توجه: خب، لازمه یه سری نکات رو یادآوری کنم. میدونم که تک تکتون قوهی تخیل قویای دارین، اما گایز، کرکترای این فیک ظاهرشون خیلی شبیه عکساییه که تو پارت معرفی گذاشتم. جین کوچکتره و قدش کوتاهتر، چون سنش کمتره و همینطور دلایل دیگهای که در ادامه خواهید فهمید.
***
همیشه لحظههایی در زندگیمون وجود دارن که ما رو توصیف میکنن. زندگیمون تا قبل از اونها کاملا متفاوته، و بعد از اونها هم همچنین..
*فلش بک*
پسر بچهی سه ساله با پوشک طرحداری که براش بسته بودن، گریهکنان بسمت مادرش دوید.
با مشتهای کوچیکش چشمهاش رو مالید و بعد به چهرهی منتظر مینجی زل زد.
_ مامّا.. هیونگی مجبولم میتونه با مینمین هیون باژی نَتونَم.
مینجی که توی آشپزخونه ایستاده بود و همزمان با پرستاری از بچهها غذا هم درست میکرد، جلوی پای تک پسرش زانو زد. موهای نرم و کرکی جین رو از روی پیشونیش کنار داد و با لبخند به کلوچهی شیرینش نگاه کرد.
+ چرا دوباره شلوار پات نکردی جینی؟ پاهات یخ میزنه ها.
پسر بچه با حالت حق به جانبی، پستونکی که توی دست چپش داشت رو داخل دهنش انداخت و دست به سینه شد. روش از مادرش گرفت و با لحن بچگونهاش گفت:
_ جینی شلبار دوس نداله. هیچکشم نمیتونه مجبولش تونه شلبار بتوشه.
مینجی از دیدن اون حجم از اعتماد بنفس بچگانه خندش گرفت.
+ خیلی خب، حالا بگو چی ناراحتت کرده.
پسرک پستونکش رو از دهنش درآورد و با چشمهایی که درشت شده بودن و ازشون معصومیت فوران میکرد به مادرش زل زد:
_ کوکی هیون رو بنداژ بیلون، اون به جینی میگه توتوله. جینی دوش داله بژنتش ولی زول نداله.
زن با مهربونی دستهای تپل و سفید فرزندش رو گرفت. مشکلات پسرهاش درست عین جثهی اونها کوچیک و ساده بودن.
+ ببین پسرم، تو و جونگکوک هر دوتون مثل سوسیس میمونین. فقط جونگکوک سوسیس هات داگه و تو سوسیس کوکتل. برا همینه که تو کوتاهتری. ولی اینکه عیبی نداره. نباید بخاطرش با هم قهر کنین.
سوکجین از مثال مادرش جا خورده بود. یعنی واقعا اون و هیونگهاش سوسیس بودن؟
_ پس چلا میگه چون توتولهام نباید با هیونم باژی تونم؟
مینجی دوست داشت به کودک سه سالهاش بفهمونه "چون تو فقط با جونگمین بازی میکنی و جونگکوک حسودی میکنه" اما پسرش کوچیکتر از این حرفها بود که متوجه منظورش بشه. پس فقط لبخند زد و گفت:
+ چون خیلی دوستت داره اینطوره میگه.
پسر کوچولو که ناف سفید و گردش بخاطر لباس کوتاهی که به تن داشت مشخص شده بود، مصمم گفت:
_ نداله.. جینی میدونه.. اگه دوش داش نباید اژیتم میتلد.
و بعد عین یه همستر تپل و سنگین راه خروجی رو در پیش گرفت. در حین رفتن هم لاستیکش بالا پایین میرفت و رونهای تپلش بهم مالیده میشد. و تمام اینها فقط باعث میشد مینجی با لبخند گندهای به اون نون خامهای نگاه کنه و سرش رو تکون بده.
*فلش فوروارد*
___________
روی پنجهی پاهاش ایستاد و قدبلندی کرد تا بتونه ظرف بستنی رو از دست جونگکوک چنگ بزنه.
_ بهم بدش دیـگـــــه.. دلم بستنی میخوادددد..
جیکی نیشخندی زد و ابرویی بالا انداخت.
+ اگه یه چیزی رو میخوای باید براش تلاش کنی.
با لبهای ورچیده شده به پسر بزرگتر نگاه کرد.
_ چطوری تلاش کنم وقتی تو قدت از من بلندتره؟
+ همیشه یه راه حلی هست..
مو قهوهای باز هم خودش رو کش داد اما نمیشد گفت که تلاشش موفقیتآمیز بود. ناامیدانه به ظرف بستنی شکلاتی نگاه کرد و حجم بیشتری از لبهاش رو آویزون کرد.
_ بدجنس..
جونگکوک بستنیِ توی دستش رو که همچنان بالا نگه داشته بود تکون داد.
+ زود باش.. نکنه تو واقعا یه همستر قد کوتاهی، هوم؟
پسر کوچکتر نگاه حق به جانبِ حسرت آمیزش رو به هیونگش داد.
_ نخیرم..
+ پس همهی بستنیها رو خودم تنها میخورم..
جین ناراضی پاش رو به زمین کوبید و با دستهای مشت شده عقب گرد کرد. راه اتاقش رو در پیش گرفت و در همون حین داد زد:
_ امیدوارم توی شکمت تبدیل به سنگ بشن.
***
با لطافت چند تقه به در کوبید و منتظر صدای جونگمین موند. وقتی پسر بزرگتر بهش گفت میتونه بره تو، دستگیره رو گرفت و داخل رفت.
بسمت مونارگیلی که پشت میز نشسته بود و عینک طبی جذابش رو به چشم داشت رفت.
جونگمین روی صندلیش چرخید و به دونسنگ کوچیک و کیوتش خیره شد.
+ جونم جوجه؟
جین دمپایی ابریهای صورتیش رو که یه کلهی خرگوش به عنوان تزئین روش داشت، روی زمین کشوند و خودش رو روی پای هیونگش انداخت.
_ عاااااه خداااااا.. دیگه دیوونه شدمممم.. (با حالت بامزهای به زیر گلوش اشاره کرد و ادامه داد) دیگه به اینجام رسیدهههه..
جونگمین پسرک رو روی پاش فیکس کرد.
+ کی اذیتت کرده؟
مو قهوهای اول به سقف و بعد به مین خیره شد.
_ شیطان اعظم، لوسیفر بزرگ..
جونگمین به نوک بینی دونسنگش ضربهای زد.
+ کی؟
_ تو میشناسیش..
+ نمیدونم..
_ اون با ما زندگی میکنه..
+ ولی در حال حاضر فقط من و تو اینجاییم..
_ بذار کمکت کنم، اون کاملا شبیه خودته..
+ فقط یدونه از 'من' توی دنیا وجود داره..
_ یااا.. مینمین هیــونــــگ..
مونارگیلی با لذت به دونسنگِ شیرینش خیره شد. گاهی وقتها دوست داشت برای دیدن این چهرهی نق نقو، پسر کوچکتر رو کمی، فقط کمی، اذیت کنه.
+ باشه، من معذرت میخوام. خب، حالا بگو جونگکوک چیکار کرده؟
_ اون بهم بستنی نمیده!
مین با شنیدن این حرف، ابروهاش رو بهم گره زد.
+ بلندشو بریم..
جین با قیافهای که ازش رضایت میبارید، از روی پای هیونگش بلند شد. دست داغ و بزرگ پسر بزرگتر رو بین دستهاش گرفت و هر دو بسمت در راه افتادن.
خوب میدونست که جونگمین ازش طرفداری میکنه و حقش رو از اون جونگکوکِ ظالم میگیره!!
وقتی توی هال رسیدن، با جونگکوکی مواجه شدن که روی مبل لم داده بود و تیوی نگاه میکرد.
مو مشکی نگاه سرسریای به برادر و دونسنگش انداخت، و روش رو برگردوند.
جونگمین به قل کوچکتر نگاه کرد.
+ چرا جینو اذیت کردی؟
جونگکوک کانال تلویزیون رو عوض کرد و روی مسابقهی فوتبالی که از شبکهی اسپرت پخش میشد توقف کرد.
_ منکه کاری نکردم.
جین از پشت مونارگیلی رو بغل گرفت و همونطور که خودش رو از هیونگش آویزون میکرد گفت:
× چرا، کردی.
مین دست جین رو گرفت و مجبورش کرد دقیقا کنار خودش بایسته.
+ اما جین میگه بهش بستنی ندادی جونگکوک. مامان جوری تربیتت کرده که کوچکتر از خودت رو برنجونی؟
جین، حتی با وجودی که مخاطب حرفهای مونارگیلی نبود، تند تند سری تکون داد و تایید کرد. دلش میخواست به افتخار حرفهای حقِ هیونگش کف بزنه.
جونگکوک بیخیال به تماشای فوتبال مشغول شد.
دوباره اون کوتولهی رو اعصاب رفته بود و جونگمین رو به عنوان وکیل وصیش آورده بود.
_ من قصد نداشتم بهش ندم، خودش بدون اینکه تلاش کنه بگیرتش سریع اومد پیش تو تا خودشو لوس کنه.
+ پس الان بهش بده..
جین به هیونگ مو مشکیش نگاه کرد. انقدر دلش بستنی میخواست که جونگکوک رو شبیه بستنی ذغالی میدید!!
× من هنوزم بستنی میخواممم..
جونگکوک به سوکجینِ تاینی پوزخند کجی زد.
_ ظرف خالیش توی سطل آشغاله.. بستنیها هم توی شکمِ من.
اوه..
خب جونگکوک کسی نبود که به حرفش عمل نکنه. وقتی میگفت همهش رو تنها میخوره، یعنی همهش رو تنها میخوره!
جین با شنیدن این جوابِ دردناک، جوری که انگار در شرف گریه کردن قرار داره لب ورچید.
جونگمین نگاه نگرانی به دونسنگش انداخت.
دست جین رو بین دستش گرفت و آروم فشرد.
به جیکی خشمگینانه خیره شد و با لحن محکمی لب زد:
+ همین الان جینو میبری بیرون و براش بستنی میخری جونگکوک. همین الان!
جونگکوک از روی مبل بلند شد و یک دستش رو توی جیبش گذاشت.
اتفاقا امشب واقعا حوصلهاش سر رفته بود، و چی بهتر از بازی کردن با یه همستر تپل و فسقلی؟
میتونست هرچقدر که میخواست اذیتش کنه، و دیگه جونگمینی هم در کار نبود تا طرفداری دونسنگش رو بکنه.
نیشخند کجی به برادرش زد و با ابروهای بالا انداخته شده گفت:
_ همین الان؟ اوکیه..
جین وارفته به مونارگیلی نگاه کرد.
این اصلا چیزی نبود که دوست داشت اتفاق بیفته.
اصلا نبود..
***
سریع حاضر شد و بعد از برداشتن گوشیش از خونه زد بیرون.
واقعا درک نمیکرد چرا جونگمین اصرار داشت تا حتما همراه جونگکوک بره؟
شونهای بالا انداخت و پلهها رو دو تا یکی کرد.
خوبیش این بود که توی فروشگاه میتونست هم طعم مورد علاقهاش رو بخره، هم یکم کوکی هیونگش رو پیاده کنه!!
آخرین پله رو که پایین اومد، نگاهش به جونگکوک افتاد. به بدنهی هیولاش تکیه داده بود و با دستی که توی جیب شلوارش بود، به اطراف نگاه میکرد.
آب دهنش رو قورت داد و سعی کرد به خودش بقبولونه این پسر اونقدرها هم جذاب نیست.
نگاهش رو به انگشتهای تتو شده و عضلههای جونگکوک داد و آروم و با طمانینه جلو رفت.
مو مشکی با دیدن دونسنگش که با اون هودی اورسایزِ صورتی و شلوار کتون سفید، شبیه یه مارشمالو شده بود، نیشخندی زد و تکیهاش رو از ماشین گرفت.
_ چه عجب! بعد از دو ساعت حاضر شدنت تموم شد..
جین ماشین رو دور زد و در رو باز کرد.
+ فقط پنج دقیقه طول کشید.
گفت و خودش رو روی صندلی نرم و گرم ولو کرد.
جیکی به تبعیت از پسر کوچکتر، در سمت راننده رو باز کرد و سر جای خودش نشست. بعد از بستن کمربندش، ماشین رو روشن کرد و استارت زد.
جین کمربندش رو بست و به پشتی صندلی تکیه داد. صاحبِ ماشین رو دوست نداشت، اما خودِ ماشین رو چرا.
وقتی توی راه فروشگاه قرار گرفتن، جونگکوک یه آهنگ لایت و آرامشبخش گذاشت و به جین نگاه کرد.
_ حیوون مورد علاقهات چیه؟
جین توی هوای گرم و لذتبخش ماشین نفس عمیقی کشید. شک نداشت که جونگکوک قصدی جز تیکه انداختن نداره. برای همین پیش دستی کرد و گفت:
+ تو اول بگو.. حیوون مورد علاقهات چیه هیونگ؟
جیکی بهاطر تصویری که توی ذهنش نقش بسته بود لبخند نصفه نیمهای زد.
_ تو
مو قهوهای حرصی به پسر بزرگتر خیره شد.
جیکی داشت مسقیما بهش میگفت حیوون!؟
+ نخیرررر.. این قبول نیست..
جونگکوک شونهای بالا انداخت.
_ منظورم همستر بود، و از اونجایی که تو بهش بیشباهت نیستی...
ادامهی حرفش رو خورد. به هرحال که مجبور نبود ادامه بده.
***
جین با گونههای فنجونیِ بالا اومده که در اثر ذوق زدگی گلگون شده بودن جیغ خفهای کشید.
+ اینجا خیلی خوشگلههه..
مو مشکی لبخند غرور آمیزی زد. اون جین رو به یه فروشگاه خیلی باکلاس آورده بود. میدونست قراره خیلی پیاده بشه، اما بدش نمیاومد پولهاش رو برای دونسنگش خرج کنه. اون هم به دلیل نامعلومی..
_ برو هرچی دوست داری بردار..
طولی نکشید که مو قهوهای بین قفسههای خوراکی ناپدید شد و فقط یک دقیقه بعد، با تعداد بیشماری تنقلات جلوی هیونگش ایستاد.
جونگکوک نیشخند محوی گوشهی لبش نشوند و خوراکیهای توی دست جین رو داخل یکی از قفسهها گذاشت.
پسر کوچکتر با لبهای برعکس شده گفت:
+ خودت گفتی هرچی بخوام میخری..
جیکی یکی از سبدهای خرید فروشگاه رو بیرون کشید و با چشم بهش اشاره کرد.
_ قراره خیلی خرید کنیم، بپر بالا..
جین ذوق زده کف دستهاش رو بهم کوبید.
یه وایستا ببینم، چرا اون مثل یه بچهی سه ساله رفتار میکرد؟
لطفا یکی بهش بگه نباید عقلش به شکمش باشه!!
پسرِ هودی صورتی با چشمهای درشت و شیشهایش از جونگکوک پرسید:
+ برم تو سبدددد؟ واقعاااا؟
با تاییدِ جونگکوک، جین عین بچهها از سبد آویزون شد تا سوارش بشه، اما هرچقدر تلاش میکرد، قدش کوتاهتر از اونی بود که بتونه موفق بشه.
درست مثل بچهها _بچههای لوس_ دستهاش رو بالا گرفت و به کوک اشاره کرد تا بغلش کنه.
+ بغلم کن بذار این داخل.. لطفااا..
مو مشکی پهلوهای نرم و پنبهایِ دونسنگش رو گرفت و بغلش کرد.
وقتی جین توی سبد نشست، جونگکوک پشتش قرار گرفت و خوراکیهایی که قبلا برداشته بود رو هم توی بغلش گذاشت.
_ خب، بریم بستنی برداریم؟
جین با لحنی که ذوق زده بودنش رو فریاد میزد گفت:
+ آره، بستنیِ توت فرنگی و عاممم.. اسمارتیز هم روش داشته باشه..
پسر بزرگتر به هل دادن چرخ دستی مشغول شد و نگاههای بعضا کنجکاو بقیه رو نادیده گرفت. بالاخره اینطور نبود که اون دو نفر تنها آدمهای دنیا باشن که اینکار رو انجام میدادن!!
جلوی فریزر که رسیدن، جونگکوک بستنی توتفرنگی و وانیلی برداشت و توی بغل پسر کوچکتر انداخت.
_ مقصد بعدی کجاست؟
+ لواااشکککک..
البته که مقصد بعدی قسمت خشکبار بود.
سوکجین به طرز احمقانهای برای چیزهای ترش جون میداد.
مو مشکی سبدِ حاویِ دونسنگش رو بسمت خشکبار روند و لواشک، آلوچه، و هر چیز ترشی که به چشمش میخورد رو داخلش انداخت.
داخل سبد جوری بود که فقط یک عالمه خوراکی میدیدی، با یه کلهی همستر که از لای خوراکیها بیرون اومده و به جلوش نگاه میکنه.
پای صندوق موقع حساب کردن، صندوقدار که دختر جوونی بود با خنده به اون دو پسر نگاه میکرد و حتی وقتی جونگکوک جین رو بغل کرد و بیرون آورد، احساس کرد نیاز به یه جیغ خفه داره.
چرا اون دو تا انقدر شبیه کاپلای گی بنظر میرسیدن؟
***
جین به صندلی عقب که پر از پاکتهای خوراکی بود نگاه کرد و ریز خندید. اندازهی یک سال هله هوله گرفته بودن.
+ کی میرسیم خونه؟ میخوام زودتر دستامو بشورم و همشونو بخورم.
جونگکوک پاش رو روی پدال گاز فشرد و سرعت ماشین رو زیاد کرد.
_ خونه نمیریم..
مو قهوهای سوالی گفت:
+ پس کجا-
_ وقتی برسیم میفهمی..
***
سوکجین به آسمون تمیز شهر نگاه کرد.
+ فکر نمیکردم نیویورک هم مثل سئول همچین جایی داشته باشه..
با وجود اینکه این خیلی دور از ذهن بنظر میومد، اما امشب به هر دو پسر خوش گذشته بود.
جونگکوک ظرف بستنی و یه پلاستیک از خوراکیها رو روی نیمکت چوبی گذاشت و به جین هشدار داد:
_ از لبهی پرتگاه فاصله بگیر دونسنگ، حفاظ نداره..
پسر کوچکتر به افراد دیگهای که عین اون نزدیک ایستاده بودن اشاره کرد.
+ من تنها کسی نیستم که نزدیکه، و حواسمم هست..
مو مشکی "هوم"ـی گفت و روی نیکمت نشست. ظرف بستنی رو باز کرد و قاشقهای پلاستیکی رو توش گذاشت.
_ اگه نگاه کردنت تموم شد بیا بستنیتو بخور..
جین تخص شدهاش ابرویی بالا انداخت.
+ الان نه، دلم میخواد به آسمون نگاه کنم..
پسر بزرگتر پا روی پا انداخت.
به پشت سر دونسنگش نگاه کرد.
هودیِ صورتیش گشاد، اما کوتاه بود.
_ هودیتو بکش پایین..
واقعا دوست نداشت بقیه باسن گرد و برجستهی همسترش رو ببینن!
جین سر به هوا "نوچ"ـی گفت.
قرار نبود به حرف جیکی گوش کنه!
_ گفتم اون هودیِ لعنتیتو بکش پایین سوکجین، باسنت معلومه!!
کوک دوباره هشدار داد. اما پسر کوچکتر باز هم توجهی نکرد.
مو قهوهای وقتی دید هیونگش با عصبانیت از روی نیمکت بلند شد، هول شد.
خم شد و سعی کرد لباس کوتاهش رو پایین بکشه، اما با بیدقتی و دستپاچگی بخاطر چهرهی خشمگین جونگکوک، پاش لغزید و سر خورد.
جونگکوک عصبانی نبود.
خب، حالا شاید یه کوچولو بود، اما انقدری نبود که جین رو بزنه.
اما انگار اون پسر بیش از چیزی که باید ترسیده بود.
سوکجین جیغ بلندی کشید و بسمت پرتگاه پرت شد.
تو اون لحظه زیر پاش چیزی رو حس نکرد و احساس کرد توی هوا معلق شده.
ترسیده به جونگکوکی که داشت به سمتش میومد نگاه کرد. انگار همه چیز رو اسلوموشن بود.
با خودش فکر کرد: "الان پرت میشی توی پرتگاه جین، غزل خداحافظی رو بخون."
وقتی با شدت پرت شد، ترسیده به پاره آهنهای کنده شدهای که دید چنگ زد و خودش رو نگه داشت. اون چند نفری که همون اطراف بودن، با وحشت بهش نگاه میکردن. انگار اونها هم منتظر یه اتفاق دلخراش بودن.
جونگکوک به سرعت بسمت جین دوئید و دستش رو براش دراز کرد.
با فریاد بلندی گفت:
_ دستمو بگیر جین.. زودباششش..
مو قهوهای تو اون لحظه به هیچی جز مردن فکر نمیکرد. اینجا آخر خط بود.
با گریه گفت:
+ نـ..نمیتونم.. الان میفتم..
جونگکوک فحشی زیر لب داد و خودش رو تا کمر خم کرد. دستش رو دراز کرد و جین رو گرفت. وقتی خوب فیکسش کرد، بدن لاغر و ترسیدهاش رو بالا کشید.
وحشت کرده بدن کوچیک جین رو توی بغلش کشید و هق هقهای بلندش رو، با چسبوندن سرش به سینهاش خفه کرد. بدنش رو محکم به خودش فشار داد و با لحن لرزونی گفت:
_ در حد مرگ ترسوندیم..
پسر کوچکتر که هنوز هم بخاطر اتفاق سریع و ترسناکِ چند ثانیه پیش توی شوک بود، جونگکوک رو بغل کرد.
قلبش تند تند میزد و هق هق میکرد.
***
جونگکوک در سکوت رانندگی میکرد. هنوز هم بخاطر اتفاق شوکه کنندهی چند دقیقه قبل بهت زده بود. فقط یک قدم تا از دست دادن جین فاصله داشت.
با انگشت روی چرم فرمون ضرب گرفت و به چهرهی غرق خواب دونسنگش نگاه کرد. سوکجین بدجور ترسیده بود و ازش جدا نمیشد. مجبور شده بود تا رسیدن به پایینِ اون مکانِ به ظاهر تفریحی، جین رو بغل کنه و در آغوش بگیره.
تمام مهارت رانندگیش رو بکار گرفته بود تا ماشین هیچ تکونی نداشته باشه؛ تا مبادا پسر کوچولوی غرق خوابش بیدار بشه.
باید اعتراف میکرد که ترسیده.
فاااک،
نه،
نیاز به اعتراف کردن نبود.
جونگکوک اون لحظه واقعا ترسیده بود.
برای اولین بار از اینکه چیزی رو از دست بده ترسیده بود!!
طوری وحشت وجودش رو گرفته بود، که حاضر بود صد نفر رو بکشه ولی اتفاقی برای پسرش نیفته..
هیچ اتفاقی!!
وقتی به خونه رسیدن، ماشین رو بدون سر و صدا پارک کرد و پایین اومد.
پلاستیکهای زیادِ خریدشون رو برداشت و بسمت پلهها رفت.
برخلاف اوقاتِ خوشی که توی فروشگاه داشتن، اتفاقاتِ بعدش واقعا دلهره آور بود.
رمز در رو زد و پلاستیکها رو گوشهای انداخت. در رو باز گذاشت و از پلهها پایین رفت.
کنار ماشین که رسید، در سمت شاگرد رو باز کرد و به صورت سفید همسترش خیره شد. نور مهتاب از بیرون روی صورت جین افتاده بود و باعث میشد پوستش برق بزنه و بدرخشه.
کمی صورتش رو پایین آورد و دقیقتر نگاه کرد.
به ابروهای مرتب و پرش،
بینی کوچیک و خوش تراشش،
لبهای نرم و صورتیش.
با خودش صادق نبود. چون اگه بود اعتراف میکرد که سوکجین خیلی خوشگله.
البته زیباییِ جین نیاز به اثبات نداشت. توی دبیرستان به جین لقب چرو بیوتی _زیبای حقیقی_ رو داده بودن. حتی معلمهای مدرسه هم از دیدن چهرهی بینقص اون پسر که مثل برگ گل لطیف و مثل نور آفتاب درخشان بود به وجد میاومدن.
با اتفاقات امشب، دلش سوخت و همستر رو بیدار نکرد.
یک دستش رو زیر زانوهای جین انداخت، و دست دیگهاش رو زیر سرش گذاشت.
با لطافت پسرش رو به آغوش کشید و با بدنش در ماشین رو بست.
بسمت آسانسور رفت و وقتی با یکی از همسایههای قدیمیش مواجه شد، لبخند دستپاچهای زد.
زن که توی این دو سال هیچوقت چنین حرکتی رو از جیکی ندیده بود، با شگفتی پرسید:
_ واو.. چقدر رمانتیک.. تا حالا شما دو تا رو اینطوری ندیده بودم..
گفت و بعد در رو باز کرد تا جونگکوک بخاطر کسی که بین بازوهاش حمل میکرد اول داخل بشه.
مو مشکی توی موقعیت معذبانهای قرار گرفته بود.
دوست نداشت بقیه فکر کنن اون جزو اون دسته از آدمهاییه که ناز بقیه رو میکشن و باهاشون به نرمی رفتار میکنن.
+ ما فقط-
توی ذهنش دنبال کلمهی مناسبی میگشت تا جملهاش رو کامل کنه.
زن سعی کرد کمک کنه.
_ این مستر هندسام دوست پسرته؟
+ ن..نه.. همخونه.. نه.. دوست.. دوستمه..
عاه، لعنت بهش.. چرا انقدر خجالت زده شده بود؟
_ بازم خیلی عالیه که دوستتو بیدارش نکردی..
وقتی به طبقهی دوم رسیدن، آسانسور ایستاد. زن همسایه قصد داشت پیاده بشه.
زن از اتاقک بیرون رفت، اما قبل از بسته شدن چرخید و به جونگکوک نگاه کرد. چشکمی زد و گفت:
_ تو و دوستت خیلی بهم میاین جونگکوک..
***
چند پارته دارم زیاد مینویسم. بدعادت نشدین؟ ^-^
نظرتون راجب خانوم همسایه چیه؟ میدونین که یه بچه هم داره و بچشون قراره.. اهم اهم.. اسپویل بسه..
یه نکتهای رو میخواستم بگم، اونم اینه که من نمیتونم انگست بالا بنویسم. شاید دراما (رویاروییِ واقعی با مشکلات) رو بتونم، اما فضای غمگین و تیره واقعا نه! سو، اگه دنبال نوشتههای سداند و غمانگیز هستین جای اشتباهی قرار دارین. و اگه از پایان خوش استقبال میکنین، تبریک میگم، درستترین بوک ممکن رو انتخاب کردین.
میگم، همهاش که من نباید بگم لاو یو.. اینبار میگم: لاو می گایز.. ^-^ (واقعا اپیفانی از خود جین هم بیشتر رو من تاثیر گذاشته. ششصد بار گوشش کردم و الان میرم برای بار ششصد و یکم گوشش بدم.)