جونگکوک باشی بهترین تصمیم دنیا بود....خوشحالم که بهت اعتماد کردم و امروز اعتمادم بیشتر هم شد.

جیمین گفت و تهیونگ با شرمندگی لبخندی زد.با سکوت تهیونگ ،جیمین ضربه ای به شونه ی تهیونگ زد و گفت:

_بهتره دیگه بری...من هستم! نگران جونگکوک هم نباش مطمئنم با چند ساعت استراحت حالش بهتر میشه!

_من کار خاصی ندارم...میتونم بمونم!

_خستگی از چهره ات میباره و باور کن اصلا دلم نمیخواد یک ساعت دیگه باهام تماس بگیرن و بگن توام غش کردی و مجبور شم از هر دوتون پرستاری کنم!

تهیونگ خندید و بعد از خداحافظی از جیمین نگاه آخرش رو به جونگکوک انداخت و بر خلاف میلش به سمت خروجی راه افتاد اما هنوز چند قدمی دور نشده بود که سمت جیمین برگشت و گفت:

_راستی....جونگکوک با زانو زمین خورد...دکترش که اومد بگو زانوهاش رو چک کنه آسیب جدی ندیده باشه!

________________________________________

من بازم اومدم...
اومدم تا یکم از بار روی شونه هامو کم کنم....

اون همه نوشتم ميخوام قوی باشم اما با نزدیک شدن تولد مینگیو دیگه به هیچ عنوان جونگکوک چند روز پیش نیستم...

و بیچاره تهیونگ!
چقدر کنار من عذاب کشید!
از خودم متنفرم....
از اینکه اینقد شکننده ام!

باید دیگه تمومش کنم....
باید آزار دادن دیگرانو تمومش کنم!

تهیونگ امروز پر از عذاب وجدان بود
پر از احساس دین!
باید طوری رفتار کنم که اونم راحت تر بره دنبال زندگیش...
میخوام از این بندی که به زور منو بهش وصل کرده رها بشه!

یه رازی رو بهت میگم ولی قول بده این بار بین خودمون بمونه...

من هنوزم دوسش دارم!

هنوزم دیدنش قلبمو تکون میده!

هنوزم باعث میشه قلبم تند تند بزنه!

دستام بلرزه!

و حرفهام یادم بره!

اما دیگه بسه! این احساس یک طرفه باید تموم بشه!
این احساس باعث شده که تهیونگ عذاب بکشه...
باید رهاش کنم تا اینجوری در هم نبینمش...

الان بیشتر از هر زمانی وجودش تو زندگیم رو میخوام!

الان فهمیدم که تهیونگ آرامش واقعی منه!
چیزی که باعث شد امروز خودمو کنترل کنم تهیونگ بود....
وقتی برای پسر من اشک ریخت...
وقتی اونجوری با دستهای حمایتگرش بغلم کرد...
نوازشم کرد....
وقتی با اون حرفای قشنگش ذره ذره بهم آرامش داد‌‌....

آخ...
نمیدونی وقتی صدام میزد کوک قلبم چه دیوونه بازی ای در می‌آورد!

اما نمیخوام بهش تکیه کنم...
نمیخوام...
میخوام این احساس دین رو فراموش کنه...
باید هر دو زندگی کنیم!
و اون باید بدون من زندگی هدفمندی که داشت رو ادامه بده

_________________________________________

الله و اکبر چقد به موقع آپ کردم!😌

خب این پارت چطور بود آیا؟
دوسش داشتین؟
امیدوارم که داشته باشین😊

خیلیاتونم که فرمودین درگیر امتحاناتین!
طی طی براتون آرزوی موفقیت میکنه😍
خودتون رو زیاد درگیر واتپد نکنین و امتحانا رو بترکونین و بعد با خبرای خوب برگردین پیشم😍❤

راستی قشنگا...یه سوال
ایگنور نکنید پلیز مهمه برام!خیلی مختصر جواب بدین میونتون با فیک امگاورس چجوریاس؟

دیگه اینکه دوستون دارم عزیزای دلم❤
ماچ بهتون 😘

Continue Reading

You'll Also Like

91.5K 12.9K 18
+تو دلبری کردن ماهر بودی بلور...لب‌هایَت به کنار چشم‌های دلفریبت چطور دروغ میگفت که الان فقط شعله‌های نفرت رو درونَش می‌بینم؟ _چشم‌هایی که عاشقش شدی...
231K 33.7K 31
جونگ کوک یه لیتله و هیچکس جز افراد نزدیک زندگیش راجب این موضوع خبر نداره.. چی میشه اگه تهیونگ، هم اتاقی جدیدِ جونگ کوک از این موضوع باخبر بشه؟ کاپل:...
4.5K 599 37
و اما خَلَجان! نوشته ی عجیب و شوکه کننده ای از شَهی! داستان دو مامور که از هم متنفرن و حالا توی این ماموریت نقش دوست پسر هم رو دارن اما بمب اصلی ، رئ...
81.3K 9.2K 32
▪︎شکلات تلخ▪︎ رئیس جئون از دستیار دست و پاچلفتیش ناراضیه اما چی میشه که یه شب اون رو دوست پسر خودش معرفی کنه؟ _راستی این مردی که همراهته کیه جونگکوک...