𝐌𝐲 𝐃𝐚𝐧𝐠𝐫𝐨𝐮𝐬 𝐇𝐮𝐬�...

By ukiyostory

42.1K 7.3K 809

─نام فیکشن: ࿐࿔⛓MY DANGREUS HASBAND⛓࿐࿔ ─کاپل: ییـــژان ─ژانر: رمنس، اسمات، امپرگ ─نویسنده: FatumaHabuya ─مترج... More

𝑰𝒏𝒕𝒓𝒐𝒅𝒖𝒄𝒕𝒊𝒐𝒏
𝟎𝟎𝟏
𝟎𝟎𝟐🔞
🔞𝟎𝟎𝟑
𝟎𝟎𝟒
005
006-008
009-012
013-016
017🔞-019
020-024
025-030
031-035
036-040
041-045
046-049
050-053
054-057
058-061
062-065
066-070
071-075
076-079
080-083
084-089
090-095
096-100
106-109+epilogue
FLASHBACK 1-7

101-105

952 180 21
By ukiyostory

ژان بعد از گرفتن تمام وسایل آیوان و گذاشتنشون تو یه جای امن، روی تخت نشست. از درد هیسی کشید، باسنش هنوز هم درد داشت. شیائو ژان حرف‌های همسرش رو به یاد آورد که اصرار داشت بچه ی دیگه ای هم داشته باشن، همین حالاشم سه تا پسر داشت، میخواست تیم فوتبال درست کنه؟ شیائو ژان با به یادآوردن کارتی که بهش زمان رفتن به بیمارستانش رو یادآوری میکرد به سمت دراور رفت و با دیدن تاریخ ویزیت چشم‌هاش گشاد شد.
ژان عصبی کاغذ توی دستش رو پاره کرد"جدا؟ دوباره نه! سه هفته دیر کردم؟ مرتیکه ی احمق هر روز هم به فاکم داده!"


با حس حالت تهوعی که بهش دست داده بود به سرعت سمت دستشویی دوید.


شیائو ژان همراه با سرفه هاش فریاد زد"این... این... نمیتونه برای حاملگی باشه، از ترس این سه هفته تاخیر بالا آوردم" وقتی دیگه چیزی برای بالا آووردن نداشت، دهنش رو شست و دندون هاش رو مسواک زد. با بیرون اومدن از دستشویی ووشیان رو دید که با چهره ای آویزون روی تخته.


روی تخت کنارش نشست و بعد از قرار دادن پسرش روی پاهاش، شروع به بوسیدن صورتش کرد که باعث شد چهره ی ووشیان بدرخشه. ژان از ووشیان که سرش رو روی سینه اش پنهان کرده بود، پرسید"پسر کوچولوی من، به مامان بگو چه اتفاقی افتاده؟"


"مامانی میخوام باهام بازی کنی" ژان دوباره به صورت جمع شده ی پسرش نگاه کرد، پسر کوچولوش خیلی خوشتیپ بود و نمیتونست به این قیافه ی شیرینش نه بگه.


ژان لبخند گنده ای زد"باشه، من بعد از مرتب کردن ظرف ها میام پیشت و تو هم تا اون موقع اسباب بازی هات رو آماده کن، مامان باهات بازی میکنه". ووشیان سرش رو تکون داد از روی پاهاش بلند شد. ژان پسرش که داشت میدوید رو دنبال کرد"بیبی مواظب باش نیوفتی" ووشیان متوقف شد و طبق گفته ی مادرش حرکت کرد. ژان به آشپزخونه رفت تا کارهاش رو انجام بده. شیائو ژان بعد از اتمام کارهاش، ووشیان رو اسباب بازی به بغل تو اتاق نشمین دید، به سمتش رفت و به پسرش کمک کرد تا اسباب بازی هاش رو بلند کنه.


***


جین که داشت چیزی رو یادداشت میکرد از آیوان که داشت بیرون رو از پنجره میدید، پرسید"آیوان داری چکار میکنی؟"


آیوان زمزمه کرد"هیچی، مامانم هر سی دقیقه میاد تا چک کنه که داریم درس میخونم یا نه و منم دیگه خسته شدم، اگه یه معلم بود من هیچوقت دلم نمیخواست معلم من باشه!"


جین خندید و شونه اش رو بالا انداخت"مادرت گفت نیم ساعت دیگه که بیاد باید بتونی سوالات ماتریکس رو حل کنی". آیوان با شنیدن حرف جین آرزو کرد کاش زمین دهن باز کنه و قورتـش بده، چون مادرش واقعا سخت گیر بود، وقتی امتحان میداد پدرش فقط نمراتش رو چک میکرد اما مادرش واقعا سخت گیریبود. هیچ چیز از زیر دستش در نمیرفت و انگار که میتونست ذهنش رو بخونه.
جین کتابش رو بست و بدنش رو کش داد"اگه معلم میشد واقعا معلم فوق العاده ای میشد، خیلی بی نقصه و تعریف کاملی از یه معلمه"


آیوان نشست"درسته، یه معلم بزرگ برای تو نه برای من!"، کتاب ریاضیش و کتاب تمرینش رو برداشت و بعد به گردنش کش و قوسی داد، واقعا از ریاضی متفر بود، تازه روز اول تنبیهش بود و داشت طوری درس میخوند که انگار فردایی وجود نداره!


جین اذیتش کرد"سخت درس بخون آیوان، من مطئنم که در آینده پروفسور بزرگی میشی!". آیوان صورتش رو مچاله کرد. هرگز همچین اتفاقی نمی افتاد، بچه ها به اندازهی کافی استرس‌زا بودن چه برسه به دانشجو ها، نمیخواست به خاطر فشار خون بالا بمیره!
آیوان جواب داد"*ممنونم اما خدا نکنه!" و بعد روی مسائل سخت مادرش کار کرد.


***


ژان بعد از انجام کارهاش و مطمئن شدن از خوابیدن بچه ها، دوش آب گرمی برای آروم کردن بدن خسته اش گرفت. بعد از پوشیدن لباس خوابش روی تخت نشست، ساعت نزدیک ده شب بود و هنوز ییبو برنگشته بود. تلفنش رو برداشت و خواست باهاش تماس بگیره تا به خونه بیاد اما پشیمون شد، به هرحال که به خونه برمیگشت، نیازی نبود نگرانش بشه. همین که ژان تلفنش رو روی پا تختی گذاشت، در باز شد و ییبو وارد اتاق شد.


ژان بدنش و با لحاف پوشوند "بالاخره برگشتی"
ییبو لبخندی زد، انگار همسرش خیلی از دستش عصبی بود. ییبو با لبخند روی تخت رفت و سعی کرد ژان رو لمس کنه اما مرد ازش دور شد. خودش رو به ژان نزدیک تر کرد"عزیزم ببخشید، کارم طول کشید اما حالا برگشتم، عصبی نشو، لطفا من رو ببخش"


ژان فریاد زد و دست ییبو رو کنار زد"به من چه!دست از سرم بردار!" و بالشت هایی بین خودش و ییبو گذاشت، ژان قبل از خوابیدن و بستن چشم هاش، چشم غره ای به ییبو رفت.


"بیبی من..."


ژان وسط حرف ییبو پرید"نمیخوام چیزی بشنوم، شب بخیر"


ییبو آهی کشید"من متاسفم اما همسرم داره با بی انصافی باهام رفتار میکنه، من الان خیلی ناراحت شدم" و بعد به چشم های ژان که باز شده بود، نگاه کرد. ژان اخمش رو باز کرد و صورتش نرم شد.
ژان پشتش رو به ییبو کرد "من... من.... تو بهم زنگ نزدی تا بهم بگی دیرتر میایی خونه، گمون کنم دیگه مهم نباشم و کارت از من مهمتر برات باشه". ییبو لبخند زد و بعد از برداشتن بالشت ها به همسرش نزدیک شد و دستش رو دور کمر باریکش انداخت.
ییبو گونه اش رو بوسید"خانواده ام برام تو اولویته. اگه قرار باشه بین کار و همسر زیبام یکی رو انتخاب کنم، قطعا انتخابم تویی. متاسفم که بهت زنک نزدم و همسر دلسوزم رو نگران کردم"


ژان سرخ شد و با لکنت جواب داد"کیـ...کی گفته من نگران شدم، چرا... چرا باید نگران بشم"


ییبو لبخند زد"واقعا؟اما همسرم همین چند دقیقه پیش ازم عصبی بود، شایدم من بد برداشت کردم"


ژان سرش رو تکون داد اما وقتی ییبو شروع به بوسیدن گردنش کرد، خندید. ژان گردنش رو پوشوند" درسته فقط به این چیزا فکر میکنی"
ییبو، ژان رو سمت خودش کشید و چراغ ها رو خاموش کرد"شب بخیر عزیزم، بیا بخوابیم، دیگه دیر شده". ژان به خاطر حس آغوش پر از امنیت همسرش لبخندی زد و به خواب رفت.


***


ووشیان که زودتر بیدار شده بود به سمت اتاق پدر و مادرش رفت و با دیدن قفل نبودن در اتاق وارد اتاق شد. ییبو که تازه از حمام بیرون اومده بود با دیدن ووشیان شوکه شد. موهای خیسش رو خشک کرد و از ووشیان که داشت سرتا پاش رو میدید، پرسید"بیبی اینجا چکار میکنی؟" ییبو با دیدن نگاه پسرش روی خودش، به خودش نگاهی انداخت، مشکلی نداشت و حتی برهنه هم نبود. ییبو با ناراحتی پرسید"داری به چی نگاه میکنی؟دنبال چی هستی؟"


ووشیان دست به کمر ایستاد "هیچی فقط میخوام نگات کنم"


ییبو اخمی کرد و زمزمه کرد"بی تربیت کوچولو همین الان برو بیرون!" و به ووشیان نزدیک شد.
"من به خاطر مامان اومدم نه تو!" ووشیان خواست به تخت بره که ییبو جلوش رو گرفت. بعد از بغل کردن پسری که میخواست بزنه زیر گریه، به ژانی که روی تخت خوابیده بود، با لبخند نگاه کرد و از اتاق بیرونش انداخت.


ییبو میتونست صدای گریه های بلند ووشیان رو بشنوه، پس به سرعت لباسش رو پوشید و ووشیان رو که کنار در نشسته بود و گریه میکرد رو بغل گرفت.


ووشیان فریاد زد"مامانمو میخوام، من رو بذار پایین!" اما دهن کوچیکش توسط دست ییبو پوشونده شد.


ییبو از ووشیان که سعی داشت از بغل پدرش پایین بره، پرسید"قرار بود امروز با داداشت وانگشیان بری مدرسه، پس چی شد؟"


"مامانمو میخوام! مدرسه نمیرم!" ووشیان جواب داد و دست ییبو که دست های کوچیکش رو گرفته بودن، گاز گرفت.


ییبو از درد آخی کشید و از ووشیان که دندون های کوچولوش هنوز به گوشتش وصل بود، پرسید "واقعا که سرسختی، مامان خوابه، پیشم بمون، من به اندازه ی کافی برات خوب نیستم؟"
ووشیان جواب نداد و همچنان دست ییبو رو گاز گرفت.


ییبو زمزمه کرد"چقدر بی ادب!" و ووشیان رو رها کرد. ووشیان به پدرش نگاه کرد و لب هاش رو که کمی خونی بود لیسید.


ییبو بلند شد و به اتاق آیوان رفت و بدون در زدن وارد اتاقش شد. دو پسر درحال صحبت بودن اما بلافصله بعد از دیدن ییبو ساکت شدن.
ییبو روی صندلی نشست"به نظر میاد از اینجا موندت داری لذت میبری. نظرت چیه بفرستمت اتاق خدمتکارها؟"


آیوان بدون اینکه جرات نگاه کردن به پدرش رو داشته باشه؛ جواب داد"نه بابا. من درسم رو یاد گرفتم، هرگز بهت بی احترامی نمیکنم. لطفا بذار برم مدرسه، ماه دیگه امتحان دارم"


ییبو به اطراف نگاهی انداخت و بلند شد"باشه، امروز برای ناهار همراه جین بیا پایین. میتونی بری مدرسه اما همه وسایلت بهت برگردونده نمیشه، یه محافظ تو رو مدرسه میبره و عصر خودم برت میگردونم" و بعد از اتاق خارج شد. آیوان که لبخند به لب داشت با شنیدن حرف پدرش، لبخندش جمع شد.


***


ییبو کارهای معمولش رو تو خونه انجام داد چون نمیخواست اون روز به دفترش بره و تصمیم داشت تا وقتی هنوز تو خونه هست کارهاش رو انجام بده. بعد از سه ساعت با چک کردن ساعت متوجه شد ژان از صبح تا حالا بیدار نشده. ییبو بلند شد و به اتاق مشترکشون رفت و با دیدن مرد خوابیده ساعت رو چک کرد، دیگه از ظهر گذشته بود و دیشب هم کاری باهاش نکرده بود تا خسته اش کنه، هرگز تا حالا اینقدر نخوابیده بود.


ییبو سعی کرد با نوازش کردن شونه اش بیدارش کنه، اما ژان حتی تکون هم نخورد که باعث شد ییبو کنارش بخوابه. ییبو لبخندی زد و صورت ژان رو نوازش کرد و دستش رو از لب های صورتیش که کمی از هم باز شده بودن تا بینی و چشم های بسته اش، کشید.


ییبو تو گوش ژان زمزمه کرد"بیبی بیدار شو دیگه از ظهر گذشته، از دیشب چیزی نخوردی" اما ژان باز هم هیچ واکنشی نشون نداد. لب هاش رو روی لب های ژان قرار داد که مرد به سرعت چشم هاش رو باز کرد. ژان سعی کرد ییبو رو کنار بزنه اما دیگه دیر شده بود، ژان تو دهن ییبو بالا اورد و قسمت کوچیکی از ملحفه رو کثیف کرد. ژان به سمت دستشویی رفت و ییبو مطمئن بود یکم از استفراغ ژان وارد دهنش شده. ییبو به سرعت سمت دستشویی رفت و تا جای ممکن دهنش رو مسواک زد. ژان هم همین کار رو کرد و به ییبویی که حرف نمیزد، نگاه کرد.


ژان با خنده پرسید"طعمش چطور بود همسر عزیزم؟خوشمزه بود؟"


ییبو ابروهاش رو تو هم کشید و بدون هیچ حرفی خارج شد. ژان بلندتر خندید ، بالاخره بهش یه درس درست حسابی داده بود. ژان برای اینکه مطمئن بشه حامله است یا فقط مشکل گوارشی داره، بیبی چکـی که خریده بود رو برداشت، فقط سه هفته تاخیر داشت ممکن بود حامله نباشه. ژان دوش گرفت و لباس هاش رو پوشید، بعد از نیم ساعت کیت رو چک کرد و با دیدن مثبت بودن کیت آهی کشید و به طبقه ی پایین رفت. ژان با دیدن اینکه همه دارن ناهار میخوردن به سمت ییبو  که داشت آب میخورد رفت و کیت رو جلوی صورتش گرفت.
ژان فریاد کشید"اسپرم هات واقعا خوب میدونن چطوری تو رحمم قرار بگیرن، تو واقعا حرومی بی نظیری هستی!" و توجه بچه ها رو که داشتن در سکوت غذا میخوردن رو به خودشون جلب کرد. آیوان با دیدن مادر عصبیش گیج شد و به پدرش نگاه کرد.


آیوان از مادرش پرسید"مامان چی شده؟"


ژان به پسرش نگاه کرد و انگشت اشاره اش رو به سمت ییبو گرفت"پدر بزرگوارت منو حامله کرد!میتونی تصورش رو بکنی؟" 


آب تو گلوی آیوان پرید و با هیجان فریاد زد"واقعا؟تبریک میگم مامان!"


جین ادامه داد"تبریک میگم عمو!"


وانگشیان فریاد زد"عالیه مامان!"


ووشیان با گیجی به همه نگاه کرد، واقعا حرف های بقیه رو نمیفهمید. "مامان چی میگی؟اگه حامله خوردنیه لطفا بده منم بخورمش، منم میخوام بخورم"


همه به ووشیان خندیدن که باعث شد لب های ووشیان جمع بشه و شروع به لرزیدن کنه. ژان کلمات رو گم کرده بود که با صدای گریه ی ووشیان، پسرش رو بغل گرفت"بیبی گریه نکن، تو حرف بدی نزدی. حامله خوردنی نیست، اما ما امروز بیرون میریم و ناگت مرغ مورد علاقت رو میگیریم، نظر بیبی خوشتیپم چیه؟" بعد از یک عالمه حرف زدن ووشیان آروم شد، اما نه کاملا، اما حداقلش گریه نمیکرد و این خودش خیلی خوب بود.


***


ییبو به کیت تست بارداری نگاه کرد و لبخندی زد. با اینکه روزش خراب شده بود و نتونسته بود چیزی بخوره اما به اندازه ی کافی خوب بود البته اگه شیائو ژان مودی پاچه اش رو نمیگرفت.


ژان گونه ی ووشیان رو بوسید"بیبی هروقت سیر شدی  به مامان بگو، بچه ی خوبم داره تبدیل به یه پسر خیلی قوی میشه". ووشیان غذاش رو جووید و سرش رو روی سینه ی مادرش گذاشت و سرش رو تکون داد.


ییبو از ژان پرسید"عزیزم کی برای معاینه بریم بیمارستان؟"


ژان فریاد زد"خودت میتونی بری چک آپ بدی، من جایی نمیام!" و به خوردن ادامه داد و ییبو تصمیم گرفت دهنش رو ببنده و چیزی نگه.


***


ییبو از روی صندلیش بلند شد و تمام خدمتکارها رو صدا زد و رو به یکیشون کرد"همیشه آخر هفته ها یه روز تعطیلی داشتید، مگه نه؟" و خدمتکارها سرشون رو تکون دادن.


ییبو به همه شون نگاه کرد"خب همه تا وقتی که همسرم زایمان کنه مرخصی نمیرید، اون بارداره و نباید تو خونه کاری انجام بده. اگه ببینم داره کاری انجام بده از چشم شما میبینم و اخراج میشید. مفهومه؟"


"بله رئیس"


"خب حالا برید سر کارهاتون"


ییبو بلند شد و به اتاق وانگشیان و ووشیان رفت که ژان رو دید که داشت لباس تن بچه ها میکرد.
"کجا میرید؟"


ژان بدون اینکه بهش نگاه کنه جواب داد"بچه ها رو بیرون میبرم. به ووشیان قول دادم ببرمش بیرون" و لباس ووشیان هیجان زده رو کامل تنش کرد. ژان از اتاق خارج شد تا به اتاقشون بره و لباس هاش رو عوض کنه، با رسیدنش به اتاق، ییبو دست ژان رو گرفت.


"حق نداری جایی بری!"


حرف ییبو باعث شد ژان بلافاصله اخم کنه"چی؟ نمیتونی این کار رو باهام بکنی! من با بچه‌ها بیرون میرم و قرار نیست سر قرار برم!"


"من درمورد قرار با کسی صحبت نکردم!خودت خوب میدونی که وقتی بدون اجازه ی من به ملاقات کسی بری چه اتفاقی میوفته. اما الان حامله ای، باید استراحت کنی نه اینکه بیرون بری، ممکنه اتفاقی برات بیوفته!".


ژان دستش رو از دست ییبو بیرون کشید و به سمت کمدش رفت تا لباسش رو عوض کنه. ژان از اتاق خارج شد و پیش پسراش رفت و هر سه باهم سوار ماشین شدن.

ییبو همونطور که به ماشین درحال خروج نگاه میکرد، زمزمه کرد"من فقط نگرانش بودم، این همه بی ادبی لازم نبود". ییبو به افرادش دستور داد تا تعقیبشون کنن.


شیائو ژان همراه دو پسرش به جایی رفت که زیاد شلوغ نبود چون نمیخواست با افرادی که میشناختنـش ملاقاتی داشته باشه و بعدش با همسرش دچار مشکل بشه. میدونست اون حرومزاده ی شیطون وقتی حسودی کنه توجهی نمیکنه که بارداره یا نه و بهش حمله میکنخه. خوشبختانه کسی نزدیکشون نشده بود و ژان اجازه داد بچه هاش هرکاری میخوان انجام بدن، وقتی ساعت 7 بعد از ظهر به خونه برگشتن هر دو پسر بچه تو ماشین به خواب رفته بودن. ژان، آیوان رو صدا زد تا تو بغل کردن دو پسر خوابیده بهش کمک کنه.


ژان لباس دو پسر رو درآورد و بدن هاشون رو با حوله ی مرطوبی پاک کرد و در نهایت لباس‌های خوابشون رو بهشون پوشوند. ژان چراغ اتاق رو خاموش کرد و در اتاقشون رو به آرومی بست. و خودش از اونجایی که بیرون غذا خورده بود به اتاقش رفت رو روی تخت نشست.


ژان زمزمه کرد"فردا باید برم بیمارستان" و روی تخت دراز کشید. حدس میزد ییبو تو دفتر کارش باشه، تو فکر ییبو بود که با باز شدن در عطری زیر بینیش پیچید و ژان حتی بدون نگاه کردن هم میدونست همسرشه.


ییبو به سمت تخت رفت و پیراهنش رو درآورد"خیلی زوده تازه ساعت 7:30 ـئه . رفتی تو تخت"


ژان با لمس شدن نوک سینه اش توسط ییبو ناله ی بی صدایی کرد"من خسته ام، تقریبا کل روز رو بیرون بودم و من حامله ام... آهــــه... ییبو الان نه"
ییبو پوزخندی زد"سریع انجامش میدم، الان حامله ای و خب واضحه که الان بیشتر از من بهش نیاز داشته باشی" و دستش رو روی پایین تنه ی سخت ژان قرار داد. ژان لب پایینش رو گاز گرفت تا صداش درنیاد، حق با ییبو بود، بدنش داغ شده بود، با اینکه دیروز انجامش داده بودن اما حالا خیلی دلش برای همسرش تنگ شده بود. با تصور اینکه همسرش بی رحمانه داخل سوراخ تنگش بکوبه، نالید. ییبو لبخندی زد و بدن ظریف ژان رو زیر خودش کشید. ییبو زبونش رو روی لب های ژان کشید"میتونم طعم شیرین توت فرنگی رو از روی لب هات بچشم"


ییبو لب های ژان رو بوسید و ژان عمیق تر به بوسه جواب داد، میدونست قراره یه شب طولانی در پیش داشته باشن.


***


سه هفته بعد


شیائو ژان یک ماه بود که دو قلو باردار بود. تصاویر سونوگرافی که داخل قاب عکسی کنار پاتختیشون بود، دو نقطه ی سفید رنگ رو نشون میداد. ییبو خیلی هیجان زده بود، بی صبرانه منتظر دیدنشون بود و طوری هیجان زده بود که انگار کسی که حامله بود خودشه.


ژان حدودا ساعت سه صبح با صدای شکمش از خواب پرید و بدون اینکه ییبو رو از خواب بیدار کنه از تخت بیرون اومد و به سمت آشپزخونه رفت. ژان در یخچال رو باز کرد و بعد از برداشتن ژله ی توت فرنگی و خیار شور روی زمین نشست. ژان خیار شور رو برداشت و بعد از فرو کردنش داخل ژله ی توت فرنگی اون رو داخل دهنش فرو کرد و از شدت خوشمزه بودنش، هومی کشید. بعد یکم بیشتر غذا خوردنش لب هاش رو لیس زد و شکمش رو مالید، سرش رو بالا آورد و ییبو رو دید که داشت با تعجب بهش نگاه میکرد. ژان ترشی و ژله ی بیشتری رو داخل دهنش گذاشت و با دهن پرش پرسید"داری به چی نگاه میکنی؟ تاحالا ندیدی غذا بخورم؟"


"اومدم بپرسم چی داری میخوری؟"


"غذا" ژان ترشی رو بردشت و قصد داشت با ژله مخلوطش کنه که دستش گرفته شد.


ییبو با لب هایی لرزون به ژان نگاه کرد"میدونی داری چی میخوری؟ساعت سه صبحه، مگه شب غذا نخوردی؟". ژان ناگهان زد زیر گریه و ییبو مطمئن یود صداش تو کل محله پیچیده.


ییبو از ژانی که داشت گریه میکرد پرسید"حالا چرا داری گریه میکنی؟من که بهت دستم نزدم". ژان سکسه ای کرد و ییبو رو از خودش دور کرد و بیشتر از غذاش خورد و داد زد"فکر کردی من شکمو شدم؟فکر میکنی همه چیز تو خونه رو میخورم؟خب بیا خودت بخور!" و ییبو رو مجبور کرد ترشی های مخلوط شده با ژله ی توت فرنگی رو بخوره. ییبو به طرف سینک دوید تا دهنش رو از مواد غذایی عجیب غریب پاک کنه. ژان حتی به خودش زحمت نگاه کردن به ییبو رو نداد و ترشی و ژله اش رو به همراه بستنی وانیلی برداشت و با گریه از آشپزخونه بیرون رفت. تو اتاق رفت و شروع به خوردن خوراکی هاش کرد. ییبو با دیدن ژان که ملحفه های سفید رو کثیف کرده بود، اخم کرد. ژان با دهنی که اطرافش پر از بستنی و ژله ی توت فرنگی شده بود به ییبو نگاه کرد که باعث شد مرد لبخندی بزنه.
ژان انگشت رو داخل ژله فرو کرد"تو هم میخوری؟" و بعد انگشتش رو لیسید.


ییبو به طرف دیگه ای نگاه کرد"من هنوز آمادگی ندارم که با خوردن غذاهای عجیبت تو معدم جنگ جهانی سوم راه بندازم" اما برای پشیمونی از حرفش دیر بود چون ژله ی توت فرنگی به صورت و پیراهنش پرتاب شده.


ژان فریاد زد"برو بیرون حرومزاده کثیف!" و به در اشاره کرد، ییبو برگشت تا بیرون بره اما شیائو ژان با خوشحالی گفت"ژله ام به خاطر تو حروم شد! منم ژله میخوام و بستنی وانیلی هم میخوام، دو تا باشه لطفا"


ییبو درحالیکه داشت از عصبانیت خونش به جوش اومده بود به سمت آشپزخونه رفت، اما شانس باهاش یار نبود و فقط یه دونه بستنی توت فرنگی مونده بود اما ژان طعم وانیلیش رو میخواست. وقتی با بستنی به اتاق برگشت، ژان بستنی رو روش ریخت و گفت بستنی وانیلی میخواد و حالا ییبو با موها و صورتی آشفته بیرون بود تا بستنی وانیلی بخره.


ساعت 4 صبح بود و بعضی از مردمی که بیرون بودن با تعجب به ییبو نگاه میکردن و حتی صاحب مغازه فکر میکرد ییبو یه مرد دیوونه است. ییبو همراه بستنی به خونه برگشت، قصد داشت بستنی رو به ژان بده که مرد سری تکون داد"الان دلم بستنی توت فرنگی میخواد"


ییبو با عجز داد زد"شیائو ژان فقط یک بار برای همیشه بکش و خلاصم کن!"


"همسر عزیزم،  تقصیر من نیست به خاطر بچه هاس"

Continue Reading

You'll Also Like

8.3K 2.3K 35
🍀𝑵𝒂𝒎𝒆 : 𝑳𝒐𝒔𝒕 𝑰𝒏 𝑻𝒉𝒆 𝑱𝒖𝒏𝒈𝒍𝒆 🍀𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆 : 𝒀𝒊𝒁𝒉𝒂𝒏(𝐿𝑆𝐹𝑌) 𝑽𝑲𝒐𝒐𝑲/𝑱𝒊𝑿𝒖𝒂𝒏 🍀𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆 : 𝑨𝒅𝒗𝒆𝒏𝒕𝒖𝒓𝒆/𝑪𝒐...
131K 15K 34
"احمق تو پسرعمه‌ی منی!" "ولی هیچ پسردایی‌ای زبونشو تو حلق پسرعمه‌ش فرو نمی‌کنه، هیچ پسردایی لعنتی‌ای نمی‌تونه تو همون حرکت اول نقطه‌ی فاکینگ لذت پسرع...
123K 12.2K 35
▪︎شکلات تلخ▪︎ رئیس جئون از دستیار دست و پاچلفتیش ناراضیه اما چی میشه که یه شب اون رو دوست پسر خودش معرفی کنه؟ _راستی این مردی که همراهته کیه جونگکوک...
37.6K 9K 48
TRUE HEIR وارث حقیقی 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: 𝑪𝒉𝒂𝒏𝑩𝒂𝒆𝒌_𝑯𝒖𝒏𝑯𝒂𝒏 𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆: angst / romance / mystery / smut / rough سال ۱۹۴۰ زمانی که ژاپنی ها کشو...