𝐌𝐲 𝐃𝐚𝐧𝐠𝐫𝐨𝐮𝐬 𝐇𝐮𝐬�...

By ukiyostory

42.1K 7.3K 809

─نام فیکشن: ࿐࿔⛓MY DANGREUS HASBAND⛓࿐࿔ ─کاپل: ییـــژان ─ژانر: رمنس، اسمات، امپرگ ─نویسنده: FatumaHabuya ─مترج... More

𝑰𝒏𝒕𝒓𝒐𝒅𝒖𝒄𝒕𝒊𝒐𝒏
𝟎𝟎𝟏
𝟎𝟎𝟐🔞
🔞𝟎𝟎𝟑
𝟎𝟎𝟒
005
006-008
009-012
013-016
017🔞-019
020-024
025-030
031-035
036-040
041-045
046-049
050-053
054-057
058-061
062-065
066-070
071-075
076-079
080-083
084-089
090-095
096-100
101-105
FLASHBACK 1-7

106-109+epilogue

1.2K 185 41
By ukiyostory

ییبو همونطور که پشت میز نشسته بود و منتظر صبحونه بود، گفت"بچه ها، بابا میخواد باهاتون حرف بزنه"، بچه ها سرشون رو تکون دادن و منتظر به پدرشون نگاه کردن.


"میخوام برای یه مدت پیش مادربزرگتون باشید، میدونید که مادرتون حال مساعدی نداره، منظورم این نیست که بیماره اما حامله است و دائما بد خلق میشه، میدونید که الان خیلی حساسه"


ووشیان بلند شد و روی پاهای ییبو نشست و بعد فریاد زد"منظورت اینه که مامان الان دیوونه شده؟" اما دهنش بلافاصله توسط ییبو پوشونده شد، ییبو با دقت به اطرافش گوش داد و وقتی فهمید ژان بیدار نشده نفسی از روی آسودگی کشید"من نگفتم مامان دیوونه اس"


ووشیان نگاهی به پدرش و بعد به برادرش که داشت بهش چشم غره میرفت انداخت "اما بابا اگه مامان مریض نیست پس دیوونه اس"
ییبو، وانگشیان و آیوان همزمان داد زدن"ووشیان!زبونت!"


ووشیان لب هاش رو آویزون کرد و سرش رو زیر پیراهن پدرش پنهون کرد. صبحانه توسط خدمتکارها چیده شد و ییبو به سرآشپز دستور داد تا غذای ژان رو به اتاقش ببره. ییبو بعد از صبحانه به سرکار رفت و آیوان همراه برادرهاش باید به خونه ی مادربزرگشون میرفت. آیوان به ژان که روی تخت نشسته بود و دست هاش رو روی شکم برآمده اش گذاشته بود، گفت"مامان، ما میخواییم چند روزی رو پیش مادربزرگ بمونیم"
"اوه به بابات گفتی؟"


آیوان سرش رو تکون داد و ژان در ادامه گفت"خب، میتونید برید، مراقب داداشات باش. حالا میتونی بری، خسته شدم و باید بخوابم" و دراز کشید. آیوان فورا دستش رو روی دهن ووشیان گذاشت و بلافصه هر سه بیرون رفتن.


ووشیان نگاهی به آیوان که پشت فرمون نشسته بود و وانگشیان که داشت کتاب میخوند کرد"به مامان میگم که شما دو تا منو اذیت کردید!"
وانگشیان همونطور که داشت کتاب میخوند گفت"من که همچین کاری نکردم و تو هم هیچ مدرکی نداری"ووشیان اخم هاش رو تو هم کشید و بعد از گره کردن دست های کوچولوش مقابل سینه اش، به طرف دیگه ای نگاه کرد.


***


منشی ییبو روبه رئیسش گفت"ببحشید رئیس، همسرتون اینجاست و میخواد شما رو ببینه. گفتن تا دو دقیقه فرصت دارید تا اتاق رو خالی کنید در غیر این صورت خودشون همه رو بیرون میکنن"


اما همون موقع شیائو ژان عصبی وارد شد و سر کارمندها و بعضی سرمایه گذارها فریاد زد"همه بیرون!"


ییبو آهی کشید و صورتش رو با دست هاش پوشوند، نمیدونست باید چی بگه.


یکی از سرمایه گذارهای خارجی بلند شد"آقا شما کی هستید؟اینجا چکار میکنید؟"


ژان اخمی کرد"بهت نشون میدم کی هستم، فقط صبر کن!" و قصد داشت سمت مرد بره که ییبو بغلش کرد. ژان با حس برخورد نفس های گرم ییبو به گردنش نالید.


ییبو معذرت خواهی کرد"از همه معذرت میخوام، ما فردا جلسه رو ادامه میدیم، واقعا متاسفم". با خارج شدن کارکنان و سرمایه گذارها از اتاق ییبو، ژان رو رها کرد و چهره ی خندونش فورا جمع شد"اینجا چکار میکنی؟"


اما ژان به جای جواب دادن شروع به درآوردن لباس هاش کرد. نفس ییبو با دیدن بدن لخت همسرش بند اومد، میتونست برجستگی کوچیکش رو به وضوح ببینه.


ژان روی میز نشست"اومدم اینجا تا من رو بکنی" و پاهاش رو از هم باز کرد"زودباش، شلوارت رو دربیار و دیکت رو داخلم کن"


ییبو لب هاش رو لیسید، عاشق این بعد همسرش بود، همسرش وقتی حامله میشد کاملا بی‌پروا میشد. ییبو لباسش رو رآورد و به ژان نزدیک شد، رون های صافش رو نوازش کرد و بوسه های زیادی روی اونها گذاشت و ژان با هر لمس همسرش بیشتر تحریک میشد.


ییبو از ژان هورنی پرسید"میخوایی آماده ات کنم یا چی؟"


ژان فریاد زد"فقط بکن!انگشتت راضیم نمیکنه!" اما صداش با ورود ناگهانی ییبو بلندتر شد"توی عوضی میخوایی بچه هامو بکشی؟"


ییبو با لبخندی روی صورتش جواب داد"تو فقط گفتی داخلت بشم و منم دقیقا کاری که گفتی رو انجام دادم"


ژام فریاد زد"تـ....تو....من....من.. اوه.... خدا!" اما وقتی ییبو شروع به حرکت کرد، نالید.
ییبو بهش هشدار داد"هیچوقت جرات نکن دوباره این کار رو انجام بدی اونم وقتی که همین امروز صبح باهات انجامش داده بودم" و عمیق تر واردش شد.


ژان بین ناله هاش، داد زد"من... آهـــــــــه... فاک...اوه....مـــــــــم... هورنی شده بودم! و همه ی اینها تقصیر دو تا توله ی توئه!"


***


ییبو تنها زمانی متوقف شد که ژان نیمه هوشیار شده بود. بعد از پوشیدن لباس، لباس‌های ژان هم تنش کرد. ژان دو ساعت بعد خودش رو درحالی پیدا کرد که روی پای ییبو نشسته بود و سرش رو روی شونه اش گذاشته بود.


"بیدار شدی؟ تقریبا کارهام رو تموم کردم،به زودی میبرمت خونه"ژان هومی کشید و گردن ییبو رو محکم تر بغل کرد. نیم ساعت بعد ییبو کارش رو تموم کرد و با چک کردن ساعت که دو بعد از ظهر رو نشون میداد، منشیش رو صدا زد.


منشی به رئیسش که داشت همسرش رو نوازش میکرد، نگاه کرد"رئیس، صدام زده بودید". به رئیسش افتخار میکرد که همسرش رو اونقدر دوست داشت، به ندرت میتونست زوج های عاشقی مثل اونها ببینه.


"آره، چند تا از گزارش ها رو برات ایمیل کردم، اونها رو بررسی کن و بعد حتما برنامه ی فردام رو برام بفرست چون دارم الان میرم"


منشی جواب داد"بله رئیس، روز خوبی داشته باشید" و بیرون رفت.
"عزیزم بلند شو و منتظرم بمون تا این ها رو سرجاش بذارم"


ژان سرش رو تکون داد و تصمیم گرفت تو ماشین منتظر همسرش بمونه. با خروج از دفتر ییبو، ژان با دیدن لبخند منشی بهش از خجالت سرخ شد.
منشی برای ژان دست تکون داد"خداحافظ آقا، مراقب خودتون باشید"


ژان هم دستی تکون داد"خداحافظ، دفعه ی بعد برات یه غذای خوشمزه میارم. خوب کار کن" و وارد آسانسور خصوصی شد. ژان با به یادآوردن کاری که با همسرش انجام داده بود، سرخ شد. اما اونقدر تو دنیای کوچیکش غرق شده بود که ناگهان با فشار زیادی که بهش وارد شد با باسن روی زمین افتاد.
ژان همونطور که داشت تلاش میکرد بلند بشه، گفت"دردم گرفت، چرا هلم دادی؟" وقتی بلند شد، پیراهن بنلدش که جمع شده بود رو صاف کرد و باعث شد همه برآمدگی کوچیک شکمش رو ببینن.
صدای یکی از زن ها بلند شد"مردی که حامله است؟واقعا مایه ی تاسف مردها هستی"


ژان میتونست انزاجار رو تو صورت سه زن ببینه"منظورت از مایه تاسف چیه؟من کاری نکردم که به شماها آسیب برسونه" و دستش رو برای محافظت دور برآمدگی کوچیکش پیچید.


"صدمه دیدن؟خیلی خنده داره، ما فقط دیدیم که رئیسمون رو اغوا کردی! تو حامله ای اما هنوزم مردهای پولدار رو اغوا میکنی. مطمئنم حتی نمیدونی بابای بچه ی تو شکمت مال کیه"


ژان اخم کرد"چطور جرات میکنی بهم توهین کنی! من باردارم اما این به تو همچین حقی نمیده که همچین کلمات کثیفی رو بهم بگی!" ژان با دیدن نزدیک شدن سه نفر به خودش بلافاصله عقب کشید"بهتون هشدار میدم، اگه دستتون بهم بخوره همسرم ازتون نمیگذره"


"خیلی دوست دارم مردی که بهش میگی همسر رو ببینم!"


شیائو ژان چشم هاش رو بست و وقتی برای بار دوم روی زمین هل داده شد، شکمش رو محکم گرفت.
صدای ییبو تو پارکینگ پیچید"شما سه نفر اونجا چکار میکنید؟میدونید که اینجا پارکینگ خصوصی منه. کی بهتون حق ورود به اینجا رو داده؟" ژان که روی زمین افتاده بود، بلافاصله بلند شد و به سمت همسرش دوید و بعد از پریدن تو بغل پاهاش رو دور کمرش حلقه کرد.


یکی از زن ها جواب داد"ر...رئیس ما قصد نداشتیم بیاییم اینجا، حالا هم دیگه میریم" و هر سه بلافاصله برگشتن که برن اما با صدای ییبو متوقف شدن.


"وایستید!"


"همسرم روی زمین افتاده بود، شما سه نفر اینجا چکار میکردید؟" هرسه زن به خودشون لرزیدن، اگه رئیسشون میفهمید چکار کردن مطمئنا کارشون تموم بود.


"ر...رئیس وقتی داشتن راه میرفتن خوردن زمین و ماهم سعی کردیم بهش کمک کنیم تا بلند بشه"
ییبو از ژان که گریه میکرد پرسید"بیبی گریه نکن، اینا دارن راست میگن؟" هر سه با شنیدن سوال رئیسشون منجمد شدن، طوری که به همسر رئیسشون توهین کرده بودن و رفتارشون با مرد غیرقابل بخشش بود. اونها نمیدونستن که این مرد همسر رئیسشونه.


ژان همونطور که گریه میکرد، فریاد زد"اونها من رو اذیت کردن و بهم گفتن یه فاحشه ام؛ حتی خودفروش صدام زدن! اونها گفتن من تو و مردهای دیگه رو اغوا کردم و حتی نمیدونم پدر بچه ام کیه و ... دوبار هلم دادن و باعث شدن کونم درد بگیره! اونها من رو تحقیر کردن عزیزم!"


هر سه زن با دیدن نحوه ی نگاه کردن رئیسشون روی زمین زانو زدن"خیلی دوست دارم بعد از تحقیر همسرم وقتی مردهای دیگه ازتون لذت میبرن، ببینم چه حسی دارید"


چند دقیقه بعد افراد ییبو هر سه زن رو با خودشو ن بردن و وانگ ییبو و شیائو ژان گریونی که هنوز تو آغوش همسرش بود، تنها گذاشتن.


***


ییبو نصف شب با گریه ی شیائو ژان از خواب پرید و وقتی به تخت نگاه کرد میتونست کلی دستمال کاغذی مچاله شده رو اطرافش ببینه. ییبو نگران شد"درد داری بیبی؟"


ژان همونطور که سکسکه میکرد سرش رو تکون داد. ییبو با استرس پرسید"کجات؟ بگو کجاته ژان"
ژان بلندتر گریه کرد"اینجاست. قلبم  درد میکنه، خیلی درد داره"


ییبو کاملا گیج شده بود، همسرش مشکل قلبی داشت؟ "باشه بذار ببرمت بیمارستان" ییبو خواست ژان رو بغل کنه اما ژان یا عصبانیت پسش زد. دست ییبو همونطور تو هوا موند.


ژان باگریه جواب داد"درد من مریضی نیست. یه خواب خیلی بد دیدم، رویا نبود و واقعی بود، یکی بهم توهین کرد!" ییبو اشک های ژان رو پاک کرد، حداقل یه خواب بود و جدی اتفاق نیوفتاده بود.
ییبو از ژانی که هنوز گریه میکرد، پرسید"کی تو خوابت بهت توهین کرد؟ بهم بگو"


"جیمین بی تی اس بهم گفت پستاندار چاق، قلبم درد میکنه، خیلی درد میکنه". ییبو دستش رو از دور ژان باز کرد و به طرز عجیبی به شیائو ژان نگاه کرد.


"حالت خوبه ژان؟ تب کردی؟ میدونی اخیرا این خواب هات زیاد شده، سه روزه داری میگی آلو آرجون رو بدزدم چون تو خواب بهت میخندیده؟" ژان سرش رو تکون داد"و امروز جیمین مسخره ات کرده؟"


ژان اشک هاش رو پاک کرد"بله...*سکسکه کردن*..."


ییبو با شگفتی فریاد کشید"تو دیوونه ای!"


ژان با ناباوری گفت"تو بهم توهین کردی؟" باورش نمیشد همسرش دیوونه صداش زده باشه.


ییبو عصبی زمزمه کرد"من بهت توهین نکردم! اما دارم راستش رو میگم! باید بهت بگم مغزت عیب پیدا کرده باید بری چکاپ!"


ژان با گریه فریاد زد"ازت متنفرم وانگ ییبو!" و از اتاق بیرون رفت. چند دقیقه بعد ییبو تونست صدای بسته شدن در خونه بشنوه، مرد به سرعت از اتاق خارج شد و به سمت ماشینش رفت، تصمیم داشت دنبال ژان بره و سعی میکرد باهاش تماس بگیره اما تمام تماس‌هاش رد میشد. ییبو، ژان رو گم کرده بود و مطمئن نبود کجا رفته.


"یه مرد حامله ی مودی! کجا رفتی شیائو ژان؟" ییبو تصمیم گرفت به خونه ی پدر و مادرش بره، شاید ژان به خونه ی اونها رفته بود.


***


مادر ژان با صدای در بیدار شد، بعد از چک کردن ساعت متوجه شد ساعت نزدیک دو صبحه. با تنبلی از روی تخت بلند شد و بعد از باز کردن در پسر گریونش مقابلش قرار گرفت. مادر ژان پسرش رو در آغوش  گرفت و سعی کرد به سمت اتاقش هدایتش کنه. زن بعد از آروم کردن پسرش گریونـش تونست پسر رو بخوابونه، به هرحال اونها فردا یا هر زمان که خود ژان میخواست باهم صحبت میکردن.


ییبو به خونه ی پدر و مادرش رسید، خوشبختانه قبل از رسیدن به خونه ی اونها، پدرش جواب تماسش رو داده بود و وقتی ازش پرسیده بود ژان اونجا اومده آقای لان بهش جواب رد داده بود.
ییبو رو به پدرش گفت"بابا من الان خسته ام،فردا صبح میرم خونه ی پدر و مادرش" و به جایی که بچه هاش خواب بودن رفت و بعد از بوسیدنشون به اتاقش رفت و با ترس به خواب رفت. یه روز خیلی شلوغ داشت و وقتی برگشته بود با یه مرد مودی برخورد کرده بود.


روز بعد ییبو یکم دیرتر از خواب بیدار شد به هرحال برنامه ای نداشت. ییبو بعد از آماده شدن به منشیش زنگ زد و گفت به شرکت نمیره. بچه ها با دیدن پدرشون متعجب شده بودن، ووشیان از همه خوشحال تر بود چون بالاخره میتونست چغلی بردارهاش رو به پدرش کنه، وقتی ییبو صبحانه اش تموم شد، گلوش از اون حجم از حرف زدن خشک شده بود چون شکایت های ووشیان تموم نشدنی به نظر میرسید.


ییبو به ووشیان گریون نگاه کرد"بیبی من چند ساعت بعد وقتی برگشتم، قضاوت میکنم، الان باید برم و مامان رو ببینم"


ووشیان فریاد زد"نمیخوام!" و پای ییبو رو لگد زد.
"پس بیا باهم بریم" ییبو منتظر جواب ووشیان نشد و پسرش رو زیر بغل زد و بیرون رفت.


***


ییبو در رو کوبید به وضوح میتونست صدای خنده های ژان رو بشنوه. همونطور که انتظار داشت مادر ژان در رو باز کرد "سلام مامان، اومدم دنبال همسرم"


ووشیان فریاد زد"سلام مامان بزرگ!" ییبو، ووشیان رو به مادر ژان داد و وارد خونه شد. لبخند ژان با دیدن ییبو ناپدید شد و بلند شد تا به اتاقش بره اما قبل از اینکه بتونه در رو ببنده ییبو مانعش شد.
ژان فریاد زد"گمشو مرد سنگ دل! نمیخوام ببینمت!". ییبو لبخند زد و به زور خودش رو وارد اتاق کرد و بعد در رو قفل کرد.


ییبو با آرامش گفت"برای دیشب متاسفم، خیلی باهات بد رفتاری کردم" و ژان رو به خودش نزدیک کرد.


ژان تلاش کرد تا ازش فاصله بگیره"نمیخوام چیزی بشنوم!تو بهم گفتی دیوونه! چطور میتونی همچین حرفی بزنی، نمیخوام ببخشمـ....مــــــم" لب های ژان توسط ییبو اسیر شد و ژان به سرعت تسلیم بوسه شد. ییبو همراه ژان که بغلش کرده بود، بدون شکستن بوسه به سمت تخت رفت و ژان رو زیر خودش قرار داد، ییبو لب پایین ژان رو گاز گرفت و مرد اجازه داد ییبو زبونش رو وارد دهنش کنه و مشغول گشتن حفره ی گرمش بشه. ژان بین ناله هاش میلرزید، باردار بود و بدنش خیلی حساس شده بود و فقط با چند حرکت شلوارش رو خیس کرده بود.
ییبو بوسه رو شکست و به گردن ژان حمله کرد و گردن صافش رو با گازهای عاشقانه اش تزئین کرد. ناله های ژان با مکیده شدن سینه هاش توسط ییبو به گریه تبدیل شد.


ییبو متوقف شد و با نگرانی به ژان نگاه کرد"خوبی عزیزم؟دارم بهت صدمه میزنم؟ تمومش کنم؟"
ییبو قصد داشت دور بشه که ژان پاهاش رو دور کمر ییبو حلقه کرد و با لبخند گفت"انقدر حس خوبی بهم میدی که نتونستم خودم رو کنترل کنم. لطفا ادامه بده، بهم آسیبی نرسوندی، لذتش برام بیش از حد بود" ژان ییبو رو به خودش نزدیک تر کرد و با نوزاش شدن رون هاش نالید.


ییبو تو گوش ژان زمزمه کرد"پس حتی اگه التماس هم کنی ولت نمیکنم، تو حتی شلوارتم خیس کردی اونم فقط با لمسم. میخوام بدونم وقتی دارم بهت ضربه میزنم چند بار دیگه میایی، عزیزم!" و بعد از گوش تا گردنش رو لیسید، ژان صورت سرخش رو پوشوند اما ییبو دستش رو بین دست هاش گرفت.
ژان با خجالت گفت"از گفتن همچین حرف های خجالت آوری دست بردار"
"میخوایی هیولای بزرگم رو تو سوراخ تنگت حس کنی یا نه عزیزم؟". ژان صورتش رو به سمت مخالف چرخوند و چشم هاش رو بست، جرات نداشت به چشم های ییبو نگاه کنه.


"زیبای من لطفا بهم نگاه کن. چشم هات رو باز کن و بذار وقتی به چشم های زیبات نگاه میکنم، بکنمت. میخوام ببینم با هربار ضربه زدنم چطوری لب هات رو باز میکنی"


ژان بیشتر سرخ شد"نه، نمیخوام! تو داری سر به سرم میذاری"


ییبو با نوک سینه های ژان بازی کرد"میخوام بهت لذت بدم، دقیقا همون چیزی که ازم میخوایی میخوام بهت بدم، تو رو به بهشت میبرم و برمیگردونم. بهت ضربه میزنم و هر زمان که بگی سرعتم رو بیشتر میکنم. به نقطه ی حساست ضربه میزنم و کاری میکنم ستاره ها رو ببینی، میتونم دونه هام رو تو بدنت رها کنم و باعث لرزیدنت بشم"


"آهــــه... ییبو... میخوامش، میخوام همه اش رو حس کنم، لطفا بی رحمانه به فاکم بده، من رو مثل هیشه به آسمون ببر، بدن صاف و سفیدم رو مثل همیشه لمس کن، منو با دیکت دیوونه کن و به من حسی رو بده که تنها کسی که تو کل دنیا دوست داری فقط منم"


ژان وقتی حرف هاش تموم شد صورتش کاملا قرمز شده بود، ییبو وقتش رو از دست نداد و لب هاش رو روی لب های ژان کوبید.


***


شیائو ژان به خوبی توسط همسرش بلعیده شد، چون حامله بود و هورمون هاش فعال،  همسرش وانگ ییبو دقیقا چیزی که میخواست رو تا زمانی که هر دو سیر شده بودن، بهش داد. اونها میتونستن صدای ووشیان رو که به در میکوبید و مادرش رو صدا میزد، بشنون و به نظر میرسید پسر بچه داره گریه میکنه. ییبو بلند شد و لباس هاش رو پوشید و ژان هم بدنش رو با روتختی پوشوند، ییبو در رو باز کرد و ووشیان گریون رو بلند کرد.


ییبو روی تخت نشست و ووشیانی که سعی میکرد از بغلش بیرون بره رو روی پاهاش گذاشت"چی شده بیبی؟"


"مامانمو میخوام" با جواب ووشیان، ییبو پسر بچه رو آزاد کرد و ژان که بیدار شده بود با لبخند اجازه داد ووشیان کنارش دراز بکشه.


ژان زمزمه کرد"بیبی گریه نکن مامان اینجاست"  و اجازه داد پلک هاش از خستگی روی هم بیوفته. ووشیان سکسکه ای کرد و سرش رو تو سینه مادرش پنهان کرد. در عرض چند دقیقه ییبو میتونست صدای خروپف همسر و پسرش رو بشنوه. ییبو هم بهشون پیوست و دستش رو دور کمر همسرش حلقه کرد و با بستن چشم هاش تصمیم گرفت استراحت کنه.


***


پدر ژان از همسرش پرسید"چرا بیرون نشستی عزیزم؟"


مادر ژان درحالیکه آه میکشید زمزمه کرد"همسر پسرمون صبح اومد، باورت میشه اون دو تا بی شرم وقتی من تو خونه بودم باهم خوابیدن؟"
پدر ژان به همسرش کمک کرد تا بلند بشه"میتونیم قبل از رفتنشون باهاشون صحبت کنیم، خیلی رنگ پریده به نظر میایی، اونها حتی اجازه ندادن همسر زیبام روز آرومی تو خونه اش داشته باشه"
یک ساعت بعد ژان همراه همسرش و ووشیانی که زودتر بلند شده بود، بیرون اومدن.
ژان با خوشحالی گفت"مامان با همسرم به خونه برمیگردم"


"عزیزم چیزی که بهم قول داده بودی رو یادت میاد؟تو این خونه نباید سکس کنید، شما دو تا منحرف میخواستید چی به پسرتون یاد بدید؟"


ژان صورت سرخش رو تو سینه ی ییبو پنهان کرد"مادر نگران نباش، پسرت خیلی شیرینه و من نمیتونم در مقابلش مقاومت کنم، درست مثل الان" و دستش رو زیر لباس ژان سر داد و باسنش رو مقابل پدر و مادر ژان گرفت.


پدر ژان با صورتی قرمز داد زد"فقط از خونه ی من برید بیرون!"


***

سیزده ماه بعد


ژان دو فرشته ی کوچیک، یه دختر و یه پسر به دنیا آورده بود. ژان حالا دو تا بچه ی کوچیک دیگه داشت و باعث میشد علی رغم سن واقعیش پیرتر به نظر برسه. بچه ها واقعا دردسر ساز بودن. تقریبا تمام شب رو با مرقبت از دو تا شیطون میگذروند که تمام شب گریه میکردن و صبح زود تا دیروقت میخوابیدن. ژان نمیتونست زیاد استراحت کنه چون علاوه بر نگهداری دو تا بچه و سه پسرش باید کار های دیگه ای انجام میداد. ژان خمیازه ای کشید و با صدای ضعیفی گفت"عزیزم بهم کمک کن امشب رو از بچه ها مراقبت کن، از وقتی به دنیا اومدن خواب برام نذاشتن. فقط همین امشب"


ییبو پیشونی ژانی رو که تو آغوشش به خواب رفته بود رو بوسید"حتما، امشب رو استراحت کن، بسپارشون به من. پدرشون خیلی دوسشون داره" ییبو لبخندی زد و ژان رو به تخت خواب برد. از اونجایی که اونشب کارهای زیادی برای انجام دادن داشت، گفت براش قهوه آماده کنن، میتونست از بچه هاش مراقبت کنه و به همسر زیباش اجازه استراحت بده.

Continue Reading

You'll Also Like

69.4K 7.9K 89
‌کاپل اصلی: تهکوک|کاپل فرعی: سپ و مخفی جونگ کوک فریاد زد و دوباره گفت +من هیچ کاری نکردم، چرا هیچکدومتون حرفامو باور نمیکنید؟ چرا نمیزارید زندگی کنم؟...
38.1K 4.9K 51
کاپل اصلی : کوکوی کاپل فرعی : هوپمین، نامجین ژانر : رومنس، انگست، اسمات، یکم خشن، هایبرید NOVA-NE × جونگی گول میده ملاگب ببلی باشه، تولوهدا بابایی ...
3.2K 946 16
🕊️𝑵𝒂𝒎𝒆 : 𝑭𝒍𝒊𝒈𝒉𝒕 🕊️𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆 : 𝒀𝒊𝒁𝒉𝒂𝒏 (𝑩𝑱𝒀𝑿) 🕊️𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆 : 𝑭𝒂𝒏𝒕𝒂𝒔𝒚/𝑨𝒏𝒈𝒔𝒕/𝑫𝒂𝒊𝒍𝒚 𝑳𝒊𝒇𝒆/𝑯𝒚𝒃𝒓𝒊𝒅 🕊️𝑾...
3.6K 1.1K 26
خلاصه : داستان در سرزمین تانگ لان جایی که مردم در آسایش و آرامش زندگی میکنند اتفاق میفته... یه روز گرم تابستونی پسری از دنیای مدرن وارد سرزمین تانگ...