MR. X AND I || KOOKJIN

By MoJin_Official

63.4K 12.4K 14.8K

[من و آقای ایکس/𝙈𝙧 𝙓 𝘼𝙣𝙙 𝙄] 🥂 «همه چیز از اونجایی شروع شد که کیم سوکجین قل اشتباهی رو انتخاب کرد...» ... More

"معرفی شخصیت‌ها"
"کی گفته من جونگمینم؟"
"فانتزی‌های کثیف"
"ازت یه خواهشی داشتم جی‌کی"
"زود باش..تفش کن تو دستم"
"من به اون همستر رواعصاب کمک نمی‌کنم"
"یا با من می‌نوشی یا رازت رو لو می‌دم"
"جوجه به کمک نیاز داره"
"رژ لب"
"عزیزم و کوفت"
"بغل می‌خوای؟"
"من لخت نیستم احمق"
"بکگراند خوشگل"
"پرنس، نه پرنسس"
"نابغه‌ی خنگ"
"جونگکوکِ مست"
"برم تو سبد؟"
"کوکجین کنار هم خوابیدن!؟"
"تی‌شرت‌های کاپلی"
"خرگوشای بامزه‌ی جین"
"پارتی پارتی یههه"
"اون از هر دختری نازتره"
"من دهنی تو رو نمی‌خورم"
"لب گرفتن"
"مشروبِ صورتی"
"آقای مژه مصنوعی"
"بالاخره جونگکوک اعتراف می‌کنه؟"
"شترق"
"جونگمین جین رو برد هتل!؟"
"این یه پرنکه کثیفه؟"
"جوجه‌ای که همستر شد!"
"باهوش مثل بابا، زیبا مثل مامان"
"استایل گنگ"
"بانجی جامپینگ"
"بذار بکشمت"
"کینگ و کوئین"
"دیکم یا پیرسینگ؟"
"عایم سکسی اند عای نو ایت"
"بوی‌فرند متریال"
"دور بمون"
"نمی‌خوابم"
"عصبی=سکسی؟"
"یه راه جدید"
"خودمم باورم نمی‌شه، اما پایان."

"کجایی جوجه؟"

1.1K 301 283
By MoJin_Official

جونگمین توی خونه نشسته بود و سرش رو بین دست‌هاش گرفته بود.

هر چند دقیقه یک بار موهای نارگیلیش رو می‌کشید و هوفی زیرلب می‌گفت.

تقریبا بیست و یک ساعت بود که سوکجین باهاش حرف نمی‌زد.

واقعا نمی‌دونست دلیل کارش چیه و این ناراحتش می‌کرد.

یه چیزی آزارش می‌داد.

دیروز مثل روال عادی نبود.

جین بعد از رسیدن به خونه مستقیما رفته بود روی تخت _زیرپتو_ و کوک ساعت سه‌ی نصفه شب با فشردن‌های مکرر زنگ خونه بقیه رو از حضورش مطلع کرده بود.

چرا اون دو نفر داشتن مشکوک می‌زدن؟

شماره‌ی برادرش رو گرفت و موبایل رو اسپیکر گذاشت. این هم جزو ویژگی‌های خاصش بود که گوشی رو به گوشش نمی‌چسبوند. اعتقاد داشت اینطوری امواج مضر راحت‌تر داخل مغزش نفوذ می‌کنن و آی‌کیوش رو کاهش می‌دن. پس وقتی هندزفری در دسترس نبود یا مثل الان تنها بود روی بلندگو می‌زد.

صدای بم قل کوچیکتر داخل فضای خونه پیچید:

_ الو؟

+ کجایی جونگکوک؟

_ همون جایی که باید باشم.

این حرف معنیِ "توی پیستم" می‌داد.

+ کِی میای خونه؟ باید با هم حرف بزنیم.

_ نمی‌دونم کی تموم میشم.

+ تو خبر داری سوکجین چیکار شده؟

مین از شدت سردرگمی دست به دامنِ سوال پرسیدن از برادرش شده بود،
کسی که هیچوقت برای جین ارزشی قائل نمی‌شد.

_ ندارم.

+ من دیروز دانشگاه نبودم، کارگاهِ عملی داشتم، اما ته می‌گفت باهم رفتین بیرون.

مشخصا اطلاعات تهیونگ ناقص بودن.

_ از هم جدا شدیم. کار داشت تنهایی رفت.

می‌خواست بگه چرا اون بچه رو تو شهر به این بزرگی ول کردی، اگه گم می‌شد من چه گوهی می‌خوردم؟

+ چه کاری داشت؟

صدای کلافه‌ی مومشکی توی سالن پیچید:

_ نمی‌دونم.

واضحا جونگکوک از جواب دادن طفره می‌رفت. شاید هم فقط نمی‌خواست اتفاقات دیروز رو به یاد بیاره.

+ خیلی خب، همش جواب سر بالا دادی، ولی اومدی خونه بستنی شکلاتی بگیری حتما.

صدای جی‌کی از اون طرف خط کاملا گیج بود:

_ چی بگیرم؟

+ بستنی شکلاتی.

جونگمین می‌تونست صدای پوزخند واضح برادرش رو بشنوه.

_ این خیلی دخترونه‌ست. نکنه دختر آوردی خونه؟

+ متاسفانم، من تو نیستم.

_ برا اون دختره می‌خوای نه؟

جونگمین سری به نشانه‌ی تأسف تکون داد،
حتی با وجودی که برادرش قادر به دیدنش نبود.

+ با دختر گفتن به جین نمی‌تونی تحقیرش کنی.

_ بشین و نگام کن..

و صدای بوق‌های ممتد.

مین صفحه‌ی گوشی رو خاموش کرد و جسم مستطیلیِ آبی رنگ رو روی مبل انداخت.

بلند شد و سمت اتاق مهمان _که الان متعلق به دونسنگش شده بود_ رفت.

با پشت انگشت دو تقه کوبید و منتظر شنیدن صدای جین موند.

اما قرار نبود موقهوه‌ای مثل ۲۱ ساعت گذشته جوابی به هیونگش بده.

برای بار هزارم تو اون روز گفت:

_ جوجه؟ می‌تونم بیام داخل؟ هیونگی رو راه میدی؟

هیچ جوابی شنیده نشد.

جمله‌ی "لطفا امروز تنهام بذار هیونگ" رو که با ماژیک قرمز وسط یه برگه‌ی آچار نوشته شده بود دوباره خوند و شکست خورده و ناامید عقب رفت.

به جین حق می‌داد که بخواد تنها باشه،
اما چرا باهاش صحبت نمی‌کرد؟

می‌تونست برای راحت شدن خیالِ جونگمین هم که شده یه جمله به زبون بیاره.

از در فاصله گرفت و به سمت آشپزخونه رفت.

دستپختش به پای جین نمی‌رسید،
اما برای دلجویی از جوجه‌ش باید امروز از کاپ‌کیک‌های وانیلی کمک می‌گرفت.

مسلما اونا با چند دونه تمشک و بلوبری یخ‌زده که از تو فریزر در می‌آورد ترکیب خوبی رو برای معذرت‌خواهی تشکیل می‌دادن.

بعد از گذاشتن سینی کاپ‌کیک‌ها داخل فر، درجه رو تنظیم کرد و پیشبند آردی‌ش رو درآورد.

فقط چند دقیقه زمان می‌برد تا اون کوچولوها آماده بشن.

تو این مدت آب پرتقال و سس شکلات رو از داخل یخچال درآورد و روی میز گذاشت.

وجود این همه خوراکی فقط بخاطر حضور جین بود،
وگرنه تا قبل اومدن اون همستر، مین و جونگکوک صبحانه 'کوفت' میل می‌کردن. آخه کدوم دو تا پسری صبح‌ها برای آماده کردن صبحانه وقت می‌ذاشتن!؟

سینیِ معذرت‌خواهی که متشکل از یک لیوان آب پرتقال، یک عدد کاپ‌کیک وانیلی با تزیین میوه و شکلات، و یه شاخه گل وحشی اما مصنوعی بود رو آماده کرد و همراه با مخلفات دستش، بار دیگه به سمت اتاق سوکجین راه افتاد.

این بار دیگه پرسیدن و اجازه گرفتنی در کار نبود،
فقط در رو باز می‌کرد و به تمام نگرانی‌ها و دلشوره‌هاش پایان می‌داد.

با آرنج دستگیره رو پایین داد و در رو باز کرد.

با ورودش به اتاق، درون حجم عظیمی از تاریکی قدم گذاشت،
طوری که چشم‌هاش از دیدن و یافتن جوجه‌ش عاجز شدن.

کورمال کورمال، و البته با حفظ احتیاط کافی، به سمت میز تحریرِ سفید گوشه‌ی اتاق که از داخل سالن انعکاس نور روش می‌تابید رفت.

باز هم آرنج عزیزش به کمکش شتافت و توی کنار زدن برگه‌ها و پوشه‌های بهم ریخته کمکش کرد.

با بیچارگی جایی برای سینی باز کرد و اون رو روی میز قرار داد.

یادش نبود کلید برق دقیقا کجاست،
از کی وارد این اتاق نشده بود؟

سمت کمد رفت و در حینی که دنبال کلید می‌گشت لب زد:

_ چقدر جوجم شجاع شده، تا جایی که من یادم میاد تو تاریکیِ مطلق فقط هق می‌زدی که 'می‌ترسم منو تنها نذارین'..

با روشن شدن اتاق تازه تونست یه نفس راحت بکشه.

انگار که خورشید طلوع کرده باشه یا بعد از یه کسوف طولانی مدت حضورش رو به رخ کشیده باشه.

چقد روشنایی خوب بود، می‌تونست دیدت رو واضح کنه،
درست برعکس کاری که معنای متضادش انجام می‌داد.

با خنده سمت جین برگشت:

_ شاید دلم بخواد نوتلامو لوس کنم، اما الان واقعا نیاز دارم صداتو بشنوم جین. نمی‌دونـ-

ادامه‌ی حرفش رو خورد.

جین اونجا نبود..

جین توی اتاق نبود..

روی تخت کوفتیش حضور نداشت..

__________

جونگکوک بعد از قطع کردنِ تماس، موبایل رو توی جیب پشتیش انداخت و سمت جایی که دوستش ایستاده بود رفت.

جیمین توی اسکرین گوشی زل زده بود و موهای نقره‌ایش رو مرتب می‌کرد. با نزدیک شدن جی‌کی لب زد:

_ داداشت چی می‌گفت؟

مومشکی بدون درک کردنِ دوستِ فضولش جواب داد:

+ خودت چی فک میکنی؟

_ راجب جین حرف می‌زد؟

+ اوهوم.

مونقره‌ای لب‌هاش رو جمع کرد و گفت:

_ اصلا ازش خوشم نمیاد.

جونگکوک به داخل اتاقک استراحتی که توی پیست تمرینشون قرار داشت قدم گذاشت.

از جیمین فاصله گرفته بود اما نه طوری که صداهاشون بهم نرسه.

+ شرط می‌بندم اونم از تو خوشش نمیاد.

جیم از فاصله‌ی دور داد زد:

_ حیــــــوون.. تو طرف کی هستی؟

جی‌کی اهمیت نداد. اون کوتوله‌ی فسقلی می‌تونست تا صبح داد بزنه،
بالاخره که خسته می‌شد.

سمت کاناپه‌ی گوشه‌ی اتاق رفت و خودش رو روی نرمیش ولو کرد.

دیشب سوکجین حاضر نشدن بود باهاش برگرده،
پسره‌ی لجباز لعنتی..

وقتی موقع برگشت تنهایی به بار رفته بود، تازه متوجه شد قطره‌های ریز بارون شروع به باریدن کردن.

اون همستر خودرأیِ یک دنده حتی کُتِش رو هم پس داده بود.

زیرلب زمزمه کرد.

_ به درک که سرما می‌خوره.

____________

جونگمین هراسون به سمت تخت رفت و پتوی کلفت و سفید رو کنار زد.

جین نبود..

به چشم‌هاش اطمینان داشت،
دیشب نزدیکای ساعت هشت جین رسیده بود خونه،
و مین وقتی ظاهر خیس و نمناکش رو دیده بود ازش درخواست کرد تا حتما خودش رو خشک کنه و بپوشونه..

این‌ها تمام اتفاقات دیروز بودن و هیچی جا نیفتاده بود،
اما چرا حتی یک دلیل کوفتی پیدا نمی‌کرد تا جواب مسئله براش واضح بشه؟

کل تخت رو زیر و رو کرد..

نه، واقعا نبود.

حالا که فکر می‌کرد عجیب بنظر می‌رسید.

بعد از اومدن جین، اون پسر حتی برای دستشویی هم از اتاق خارج نشده بود.

می‌تونستیم بگیم شاید اشتها نداشته و چیزی نخورده،
اما مگه میشه ۲۱ ساعت دستشویی نرفت!؟

کلافه گوشه گوشه‌ی اتاق رو گشت..

" کجایی جوجه؟"

با خودش درگیر بود.

جوجش گم شده بود.

جینش پیدا نبود.

چطور امکان داشت که اون همستر غیب بشه؟

چجوری می‌تونست خودش رو ناپدید کنه؟

لعنت بهش،
اگه دیروز خودش رو خشک نکرده باشه چی؟
اگه سرماخورده باشه؟

نه نه نه،
جینش نباید سرما می‌خورد..
پسرش نباید سرما می‌خورد..
جوجه‌ش نباید سرما می‌خورد..

سوکجین بدنش ضعیف بود،
نحیف بود،
کوچیک بود،
نباید سرما می‌خورد چون اینجوری خطر زیادی تهدیدش می‌کرد.

قرص‌هایی که مصرف می‌کرد انقدر تحلیلش برده بودن که یه سرماخوردگی می‌تونست حکم مرگش رو امضا کنه.

فاااک،
مین داشت به چی فکر می‌کرد؟

به مرگ جوجه‌ش؟

نه،
نمی‌کرد،
نمی‌تونست بکنه،
نباید می‌کرد..

اما اون جین رو می‌شناخت،
حتی بهتر از مادرش،
حتی بهتر از پدرش،
حتی بهتر از جونگکوک..

کلافه و سردرگم باز هم گشت..

دوباره زمزمه کرد:

"دارم میمیرم از نگرانی، کجایی جوجه؟"

بی‌تاب بود،
گیج بود،
سرگشته بود،
درهم پیچیده بود،
ناراحت و آزرده بود..

چرا جین رو پیدا نمی‌کرد؟

نکنه دیشب از خونه رفته؟

نکنه یجای دیگه خوابیده؟

با فکر اینکه ممکنه سوکجین توی خونه باشه با عجله از اتاق بیرون زد و داخل هال رفت.

چشم‌هاش رو سرتاسر سالن چرخوند،
اینجا نبود.

سمت اتاق خودش قدم برداشت،
شاید جین رفته بود اونجا تا اونو ببینه...

" احمق نباش مین، اخه اونجا می‌خواد چه گوهی بخوره؟"

صدای درونش از خودش باهوش‌تر بود،
جین و چه به تو اتاق بقیه رفتن،
اون هم بی‌اجازه..
تا جایی که یادش میومد پسرش توی این ۲۱ ساعت ساعت باهاش حرف هم نزده بود،
چه برسه به اجازه گرفتن که سلسه مراتب داشت..

مثل دیوونه‌ها جای جای اتاق رو گشت،
ولی نبود..

آشپزخونه رو گشت،
حمام رو،
دستشویی رو،
پشت میز تی‌وی رو،
پشت پرده‌ی هال رو،
حتی روی تراس که هوا مثل سگ سرد بود..

اما اثری از جین پیدا نکرد..

با خودش گفت:

"داره روانیم می‌کنه.. یعنی الان کجاست؟"

یک لحظه فکری تو ذهنش جرقه زد،
اتاق جونگکوک..

ممکن بود،
اما اگه سوکجین اونجا حضور داشت،
این یعنی تمام شب با جونگکوک خوابیده؟

ولی جی‌کی گفت از جین خبر نداره..

آره،
خودشه،
گفت خبر نداره،
ولی نگفت ندیدتش..

به سمت اتاق برادرش دوید،
یا درواقع پرواز کرد.

با باز کردن در، با نور کمی که از لای پنجره وسط اتاقِ بزرگ و خاکستریِ جونگکوک رو روشن می‌کرد مواجه شد.

کلید برق رو زد و به سمت تخت رفت،
مرتب بود‌..

سمت میز رفت،
شلخته اما خالی..

در کمد رو باز کرد،
اما قبلش به خودش نهیب زد:

" اینجا رو چرا میگردی احمق؟"

دیوونه شده بود،
جینش نبود و این دیوونه‌اش می‌کرد.

وقتی با کوهی از لباس‌های نشسته ی برادرش مواجه شد با دست بینی‌ش رو گرفت و در رو بست.

لعنت به تو جونگکوک،
چقدر چندشی واقعا..

از اتاق بیرون رفت.

باید هرچه سریع‌تر لباس عوض می‌کرد و توی خیابون‌ها دنبال جین می‌گشت،
اگه توی خونه نبود پس یه جایی اون بیرون حضور داشت‌..

داخل اتاقش شد و پالتوی پاییزی و رو برداشت،
اما قبل خارج شدن یادش افتاد به کیف پولش هم نیاز داره.

خودش رو کش داد تا از روی میز برش داره که روی زمین افتاد،
پوفی کشید و خم شد،
اما وقتی نگاهش به فضای خالی زیر میز افتاد خشکش زد.

ته دلش خالی شد،
فضای خالی..

زمزمه کرد:

" نکنه.. نکنه دیروز اتفاق بدی براش افتاده؟"

جین هر موقع شوک عظیمی بهش وارد می‌شد بدنش سریع عکس‌العمل نشون می‌داد.

اگه دیروز،
اتفاقی افتاده بود که تاثیر بزرگی روش بذاره،
یا به طور بیش از حدی ناراحتش کنه،
ممکن بود که این ترس بچگی سوکجین هم برگشته باشه..

ترسی که غیر از خودش فقط جونگکوک ازش خبر داشت..

کیف پول و پالتو رو همونجا روی زمین رها کرد و به سمت اتاق جین دوید.

همه جا روشن بود،
سینیِ معذرت خواهیش دست نخورده روی میز دیده می‌شد.

به سمت میز تحریر سفید و بزرگ گوشه‌ی اتاق رفت،
روی زمین زانو زد..

بود،
لعنت بهش،
زیر میز بود..

مثل یه جوجه‌ی ترسیده زیر میز پناه گرفته بود..

یعنی چند ساعت می‌شد که توی اون تاریکی و ظلمات توی خودش جمع شده بود؟

زیرلب جواب خودش رو داد:

" ۲۱ ساعتِ لعنت شده"

به جثه‌ی کوچک و نحیف جین نگاه کرد.

چشم‌هاش رو بسته و سرش رو به پشتیِ چوب تکیه داده بود.

لباس‌خواب آبی رنگی با طرح تدی خرسه به تن داشت،
چقدر کوچولو و ظریف بنظر می‌رسید.

دستش رو جلو برد و با احتیاط،
طوری که انگار می‌خواست یک نوزاد رو بغل کنه جین رو در آغوش گرفت.

بدن کوچیک و لاغرش رو از زیر میز بیرون کشید و در آغوش خودش گرفت.

تنش مثل یخ سرد بود،
رنگش از سفیدی شبیه گچ دیوار شده بود..

با ملایمت جین رو روی تخت گذاشت و پتو رو روش کشید.

پشت دستش رو روی پیشونی سفید پسرک گذاشت،
داغ نبود،
اتیش بود..

بدنش یخ و سرش داغ بود..

فحش داد:

"خدا لعنتت کنه جونگکوک"

برادرش رو مسبب تمام این اتفاقات می‌دونست،
از دراماهای دیروز خبر نداشت،
فقط بخاطر اینکه جی‌کی جین رو نرسونده عصبانی بود،
فکر می‌کرد نرسوندنِ اون باعث سرماخوردگی جین شده..

اگه می‌فهمید دیروز واقعا چه اتفاقی رخ داده چیکار می‌کرد؟

با برادرش،
و تمام اون دخترها چیکار می‌کرد؟

با کسایی که جوجه‌ش رو به این روز انداخته بودن چیکار می‌کرد؟

دوباره فحش داد و سمت جالباسی اتاق دونسنگش رفت،
اون کسی نبود که به راحتی این کلمات رو به زبون بیاره،
اما وقتی پای جین وسط میومد همه چیز فرق می‌کرد،
و همه هم این رو می‌دونستن،
حتی جونگکوک هم می‌دونست..

نگاهی به تمام لباس‌های جین انداخت،
یا انقدر نازک بودن که گرمش نمی‌کردن،
یا انقد تنگ بودن که از روی لباس خواب گشادش تنش نمی‌شدن..

به ناچار از اتاق جونگکوک یه پالتوی بلند سیاه آورد و به جین پوشوند،
دست زیر زانوهای پسرک انداخت و با یک حرکت بلندش کرد.

بدنش عین پر سبک بود،
و این فقط باعث ناراحتی جونگمین می‌شد،
چرا پسرش انقدر لاغر بود؟

تن یخ زده‌ی جین رو به خودش فشرد و سمت در رفت،
بازش کرد و بعد از نصفه نیمه پوشیدن کفش‌هاش بیرون زد،
به درک که در رو نبسته بود..

شرکتی که ازش درخواست تاکسی کرده بود کاربلد بود،
چون ماشین زرد رنگِ خط کشی شده جلوی در آپارتمان خودنمایی می‌کرد.

بی معطلی سوار شد و با لحنی که چیزی بجز عجز رو فریاد نمی‌زد گفت:

_ ما رو ببرین بیمارستان پرسبیترین.. فقط سریع لطفا..

راننده به عقب برگشت تا مکان رو دوباره بپرسه که با دیدن صورت رنگ پریده‌ی جین دست پاچه شد،
با لهجه‌ی هندیش که 'R' ها رو خیلی غلیظ تلفظ می‌کرد پرسید:

_ داره می‌میره؟

جونگمین عصبی نمی‌شد،
اما تا زمانی که اوضاع به سوکجین ربطی نداشت.

با صدای بلندی که سعی بر کنترل عصبانیتش داشت لب زد:

+ اگه به فضولیت ادامه بدی همچین چیزی بعید نیست، فقط ما رو هرچه سریع‌تر ببر بیمارستان لعنتی..

و راننده‌ای که هیچوقت تا الان انقدر هول نشده بود و انقدر محکم پدال گاز رو نفشرده بود..

___________

سلاممممم به همتونننن
ببینید چقدر دختر خوبی بودم و به موقع آپ کردم.😌💛
اینم از پارت دهم، لذت ببرید.

Continue Reading

You'll Also Like

25.2K 2.3K 31
عشق مثل لیسیدن عسل از لبه‌ی تیغ میمونه. مخصوصا اگه در دنیای مافیا متولد شده باشی... 🔞SEXUAL CONTENT تالیا بیانچی پرنسس مافیای ایتالیایی، وقتی برای...
1.9K 438 6
C O M P L E T E D بازنویسی انیمیشن رالف خرابکار Couple: Namjin, Yoonmin Genre: Romance, Fantasy, Adventure Writer: Yuki.YG.JM
74.8K 13.1K 27
فصل دوم: Moonrise طلوع ماه... توی شهری مثل مسکو چه معنایی میتونست داشته باشه؟ خون آشام ها فرزندان ماه بودن...اما چی میشد اگه ماه پای فرزندان ارشدش ر...
SpellBound By BTSIR7_FF

Mystery / Thriller

12.9K 2.5K 36
• Name: Spellbound ♠️ • Couple: NamJin , VHope • Writer: NT • Summary: The bird fights its way out of the egg. The egg is the world. Who would be bor...