🍷Vampire

Por jiho85

54.2K 7.1K 1.3K

🍷 فن فیک خون اشام🍷 🕯اسم داستان:Vampire 🕯ژانرها: رمنس/تخیلی/اسمات/فانتزی/ 🕯رده سنی:+۱۸ 🕯️ وضعیت آپ: نامع... Más

part 1
part 2
part 3
part4
part 5
part6
part 8
part 9
Part 10
part 11
part 12
part 13
Part 14
part 15
part 16
part 17
part 18
part 19
part 20
part 21
part 22
part 23
part 24
part 25
part26
part 27
part 28
part 29
part 30
part 31
part 32
33معرفی ^°^33
part 34

part 7

2.2K 320 14
Por jiho85


فلش بک چند ساعت قبل
قصر بزرگ تهیونگ حالا کاملا اماده یه مهمونی سورپرایز  کننده برا عزیز کرده اونجا بود
دختر اهی کشید و  رو مبل ولو شد خو
=خستهههه شدم

تهیونگ در حالی که داشت خودش رو تو آینه نگاه میکرد گفت
_انقدر غر نزن...
جیهو چشم چرخوند
= کیم تهیونگ خبر داری خون اشامی... توی اینه معلوم نمیشی

تهیونگ اهی کشید و دستمال گردنش رو درست کرد جیهو نگاهی به وضع دوستش کرد استرس داشت اما نمیدونست چرا!! جیهو مطمئن بود که یه خبریه اما چه خبریه و چه اتفاقی قرار بیفته که تهیونگ انقدر  نگرانه نمیدونست خودش رو جم جور کرد و روی مبل نشست

=نترس کیم تهیونگ تو با گونی هم خوشگلی
تهیونگ لبخندی زد و روی مبل روبه رویی جیهو نشست
جیهو ابروهایش رو بالا انداخت
=کیم تهیونگ بهم بگو چه خبره
تهیونگ خواست حرفی بزنه که جیهو دستاش رو بالا اورد تا نشون بده که تهیونگ باید ساکت بشه

= مطمئنم   برای اینکه تولد کوکی به خوبی انجام بشه نیست ما چند سال متوالی روز پیدا شدن اون رو جشن گرفتیم و من مطمئنم تو برای این اینقدر نگران نیستی... من حسش میکنم کیم تهیونگ چه مرگته؟؟؟!!!
تهیونگ اه لرزونی کشید گفت
_سال پیش رو یادته؟!
جیهو دست به سینه شد و سرشو تکون داد
_ اون روزی که من دیر امدم خونه
جیهو اخم کرد

=خوب یادمه کوک خیلی گریه کرد چون شب نمیتونست بدون تو بخوابه
تهیونگ  اهی کشید و اروم گفت
_  رفته بودم دیدن اوما و اپام
جیهو با بهت به تهیونگ نگاه کرد
= چی؟! شوخی میکنی؟!! من فکر  میکردم که تو با اونا قطع رابطه کردی
- خب اره ازش دور بودم تا این چند وقت پیش
جیهو تکخندی کرد گفت
=به نظر میاد کوک امده تا خیلی چیزا رو تغییر بده
تهیونگ لبخندی تحویل جیهو داد و سر تکون داد جیهو هم لبخند دندون نمایی زد و گفت
= نگران نباش تهیونگ هر چی بشه من پشتتم  نمیزارم کوک رو ازت بگیرن
تهیونگ خوشحال بود که جیهو رو داره

اون مثل همیشه ذهنش رو خونده بود  اون قرار بود مادر پدرش رو دعوت کنه و قضیه کوک رو بهشون بگه امیدوار بود که مادر و پدرش کوک رو قبول کنن و اگر هم نکنن خوشحال بود که جیهو و هیونگش پشتش بودن

جیهو مثل یه دوست خوب بود با اینکه زود عصبی میشد و گاهی اوقات زبونش انقدر تند بود که حس میکردی نیش ماره با این حال بازم یه دوست فوق العاده برای تهیونگ و البته هیونگش بود

هر چند که یونگی و جیهو هر وقت بهم میرسیدن هی بهم میپریدن اما با این حال تهیونگ میتونست بفهمه که
تو چشماشون برق دوستی رو ببینه
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
برگشت به زمان حال
با سوزش توی قسمت گردنش از جا پرید و با بهت به اطراف نگاه کرد اون کی امد اینجا؟! اصلا چیشد که امد اینجا؟!

اون  تقریبا مطمئن بود که کوک رو اینجا رها کرده و رفت تا دنبال اون صدای مرموز بگرده
کوکی! اوه گادددد اون بچه نیست

با نگرانی که حالا کل وجودش رو پر کرده بود بی توجه به اینکه چرا چیزی یادش نیست
+کوک کوکییییی کجایییی

دست توی موهای پریشونش کرد و اونا رو کشید خوب میدونست اگه اینجوری تنها پیش تهیونگ برگرده قصر خودش و جیهو با هم به اتیش کشیده میشن

با توجه به خورشید عوضی که داشت غروب میکرد و مرگ رو برای یونگی به ارمغان میاورد زمان زیاد  نداشت و باید یه تصمیم می‌گرفت

یا باید توسط بردار عزیز تر از جونش قتل عام میشد یا باید توسط مادر پدرش به چوخ میرفت یا باید خودش رو همینجا زنده زنده خاک میکرد

به نظر میومد هیچ کدوم از گزینه ها مد نظرش نبود پس تصمیم گرفت تا بره و با خودش نیروی کمکی بیاره

نگاهی به قصر قدیمی انداخت و در اهنی کوچکش رو باز کرد

مطمئن بود که اگه کوک گم نشده بود و  از همه مهم تر  همه چیز تقصییر خودش نبود پاش رو به اینجا  باز نمیکرد اون به خودش قول داده بود پاش رو اینجا نزاره ولی حالا قولش رو شکسته بود

خفاش هایی که دور سرش میچرخیدن خبر از این میداد که صاحب قصر خیلی خوب از حضور یونگی با خبره

اروم در کوچک و قهوه‌ای رنگ رو باز کرد در کوچک و پر از طرح و نقش نگار که اصلا شباهتی به قصر وحشتناک روبه روش نداشت رو بست

توی سالن خالی ایستاد و منتظر موند تا صاحب خونه پله ها رو  براش ظاهر کنه پله های جادویی که اون رو به مقصدی که  صاحب خونه نیخواست راهنمایی میکردن  دقیقا مثل طمعه ای که مستقیم به سمت تله میره

بعد از کمی صبر که البته چند ثانیه ای بیشتر نشد که برای یونگی اندازه سال ها گذشت پله های مارپیچ ظاهر شدن

اروم از پله ها بالا رفت و سعی کرد حالت پوکر خودش رو حفظ کنه
پله ها به صورت خودکار اون رو بالا میبردن
یونگی میتونست صدای قاب های جادویی رو بشنوه پچ پچ هایی که نشون میداد از حضور یونگی در اینجا خیلی متعجبن
🕯️🕯️🕯️🕯️🕯️🕯️🕯️🕯️🕯️
بابت تأخیر ساری🥲انگار معلما دست به یکی کردن من به نتونم اپ کنم😫
همین الان سر کلاس جغرافی ام و دارم جون میدم😖
به نظرتون برا یونگی چه اتفاقی افتاده؟!🤔
و الان رفته تا از کی کمک بگیره؟!🤔
شاید وقتشه گذشته یونگی هم برملا بشه😏
و به عنوان سخنان اخر🙃
خیلی خیلی ممنونم از ووت هاتون🥺🥰💜
همین ووت کوچیکی که به من میدین یه انگیزه خیلی زیاده برام🙂
i Love you 💗😗

Seguir leyendo

También te gustarán

72K 14.7K 85
تهیونگ خون آشامی که به اجبار باید برای مدتی داخل قصر گرگینه ها زندگی کنه ! آیا نفرتش از گرگینه ها به عشق تبدیل میشه؟! نام فیک: عشق و نفرت ♠️♥️ کاپل ا...
98.1K 20.1K 26
[زندگی توی ساعت‌شنی] "اون گرگ سیاه کیه؟" "جفتِ جیمین." "جفت جیمین؟ و تواینجا ایستادی و هیچ کاری نمیکنی؟" یونگی با عصبانیت جواب داد:"چیکار میتونم بکنم...
3.7K 595 31
هۆگر بوون زۆر پیس ترە لە ئاشق بوون ئەتوانم بڵێم هۆگرت بووم🖤🌚
2.2K 252 8
𝔯𝔢𝔡 ❍ 𝔭𝔢𝔞𝔯𝔩 🔞 ته پسری دانشجو که برای یه پروژه به همراه دوستاش جیهوپ و نامجون ، به سمت جنگل تاریک میرن.... جنگلی که بومی های اونجا ، اون رو ن...