𝐌𝐲 𝐃𝐚𝐧𝐠𝐫𝐨𝐮𝐬 𝐇𝐮𝐬�...

De ukiyostory

42.1K 7.3K 809

─نام فیکشن: ࿐࿔⛓MY DANGREUS HASBAND⛓࿐࿔ ─کاپل: ییـــژان ─ژانر: رمنس، اسمات، امپرگ ─نویسنده: FatumaHabuya ─مترج... Mais

𝑰𝒏𝒕𝒓𝒐𝒅𝒖𝒄𝒕𝒊𝒐𝒏
𝟎𝟎𝟏
𝟎𝟎𝟐🔞
🔞𝟎𝟎𝟑
𝟎𝟎𝟒
005
006-008
009-012
013-016
017🔞-019
020-024
025-030
031-035
036-040
041-045
046-049
050-053
054-057
058-061
062-065
066-070
076-079
080-083
084-089
090-095
096-100
101-105
106-109+epilogue
FLASHBACK 1-7

071-075

1K 186 13
De ukiyostory

ییبو با دیدن سر تکون دادن پسرهاش، لبخند زد و اونها رو بغل گرفت و بعد از حرف زدن باهاشون تصمیم گرفت پیش شیائو ژان بره. ییبو با باز کردن اتاق، ژان رو درحالی دید که روی زمین نشسته بود و پاهاش رو بغل کرده بود و سرش رو بین پاهاش مخفی کرده بود. ییبو به اتاق نگاهی انداخت، هیچ چیز تغییر نکرده بود، همه چیز همون طوری بود، عکس عروسیشون و عکس هایی از وقتی که باهم قرار میذاشتن، تو اتاق به چشم می خورد. ییبو با دیدن اطرافش لبخندی زد، به سمت ژانی که گریه میکرد نزدیک تر شد و مقابلش زانو زد و شونه اش رو لمس کرد"همسر من"


ژان عصبی شد و سرش رو بلند کردتا با چشم های پف کرده اش به ییبو نگاه کنه.


ییبو اشک های ژان رو پاک کرد"همه چیز خوبه، من برگشتم، متاسفم، خیلی عذاب کشیدی و همش تقصیر منه"


ژان با گریه گفت"دارم میبینم که برگشتی و متاسف هم هستی. بعد از یک سال گم و گور شدن و تنها گذاشتن من و بچه هامون، حالا اومدی که ازم طلاق بگیری؟من آماده ام که برگه ها رو امضا کنم"


ییبو انتظار همچین چیزی رو داشت برای همین شیائو ژان گریون رو بغل کرد، ییبو هرگز رهاش نمیکرد مهم نبود چقدر تقلا میکرد تا از آغوشش بیرون بره.


"چرا باید طلاقت بدم؟تو کسی هستی که همیشه دوست داشتم و خواهم داشت، من مدت زیادی ازت دور بودم، اما یه این معنا نیست که عشقم به خانواده ام تغیر کرده باشه. هنوز هم همونقدر دوست دارم و تا همیشه خواهم داشت"


حرف های ییبو باعث شد گریه های ژان بیشتر بشه، ییبو داشت درباره ی دوست داشتن خانواده اش صحبت میکرد، درحالیکه یه خانواده ی جدید داشت. نه تنها با خانواده ی جدیدش برگشته بود، بلکه یاد گرفته بود دروغ بگه و از کلمات شیرین استفاد کنه. اگه ژان روز با چشم های خودش ییبو رو نمیدید میتونست حرف هاش رو باور کنه اما حالا حرف هاش بیشتر آزار دهنده بود. ییبو واقعا بی رحم بود، خیلی بی رحم.


"میشه لطفا دروغ گفتن رو بس کنی وانگ ییبو؟ چون فقط باعث میشی قلب شکسته ام بیشتر بشکنه، چرا فقط حقیقت رو بهم نمیگی تا بهم صدمه نزنی؟"


ژان هق هق کرد و دست هاش رو محکم به پیراهن ییبو گره زد، تمام بدنش میلرزید.


ییبو چونه ی ژان رو گرفت و تلاش کرد سرش رو بالا بیاره اما ژان امتناع کرد"منظورت چیه؟ من هر حرفی که زدم واقعیت بوده. به چشم هام نگاه کن و بگو صداقت نمیبینی و من دروغ میگم"


"چه فایده ای داره، من اون روز دیدمت، تو یه خانواده ی جدید داری، یه زن زیبا که حتما همسرته و یه نوزاد کوچولو که بغلت بود. باهم خیلی خوشحال بنظر میرسیدین، حالا چرا اینجایی وقتی یه خانواده ی دیگه داری و میگی خانواده ات رو دوست داری"


ییبو اون روز رو به خاطر آورد. با تری و دختر بچه ی کوچیک و خوشگلش بیرون رفته بود. میتونست صدای شخصی که داشت صداش میزد رو بشنوه اما اونقدر عجله داشت که وقت نکرده بود نگاهی به اطرافش بندازه. پس اون شخص شیائو ژان بود که اونها رو دیده بود.


"اون زن رو دیدی؟ خب اسمش تریه. وقتی تصمیم گرفتم برم آمریکا اون رو دیدم. من فقط میخواستم از همه چیز دور بشم و کار جدیدی رو شروع کنم، میخواستم عیب هام رو پیدا کنم. برای همین تصمیم گرفتم که پیش یه روانپزشک برم چون تو گفتی واقعا بهش نیاز دارم، اون زن پزشک منه که بهم کمک کرد عصبانیتم رو کنترل کنم. بچه ای که بغلم دیدی، دختر اون و دوست پسرشه که تو آمریکا زندگی میکنه. تو اشتباه میکنی، تری زن من نیست و بچه اش هم، بچه ی من نیست، اون روز دستش آسیب دیده بود برای همین بهش کمک کردم و بچه‌اش رو بغل کردم. تقریبا دو هفته اس که برگشتم، میخواستم بلافاصله به دیدنت بیام، اما چیزی رو باید برات آماده میکردم. سالگرد ازدواجمون یک ماه دیگه اس، تری بهم چند تا پیشنهاد رو داد که چطور سوپرایزت کنم. من خانواده ی دیگه ای ندارم و تو تنها خانواده ی منی. هر روز دلم برای تو و پسرامون تنگ میشد میخواستم به دیدنتون بیام، نگران بودم، نمیدونستم خوب میخوابی یا روزت چطوریه، مریضی یا سالم. و اگر مریضی کی ازت مراقبت میکنه. نگران بودم که چیزی میخوری یا چیزایی که میخوردی به اندازه ی کافی خوب بودن. نگران بودم بچه هام حالشون خوبه و با تو درست رفتار میکنن یا نه. متاسفم که باعث شدم عذاب بکشی، بچه ها تمام مدتی که نبودم باهات رفتار خوبی نداشتن. اونها باعث گریه ات شدن و بهت صدمه زدن، همه ی اینها تصیر منه. اگه خودخواه نبودم و بهت زنگ میزدم و میگفتم خوبم، همچین اتفاقاتی نمیوفتاد. حالا که اینجا هستم همه چیز رو درست میکنم"


شیائو ژان محکم ییبو رو بغل گرفت و تو بغلش شروع به گریه کرد. ییبو اجازه داد همسرش دردها و آسیب هاش رو نشون بده، ژان مشکلات زیادی رو پشت سر گذاشته بود، اجازه داد خودش رو خالی کنه، فکر میکرد کار درست رو انجام داده اما باعث شده بود همسرش آسیب خیلی زیادی ببینه. مقصر تمام سختی ها خودش بود. حالا که اونجا بود همه چیز رو درست میکرد.


***


آیون که پشت وانگشیان بود، پرسید"بیبی شنیدی که بابا چی به مامان گفت؟"


"نه، بابایی واقعا آروم حرف میزنه، اما دیدم مامان و بابا بغل همن"


آیوان اخم کرد و به پس کله ی وانگشیان کوبید"منم همین رو دیدم! تو گفتی میتونی بشنوی دارن چی بهم میگن، حالا برو اونور خودم گوش بدم"
و دو بچه به جون هم افتادن که ببینن پدرشون چی به مادرشون میگه.


***


شیائو ژان گریون تو بغل ییبو روی تخت نشسته بود.
ییبو کمر ژان رو به آرومی نوازش کرد"دیگه گریه نکن، اشکالی نداره، من میتونم آیوان و وانگشیان رو ببینم که دارن از پشت در نگامون میکنن، مطمئنم که میخوان بدونن داره چه اتفاقی میوفته"
ژان خنده ی تلخی کرد. بچه هایی که خودش به دنیا آورده بود ازش متنفر بودن. طوری که آیوان هر روز باهاش صحبت میکرد، دلش رو میشکست. واقعا دلش میخواست رابطه شون رو درست کنه اما آیوان همیشه خودش رو ازش دور میکرد، نمیخواست توضیحاتش رو بشنوه یا حتی تمایلی به دیدنـش نداشت. از نظر ایوان، شیائو ژان یه مادر بد و خودخواه بود که فقط خودش رو دوست داشت و به خودش فکر میکرد، برای همین پدرشون هیچوقت به خونه برنمیگشت. اما ژان همیشه به اجبار لبخند میزد و حتی بعد از اینکه با حرف های پسرش صدمه میدید اما با مهربونی باهاشون رفتار میکرد. اونها تنها فرزندانش بودن، ازشون متنفر یا عصبی نمیشد.
شیائو ژان به تلخی جواب داد"اونها هیچوقت نمیخواستن من رو ببینن، اونها واقعا تحقیرم کردن" و سرش رو تو گردن ییبو فرو برد. هرکاری که انجام میداد آیوان هیچوقت خوبیش رو نمیدید و یا ازش تشکر نمیکرد. ییبو لبخندی زد و به آیوان و وانگشیان اشاره کرد تا به سمت جایی که

مطمئن نبود که آیوان ازش دور میشه و میترسید که بچه اش اون رو مادرش خودش ندونه و متهم به ناپدید شدن پدرش کنه.


"مامان؛ متاسفم. چیزای بدی به مامان گفتم، مامان، منو میبخشی؟"


شیائو ژان خندون پسرش رو بغل کرد. البته که هیچوقت از پسرش کینه ای به دل نمیگرفت. حتی اگه عذرخواهی نمیکرد، ژان نمیتونست از دست بچه اش عصبی بمونه.


ژان با خوشحالی جواب داد"مامان خیلی آیوان رو دوست داره، البته که مامان، آیوان رو میبخشه. من خیلی دوست دارم بیبی" و صورت پسرش رو رو بوسید، آیوان خندید و سعی کرد صورتش رو پنهان کنه. وانگشیان لب برچید و آیوان رو هل داد تا بتونه بره بغل مادرش.


وانگشیان فریاد زد"مامان منو هم ببوسه، وانگشیان هم پسر خوبیه" که باعث شد تا ژان، ییبو و آیوان بهش بخندن. ییبو، وانگشیان رو بلند کرد اما وانگشیان مقاومت کرد.


وانگشیان درحالیکه صورتش رو پنهون کرده بود گفت"میخوام اول مامان بوسم کنه، بعدم بابایی"


بعد از بازی با بچه ها، آیوان و وانگشیان تو بغلشون خوابیدن. ییبو تصمیم گرفت تمام چیزهایی که برای بچه خریده بود بعدا بهشون بده، چون حالا وقت چرت ظهرشون بود. ییبو و ژان بعد از برگردوندن بچه ها  به اتاقاشون برگشتن.


ییبو بعد از اینکه روی تخت نشستن، از ژان پرسید"حالت چطوره؟ خیلی لاغر و رنگ پریده شدی، بنظر میادخوب غذا نمیخوری"


هر دو با ناراحتی بهم خیره شدن. ژان با صدایی ترک خورده جواب داد"فکر کنم خوبم. چطور میشه خوب غذا بخوری و استرس نداشته باشی وقتی تو ذهن و زندگیت چیزهای زیادی رو پشت سر میذاری و کسی رو نداری که این بار رو به دوش بکشه"


ییبو دست هاش رو دور کمر همسرش حلقه کرد و چونه اش رو روی شونه ی ژان گذاشت. آهی کشید"متاسفم، من اینجا نبودم که این بار رو باهات تقسیم کنم. حالا که برگشتم، همه چیز رو درست میکنم و تمام شکاف هایی که باز شده بود رو پر میکنم. اما الان فکر میکنم همسرم نیاز به یه درمان خوب داره، میرم برات آشپزی میکنم و نگران نباش چیزی که درست میکنم حتما خوردنیه "


حرف هاش باعث شگفتی ژان شدن، ییبو که بی اعتمادی رو تو چشم های ژان دید، لبخندی زد و نگاهی اطمینان بخش بهش انداخت. دست تو دست هم به سمت آشپزخونه رفتن، شیائو ژان رو روی صندلی نشوند. هیچ چیز تو خونه تغییر نکرده بود. همه چیز تقریبا سر جای خودش بود، اگرچه کمی بازسازی و تغییر تو وسایل خونه دیده میشد اما همه چیز تعییر آنچنانی ای نکرده بود. ژان گیج شده بود، پس ییبو میتونست غذا هم بپزه؟ با یادآوری املت سال قبل که با شکر درست شده بود باعث شد موهای بدن ژان سیخ بشه. فقط امیدوار بود که اینبار چیزی رو که آماده میکنه چیزی باشه که بشه خورد. ژان هنوز هم باور نمیکرد شخصی  که مقابلش ایستاده همسرش باشه، همه چیز خیلی غیر واقعی بنظر میرسید، اگر داشت خواب میدید امیدوار بود که هرگز از خواب بیدار نشه.


***


ییبو تصمیم گرفته بود رامن توفو درست کنه، وقتی رفته بود بارها این غذا رو درست کرده بود،
میدونست هنوز هم تو آشپزی خوب نیست اما اونقدرها هم بد نبود. ییبو به ژان که نشسته بود خیره شد و دید که بهش نگاه میکنه، بهش لبخندی زد و به آشپزیش ادامه داد. احساس میکرد که شیائو ژان پشت سرش ایستاده و ناگهان دست هاش رو دور کمر ییبو حلقه کرد. زمزمه کرد"من هنوز هم نمیتونم واقعا باور کنم که تو برگشتی. فکر میکنم دارم خواب میبینم" و بعد محکمتر کمر ییبو رو چسبید.


ییبو خندید و دست ژان رو نوازش کرد. دست از کار کشید"این منم، خواب نمیبینی شیائو ژان"


"من میترسم اگه بغلت نکنم، ناپدید بشی"


ییبو به سمت ژان برگشت و چونه اش رو بالا گرفت و مجبورش کرد بهش نگاه کنه. ییبو دست ژان رو گرفت و روی گونه اش گذاشت و بعد صورتش رو روی دست ژان حرکت داد "الان باور میکنی که این واقعیت داره و خواب نمیبینی؟"


ژان سرش رو تکون داد.


"میخوایی چکار کنم؟"


ژان درحالیکه لب هاش رو لمس میکرد با شیطنت جواب داد"لب هامو ببوس"


ییبو آب دهنش رو به سختی قورت داد و سریع نگاهش رو به اطراف داد و برگشت تا غذای آماده شده رو برای شیائو ژان و خودش بریزه.
ییبو سریع گفت"بیا غذا رو بخور بگو مزه اش چطوره"


بعد از گذاشتن دو بشقاب روی میز، ییبو، ژان رو که داشت بهش نگاه میکد کشوند تا روی صندلی بشینه و بعد خودش اول از همه شروع به خوردن کرد.
ییبو گفت"همه اش رو بخور"


ژان بعد از نگاه کردن به ییبو، طعم چیزی که ییبو آماده کرده بود چشید، طعمش واقعا خوب بود، بنظر میرسید برای تهیه ی همچین چیزی زیاد تمرین کرده.


***


روز به سرعت درحال تموم شدن بود. ییبو به ژان اجازه داد تا بخوابه و خودش از وانگشیان و آیوان مراقبت کنه، چون مرد خیلی خسته بنظر میرسید.
ییبو منتظر شد اول ژان دوش بگیره و بعد خودش بره. ژان متوجه شده بود که ییبو تا جای ممکن لمسش نمیکنه، با بغل کردن مشکلی نداشت اما هر تماس دیگه ای رو رد میکرد. وقتی از حموم بیرون اومد متوجه شد تا وقتی لباسش رو نپوشیده بود ییبو حتی بهش یک نگاه هم ننداخته بود و خود ییبو هم تو حمام لباسش رو پوشیده بود.


به رخت خواب رفتن اما ییبو بهش خیلی نزدیک نشد، ژان به سمت ییبو که داشت با لبخند بهش نگاه میکرد برگشت و بعد چشم هاش رو بست.
ییبو به آرومی گفت"شب بخیر شیائو ژان"و به ژان پشت کرد.


ژان سعی کرد بخوابه اما نمیتونست. ژان به ییبو که داشت میخوابید نزدیک شد و دستش رو دور کمرش حلقه کرد، ییبو تکون خورد و اسم ژان رو زمزمه کرد و به خوابش ادامه داد.


ژان فقط نمیتونست احساساتش رو کنترل کنه، چراغ ها رو روشن کرد که باعث شد ییبو به پشت بخوابه که ژان از فرصت استفاده کرد و روی ییبو دراز کشید. ییبو چشم هاش رو باز کرد و به ژان که به چشم هاش زل زده بود، خیره شد "خوبی ژان؟"


"آره، اما نمیتونم بخوابم، چون واقعا دلم برای همسرم تنگ شده، سعی کردم نادیده اش بگیرم اما نتونستم، میدونم نمیخوایی من رو به کاری مجبور کنی، اما از آخرین باری که با هم خوابیدیم خیلی میگذره"


ییبو به دقت به ژان گوش داد، درست بود که نمیخواست ژان رو به کاری مجبور کنه، هرچند که خودش هم مشتاقش بود، اما تا زمانی که با بدن ژان تماس نداشت میتونست خودش رو کنترل کنه.
ییبو نفس عمیقی کشید"ژان من... میدونم خسته شدی، الان دیر شده، میتونیم فردا درموردش صحبت کنیم"


ژان حالا روی پایین تنه اش نشسته بود و باسنش رو روی پایین تنه اش تکون میداد. نفس های ییبو سنگین تر شد و کمر ژان رو نگه داشت. ییبو ژان رو روی تخت انداخت و روش قرار گرفت. لب های ژان رو بوسید و باسنش رو بین دست هاش فشرد.
ژان با مکیده شدن گردنش توسط ییبو نالید"لطفا باهام عشق بازی کن ییبو، خیلی دلم برات تنگ شده"


"عقلم رو از دست بدم سرزنشم که نمیکنی؟"


ییبو لب پایین ژان رو مکید. ژان وقتی دست گرم ییبو به پایین تنه اش برخورد کرد نالید"من...مهم نیست، مثل همیشه به فاکم بده... اوه خدایا... آهــــــــــــــــه..."


ییبو با شنیدن جوابی که منتظرش بود دقیقا همون چیزی رو که ژان میخواست بهش داد. تا خود صبح باهاش عشق بازی کرد و اگه ژان از حال نرفته بود و خسته نشده بود، ییبوی هورنی میتونست ادامه بده.


***


ژان صبح درحالی بیدار شد که ییبو محکم بغلش کرده بود. ژان سعی کرد حرکت کنه اما باعث شد دیک ییبو که هنوز هم عمیق داخلش بود حرکت کنه. ژان چشم هاش رو بست تا تپش قلبش رو آروم کنه، تصمیم گرفت بی حرکت باقی بمونه، اما هروقت ییبو حرکت میکرد باعث میشد ناله اش دربیاد.


ژان به دست ییبو ضربه ای زد و زمزمه کرد"ییبو، تو نمیتونی من رو اینطوری شکنجه کنی، بیدار شو و دیکت رو بیرون بکش"


ییبو چشم هاش رو باز کرد و ژان رو به خودش نزدیکتر کرد، ژان نالید و لب پایینش رو گاز گرفت تا بیشتر ناله نکنه، چون همین الان  هم حس پری میکرد.


ییبو با صدای گرفته و عمیقش گفت"صبحت بخیر ژان" و دست هاش رو از روی رون ژان برداشت و محکم کمرش رو گرفت که باعث شد ناله ی ژان دربیاد. ییبو بوسه هاش رو از شونه تا گردن ژان ادامه داد، حرکاتش سریع یا آهسته نبود، هر ضربه اش دقیقا روی پروستات ژان فرود میومد. ییبو بعد از رها کردن دونه هاش داخل ژان ازش بیرون کشید و بوسه های شلخته‌ای روی گردنش گذاشت.


ژان به سمت ییبو برگشت و لب هاش رو بوسید، ییبو جواب بوسه اش رو داد و زبونش رو داخل دهن گرم ژان کرد. ییبو خیلی دل تنگ همسرش شده بود، با دست هاش نوک سینه ی ژان رو بازی میداد، از حس لمس پوست نرم ژان خوشش میومد. وقتی که ژان به بی نفسی رسید، ییبو بوسه رو شکست.
ژان با صورت قرمز شده اش گفت"حس شگفت انگیزی داشت"


میتونست ببینه قفسه ی سینه اش در حال تلاش برای نفس کشیدنه. پیشونی ژان رو بوسید و گونه اش رو نوازش کرد"قرص مصرف میکنی؟من از هیچ وسیله ی محافظتی ای استفاده نکردم، نمیخوام اگه باردار شدی سرزنشم کنی"


ژان آهی کشید"مشکلی نیست خودم از عهده اش برمیام"


کاری بود که انجام شد، اگه قرار بود باردار بشه، پس این اتفاق میوفتاد، نمیتونست با اتفاقی که قرار بود رخ بده مقابله کنه. ییبو دیشب اونقدر تحریکش کرده بود که اصلا به باردار شدنش فکر نمیکرد و حالا همین چند دقیقه پیش این کار رو انجام داده بود. اما اشکال نداشت، اگه حامله میشد، با خوشحالی بچه رو میپذیرفت.


"بیا تمیزت کنم، میتونم صدای داد و بیداد آیوان و وانگشیان رو بشنوم، اگه نریم پایین مطمئنا همو میکشن"


ییبو، ژان رو تا حمام بغل کرد. هر دو بعد از دوش گرفتن لباس هاشون رو تنشون کردن و از اتاق بیرون رفتن. با رفتن به سالن وانگشیان رو دیدن که داشت موهای آیوان رو میکشید و دهنش محل مناسبی رو برای گاز گرفتن آیوان پیدا کرده بود. ییبو با عجله بین دعواشون پرید و وانگشیان رو گرفت که باعث شد پسر کوچولوش با گریه به سینه ی ییبو ضربه بزنه.  واقعا عصبی بود و ییبو سعی کرد آرومش کنه، اما وقتی وانگشیان قفسه ی سینه اش رو گاز گرفت هیسی از سر درد کشید. ییبو به وانگشیان نگاه کرد"تو یه بچه ی گوشت خواری، بهم بگو اگه بعد از گاز گرفتنم حس خوبی داری؟"


هنوز هم دندون های وانگشیان از روی لباس به پوستش قفل شده بود. وانگشیان شروع به گریه کرد که باعث شد ییبو به خنده بیوفته.


"خوبی ییبو؟ هردو خیلی زود عصبی میشن، واقعا محکم گازت گرفت"


ژان پیراهن ییبو رو بالا داد تا محل گاز گرفتگی رو چک کنه. ییبو لبخندی زد و اشک های وانگشیان رو پاک کرد.


"چیزی نیست فقط عصبی بود؛ اما الان داره آروم میشه. آیوان چرا با دادشت دعوا کردی؟"


آیوان نگاه عصبانی ای به وانگشیان انداخت انگار که میخواست همون لحظه برادرش رو بکشه"بابا کتاب نقاشیمو پاره کرد و کتاب ریاضیمو خیس کرد"


" درسته وانگشیان؟"


وانگشیان سرش رو لمس کرد"بابا من فقط داشتم بازی میکردم اما اون زد تو سرم"


ییبو سرش رو تکون داد و بچه رو پایین گذاشت "وانگشیان کارت زشت بود نباید به وسایل بقیه دست بزنی، میدونی که خراب کردن کتاب داداشت بده؟"


وانگشیان به آیوان عصبی نزدیک شد و دستش رو گرفت"آیوان متاسفم که کتابت رو خراب کردم، دیگه این کار رو انجام نمیدم"


ژان لبخندی زد، بچه هاش واقعا خوب بودن و هم رو دوست داشتن. آیوان لبخندی زد و موهای وانگشیان رو نوازش کرد.


ژان درحالیکه شکمش رو میمالید فریاد زد" بریم صبحونه بخوریم، دارم از گشنگی میمیرم"
ییبو و بچه ها درحالیکه لبخند میزدن همراه ژان حرکت کردن.


***


شش هفته بعد


شش هفته از برگشت ییبو به خونه میگذشت. ژان خوشحال بود چون ییبو باهاش خیلی خوب رفتار میکرد و بهش احترام میذاشت. هر زمان که موقع جلسات کنترل خشم حالش بد میشد ییبو رو به بیمارستان میرسوند. دکتر ییبو زن خوبی بود و میشد به راحتی باهاش کنار اومد. ژان متوجه شد طی یکسالی که ییبو ازش دور بوده، سه بار به شدت عصبی شده اما موفق شده بود به کسی آسیبی نرسونه، نه اینکه به هیچکس صدمه نزده باشه اما صدمات شدیدی به کسی وارد نکرده بود.


بیماری ییبو اختلال انفجاری متناوب تشخیص داده شده بود. اختلال کنترل تکانه (کنترل عواطف و احساسات) که باعث انفجار ناگهانی خشمش میشد. میتونست بر اثر عصبانی شدن یا گاهی اوقات ناشی از یه انفجار ناگهانی باشه. ییبو در حقیقت چیزی که دکتر بهش گفته بود رو از ژان مخفی کرده بود و خوشبختانه تری هم چیزی به ژان نگفته  بود. ژان به نوعی احساس گناه میکرد، کسی که بیشتر تحریکش میکرد خودش بود، اگرچه گاهی اوقات به هیچ وجه تقصیری نداشت. با به یاد آوردن حرف های دکتر و نگاه کردن به وانگ ییبویی که داشت با بچه ها بازی میکرد، لبخندی از روی خوشحالی روی لب هاش نشست، اصلا نمیشد تشخیص داد این همون وانگ ییبویی باشه که مبتلا به "اختلال روانی" باشه.
ژان از جایی که نشسته بود بلند شد تا آب بخوره، تو آشپزخونه بود که با تار شدن چشم هاش بیهوش روی زمین افتاد. ییبو با شنیدن صدا به سمت جایی که صدا رو شنیده بود حرکت کرد، ییبو با دیدن ژان بیهوش شده روی زمین سعی کرد همسرش رو بهوش بیاره اما با نگرفتن پاسخی از همسرش، روی دست هاش بلندش کرد و به دو پسر نگرانش خیره شد"اینجا منتظر بمونین، من مامانو میبرم بیمارستان. آیوان مراقب برادرت باش. زودی با مامانت برمیگردیم"


ییبو بعد از قرار دادن ژان تو صندلی عقب، به سمت بیمارستان حرکت کرد.


***


بعد از معاینه و با بیرون اومدن ون نینگ نگاهی با محتوای"جرات داری بهم دروغ بگو" بهش انداخت. ون نینگ با لبخند بهش خیره شد و اذیتش کرد"تبریک میگم، باردار شده. کمتر از دو ماهه که برگشتی و حامله اش کردی. تحت تاثیر قرار گرفتم، اسپرم هات همیشه فعالن"


البته که ییبو مردی بود که همیشه میدونست ضربه هاش رو کجا وارد کنه تا جواب مثبت بگیره "اما چرا بیهوش شده؟"


"طبیعیه، گاهی اوقات تو سه ماهه ی اول این اتفاق میوفته، اما مشکلی نیست، فقط باید مطمئن بشی آب زیادی بنوشه، غذای سالمی بخوره و به اندازه ی کافی استراحت کنه. براش دارو تجویز کردم، میتونی بگیریشون. بعد از اینکه سرگیجه اش خوب شد میتونید برید. حالا هم میتونی بری پیشش"


بعد از گفتن تمام حرف ها ییبو به سمت اتاقی که ژان استراحت میکرد، رفت. ژان بیدار بود اما بیحال بنظر میرسید و با دستش شکمش رو نوازش میکرد با دیدن ییبو لبخندی زد"من حامله ام"
"تو حامله ای"
ییبو و ژان همزمان با هم گفتن که باعث شد به خنده بیوفتن. ییبو پیشونی ژان رو بوسید و انگشت هاشون رو به هم گره زد و با موهای ژان بازی کرد "به پدر و مادرامون اطلاع دادم. پدر و مادرت تو راه اینجان و مامانم بهم گفت خونمون منتظرت میمونن"


ژان سرش رو تکون داد و چشم هاش رو بست"بغلم کن"
ییبو بعد از درآوردن کفش هاش از پشت ژان رو در آغوش کشید و همسرش رو به خودش نزدیک تر کرد و اجازه داد همسرش از آغوشش لذت ببره. بیست دقیقه بعد والدین ژان رسیدن و بعد از اینکه مادر ژان گفت میخواد تنهایی با پسرش صحبت کنه از اتاق خارج شد. ژان همراه مادر و پدرش تو اتاق تنها مونده بود بنابراین ژان رو به مادرش کرد "میخوایی درباره ی چی باهام صحبت کنی، مامان؟"


مادر ژان با لحنی که اصلا توش خوشحالی دیده نمیشد به حرف اومد"چرا اجازه دادی حامله‌ات کنه؟ یکسال بدون هیچ حرفی گذاشت و رفت، بدون اینکه حتی بهت زنگ بزنه. اون وقت وقتی برگشت حامله ات کرد، دوباره مجبورت کرده؟ میدونی که اون دیوونه اس و هرکاری که ذهن مریضش بهش بگه انجام میده"


ژان با لبخند جواب داد"مامان نمیتونی همچین حرفی رو درباره اش بگی، اگر چیزی رو که گفتی بشنوه، قطعا تو رو نمیبخشه. درسته من حامله ام اما تصمیم خودم بودم، این کار رو نکرد. من رو مجبور هم نکرده. همینطور از کاری که کردم پیشمون نیستم"


تا زمانی که از مردی که عاشقش بود حامله بود هیچ چیز مهم نبود و هیچ پشیمونی ای نداشت.
مادر ژان ادامه داد"دارم میبینم که با میل و رغبت خودت پاهات رو برای اون دیوونه باز کردی، من واقعا خوشحال نشدم شیائو ژان، نا امیدم کردی"
ژان به مادرش نگاه کرد و بدون گفتن کلمه ای روی تخت دراز کشید و چشم هاش رو بست. قرار نبود در این مورد صحبت کنه، تصمیم خودش بود و قرار هم نبود تغییری تو تصمیمش ایجاد شه.

Continue lendo

Você também vai gostar

5.7K 1.6K 16
🌟 شیطان مطرود 💰 کاپل: ییژان 🕯 ژانر: تخیلی، رمنس، اسمات 💰 نویسنده: نارسیس 🕯Channel: @exosuibians 👑 [ خلاصه داستان ] 👑 گاهی برای پشیمونی خیلی د...
139K 22K 62
کاپل: کوکمین . . . . ژانر : عاشقانه ، مثبت هجده ، امپرگ ، امگاورس ، درام ، خانوادگی ( اس*مات مثبت ???? داره ) #kookmin: #1 #jimin: #4 # امگاورس: #۱۰...
123K 13.7K 49
تهیونگ، گربه کوچولوی داستان، با خودش فکر می‌کرد که روز های خوشش تموم شدند و در های خوشحالی تک به تک به روش بسته شدند. اما دقیقاً وقتی که فکر می‌کرد "...
13.3K 3.5K 8
✨نام فیکشن : Good things take time 🍒 کاپل : سکای 💌 ژانر : فلاف ، رمنس ، زندگی روزمره ، امگاورس ، امپرگ 🌈 نویسنده : forsekais 🍭 مترجم : zahra 🌵...