🍷Vampire

By jiho85

54.4K 7.1K 1.3K

🍷 فن فیک خون اشام🍷 🕯اسم داستان:Vampire 🕯ژانرها: رمنس/تخیلی/اسمات/فانتزی/ 🕯رده سنی:+۱۸ 🕯️ وضعیت آپ: نامع... More

part 1
part 2
part4
part 5
part6
part 7
part 8
part 9
Part 10
part 11
part 12
part 13
Part 14
part 15
part 16
part 17
part 18
part 19
part 20
part 21
part 22
part 23
part 24
part 25
part26
part 27
part 28
part 29
part 30
part 31
part 32
33معرفی ^°^33
part 34

part 3

2.6K 378 17
By jiho85


ارامشی که حالا داشت رو با هیچ چیز عوض نمیکرد ارامشی که سال ها بود دنبالش بود اما حالا فقط و فقط با ورود یه بچه به زندگیش اون رو به دست اورده بود

تهیونگ رو به پنجره بزرگ سالن اصلی قصر نشسته بود و توی خیالات شیرین خودش غرق شده اما زمان زیادی نگذشت که با جیغ جیهو از جا پرید و با بهت به صحنه روبه روش نگاه کرد

هیونگش داشت انواع و اقسام حرکات ترسناک رو روی کوک عزیزش امتحان میکرد و جیهو جیغ جیغ کنان سعی داشت جلوی یونگی رو بگیره همه این ها به کنار واکشن کوک به همه این اتفاقات فقط خنده بود اون اون اصلا نمیترسید

تهیونگ  با عجله به سمت اونا رفت و برای اینکه پسر عزیزش رو از دست هیونگش نجات بده اون رو تو اغوش کشید
- هیونگگگگگ داری چیکار میکنییییی؟!
یونگی شونش رو بالا انداخت و به عنکبوت قرمز رنگی نگاه کرد که داشت روی دستش راه میفرت

جیهو با حرص غریید
= هی دارم بهش میگم نکن نکن گوش نمیده که این بچه یچیزیش میشد چیکار میکردی خون اشام احمق
تهیونگ با فکر اینکه ممکن بود کوک اسیب ببینه اون رو بیشتر به اغوش فشورد
یونگی اخم کرد گفت
+شلوغش نکن روح غر غرو فعلا که سالمه
جیهو اهی از حرص کشید و به بچه  نگاه کرد که تو بغل تهیونگ خمیازه میکشه
=هی تهیونگ کو کو خوابش میاد

تهیونگ نگاهی به بچه ی خواب الود توی بغلش کرد و بعد با  به سمت اتقش رفت تا بچه رو اونجا بخوابونه

جیهو هم بعد از اینکه تهیونگ رفت از قصر خارج شد تا بعد از چند سال این اطراف رو دید بزنه

*----*----*---*---*----*---*---*---*---*
به لاله های قرمز نگاه کرد  و بینشون نشست و به آسمون صاف و افتابی خیره شد

با حس کرد حضور فرد دیگه کنارش به سمت راستش نگاه کرد و متوجه یونگی شد
= اینجا چیکار می‌کنی؟! فکر کردم رفتی پیش تهیونگ!!

+دیدم حیف تنهایی اینجا بشینی و از این فضای عالی استفاده کنی پس تصمیم گرفتم منم یکم از این فضای فوق العاده لذت ببرم

جیهو لبخند تلخی زد و سرش رو پایین انداخت
= دروغ گوی خوبی نیستی مین یونگی

یونگی اهی کشید  و سر تکون داد
+درسته من یه ادم رکم کم پیش میاد دروغ بگم
جیهو موهای مشکی رنگ بلندش رو  توی دستاش گرفت

= میخوای بدونی من کیم درسته؟! نگران برادرتی؟!
یونگی چیزی نگفت فقط یکی از گل های لاله رو نوازش کرد 
= قبل از اینکه روح بشم منم یه خون اشام قرمز بودم
یونگی با بهت به دختر نگاه کرد اصلا باورش نمیشد و اما از لحن دختر معلوم بود اصلا شوخی نمیکنه

=من و دوستم دوتا  خون آشام با دید متفاوت بودیم درست مثل تهیونگ...... ما شاد بودیم من و اون کنار هم با اینکه باید از دید انسان ها مخفی میشدیم اما هم من هم اون چندتایی دوست انسان داشتیم  با اینکه با نژاد های مختلف در جنگ بودیم اما ما بازم  برای نجنگیدن برای صلح کردن تلاش کردیم
اولین قطره اشک از چشمای دختر پایین ریخت و بعد از اون  اشک ها بودن که دونه دونه  میریختن درست مثل یه ابشار از چشم دختر سقوط میکردن و روی گونه های دختر میریختن

= یه روز ب من و اون برای اولین بار یه مأموریت مشترک خورد... این عجیب بود اونا ما رو با هم نمیفرستادن چون میگفتن وقتی کنار هم هستیم یه کار رو خراب میکنیم  یا بازیگوشی میکنیم ما توجه نکردیم انقدر خوشحال و ذوق زده بودیم که به هیچی توجه نکردیم

اشکای دختر شدید تر شدن اون مثل یه ادم خطاکار اشک میریخت  و سعی داشت عذاب وجدان دردناکش  رو ساکت کنه
= متحوای مأموریت ما رسوندن یه نامه صلح بین دو نژاد بود  پس  ما با عجله به سمت قلمرو اِلف ها حرکت کردیم

دختر دیگه گریه نمیکرد بلند هق هق میکرد بدنش لرزش شدیدی داد و برای اولین برای یونگی حس بدی داشت چون نمیتونست روح گریون رو اروم کنه گریه های دختر دردناک بودن و این قلب هر ادم سنگی رو به درد میاورد

بعد از چند دقیقه هق هق های متوالی اشکشاش رو پاک کرد و با صدای خش دارش ادامه ماجرا رو گفت
= وقتی وارد قلمرو شدیم به جای خوش امد گویی به ما، ما رو دستگیر کردن و به جرم  زخمی کردن پرنسسشون ما رو زاندانی کردن ....ما گیج بودیم، ما همچین کاری نکرده بودیم و حتی تمام  اتهامات بر علیه  ما بود همون موقع بود که متوجه شدم یه طلس اونا مرا به اینجا فرستادن و به نفوذی خودشون دستور دارن تا به پرنسس اِلف ها اسیب بزنه تا اونا ما رو بکشن و خون اشام دلیلی برای حمله به الف ها پیدا کنن
و یونگی تازه یادش امد که چند قرن پیش  پدر عزیزش داشت درباره کار احمقانه خون اشام های قرمز میگفت حمله که اونا به الف ها کردن و تبعات اون حمله سهمگین...

= اونا ما رو اعدام  نکردن چون به نظر میومد این براشون کافی نبود پس ما رو توی تابوت هایی از جنس الماس انداختن و ما رو توی خطرناک ترین منطقه  جنگل  تاریک رها کردن

یونگی اهی کشید و با صدای ارومی پرسید
+پس تو چطوری اینجایی؟!

= من از مردن وحشت داشتم  از اینکه  نمیتونم کاری کنم و باید هزاران سال یا شایدم بیشتر توی همچین جایی بمونم ...  با فکر اینکه  اگه خون بهم نرسه چی میشه داشت دیونه میشدم ،من هیچ راهی نداشتم..... نمیدونم چقدر  از اینکه تو تابوت بودم گذشت اما من حتی نمیتونستم با دوستم ارتباط برقرار کنم و این حصابی منو میترسوند پس مجبور شدم با یکی از الهه های مصری معامله کنم

+تو دیوانه اییییی معامله اونم با یه الهه مصر باستان

یونگی داد زد  و دختر با  صدای اروم و شرمگینی گفت
=هیچ راهی نداشتم تنها راه ممکن این بود..... من با هاتور قرداد بستم تا زمانی که  اون جسم من رو داشته باشه روح من بتونه  زنده بمونه

+پس دوستت چی؟!

= ازش درخواست کردم که به دوست هم کمک بکنه اما اون گفت که من اون صدا زدم و اون فقط میتونست به من کمک کنه و بعد محو شد من سعی کردم با حالت روحیم وارد تابوت دوستم بشم اما نمیتونستم الماس ها اجازه ورود به من رو نمیدادن
یونگی  دستش رو به صورتش زد

+ تو احمقی
= اره هستم
دختر با صدای اروم گفت و باعث شد تا یونگی یکم از شدت بلندی صداش کم کنه

+چیشد که با تهیونگ آشنا شدی?!
=من تهیونگ رو تو جنگل دیدم دنبال خون میگشت میخواست بدون اینکه به کسی اسیب برسونه خون بخوره پس منم بهش کمک کردم و بعدش ازش درخواست کردم در  ازای مراقبت از قصرش و دادن اطلاعات و غیره کنارش بمونم

+ و اونم قبول کرد؟!
= اولش نه.... اما بعدش راضی شد که توی قصرش زندگی کنم البته شرط گذاشت هیچ وقت جلو چشمش نباشم
+چند وقته کنار تهیونگی
= یه چند قرنی میشه .... انقدر زیاد هست که تهیونگ منو فراموش کرده بود مطمئنم اگه اون خرگوش کوچولو فسقلی نبود هیچ وقت هم منو به یاد نمی‌آورد

🎃🎃🎃🎃🎃🎃🎃🎃🎃🎃
هالویین بر همه هپی باد🎃✨
حالا متوجه گذشته جیهو شدین🙃✨
به نظرتون دوست جیهو مرده یا زن؟!😂🤔
ووت فراموش نشود 🤗

*هاتور الهه عشق و زیبایی مصر باستان

Continue Reading