Broken pieces(vkook) (Complet...

By tthoneylemon97

229K 34.8K 13.6K

(فروپاشیده) کیم تهیونگ یه وکیل خشک و مقرراتیه که تمام زندگیش رو صرف کارش کرده و هیچ اعتقادی به عشق نداره! اما... More

Part 1💙
Part 2💙
Part 3💙
Part 4💙
Characters💙
Part 5💙
Part 6💙
part 7💙
part 8💙
part 9💙
part 11💙
part 12💙
part 13💙
part 14💙
season2 part 1🤍
S2 part 2🤍
S2 part 3🤍
S2 part 4🤍
S2 part 5🤍
S2 part 6🤍
S2 part 7🤍
S2 part 8🤍
S2 part 9🤍
S2 part 10🤍
S2 part 11🤍
S2 part 12🤍
S2 part 13🤍
S2 part 14🤍
season 3 part 1💜
S3 part 2💜
S3 part 3💜
S3 part 4💜
S3 part 5💜
S3 part 6💜
S3 part 7💜
S3 part 8💜
S3 part 9💜
Teaser💜
S3 part 10 (End)💜
A.S 1🧡
characters 2🧡
A.S 2🧡
A.S 3🧡
A.S 4🧡
A.S 5🧡
A.S 6🧡
A.S 7🧡
A.S 8🧡
A.S 9
A.S 10
A.S 11
A.S 12 (END)

part 10💙

4.4K 785 256
By tthoneylemon97

جونگکوک کنار پنجره ایستاده بود و به رفت و آمد بیمارها توی حیاط بیمارستان نگاه میکرد.
باد کم جون پاییزی لا به لای درختهای نارون حیاط می‌پیچید و برگهای زرد و نارنجی رنگشون رو به بازی می‌گرفت.

هر چند هنوز اول پاییز بود و بیشتر برگها، هنوز سبزی خودشون رو حفظ کرده بودن.

میدونست زمان زیادی تا اومدن جیمین نمونده.
میخواست این بار وادارش کنه تا اونو از اینجا ببره ‌
دلش شور میزد.
دلتنگ بود ....
باید میرفت...
با اینکه حساب زمان از دستش در رفته بود اما حداقل اینقدر میتونست درک کنه که زمان زیادیه که اینجا بستریه‌...
و زمان زیادیه که اونو ندیده...
چطور تونسته بود این همه مدت دووم بیاره؟!خودش هم نمیتونست درک و باور کنه‌...

با صدای در از پنجره دور شد.
یونگ آئه پرستار مسن و خوش اخلاقش با لیوان آب و کاسه ی کوچیکی که میدونست حاوی چند تا قرصه به طرفش اومد.

_بلاخره از تختت دل کندی جونگکوکی؟

جونگکوک لبخندی زد و سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد.

_کار خوبی کردی پسرم...زیاد روی تخت بخوابی عضله هات خشک میشن و بعد از اینکه رفتی باید کلی درد بکشی تا به حالت اولش برگرده.

جونگکوک آروم زیر لب زمزمه کرد:

_وقتی از اینجا برم....وقتی از اینجا برم...

قرصهایی که یونگ ائه به طرفش دراز کرده بود رو گرفت و پرسید:

_من کی از اینجا میرم؟

زن اهی کشید و گفت:

_تو این مدتی که اینجایی یا حرف نزدی یا فقط همینو پرسیدی! عجله نکن...به زودی میری خونه...فقط باید پسر خوبی باشی، داروهات رو سروقت بخوری و تمرینات آقای دکتر رو انجام بدی...

جونگکوک حس میکرد این پرستار مهربون که حالا مشغول نوشتن چیزی توی پرونده‌اش بود هر روز با همین حرفهای تکراری فریبش میده و قرصهای مزخرفی که فقط باعث میشه دهنش هر روز گس تر از روز قبل بشه و تقریبا تمام ساعتها رو تو حالتی بین خواب و بیداری بگذرونه رو به خوردش میده!
اما امروز نه!
امروز دیگه فریب این مهربونی های مسخره اش رو نمی‌خورد!

قرصهایی که هنوز تو دهنش نگه داشته بود رو تف کرد و لیوان اب رو به صورت زن پاشید!

_من این آشغالا رو نمی‌خورم....به من بگو کی از اینجا میرم...جیمین کجاس؟بگو بیاد منو ببره‌.‌‌‌..به مامانم زنگ بزنید بگید بیاد دنبالم.‌‌‌‌...ازتون متنفرم...از این لبخندهای احمقانتون! از اینکه منو اینجا حبس کردین! از اون دکتر پیل بی‌شعور متنفرم‌...با اون تمرینای مسخره اش! با اون حرفهای چرندش! اون خودش دیوونه اس باید زنجیرش کنید‌.....دست از سرم بردارید...

جونگکوک فریاد میزد و اشک می‌ریخت. بلافاصله در اتاق باز شد و دو پرستار مرد وارد اتاق شدن. در حالی که سعی در مهار جونگکوک داشتن یکی از اونها آمپولی رو به سرعت توی دستش تزریق کرد.
جونگکوک همچنان تقلا میکرد.
جیمین رنگ پریده جلوی در ایستاده بود و هق هق گریه اش فضای متشنج اتاق رو متشنج تر میکرد.

یونگی که توی بخش صندوق مشغول پرداخت هزینه های این ماه جونگکوک بود با شنیدن سر و صدا به اون سمت دوید و با دیدن حال این دوتا برادر حس کرد قلبش در حال آتیش گرفتنه.
سریع جیمین رو توی بغلش کشید و با فشردن کمر و نوازش موهای لختش سعی کرد که آرومش کنه.

_هیش...آروم باش جیمینی ....چیزی نیست عشق من...

جیمین با شنیدن صدای پربغض و خش‌دار پسر پیشونیش رو بیشتر به سینه ی یونگی فشار داد و سعی کرد تا هق هقش رو خفه کنه اما موفق نبود.

با پیج شدن دکتر پیل چند لحظه ی بعد سرو کله ی دکتر توی راهرو پیدا شد که هراسون و با عجله به اون سمت میدوید.

صدای جونگکوک هر لحظه ضعیف و ضعیف تر میشد. پرستار ها با ملایمت اون رو سر جاش خوابوندن.

وقتی دکتر بالای سر جونگکوک رسید، یونگی هم جیمین رو روی صندلی نشوند و خودش مقابلش زانو زد.
صورت خیس از اشک جیمین رو با دستاش قاب گرفت و گفت:

_اروم باش عزیزدلم...خودتو کنترل کن و نفس عمیق بکش تو نباید اینطوری از پا بیفتی،حق نداری جلوی من بشکنی جیمینی

_مامان داره میاد دی...دیدنش...نمی....نمیخوام....این....اینطوری ببیندش...نمی....نمیخوام از اینکه هست داغونتر بشه...‌

_تا وقتی مامان برسه اون حتما آروم تر شده نگران نباش!

جیمین چند تا نفس عمیق کشید و سعی کرد کنترل اعصابش رو توی دست بگیره.
با قرار گرفتن لیوان آبی مقابلشون سرشون رو بالا گرفتن.
دکتر پیل لیوان آب رو جلوتر کشید:

_بخور پسر جون

جیمین زیر لب تشکری کرد و لیوان اب رو از دکتر گرفت.
یونگی بلند شد و مقابل دکتر ایستاد:

_جدیدا خیلی حمله هاش زیاد شده.

یونگی با ناراحتی گفت و دکتر سری به افسوس تکون داد:

_درسته....فکر میکنم‌ باید روش درمانیم رو تغییر بدم

_چیزی توی فکرتونه؟

دکتر لبخند اطمینان بخشی زد و دستش رو روی شونه ی یونگی گذاشت:

_به اون وکیل جوون بگید به دیدنم بیاد

_اقای کیم؟

_بله! فکر میکنم‌ لازم باشه برای درمان جونگکوک ازش کمک بگیرم.

_چشم حتما.

با رفتن دکتر،یونگی به جیمین کمک کرد تا از جاش بلند شه و باهم سمت تخت جونگکوک رفتن.
پسر ظاهرا توی خواب عمیقی بود.

جیمین روی صندلی نشست و مستاصل پیشونیش رو روی دستهای سرد جونگکوک گذاشت و چشمهاش رو بست.

_________________________________________

تهیونگ با صدای مادرش چشمهاش رو به سختی باز کرد:

_تهیونگا بلند شو...صبحونه که نخوردی حداقل پاشو ناهار بخور‌.

تهیونگ چند بار پلک زد ولی نور زیاد اتاق اجازه نمی‌داد تا چشمهاش رو کامل باز کنه:

_ساعت چنده مامان؟

_نزدیک دو!

تهیونگ به سرعت سر جاش نشست:

_امروز چند شنبه اس؟

خانوم کیم خندید و گفت:

_نگران نباش عزیزم، امروز یکشنبه اس و همه دادگاه ها بسته اس برای‌همین نذاشتم کسی سرو صدا ازش بیرون‌ بیاد تا تو راحت بخوابی! و میدونی که ساکت نگه داشتن سوکجین چه کار سختیه!؟

تهیونگ با خیال راحت خندید و از تخت پایین اومد. طرف مادرش که کنار تخت نشسته بود خم شد و محکم بغلش کرد.

بغض به گلوش چنگ مینداخت. حال خوبی نداشت. دقیقا مثل بچگیهاش شده بود ،مثل وقتایی که توی مهدکودک به خاطر خصوصیات اخلاقی خاصی که داشت نمیتونست هیچ دوستی پیدا کنه و همه مسخره اش میکردن و اسباب بازیهاش رو به زور ازش میگرفتن ، و اون به خونه میومد و سریع به آغوش مادرش پناه می‌برد و گریه میکرد و یک ریز از دست بچه ها شکایت میکرد.

اما امروز نمیتونست گریه کنه ...
نمیتونست اسم کسی رو ببره....
نمیتونست از کسی شکایت کنه‌...
بغضش سنگین و نفس گیر بود!
مادرش رو محکم تر توی آغوشش فشرد و نوازش دستهای ظریفش رو روی شونه هاش حس کرد.
چقدر خوب بود که مادرش، حالش رو درک میکرد!
چقدر خوب بود که مادرش سوالی ازش نمیپرسید!

***

سر میز ناهار سوکجین با تعجب نگاهش میکرد.تهیونگ حتی روزهای تعطیل هم به دفترش میرفت تا پرونده هاش رو بررسی کنه و حالا حضورش توی خونه واقعا چیز عجیبی به نظر میرسید:

_چه عجب! جناب کیم کوچک ما شما رو تو این خونه دیدیم! مطمئنی که همه ی جنایتکارای بین المللی رو انداختی توی زندون و ریشه ی همه جور جرم و جنایتی رو توی کره خشکوندی؟

تهیونگ خندید و گفت:

_گفتم زیاد برام احساس دلتنگی نکنی جناب کیم بزرگ!

_نه ندیدنت برا من راحت تره! نگاه این صورت بی حست میکنم بدبختیام یادم میاد!

_حالا یه بار هم که دور هم جمع شدیم انقدر حرف بزنید که غذا سرد بشه

با صدای اعتراض مادرشون سوکجین شکلکی برای تهیونگ دراورد و مشغول غذا خوردن شد.
تهیونگ سری به روحیه ی کودکانه ی جین تکون داد‌.
این همه تفاوت بینشون واقعا عجیب بود!
اصلا گاهی شک میکرد که اونها واقعا برادرن یا یکی از اونها به فرزندخوندگی گرفته شده!
یه جورایی نقطه ی مقابل همدیگه بودن!

بعد از رفتن نامجون همه فکر میکردن دیگه چیزی از جین نمیمونه! میترسیدن دیگه هیچوقت خنده ی جین رو نبینن!
اما ظاهرا جین قوی‌تر از این حرفها بود. حداقل توی ظاهر!
هر چند که تهیونگ احمق نبود و اون غبار غم رو به راحتی توی اعماق چشمهای جین میدید!
یا حتی تلخی رو از ته خنده هاش حس میکرد!
می‌فهمید که برادرش دیگه زندگی نمیکنه و فقط داره نفس میکشه!با یه نقاب روی صورتش!
خیلی وقت ها وقتی از کنار اتاقش رد میشد صدای هق هق های دردناکش رو میشنید و شرمنده بود که نمیتونست برادر عزیزش رو دلداری بده!
که نمیتونه باری از دوشش کم کنه!

با صدای زنگ موبایلش از فکر خارج شد. دستش رو داخل شلوار گرمکنش کرد و گوشیش رو بیرون کشید. با دیدن اسم پارک جیمین به سرعت از پشت میز بلند شد و حینی که تماس رو وصل میکرد از میز فاصله گرفت، اما به جای صدای لطیف جیمین صدای بم و خشداری توی گوشهاش پیچید:

_اقای کیم؟

تهیونگ با شنیدن اون صدا، نگاه دوباره ای به صفحه ی موبایلش انداخت تا مطمئن بشه تماس از سمت پارک جیمینه و توهم نزده! و وقتی مطمئن شد دوباره گوشی رو به گوشش چسبوند:

_بله خودم هستم....ببخشید شما؟

_من مین یونگی هستم....همسر جیمین!

تهیونگ با تعجب ابرویی بالا انداخت و سعی کرد با صدایی که کمتر متعجب به نظر میرسه جواب پسری که روزی همکلاسیش بود و تصویر محوی ازش به خاطر داشت رو بده:

_اوه...خیلی خوشبختم.ببخشید من شماره رو به اسم اقای پارک ذخیره کرده بودم و یکم از شنیدن صدای غریبه متعجب شدم.

_خواهش میکنم.میبخشین بد موقع مزاحم شدم!

_نه این چه حرفیه.منتظر تماستون بودم...

مکث کوتاهی کرد و با دودلی پرسید:

_حال جونگکوک که خوبه؟

ابروهای سوکجین به شکل مسخره آمیزی بالا رفت و به مادرش اشاره کرد که :

_تحویل بگیر!

خانوم کیم اخم بامزه ای کرد و اشاره کرد که فضولی نکنه! هرچند که سوکجین مجددا حواسش رو با نهایت فضولی به مکالمه ی تلفنی برادرش داد:

_عجب...پس دوباره حالش بد شده!

_بله متاسفانه و خب من مزاحم شدم تا بگم اگه امکانش هست یه سر بیاید بیمارستان تا با دکترش ملاقات کنید!

_جدا؟

_بله البته مطمئن نیستم قرار باشه جونگکوک رو هم ببینید!

تهیونگ سعی کرد تا کلافگیش رو نشون نده:

_ام...خب من کی میتونم‌بیام؟

_اگه‌ براتون مقدوره فردا ساعت سه !

_بسیار خب! من راس ساعت ۳ میام بیمارستان.

_خیلی ممنونم.پس میبینمتون.

_خواهش میکنم. فعلا!

بعد از قطع تماس دوباره سر میز برگشت‌. هر چند که از اضطراب دیگه هیچ میلی به غذا نداشت. ناهار رو بین متلکهای سوکجین و نگاه های مشکوک مادرش خورد‌.
بعد از ناهار پدرش بهش گفت که میخواد باهاش حرف بزنه و تهیونگ مطیعانه دنبال پدرش به کتابخونه رفت.

روی مبل راحتی کنار شومینه خاموش نشست‌.هوا هنوز برای روشن کردن شومینه گرم بود.
پدرش پشت میز مطالعه کوچیکی که نزدیک پنجره و رو به روی در ورودی اتاق قرار داشت نشست و در حالی که پک عمیقی به پیپ سیاه رنگش میزد رو به تهیونگ گفت:

_اوضاع خوبه پسرم؟ کارات درست پیش میره؟

تهیونگ برای یه لحظه میخواست بگه که نه! در حال حاضر هیچ چیزی توی زندگیش سر جای خودش نیست!
که تمام معادلات زندگیش به طور کامل به هم ریخته!
که‌گیج و کلافه و غمگینه!
که حس میکنه تو تمام این سالها راه رو اشتباه رفته و هدفی که براش زندگی کرده بی ارزش و پوچ بوده!
اما نمیدونست اگه پدرش ازش توضیح بخواد باید چی بگه برای همین نفس عمیقی کشید و گفت:

__بله تقریبا همه چیز خوبه‌!

_خوبه! میخواستم در مورد فلیکس باهات صحبت کنم.

تهیونگ با یاداوری اون پسر اهی کشید.الان اصلا توان اینو نداشت که در مورد اون پسر با پدرش بحث کنه! سعی کرد جور دیگه ای در موردش حرف بزنه:

_مشکلی براش پیش اومده؟

_نه! تهیونگ سعی نکن جوری برخورد کنی که انگار منظور منو نمیفهمی!

تهیونگ با کلافگی چشمهاش رو بست و گفت:

_منظورتون رو میفهمم پدر اما ما قبلا در موردش حرف زدیم.من علاقه ای به اون پسر ندارم!

_تو حتی سعی نکردی اون پسر رو بشناسی! بدون‌شناخت کسی میشه گفت بهش علاقه داری یا نه؟

_درسته!نمیشه! اما بابا من حتی اون احساس اولیه رو هم بهش ندارم که تمایلی برای شناختش داشته باشم!

_اون پسر دوست داره! حداقل یه فرصت بهش بده!

_با دادن فرصت، بهش امیدواری میدم! من نمیخوام بهش امید الکی بدم وقتی میدونم‌ قرار نیست هیچوقت این مسئله به سرانجام برسه!

_از کجا میدونی!اون پسر زیباییه! مستقله! خود ساخته اس!

_پدر همه ی حرفهای شما درسته! اون واقعا عالیه! اما اون‌چیزی نیست که‌من میخوام!

آقای کیم موشکافانه پسرش رو از نظر گذروند و اهی کشید:

_قبلا اینقد مستقیم ردش نمیکردی!

تهیونگ چیزی نگفت و پدرش ادامه داد:

_پای کسی در میونه!

جمله اش سوالی نبود!کاملا خبری بود! و تهیونگ جوابی نداشت! جرات تایید یا انکار هم نداشت‌‌. چون خودش هم نمیدونست واقعا پای کسی در میونه یا نه!

توی در مونده ترین حالت ممکن‌بود!
آقای کیم دوست نداشت به پسرش فشاری وارد کنه پس گفت:

_تهیونگ‌من نمیخوام تو رو تحت فشار بذارم! فلیکس پسر دوست صمیمی منه و من از بچگی کاملا میشناسمش!اون کاملا مورد تاییدمه و میدونم که همسر مناسبی برات میشه! اما هرگز به خودم اجازه نمیدم که چیزی رو بهت تحمیل کنم چون به توام اعتماد دارم و میدونم همیشه بهترین انتخاب ها رو میکنی! نمیدونم این جونگکوکی که با مکالمه ی تلفنی امروز اینقد نگرانش شدی کیه! نمیدونم چرا حالش بده! و نمیدونم چرا آشفته ای! اگه امروز آوردمت تو این اتاق برای این بود که مطمئن بشم! مطمئن بشم دلتو دادی رفته! که دیگه فلیکس رو بیشتر از این برات منتظر نذارم.

تهیونگ با خجالت سرش رو پایین انداخته بود و مشغول بازی با انگشت‌های کشیده اش بود‌.

_فقط میخوام بدونی من همیشه پشتتم و هر کمکی لازم باشه دریغ نمیکنم. فقط مراقب خودت و احساساتت باش.نمیخوام آزار ببینی پسرم!

***

وقتی تهیونگ به اتاقش برگشت با فکری مشغول تر از قبل دفتر جونگکوک رو برداشت و بعد از پوشیدن کاپشن نازکی به طرف حیاط رفت‌.

دیگه می‌ترسید! از اسیب زدن به احساسات آدمها می‌ترسید!
از اینکه از فلیکس یه جونگکوک دیگه بسازه می‌ترسید!
همیشه از علاقه ی شدید فلیکس به خودش خبر داشت اما نمیتونست اون پسر رو بپذیره!
اونها ده سال با هم تفاوت سنی داشتن و فلیکس فقط یه پسر بچه ی ۲۰ ساله بود!

از روحیه ی شاد اون بچه خبر داشت و حس میکرد اگه اون پسر رو به زندگی خشک و مقرراتی خودش وارد کنه هیچ نتیجه ای جز کشتن روح سرزنده ی اون پسر نداره و تهیونگ از این مسئله متنفر بود!

با کلافگی روی صندلی حصیری کنار استخر نشست.
آفتاب کم رنگ اوایل اکتبر وسوسه اش میکرد تا چرت بزنه اما کنجکاوی و اشتیاقش به خوندن دفتر خاطرات جونگکوک این اجازه رو بهش نمی‌داد:

۱۲ جون ساعت ۲نیمه شب:

امشب کریس خیلی دیر اومد خونه.تقریبا ساعت از ۱۲ گذشته بود‌‌.
اما نگرانش نشدم! چرا باید نگران بشم وقتی خودش از خونه رفته بیرون!
میخواست نره!
میخواست اونقد سریع قضاوتم نکنه تا کار به دعوا و ناراحتی نکشه!

وقتی کریس رسید من فیلم بر باد رفته رو با دوبله ی هلندی گذاشته بودم و نگاه میکردم.
تقریبا صحنه های پایانی بود و من مثل همه ی دفعاتی که این فیلم رو دیدم ،دلم گرفته بود و اشک می‌ریختم.

وقتی کریس وارد خونه شد زیر لب سلام کرد که من جوابی ندادم!
کریس توی سکوت به اتاق خواب رفت و من باز به صفحه ی تلوزيون زل زدم.
بلاخره رت از در بیرون رفت (سکانس فیلمو میگم‌بچه ها!) و گریه ی من هم شدت گرفت!

کنترل رو پرت کردم روی عسلی کنارم و روی کاناپه دراز کشیدم.
چشمام رو بستم و ساعد دستم رو روی چشمام گذاشتم.
چشمام داغ بودن از بس گریه کرده بودم.
انگار منم خودآزاری دارم!
خیلی حالم خوبه! میشینم بر باد رفته رو میبینم و بدترش میکنم.

یهو احساس کردم از جام بلند شدم و توی هوای معلقم. چشمامو باز کردم .صورت درهم کریس جلوی روم بود.
اون لحظه تنها چیزی که تونستم بگم این بود:

_من سنگینم....بذارم زمین کمر درد میگیری!

کریس چیزی نگفت. فقط پیشونیم رو بوسید و منو با خودش به اتاق برد.
توی سکوت کنار هم دراز کشیدیم.

_جونگو....ببخش! دست خودم نبود!

کریس به آرومی زمزمه کرد و من با خودم فکر کردم چند بار دیگه باید ببخشم!؟
چند بار دیگه کنترلت رو از دست میدی؟!
چند بار دیگه؟!
اما چون یه جورایی خودم رو محکوم میدیدم هیچی نگفتم و تنها سر تکون دادم!

حس سر درد بدی داشتم.چشمامو محکم روی هم فشار میدادم:

_حالت خوبه جونگو؟

_خوبم! فقط سرم درد میکنه!

_ببخش عزیزم...میدونم خیلی اذیتت میکنم....میدونم....

دستم رو روی دهنش گذاشتم و با لحن سردی گفتم:

_بسه کریس‌....ادامه نده! کافیه! دیگه نمیخوام درباره اش حرف بزنیم!

دستم رو توی دستش گرفت و بوسید .
بدون اینکه دستمو ول کنه کامل دراز کشید و چشمهاش رو بست.
وقتی خوابش برد دیدم نمیتونم بخوابم.
سردرد داره منو میکشه...
مویرگهای سرم دارن منفجر میشن!
برای همین اومدم یه مسکن بخورم و یکمی باهات درد دل کنم شاید حالم بهتر شه!
نگرانم!
میترسم!
از خودم!
از کریس!
از اینده!
از گذشته!
از همه چیز میترسم!

۲۶ جولای:

نمیدونم چی به سر زندگیمون اومد!
چی به سر کریس اومد!
کاش میدونستم چی تو افکارش میگذره!
توی این مدت طولانی که گذشت زندگی خیلی مسخره و سرد طی شد!
من تمام لحظات رو دارم فیلم بازی میکنم!
انگار شوق زندگی کردن برام کلا از بین رفته!
خودمم نمیدونم چرا اینطوری شدم!

گاهی فکر میکنم شاید حساسیت های کریس بی مورد نباشه!
شاید حق داره که اینطوری عکس العمل نشون بده و حتی نسبت به رابطمون سرد بشه!

اما این دقیقا بر خلاف چیزیه که قبل ازدواج به من قول داده بود!
انگار منم دارم به زور شنیدن عادت میکنم!
بر خلاف اونچه که همیشه شعارش رو میدادم!

صبح از خواب بیدار میشم صبحونه ی کریس رو براش آماده میکنم و باز میرم میخوابم تا ۱۰ صبح!
بیدار میشم شروع میکنم به زبان خوندن .
وقتهای استراحتمم توی نت میچرخم و گاهی با بچه ها چت میکنم!

شبها هم مثل یه همسر خوب با یه غذای خوشمزه به انتظار کریس میمونم!
چه زندگی آیده آلی!

وقتی میاد باهم شام میخوریم! اون یه چیزایی از کارهای شرکتش میگه که من هیچ سر در نمیارم و منم از خبرهای جدیدی که تو نت خوندم یا تماس‌هایی که از کره بهمون میشه براش میگم!

آخر هفته ها هم اگه حوصله داشته باشیم یا میریم با هم شام بیرون یا میریم خونه ی دوستای کریس یا اونا میان!

هنوزم کریس تو روابط جنسیمون زیاده روی میکنه!
نمیدونم شایدم به قول اون مریضم و مشکل از منه!
اما واقعا هیچ کششی به این مسئله ندارم و بیشتر وقتها فقط سعی میکنم وانمود کنم که دارم با شوق کریس رو همراهی میکنم!

اما بلاخره یه وقتهایی هم انقدر بی حوصله میشم که دیگه فیلم هم بازی نمیکنم...
و اون موقع هاست که کریس ازم دلگیر میشه!
سکوت میکنه و شاید تا چند ساعت حتی باهام حرف نزنه!

دلم برای روزای خوب ازدواجمون تنگ شده.
میدونم که کریس دوستم داره...
شاید فکر میکنه من از این روند یکنواخت زندگیمون راضیم!
کسی چه میدونه!
شاید واقعا زندگی همین باشه و من بی خود دلم یه حال و هوای دیگه میخواد!

محرم رازم ببخشید حالا که بعد مدتها اومدم هیچ حرف درست و حسابی ای برای گفتن نداشتم....
خیلی بده که زندگی اینقدر تکراری شده که حتی شوقی برای سیاه کردن صفحات تو هم ندارم.

همیشه که نمی‌شود
حال آدم خوب باشد،
گاهی آنقدر دلگیری
که هیچ لبخندی
دلت را باز نمی‌کند...!

_________________________________________

خواستم بگم من همچنان از طرز ووت دادنتون راضی نیستم!🥲

اما خب پارت جدید تقدیم به شما ❤
دوستون دارم قشنگا😍
ماچ بهتون 😘

Continue Reading

You'll Also Like

60.7K 8.6K 26
خب میریم که داشته باشیم: یه پسر ۲۴ ساله و به شدت کیوت و ساده دلمون که به خاطر هوش بالاش موفق میشه موسیقی رو داخل دانشگاه تدریس کنه ولی دردسر همه جا ه...
11.2K 1.3K 7
جئون جونگ کوکِ ۲۵ ساله‌ایی که قلبش رو به استاد ادبیاتش میبازه...و اون استاد همیشه جدی که بوی عطر چوبش از فاصله ها میشد جونگ کوک رو دیوونه کرد؛به راحت...
9.9K 1.1K 20
تو میخواستی بمیری و من نجاتت دادم پس...از امشب به بعد زندگی تو مال منه! این مثل روز روشنه که من کی هستم جئون...جونگ کوک!
44.1K 12.1K 41
...Complete... ▪︎مقدمه: بابا لنگ دراز عزیز... تمام دل خوشی دنیای من این است که ندانی و دوستت بدارم! وقتی میفهمی و میرانی‌ام چیزی درون دلم فرو میریزد...