𝐌𝐲 𝐃𝐚𝐧𝐠𝐫𝐨𝐮𝐬 𝐇𝐮𝐬�...

By ukiyostory

42.1K 7.3K 809

─نام فیکشن: ࿐࿔⛓MY DANGREUS HASBAND⛓࿐࿔ ─کاپل: ییـــژان ─ژانر: رمنس، اسمات، امپرگ ─نویسنده: FatumaHabuya ─مترج... More

𝑰𝒏𝒕𝒓𝒐𝒅𝒖𝒄𝒕𝒊𝒐𝒏
𝟎𝟎𝟏
𝟎𝟎𝟐🔞
🔞𝟎𝟎𝟑
𝟎𝟎𝟒
005
006-008
009-012
013-016
017🔞-019
020-024
025-030
031-035
036-040
041-045
046-049
054-057
058-061
062-065
066-070
071-075
076-079
080-083
084-089
090-095
096-100
101-105
106-109+epilogue
FLASHBACK 1-7

050-053

969 201 42
By ukiyostory

شیائو ژان روز بعد وقتی بیدار شد خودش رو تو آغوش ییبو پیدا کرد. وقتی دقت کرد متوجه شد برهنه است و این بهش یادآوری میکرد بعد از اینکه بالاخره تونست شامش رو بخوره، ییبو باز هم به لمـس کردنـش ادامه داد و درنهایت بعد از چندین راند تو اتاق باهم خوابیدن. ییبو با احساس حرکت ژان چشم هاش رو باز کرد. همسرش رو بیشتر به خودش فشار داد و گاز کوچیکی از گوشش گرفت و گردنش رو بوسید. ژان ناله ی بی صدایی کرد و سرش رو حرکت داد تا دسترسی به گردنش رو برای ییبو بیشتر کنه.


ژان با لذت بوسه هاس شلخته ی همسرش، زمزمه کرد"امیدوارم دوباره لیلی مزاحمم نشه"


ییبو بلند شد و روی تخت نشست، ژان سرش رو روی پای ییبو گذاشت و به لبخند بهـش نگاه کرد "اون دیگه مزاحمت نمیشه، قول داده دیگه دنبالت نیاد. نگران نباش دیگه آزار نمیبینی"


ژان با لبخند سری تکون داد، حداقل لازم نبود دوباره بخاطر کارهای لیلی استرس بکشه.


یک سال بعد


وانگشیان تقریبا دو ساله شده بود اما همچنان شیطنت میکرد. حالا دیگه صحبت میکرد اما به درستی نمیتونست حرف بزنه. شیائو ژان دیگه سمت تدریس نرفت اما همچنان سخنرانی‌های انگیزشیش رو برگزار میکرد.


امروز اولین باری بود که قرار بود به عنوان یک خانواده بعد از اعلام رسمی ازدواج توسط ییبو، تو یه مهمانی شرکت کنن. تنها کاری که انجام نداده بود نشون دادن بچه هاش به مردم یا رسانه‌ها بود، نمیخواست هردفعه که بچه هاش بیرون میرن اذیت بشن، همیشه حواسش بود تا بچه هاش به خوبی از رسانه ها پنهان بمونن، چون خبرنگار های فضول به راحتی دست از سرشون برنمیداشتن. وقتی وانگشیان نه ماهه شد به ویلای جدیدی که خریده بودن نقل مکان کردن. آیوان از خونه ی جدید خوشش میومد چون خیلی بزرگ تر از خونه ی قبلیشون بود.


ژان درحالیکه لباس های خیس وانگشیان که همین پنج دقیقه پیش تنش کرده بود رو در میاورد و دوباره داخل وان میذاشت، سرزنشش کرد "وانگشیان! این چندمین باره که به محض پوشوندن لباست، دوباره کثیفـشون میکنی؟ اگه ییبو بیاد و ببینه آماده نیستیم دعوامون میکنه"


وانگشیان درحالیکه لب هاش رو آویزون کرده بود، جواب داد"مامان میخوام مثل ماهیا شنا کنم"


"نه خبری از شنا نیست! دفعه ی بعد اتفاقی برات میوفته! دارم بهت میگم اگه دوباره لباست رو خراب کنی، مجبورم تنبیه کوچیکی برات درنظر بگیرم"


ژان پسرش رو خشک کرد و لباس جدیدی تنش کرد و بعد آیوان رو که داخل اتاق بود صدا زد. پسر مقابلش ایستاد، تمیز و مرتب بود نه مثل کسی که سعی داشت با دندونش شامپوی ژان رو باز کنه و ژان هیچ تصوری از اینکه چطور تونسته بود شامپو رو برداره، نداشت چون تا چند ثانیه پیش کنارش ایستاده بود.


"بیبی برادرت رو به اتاقت ببر، باید خودم رو آماده کنم. سریع کارم تموم میشه چون بابایی تو راهه که باهم بریم"


"اما مامان ببین باهام چکار کرد، گوشمو کشید و الان خیلی درد میکنه"


ژان با اخم به وانگشیانی که میخواست شامپو رو روی سرش بریزه خیره شد و شامپو رو ازش گرفت. وانگشیان بلافاصله شروع به گریه کرد و پای ژان رو گرفت و دندونهاش رو داخل پاش فرو کرد. ژان از درد هیسی کشید و لپ های وانگشیان رو نیشگون گرفت.


""بهت گفته بودم که گاز گرفتن درد داره وانگشیان!"


ژان به وانگشیانی که لپش رو گرفته بود خیره شد. ژان وانگشیان گریون رو تنها گذاشت و لباس هاش رو درآورد و دوش سریعی گرفت. با بیرون اومدن از حمام به پاش که رد دندون های کوچولوی وانگشیان روش بود نگاه کرد و همزمان با خشک کردن موهاش زمزمه کرد"اون یه آدمخواره" با باز شدن در ییبو وارد شد و به ژان که هنوز آماده نبود نگاه کرد.


"بچه ها تو ماشینن عجله کن. چرا لپ وانگشیان رو کشیدی؟ وقتی نیستم اینطوری باهاشون رفتار میکنی؟"


"اینطور نیست..."


"عجله کن، وقت برای توضیح شنیدن ندارم. فقط نمیخوام شکایت کنه که تو باعث گریه اش شدی"


با خارج شدن ییبو از اتاق ژان آهی کشید. کمی به صورتش کرم زد و بعد از زدن برق لب صورتیش، تلفنش رو برداشت و نگاهی به خودش تو آیینه انداخت. با خارج شدن از اتاق ییبو رو دید که منتظرش ایستاده و انگار از چیزی که داشت میدید لذت میبرد.


با خارج شدن از ویلا، ییبو میتونست نگاه های خدمتکار ها که از روی ژان برداشته نمیشد رو ببینه، ژان زیبا بود و مطمئنا و این زیبایی بی اندازه مطمئنا قلب خیلی ها رو میشکست.


***


وانگشیان با دیدن پدرش که سوار میشد لبخند زد اما به محض دیدن ژان اخمی کرد و آبنبات چوبیش رو سرجاش گذاشت. وقتی ژان به وانگشیان نگاه کرد پسر با اخم و لبی آویزون نگاهش رو ازش گرفت.


ییبو به جایی که پسر عموش شیچن دعوتش کرده بود و اصرار داشت که با خانواده اش تو مهمونی سالگرد ازدواج یکی از دوست هاش شرکت کنه، رانندگی کرد. با رسیدن به مکانی که شیچن گفته بود محل برگزاری مراسمـه، ییبو کارت دعوت رو نشون داد و نگهبان اجازه ی برای ورود به عمارت در رو باز کرد. ژان دست آیوان رو گرفت و ییبو وانگشیان رو که داشت آبنبات چوبیش رو میخورد، بغل گرفته بود. هر دو باهم داخل رفتن و وانگشیان و آیوان رو جایی که بچه های دیگه داشتن بازی میکردن، گذاشتن.


"آیوان ازش مراقبت کن، اجازه نده با بقیه دعوا کنه، تو که نمیخوایی بیبمون کتک بخوره؟"


پسرش سری تکون داد و ژان بعد از بوسیدن گونه ی هر دو پسر به همسرش که داشت با چند نفر که به نظر می رسید باهاشون آشناست، صحبت میکرد، پیوست. ژان دست ییبو رو گرفت و به مردهایی که بهش لبخند میزدن نگاه کرد.


یکی از مردها درحالیکه به شیائو ژان سرخ شده اشاره میکرد، گفت"آقای ییبو قصد ندارید همسر زیبات رو بهمون معرفی کنید؟ ما عکسش رو دیده بودیم اما حالا که حضوری میبینیمش، زیباتر بنظر میاد"


ییبو دستش رو دور کمر ژان پیچید و ژان رو به خودش نزدیک تر کرد"خب حالا که دیدید، نیاز به معرفی نیست" با این جمله ی ییبو، صدای خنده ی چند مرد بلند شد.


یکی از چند مرد دستش رو سمت ژان دراز کرد"سلام، هـو هستم. از ملاقاتتون خوشوقتم"


ژان میخواست دستش رو بگیره که ییبو مانعـش شد و در گوشش زمزمه کرد" فقط از کلمات استفاده کن، حتی فکرشم نکن اجازه بدم مرد یا زن دیگه ای لمست کنه"


ژان آب دهنش رو به سختی قورت داد"سلام آقای هو از دیدنتون خوشحال شدم، منم..."


ییبو قبل از اینکه حتی صحبت ژان تموم بشه ژان رو با همراه خودش کشوند " بیا بریم"


"ییبو طرف هیچ قصدی نداشت تا بهم آسیبی برسونه؛ تو حتی نذاشتی حرفم رو تموم کنم..."


ییبو بدن ژان رو به سمت خودش کشید و عطرش رو استشمام کرد" بوی خوبی میدی"


ییبو با لبخند باسن شیائو ژان رو گرفت، ژان فورا نگاهش رو به اطراف دوخت و با صورتی سرخ شده، ییبو رو از خودش دور کرد. ییبو اصلا از اینکه جلوی چشم دیگران باسنش رو لمس کنه خجالت نمیکشید. شیچن بلافاصله بعد از دیدن پسر عموش، همراه دوست پسرش به سمتشون رفت.


"سلام پسرا..."


ییبو سری تکون درحالیکه ژان با خوشحالی دستش رو برای شیچن تکون داد.


ژان درحالیکه به پسر بانمک کنار شیچن اشاره میکرد، پرسید"این پسر بامزه ای که باهاته کیه شیچن؟"


"دوست پسرم ، منگ یائو. منگ یائو ایشون هم ژانـ، همسر پسرعموم و ایشون هم پسر عموی من وانگ ییبوئه"


ژان با لبخند سر تکون داد و به سمت ییبو که صورتش هیچ حالتی نداشت نگاه کرد. مرد فقط درحالیکه نگاهش رو به اطراف میچرخوند ژان رو نزدیک به خودش نگه داشته بود، در حال حاضر حتی نمیتونست دست هاش رو حرکت بده. وقتی ژان کلمه ی "متاسفم" رو زمزمه کرد، منگ یائو متوجه شد چه اتفاقی افتاده.


"وانگ ییبو حداقل بذار کنار شیچن و دوست پسرش باشم. هیچکس بهم نزدیک نمیشه، شیچن اینجاست، ازم مراقبت میکنه"


شیائو ژان برای چند لحظه به ییبو نگاه کرد، ییبو با اینکه هنوز هم راضی نشده بود با دیدن چشم های هیجان زده ی ژان گذاشت که باهاشون بره.


"باشه بهتون خوش بگذره، من باید درمورد مساله مهمی با بقیه صحبت کنم، بعدا میام پیشت، حواست به رفتارت باشه"


ژان سری تکون داد و همراه شیچن و دوست پسرش، منگ یائو رفت. ژان آخرین باری که به یه مهمونی دعوت شده بود رو به یاد نمیاورد و امروز مطمئنا قرار بود سرگرم بشه.


"گریگوری هر سه نفر رو تحت نظر داشته باش، اگه اتفاقی افتاد بهم بگو، یه نفر دیگه هم هست که از بچه ها مراقبت میکنه" ییبو بعد از گفتن این حرف به سمت افرادی که انگار منتظرش ایستاده بودن برگشت.


***


بچه هایی که داشتن باهم بازی میکرد از آیوان که دست برادرش رو گرفته بود، پرسیدن "شما دو نفر کی هستین؟"


"من آیوانم و این هم برادرمه" و به برادرش که داشت به اطرافش نگاه میکرد، اشاره کرد. وانگشیان با دیدن توپی دست یه پسر بچه، دست برادرش رو رها کرد و به پسر نزدیک شد.


"توپمو بهم پس بده"


وانگشیان توپ رو از پسر کوچیکی که تقریبا همسن خودش بود گرفت.


"این توپ ماله منه، برای تو نیست. مامانم برای من گرفتتش"


"این مال منه، بهش پسش بده"


وانگشیان دست پسر کوچولو رو گاز گرفت و هلش داد و باعث شد زمین بیوفته. وانگشیان توپ رو برداشت و پسر بچه ی گریون رو تنها گذاشت و سمت برادرش که داشت با دوست جدیدش حرف میزد، رفت و کنارش ایستاد.


***


"مامان اون پسره توپ منو گرفت، حتی دستمم گاز گرفت"


پسر کوچیک به وانگشیان که پشت برادرش پنهان شده بود اشاره کرد. آیوان که حرفشون رو شنیده بود به سمت وانگشیان برگشت و توپ رو ازش گرفت، به سمت زن اخمو رفت و دستش رو دراز کرد تا توپ رو به زن ایستاده پس بده.


"این توپ پسرته"


"بی ادب کوچولو! ببین داداشت با پسرم چکار کرده!"


زن میخواست بهش سیلی بزنه که دستی بلافاصله متوقفش کرد.


"ارباب جوان حالتون خوبه؟"


آیوان که فقط توپ رو پس داده بود اما بی ادب خطاب شده بود، اخم کرد. به زنی که میخواست بهش سیلی بزنه خیره شد و به پاش لگد زد.


"اینم بخاطر اینکه بی ادب صدام زدی!"


آیوان برادر کوچولوش رو کشوند"بیبی بیا بریم مامانی و بابایی رو پیدا کنیم"


وانگشیان درحالیکه دیگه راه نمیرفت دست هاش رو سمت برادرش دراز کرد و گفت"داداشی خسته ام، بغلم کن"


آیوان به وانگشیان که داشت چشم هاش رو میمالید و سکسکه میکرد خیره شد"اما تو سنگینی بغلت کنم زمین میخوریم"


آیوان صورت برادر کوچولوش رو لمس کرد و روبه روی وانگشیانی که داشت گریه اش میگرفت خم شد. وانگشیان خندید و دست هاش رو دور گردن آیوان حلقه کرد. آیوان سعی کرد از جاش بلند بشه وقتی موفق شد به آرومی بلند بشه هنوز دو قدم بیشتر برنداشته بود که زمین خورد. آیوان از درد فریاد کشید و باعث شد مردی که مسئولیت محافظت از دو پسر کوچولو رو به عهده داشت با عجله سمتشون بره. به آیوان کمک کرد تا از جاش بلند شه اما میتونست صورت و دستی که داشت کبود میشد رو ببینه.


وانگشیان همونطور که کبودی آیوان رو فشار میداد پرسید"داداشی حالت خوبه؟"


آیوان از درد هیسی کشید.


"ارباب جوان باید بریم بیمارستان، کبودیتون زیاد خوب بنظر نمیرسه و باید درمان بشه"


آیوان سرش رو تکون داد و اجازه داد بادیگارد بغلش کنه. وانگشیان با دیدن بغل شدن برادرش اون هم دستش رو برای محافط دیگه ای که همون نزدیک بود دراز کرد. دو مرد با بغل کردن وانگشیان از سالن خارج شدن.


***


شیائو ژان دنبال شیچن که داشت با شیطنت بهش نگاه میکرد رفت.


شیچن بهش چشمک زد "ژان میخوایی رو ابرها بری؟"


ژان منظور سوال شیچن رو متوجه نشده بود و گیج شده بود. چطوری یکی میتونست رو ابرها بره؟ این غیرممکن بود "منطورت چیه شیچن؟"


"میخوایی بدونی چطوری؟ با کمال میل بهت نشون میدم"


شیچن یه نوشیدنی و لیوان خالی برداشت و الکل رو هم داخل لیوان ریخت و به دست ژان داد. ژان نوشیدنی رو برداشت و بو کرد. به شیچن نگاه کرد و مرد بهش لبخند زد و به نوشیدنی اشاره کرد. ژان جرعه ای از نوشیدنی نوشید اما بلافاصله تفش کرد و به شیچن که داشت میخندید نگاه کرد.


"بوی خوبی داشت اما طعمش خیلی عجیب بود"


"ژان ببین من دارم خودم مینوشم، مشکلی نیست بخور فقط با دو تا لیوان دیگه احساس متفاوتی بهت دست میده"


شیچن نوشیدنیش رو تموم کرد و مقداری دیگه برای خودش ریخت و ژان هم این بار جرعه ای که نوشیده بود رو قورت داد که شیچن تشویقش کرد تا تمومش کنه. نصف لیوان رو خورده بود که ییبو بهشون نزدیک شد. شیچن با دیدن ییبو از ژان فاصله گرفت. ژان گیج شده بود اما نادیده اش گرفت و به نوشیدنیش که نصفه شده بود خیره شد، خندید اما وقتی همسرش رو پشت سرش احساس کرد هیجان زده شد.


ییبو گفت "باهام بیا" و لیوان رو از دست ژان کشید و به گریگوری داد، ییبو همسرش رو به دستشویی برد. با ورود به یکی از دستشویی ها، در ور بست.


ژان از ییبو که به دیوار سنجاقش کرده بود پرسید"وانگ ییبو داری چکار میکنی؟ من نذاشتم کسی لمسم کنه و تمام مدت با شیچن بودم"


"اما میتونستی الکل بنوشی، تو مادر دوتا بچه ای، میخوایی هم خودت هم من رو بعد از مستیت خجالت زده کنی؟"


با جواب ییبو ژان آب دهنش رو قورت داد "فقط یه لیوان بود من حتی یه لیوان هم کامل نکــــ... مــــــــــــــــــــــم"


ییبو توسط ژان بوسیده شد و ییبو با حس طعم الکل تو دهان شیائو ژان نالید، این حتی باعث میشد بیشتر تحریک بشه. ژان رو برگردوند و باعث شد از برخورد شکمش با دستگیره ی در هیسی از سر درد بکشه.


"ییبو واقعا که نمیخوایی تو دستشویی من رو به فاک بدی؟اینجا خونه ی خودمون نیست و خونه ی یکی دیگه اس تازه اون بیرون کلی مهمون هست، اگه صدامون رو بشنون چی؟"


ژان تلاش کرد تا از دست ییبو فرار کنه.


"تو فقط باید ساکت بمونی و صدایی در نیاری چون اینطوری بیشتر از اونی که فکرش رو کنی طول میکشه. حالا خم شو"


ژان از جواب ییبو به خودش لرزید، ییبو دیوونه شده بود و داشت زیاده روی میکرد.


***


"لعنتی هورنی، قسم میخورم از این به بعد نذارم لمسم کنی...آهــــــه فاک"


ژان با ورود عضو ییبو نالید و بلافاصله جلوی دهنش رو گرفت، بهش اجازه داد تا وقتی ارضا بشه به فاکش بده. بعد از یه سکس سریع خودشون رو مرتب کردن و ییبو اولین نفری بود که از اتاقک توالت بیرون رفت و ژان بعد از اینکه اطمینان پیدا کرد کبودی های گردنش کاملا پوشیده شده به دنبال ییبو خارج شد.


ژان که باسنش میسوخت به ییبو گفت" میخوام برگردم خونه"


ییبو سرش رو تکون داد و ژان رو تا بیرون عمارت برد " بچه ها تو خونه منتظر مان"


بعد از سوار شدن تو ماشین ژان سعی کرد تو پوزیشن خوبی بشینه تا درد کمتری حس کنه، ییبوی حرومزاده خیلی خشن بود و میدونست باسنش نابود شده. ییبو ماشین رو پارک کرد و چند دقیقه بعد ژان از ماشین پیاده شد و وانگشیان گریون رو مقابلش دید.


وانگشیان همونطور که سکسکه میکرد گفت"مامانی بغل میخوام"


شیائو ژان میخواست یدونه در کون بچه ی شیطونش بزنه. با اینکه دو تا پا داشت اما بغل میخواست و البته که ژان قصد همچین کاری رو نداشت. الان تنها چیزی که میخواست یه دوش آب گرم و یه خواب عمیق بود.


"اگه بغل میخوایی برو پیش پدرت، من قصد ندارم بغلت کنم"


وانگشیان با گریه دنبال ژان که داشت داخل خونه میشد دوید. ژان با دیدن صورت و دست کبود شده ی آیوان، نگران شد.


"بیبی چی شده؟ کسی هلت داد؟"


"نه مامانی خوردم زمین، بادیگارد من رو به بیمارستان برد"


ژان از نزدیک به کبودی های آیوان نگاه کرد اما با شنیدن گریه های بی دلیل وانگشیان اخمی کرد.


"مامانی بغلم کن"


شیائو ژان آهی کشید و وانگشیان گریون رو بغل کرد. بعد از اطمینان از خوب بودن آیوان، با وانگشیانی که هنوز تو بغلش گریه میکرد، حرکت کرد.


"بیبی برو پیش پدرت من اول باید دوش بگیرم"


وانگشیان سری تکون داد و محکم گردن ژان رو بغل کرد و صورتش رو به سینه اش فشرد. به ییبو که روی تخت نشسته بود و چیزی تو تلفنش تایپ میکرد و حتی توجهی به ژان نداشت، نگاه کرد "وانگ ییبو میشه لطفا یکم وانگشیان رو بغل کنی، من باید دوش بگیرم حس میکنم لای پاهام بهم چسبیده"


ییبو نگاهی به ژان انداخت و تلفنش رو روی تخت انداخت و بلند شد. سعی کرد وانگشیان رو از ژان بگیره اما پسر مدام گریه میکرد و میگفت مادرش رو میخواد.


ییبو با لبخند گفت "میبینی که فقط تو رو میخواد، صبر کن تا بخوابه بعدا دوش بگیر. بهونه گیر شده دوباره"


ژان دست های وانگشیان رو از دور گردنش باز کرد و روی تخت گذاشت و به سمت حمام رفت. وانگشیان فوری از تخت پایین پرید و سمت در دوید و با گریه مامانش رو صدا زد و ازش خواست تا در رو باز کنه و بغلش کنه. ژان دوش گرفت و حوله ای دور خودش پیچید چون لباسی رو داخل حموم نبرده بود. با باز کردن در وانگشیان رو دید که هنوز گریه میکرد. پسر لجباز رو بغل کرد و شروع به راه رفتن کرد و انقدر نوازشش کرد و باهاش حرف زد تا اینکه به خواب رفت.


ییبو به ژان هشدار داد" شیائو ژان این آخرین باره که بهت میگم وقتی وانگشیان گریه میکنه و میخواد بغلش کنی تنهاش نذار، دفعه ی بعد انقدر مهربون نیستم"


ژان زمزمه کرد"ییبو تو هم پدرشی، باید مثل من مسئولیتش رو قبول کنی، انتظار نداری که به تهایی ازشون مراقبت کنم؟"


"جرات داری یه بار دیگه هم جوابی کن!"


ژان دیگه حرفی نزد و وانگشیان خوابیده رو روی تخت گذاشت و بلافاصله لباس هاش رو پوشید. به محض اینکه کارش تموم شد وانگشیان بیدار شده بود و گریون کنارش ایستاده بود. ژان با عصبانیت دندون هاش رو بهم فشرد و وانگشیان رو بغل کرد و از اتاق بیرون رفت. وانگشیان با نشستن ژان دوباره گریه کرد، میخواست که ژان راه بره. ژان به وضوح سوزش پاهاش رو احساس میکرد. آماده کردن شام اون هم تو حالتی که تمام مدت وانگشیان بغلش بود باعث شده بود که کمرش از شدت درد بی حس شه. ژان به پیشخوان تیکه داد"وانگشیان خسته شدم، بیشتر از یک ساعته که بغلمی. نمیدونم با توی شیطون کوچولو چکار کردم که باهام اینطوری رفتار میکنی"


"من میخوام مامانی بغلم کنه" وانگشیان گفت و سرش رو داخل گردن ژان فرو کرد. ژان چشم‌هاش رو بست تا زیر گریه نزنه.


Continue Reading

You'll Also Like

123K 13.7K 49
تهیونگ، گربه کوچولوی داستان، با خودش فکر می‌کرد که روز های خوشش تموم شدند و در های خوشحالی تک به تک به روش بسته شدند. اما دقیقاً وقتی که فکر می‌کرد "...
69.9K 7.9K 89
‌کاپل اصلی: تهکوک|کاپل فرعی: سپ و مخفی جونگ کوک فریاد زد و دوباره گفت +من هیچ کاری نکردم، چرا هیچکدومتون حرفامو باور نمیکنید؟ چرا نمیزارید زندگی کنم؟...
9.9K 2.6K 56
*غار خاطرات* فکر کنم اولین نمونه فارسی ریکشن باشه این فقط یه روز عادی تو دنیای تهذیبگری بود...یا درواقع اینطور به نظر میومد؛ البته قبل از اینکه خواب...
3.6K 1.1K 26
خلاصه : داستان در سرزمین تانگ لان جایی که مردم در آسایش و آرامش زندگی میکنند اتفاق میفته... یه روز گرم تابستونی پسری از دنیای مدرن وارد سرزمین تانگ...