𝔽𝕠𝕣𝕖𝕧𝕖𝕣

By merilakkk

66.8K 13.4K 5K

ℕ𝕒𝕞𝕖 ๛ 𝔽𝕠𝕣𝕖𝕧𝕖𝕣ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉ ℂ𝕠𝕦𝕡𝕝𝕖 ๛ 𝕤𝕖𝕜𝕒𝕚⚣︎ 𝔾𝕖𝕟𝕣𝕖 ๛ 𝕠𝕞𝕖𝕘𝕒𝕧𝕖𝕣𝕤𝕖 , 𝕤𝕞𝕦𝕥... More

⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 1⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 2⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 3⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 4⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 5⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 6⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 7⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 8⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 9⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 10⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 11⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 12⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 13⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 14⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 15⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 16⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 17⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 18⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 19⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 20⫸
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 21❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 22❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 23❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 24❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 25❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 26❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 27❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 28❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 29❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 30❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 31❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 32❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 33❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 34❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 35❖
⫷𝔸𝕗𝕥𝕖𝕣 𝕤𝕥𝕠𝕣𝕪⫸

❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 36❖ᵉⁿᵈ

1.9K 370 227
By merilakkk

🔞Smut warning🔞

دست سویونگ رو محکم گرفت و ساک هارو با دست دیگش محکم نگه داشت.
سویونگ به اطراف نگاه کرد و با دست به جایی اشاره کرد : آپا اونجام یه مغازه هست!

جونگین به جایی که سویونگ نشون میداد نگاه کرد و لبخند زد : بریم ببینیمش.

وارد مغازه شدن و دو تا کت و شلوار که رنگ غالبشون سفید بود پیدا کردن.
جونگین به جفتشون که واقعاً قشنگ بودن نگاه کرد : خب حالا کدومشو بپوشم؟

سویونگ به هر دوشون نگاه کرد : جفتشون خیلی خوشگلن!
هر دوشو بپوش.

جونگین باشه ای گفت و با جفت لباس ها به اتاق پرو رفت ، سویونگ هم بیرون روی صندلی نشست و منتظر شد پدرش لباسشو بپوشه.

جفت کت و شلوار هارو پوشید و به سویونگ نشون داد ، بعد از پوشیدن دو دست کت و شلوار تو اون بوتیک گرم واقعاً خیلی سخت بود.
بعد از پرو کردنشون روی صندلی کنار سویونگ نشست : خب کدومشون خوشگل بود؟

*جفتشون خیلی خوشگل بودن ولی دومی بهتر بود.

دست سویونگ رو گرفت : باشه ، بیا بریم یه چیزی بخوریم که بدجور تو این گرما تشنمه.
کت و شلوارم سفارش میدیم تا هفته ی دیگه حاضر میشه.

جونگین کت و شلوارش رو سفارش داد و با هم از بوتیک خارج شدن.
اولین کافه ای که دیدن ایستادن تا یه حالی به شکمای خالیشون بدن.

جونگین همونطور که به منوی شلوغ نگاه میکرد پرسید : پرنسس چی میخوری؟

*یه دسر توت فرنگی.

جونگین نسبت به شنیدن سفارش دخترش لبخند زد و منتظر شد تا گارسون برای گرفتن سفارششون بیاد.
همون لحظه موبایلش زنگ خورد.

+بله عزیزم؟

_جونگین دلتنگتون شدم ، کجایین؟

+تو چند تا بوتیک لباس پرو کردم ، الان تو کافه ایم یه چیزی که بخوریم میریم برای سویونگ لباس ببینیم.

_پدرت زنگ زد.
بعدش میری اونجا؟

جونگین وقتی دید گارسون داره نزدیک میشه گفت : آره.
سویونگم میخواست بره پیششون.
مامانم زنگ زد گفت دلش برای سویونگ تنگ شده.
گارسون داره میاد سفارش بگیره من باید قطع کنم سهون.

_باشه خوشگلم شب میبینمت.

+میبینی؟

_پدرت شام دعوتم کرده ، اونجا همو میبینیم.

+باشه پس میبینمت.

موبایل رو قطع کرد و سفارشش رو به گارسون داد : یه دسر توت فرنگی با یه شیک شکلاتی.
وقتی گارسون رفت جونگین دخترش رو صدا زد.

+سویونگ بیا رو پام بشین.
چند تا عکس بگیریم.

سویونگ با ذوق از صندلیش پایین اومد و توی بغل جونگین رفت.
جونگین موبایلش بالا گرفت و چندین سلفی کیوت و دوست داشتنی با دخترش گرفت.
در نهایت لپ تپلی دخترش رو محکم بوسید و موبایلش رو توی جیبش گذاشت.

گارسون سفارشاشونو اورد و جفتشون مشغول خوردنشون شدن.

جونگین که حساب کرد باهم بیرون رفتن تا بوتیک های بچگانه رو هم بگردن و برای سویونگ لباس بگیرن.
سویونگ با یه سلیقه ی فوق العاده از هر لباسی پفکی که میدید خوشش میومد و میگفت همونو دوست داره ولی جونگین دنبال یه لباس قشنگ تر میگشت.

تک تک بوتیک هارو گشتن تا وقتی که جونگین لباس مورد نظرشو پیدا کرد.
یه لباس عروسکیه پفکی که رنگی بین هلویی و صورتی کمرنگ داشت.

سویونگ با ذوق به شیشه ی بوتیک چسبید : این خیلی خوشگله!

جونگین خندید : با این حرفت موافقم بیبی!
بیا بریم بپوشش.

دست سویونگ رو کشید و داخل برد ، سایز دخترک رو که دیگه از بر شده بود ، گفت و منتظر شد لباس رو بیارن.
سویونگ فقط با خوشحالی این طرف و اون طرف میپرید ، نه فقط برای اینکه یه لباس فوق العاده پیدا کرده در واقع به این خاطر که امروز یکی از بهترین روزایی بود که تو کل زندگیش گذرونده بود.

لباس که اومد سویونگ تو اتاق پرو رفت و به کمک جونگین اونو پوشید.
جونگین به دختر کوچولوش نگاه کرد ، حس میکرد باز داره بغض میکنه ولی خودش رو کنترل کرد و با گرفتن دست سویونگ اونو چرخوند : پرنسس تو فوق العاده شدی!
همینو دوست داری؟

سویونگ با خوش رویی سرش رو بالا پایین کرد و به خودش تو آینه نگاه کرد.
از همونجا کفش ست و کش های کیوت خرگوشی هم خریدن تا روز مراسم از اوناهم استفاده کنه.

جونگین چتری های پراکنده ی دخترش رو مرتب کرد : تو برو درش بیار منم میرم حساب کنم.
خودت میتونی درش بیاری؟

*اوهوم!

سویونگ داخل اتاق پرو رفت و جونگین هم به سمت صندوق رفت و حساب کرد.
موقع برگشتشون وقتی سوار ماشین جونگین بودن کنجکاوی سویونگ نسبت به زندگی بعد از مراسم ازدواج گل کرد.

*آپا ، بعد از ازدواج تو و آپا سهونی تو پیش ما زندگی میکنی؟

جونگین همونطور که رانندگی میکرد لبخند زد : آره بیبی.
بابات داره یه خونه ی تازه حاضر میکنه سه تاییمون بعد از ازدواج منو سهون اونجا زندگی میکنیم.

*مامانبزرگ و بابابزرگم میان؟

+نه خب اونا خونه ی خودشون زندگی میکنن.
ولی به ما سر میزنن و ماهم خونشون میریم.

سویونگ که کنجکاو تر از این حرفا بود باز پرسید : یعنی ممکنه بازم نینی بدنیا بیاری؟

جونگین مِن‌مِن کرد : خ...خب اره...میشه ، اگر کسایی که باهم ازدواج میکنن بخوان...میشه.

سویونگ ذوق کرد : یعنی میشه من یه برادر کوچولو داشته باشم؟؟

جونگین خندید : میشه بیبی!

سوالای سویونگ زیادی پاک و خالصانه بودن ، دنیای کودکانه دنیایی بود که جونگین فقط چند وقت بود که داشت تجربش میکرد.

*کاش مامانبزرگ موچی درست کرده باشه.

+تاحالا شده بری اونجا و موچی های توت فرنگیت حاضر نباشه؟
صدرصد تا چند هفته کل یخچال پر موچیه توت فرنگیه.

سویونگ لبش رو لیسید : اینجوری هر روز یه عالمه میخورم.

وقتی به خونه ی پدرومادر جونگین رسیدن ، جونگین سویونگ و وسایلش رو پیاده کرد و داخل برد.
خودش هم داخل رفت و روی مبل پیش دخترش نشست.

مادرش بعد از آوردن یه کاسه ی پر موچی توت فرنگی و بلوبری روبه روی جونگین نشست : خب کت و شلوارت چیشد؟

جونگین موچی رو دو تیکه کرد و توی دهن سویونگ گذاشت : هفته ی دیگه حاضر میشه.
لباس سویونگ رو آماده خریدیم ولی کت و شلوار من کار داشت.
درواقع کت و شلوار خام بود باید بیشتر بهش رسیدگی میشد.

پدرش از طبقه ی بالا پایین اومد و اول از همه نوه‌شو بغل کرد : سلام پسرم.
خوش اومدی!
چه خبر از سهون؟

+مشغول خونه ی جدیدمونه.
ولی میگه تا شب عروسی حاضر نمیشه هنوز خیلی کار داره.

: عکسای مبلمانی که انتخاب کردی رو برام فرستاد.
اتاق سویونگم خیلی خوشگل شده.

+در واقع فقط اتاق سویونگ حاضره.
مبلارو هنوز نیاوردن فقط سفارش دادیم.

مادر جونگین با تعجب پرسید : پس شب عروسیتون کجا میمونین؟
خونه قبلی سهونم که کلاً بهم ریخته شده!

+سهون پیشنهاد داد بریم کشتیش.
اونجا فعلاً تنها جای قابل سکونته.

سویونگ که از بغل پدربزرگش پایین اومد جونگین دوباره مشغول گذاشتن موچی تو دهنش شد.
بعد از سه تا موچی ، دخترکوچولو سیر شد و از‌ مادربزرگش تشکر کرد.

از شدت سنگینی به مبل تکیه کرد و بخاطر خستگیه کل روزشون روی مبل خوابش برد.
موقعی که خدمتکار ظرف های موچی رو جمع میکرد ، مادرجونگین پرسید : سویونگ شبش پیش ما میمونه؟

+آره فکر کنم خونه که حاضر نیست.
و کشتی فقط یه اتاق داره.

: گرسنه ای؟

+خیلی زیاد.
منتظر بودم بپرسی.

مادرش خندید و به خدمتکار گفت که برای جونگین غذا بیاره.
در نهایت بعد از غذا جونگین هم کنار دخترش روی مبل خوابید.

شب سهون اومد و خانوادگی باهم شام خوردن ، هفته ی دیگه مراسم ازدواجشون بود و جفتشون خیلی براش هیجان داشتن.
قرار بود رسماً همسر هم باشن و این یه جورایی براشون متفاوت و یه حس تازه بود.

حس صمیمیت و راحتی بینشون بخاطر نزدیک شدن روز ازدواج یکمی رنگ معذبی و خجالت به خودش گرفته بود.
بخصوص که جونکین فکرشم نمیکرد به این زودی روزی بیاد که بتونه سهون رو همسر خودش بدونه.

سهون هم خیلی ذوق داشت از اینکه امگاش رسماً همسرش میشد و دیگه هیچ مانعی بینشون وجود نداشت.

هیچ کدوم واضح نشون نمیدادن چه ذوقی برای مال هم شدن دارن ، اونقدر که این حس براشون تازه و عجیب بود مثل بچه های دبیرستانی دست و پاشون رو جلوی هم گم میکردن و به مِن‌مِن میفتادن.

سویونگ که از همه خوشحال تر بود چون یه خانواده ی کامل داشت و قرار بود دیگه همیشه کنار هم بمونن.
انگار دیگه همه چیز داشت حل میشد ، خوشبختی بالاخره با روی خوش ازشون پذیرایی میکرد...

---

جونگین با استرس با لباسی که قرار بود با کت و شلوار سفید جایگزین بشه قدم میزد.
در حالی که سعی میکرد نشون نده چقدر عصبیه به مادرش گفت : پس سهون کجا موند؟

مادرش که سعی داشت به پسرش روحیه بده جواب داد : گفت یه کاری داره سریع میاد.
نگران نباش حتماً تو ترافیک گیر کرده.

جونگین موبایلشو دراورد و به شماره ی سهون زنگ زد و وقتی جواب نگرفت از استرس پاشو به زمین کوبید.
معدش بدجور بهم ریخته بود و استرس نرسیدن سهون بدترش میکرد.

و الان ، درست زمانی که جونگین باید داخل پیش آرایشگری میبود که به چهرش رسیدگی کنه ، داشت از استرس برای آلفایی که معلوم نبود کجا غیبش زده میمرد.

بالاخره ماشین مشکی جلوش نگه داشت و سهون ازش پیاده شد.
سمت جونگین اومد و با شرمندگی بغلش کرد : معذرت میخوام.
خیلی دیر کردم؟

جونگین که با دیدن سهون خیالش راحت شده بود خودش رو از بغل آلفا بیرون کشید : کجا بودی؟
از نگرانی مردم!

سهون دست جونگینو گرفت : از بیمارستان بهم خبر دادن ، مادرم حالش بهتر شده.
گفتن هر روز داره بهتر میشه.

جونگین لبخند زد : این عالیه.
یعنی...بعد از اون اتفاق...

مکث کرد و دست سهون رو محکم گرفت : چشم بهم بزنی خوب شده.

سهون هم به دنبال این حرف جونگین لبخند قشنگی زد و با آرایشگاه اشاره داد : زود باش برو دیگه.
منم میرم آرایشگاه.
سویونگ داخله؟

+اره ، یه مدل عروسکی خواست.
دارن براش درست میکنن.

سهون دست امگارو رها کرد و سمت ماشینش رفت : میبینمت.

جونگین برای سهون دست تکون داد و داخل آرایشگاه رفت ، توی اتاق مخصوص رفت و روی صندلی نشست ، ازونجایی که آرایشگرش به طور ناگهانی آرایشگر سویونگ شده بود هنوز به اون اتاق نیومده بود.

سرش رو روی میز گذاشت و هوف کشید ، همون لحظه موجین وارد اتاق شد و با لبخند بالا سرش اومد.

جونگین سرش رو بالا اورد و به موجین نگاه کرد : سویونگ در چه حاله؟

: کارش تقریباً تمومه.
چرا رنگت زرد شده؟ حالت خوبه؟

جونگین با بیحالی گفت : گرممه.
فکر کنم نزدیک هیتم.

موجین روی صندلی کنار جونگین نشست : هیت باشی که خوبه!
امشب بیشتر بهت خوش میگذره!

پشت بندش خندید و باعث شد و جونگین با خجالت به بازوش بکوبه.
+خفه شو!

موجین دست روی پیشونیه جونگین کشید : عجیبه ولی تب نداری!
حتی بدنت یکمم داغ نیست!

جونگین غر زد : دقیقاً ، ولی از داخل بدنم احساس حرارت میکنم.

آرایشگر در زد و وارد اتاق شد : کار دختر کوچولوتون تموم شد.
الان کار شما رو شروع میکنیم.

جونگین تایید کرد و به صندلیش تکیه داد ، خطاب به موجین گفت : برو یه نوشیدنی سرد برام پیدا کن وگرنه اینجا از گرما قبل مراسم ازدواجم میپوسم.

موجین از جاش بلند شد و کیفش رو برداشت تا بره و برای امگای غرغرو نوشیدنی بخره.
ده دقیقه بعد موجین با چندین مدل نوشیدنی یخی پیداش شد و اونارو با سینیه تلقی روی میز گذاشت.

: بفرمایید قربان ، امر دیگه ای نیست؟

+نه ممنون.
مرخصی.

موجین روی صندلی نشست و با موبایلش مشغول شد ، جونگین هم یک از نوشیدنی هارو برداشت و شروع به خوردن کرد.
هنوز چند دقیقه هم از شروع کار آرایشگر نگذشته بود که جونگین با حس محتویات معدش که بالا میومد سمت دستشویی اتاق دوید.
هر چی در طول روز خورده بود بالا اورد و دستاش رو به روشویی تکیه کرد.
مغزش داشت علت این حالت تهوع رو تجزیه و تحلیل میکرد.

دهنش رو شست و تند تند نفس کشید : این...امکان نداره!

موجین درو باز کرد و داخل اومد : حالت خوبه؟
چت شد یهو؟

جونگین سمتش برگشت : سریع موجین.
با تمام سرعتی که میتونی برو داروخونه.

موجین که به نظر میومد فهمیده باشه قضیه چیه پرسید : منظورت این نیست که بیبی‌چک بخرم ، درسته؟

جونگین اخم کرد : منظورم دقیقاً همونه!
زود باش.

موجین سریع از دستشویی خارج شد و از آرایشگاه بیرون دوید.
جونگین هم همونطور به روشویی تکیه کرد و با ناباوری به خودش تو آینه خیره شد.
آرایشگر با نگرانی جلوی در اومد : جونگین شی حالتون خوبه؟

جونگین بیرون رفت و روی صندلی نشست : من...خوبم!
تو میتونی به کارت ادامه بدی.

آرایشگر باشه ای گفت و دوباره مشغول حاضر کردن جونگین شد.
نزدیکای غروب جونگین به طور کل حاضر بود ولی حتی روش نمیشد به جعبه ی باریک بیبی‌چک نگاه کنه.
در واقع از نتیجه ای که احتمالا قرار بود ازش بگیره میترسید.

موجین هم فقط منتظر بود جونگین تصمیم بگیره تست رو انجام بده چون بدجوری فضولیش گل کرده بود.
تا اون زمان سویونگ که مشغول بازی با وسایل آرایشگاه بود صداش در نمیومد و حتی وارد اتاقم نمیشد.

فقط انواع پوستیژ هارو روی سرش میذاشت و جلوی اینه ادا در میاورد ، البته که حواسش بود بافت زیبا و عروسکی موهاش خراب نشه.

بعد اتمام کار جونگین هم آرایشگر و هم موجین به اجبار امگای دمدمی از اتاق بیرون رفتن.
جونگین هم با جعبه ی بیبی چکی که از روی میز بهش چشمک میزد تنها شد.

نتونست طاقت بیاره و با بیبی چک به سمت دستشویی رفت ، با وجود مردد بودن راجب نتیجش تست رو انجام داد.

---

از دستشویی خارج شد و روی صندلی نشست ، از شدت ترشحاتش دوتا پد رو کنار هم گذاشته بود و حالا که توی آینه به خودش نگاه میکرد بیشتر از همه مواقع از چهره ی میکاپ شده ی خودش متنفر بود.
حتی حس میکرد کت و شلوار سفیدی که توی بوتیک خیلی به تنش مینشست الان مثل لباس تیمارستانی هاست.

درد به ظاهر هیت خیلی به بدنش فشار میاورد.
و از یه طرف نتیجه ی تست فشار گیجی رو هم به درد هاش اضافه کرده بود.

اجازه ی ورود هیچکس رو هم به اتاق نمیداد و فقط غر میزد که با این قیافه اصلاً نمیخواد ازدواج کنه.

همون لحظه صدای مردی که نیاز داشت تا درد بدنش از بین بره رو شنید.
احتمالاً اون هم میدونست امگای دمدمیش لج کرده.

_جونگین از اون اتاق بیا بیرون!

صدای پسر غرغرو شنیده شد : نمیام...شبیه دلقک شدم.

سهون از اون طرف در اعتراض کرد : داری مجبورم میکنی بیام داخل!

امگای اخمو با بغض گفت : همه چیز کنسله!
خیلی زشت شدم.

سهون با اعصاب خط خطی درو باز کرد و با امگایی که رو به آینه اخم کرده بود خیره شد.

جونگین سمتش برگشت و بهش نگاه کرد ، لباشو جلو داد و با صدای بغض دار گفت : اصلاً خوشگل نشدم...
ازدواج نکنیم ، نمیخوام همه چیز خراب شد.

کاش میفهمید تو سر اون امگای خنگ چی میگذره ، مجسمه ی تراشیده شده بی نقصی که جلوش بود چطور میتونست همچین حرفی راجب خودش بزنه!

چشماش روی امگاش قفل شده بود.
کت و شلوار سفیدی که کاملاً کیپ تنش بود ، چشمایی که با میکاپ از همیشه کشیده تر بودن و لب های براقی که از همیشه سرخ تر و بوسیدنی تر بودن.
امگا داشت حقیقت رو میگفت... اون اصلا خوشگل نشده بود!
تبدیل به یه الهه شده بود!

نگاه خیره‌شو نمیتونست از روی امگای زیباش برداره ، شیفته ی اون چهره ای بود که با میکاپ سبک چشم ها و لباش زیبا تر از همیشه بود.

جلو رفت و بی توجه به لبایی که با کلی تلاش براق شده بودن بوسه ای بهشون زد.

جونگین آلفارو هل داد : سهون لباااام...

سهون پوزخند زد و همونطور که به لبهای زیبا و براق جونگین خیره شده بود گفت : خیلی خوشگل شدی! از همیشه زیباتر.

جونگین اخم کرد : دروغ نگو ، خیلی مسخره شدم.

سهون با حالت هیز سرتاپای امگاشو از نظر گذروند : اونقدر زیبا شدی که نمیدونم تا شب چطور باید صبر کنم!
دیوونه میشم! به حدی خوشگلی که حتی نیاز نداری برای اغوا کردنم تلاش کنی اوه جونگین!

جونگین با شنیدن فامیلیه اوه برای اسم خودش عمق حرارت رو از بدنش حس میکرد ، و حتی حس میکرد قبل از رفتن به محل مراسم باید پد های خیس رو عوض کنه.

با خجالت به آلفای هیز نگاه کرد ، مشخص بود که منظور سهون از این حرف چیه و این حرف باعث میشد فروموناش از کنترل خارج بشن ، مخصوصاً که بخاطر درد هیت مانند حسابی بدخلق بود.
سهون بوسه ای اینبار روی گونش گذاشت و عطر امگارو استشمام کرد.
لبخند زد : ولی انگار امشب قراره بیشتر از اونچه فکرشو میکردم خوش بگذره ،‌ مگه نه؟

مثل اینکه آلفا همه چیز رو میدونست ، البته...
نه همه چیز رو!

با صدای کوچکی در باز شد و سویونگ با لباس عروسکی صورتی کمرنگ داخل اومد.
به جونگین نگاه کرد و با ذوق جلو رفت : آپا!

جونگین با وجود حال بدش جلوی سویونگ زانو زد : پرنسس تو دختر منو خوردی؟!

سویونگ خندید : خیلی خوشگل شدی...

جونگین سویونگ رو بغل کرد و پیش سهون ایستاد : خوشگل ترینِ جمع فقط تویی!

بوسه ی سهون رو گونه ی سویونگ و بعد جونگین نشست.
جونگین لبخند زدی و موهای مرتب دخترش رو نوازش کرد.

اینبار در باز شد و موجین که کاملاً آماده بود وارد شد ، رفتارش عجیب بود چون میخواست یه طوری از نتیجه ی تست سر دربیاره.
سهون هم از همه جا بی خبر به رفتار عجیب امگای مشکوک نگاه میکرد : حالت خوبه موجین؟

موجین من‌من کرد : آ...آره من اوکیم!
روبه جونگین پرسید : جونگین...ت...تو خوبی؟

+خوبم!
فقط یکم گرممه.

: حتماً بخاطر یقه ی بسته ی لباس زیر کته.
حتماً...بخاطر همونه.

+اوهوم.
سویونگ رو پایین گذاشت و روی صندلی نشست : من خیلی خسته شدم.

سهون دست جونگین رو کشید : حالا که حاضری زودباش بریم.
پدرت زنگ زد ، همه تو باغن ولی ما هنوز اینجاییم.

جونگین از جاش بلند شد و دست سویونگ رو گرفت ، سه تایی باهم از آرایشگاه بیرون رفتن و سوار ماشین سهون شدن.
پشت سرشون موجین با ماشین خودش دنبالشون رفت.

به باغ که رسیدن ، پیاده شدن و صدای دست زدن مهمون ها برای استقبالشون بلند شد.
سهون دست جونگین رو گرفت و همپای هم تا میزی که براشون چیده شده بود رفتن.

مادر جونگین فقط به پسرش نگاه میکرد و اشک میریخت پدرش هم بهش لبخند میزد و سعی داشت همسرش رو آروم کنه.

سهون بغلش روی صندلی نشست ، جونگین کنجکاو پرسید : پس کشیش کی میاد؟

_الاناس که برسه.
بعدش میریم داخل کلیسا.

جونگین به ساختمون قشنگ کلیسا درست کنار باغ نگاه کرد و لبخند زد.
فقط امید وار بود زمانی که کشیش مشغول خوندن دعاست ، از وضعیت بد معدش بالا نیاره.
یا اینکه...بهتر نبود زودتر به سهون بگه؟!

دستش رو روی دست سهون که حواسش پرت دخترش درحال بازی بود ، کشید : سهون؟

سهون نگاهش رو از سویونگ گرفت و سمتش نگاه کرد : جانم.

+باید...باید یه چیزی بگم بهت.

_چیشده عزیزم؟
اتفاقی افتاده؟

+عامم...من...

همون لحظه سجون جلو اومد : جونگین خیلی خوشگل شدی!
زود پاشین کشیش تو کلیسا منتظرتونه.

سهون بلند شد و به همراه موجین داخل رفت ، جونگین هم که کاملاً داغ کرده بود با استرس رو به سجون گفت : من عملاً با این مرد زندگی کردم.
پس چرا الان باید اینقدر استرس داشته باشم؟

سجون به جونگین که رو پاهای خودش بند نمیشد نگاه کرد : خب به هر حال تا الان همسرت نبوده!

لیوان آبی که روی میز بود رو برداشت و به جونگین داد : اینو بخور عرق کردی.
یکم خنک میشی.

همه ی مهمونا کم کم باغ رو خالی کردن و فقط جونگین و پدرش بیرون موندن.
با اضطراب پیش پدرش رفت : باید الان بریم تو؟!

پدرش بهش لبخند زد : اره پسرم.

باهم تا در کلیسا رفتن و در به آرومی باز شد.
همونطور که داخل میرفتن پدرش چیزی گفت : اینبار اگه خطا کنه میکشمشا!

جونگین خندید : فکر میکنی دیگه جرأتشو داره؟

: شاید داشته باشه!
ولی اینبار مطمئنم خیلی دوستت داره.

جونگین لبخند زد و به ته کلیسا و آلفایی که بهش لبخند میزد نگاه کرد.

پدرش ادامه داد : اینبار باید خوشبخت بشی!

جونگین به دخترش که از پشت صندلی بهش نگاه میکرد ، لبخند زد.
نگاهش رو بین مهمون هایی که بهش نگاه میکردن چرخوند.
فصای کلیسا آرامشی به قلب بی قرارش میداد.

به سهون که رسید رو به روش ایستاد و لبخند قشنگش رو به آلفا هدیه کرد.
دستاشون تو هم گره خورد ، اونقدر غرق هم شده بودن که انگار فراموش کرده بودن توی کلیسان.

کشیش با شروع خوندن دعا ، اونارو به خودشون اورد.
پخش شدن صدای کشیش داخل کلیسا باعث شد کل فضا توی سکوت فرو بره.
بعدش جونگین و سهون به ترتیب جملاتی که کشیش گفت رو بازگو کردن و برای پیش هم موندن سوگند خوردن.

هر کدوم حلقه رو توی انگشت دیگری کرد و در آخرش بوسه‌ی کوتاهی روی لبشون نشست.

---

بعد از تموم شدن مراسم توی کلیسا دوباره به باغ برگشتن و همگی مشغول خوردن شراب به همراه میوه و شیرینی های روی میز شدن.
شراب مخصوصی هم برای جونگین و سهون سر میزشون آورده شد و توی گلاس های شیک پر شد.

جونگن به لیوان شراب خیره شد ، کاش حقایق رو نمیدونست و الان بدون عذاب وجدان شراب میخورد ولی نه...
حتی شب ازدواجشم شراب خوردن براش حروم بود!

+من...شراب نمیخورم.

سهون قلوپی از شرابش نوشید : چرا بیبی؟

+عاه...دلم شراب نمیخواد.

سهون دست جونگین رو گرفت : اتفاقی افتاده عزیزم؟

جونگین به چشمای سهون نگاه کرد ، فقط این چشم ها بهش حس زندگی میدادن.
+من...فقط دلم نمیخواد!

_باشه جونگینم.
چیز دیگه ای میخوای؟

جونگین یکم فکر کرد : اوهوم!
مرغ سوخاری.

سهون با تعجب بهش نگاه کرد : مرغ سوخاری؟
الان از کجا برات مرغ سوخاری پیدا کنم عزیزدلم!؟

جونگین غر زد : نمیدونم!
اگر به فکر مایی باید از یه جا پیدا کنی!

_شما؟!

جونگین با چهره ی جدی سمتش برگشت : اره! ما.
منو این توله ی جدیدی که توم کاشتی!

سهون که عملاً نمیفهمید همسرش چی میگه پرسید : راجب چی حرف میزنی خوشگلم؟

جونگین با نا باوری نسبت به خنگ بازیه سهون بهش خیره شد : یادته گفتم بخاطر دور آخر سکسمون ازت انتقام میگیرم؟

دستشرو توی جیبش کرد ، بیبی‌چک دیجیتالی رو بیرون کشید و روی میز جلوی سهون گذاشت : اینم انتقام اوه سهون.

سهون بیبی‌چک رو برداشت و به دو خط موازی روش نگاه کرد : ای..این یعنی چی؟!

با ذوق به امگاش نگاه کرد : این واقعیه جونگینم؟
تو باز برام یه هدیه میاری؟

جونگین خندید : این بیشتر انتقام بود تا یه هدیه.
ولی اره!

سهون بی توجه به فضای اطرافش که پر از مهمون بود ، جونگین رو جلو کشید و لباشون بهم چسبید.
محکم لبهای همسرش رو بوسید و جدا شد ، همه ی مهمونا بهم چسبیدن لباشون رو دیده بودن پس دست زدن و براشون جیغ و هورا کشیدن.

سهون صورت جونگین رو لمس‌ کرد : داری خانواده ی اوه رو بزرگتر میکنی ، اوه جونگین!

جونگین لبخند زد و تو آغوش آلفاش فرو رفت ، سهون همونطور که جونگین رو تو بغلش میفشرد دم گوشش زمزمه کرد : حتی فکر به اینکه الان همسرمی دیوونم میکنه بیبی!

مغزش هنوز کامل لود نشده بود و اتفاقات رو پیش هم نچیده بود ، باورش نمیشد تست بارداری حقیقت داشته باشه.
به طور ناگهانی شروع به قهقهه زدن کرد : من واقعاً دوباره دارم بابا میشم؟!

اونقدر خوشحال بود که نمیتونست سر میز بشینه و به مهموناش نگاه کنه.
دست جونگین رو گرفت و بلندش کرد ، سمت ماشین بردش و بلند گفت : ما زود برمیگردیم.

جونگین رو سوار ماشین کرد و خودش پشت فرمون نشست.

سویونگ با ذوق دیدن اونا کنار هم خندید و بعد به بازیش با بچه های دیگه ادامه داد.

سهون خلوت ترین مسیر رو انتخاب کرد و توی خیابون خلوت سرعت گرفت.
پنجرشو پایین داد و با صدای بلند فریاد زد : من دارم بابا میشم...

جونگین به دیوونه بازیه آلفاش خندید و غر زد : سهون ، بیرون سرده.

سهون پنجره رو بالا داد و کنار اتوبان خیلی خلوت ماشین رو متوقف کرد.
سمت جونگین برگشت و دستش رو برای نوازش صورتش بالا برد‌.
همونطور که به آرومی انگشتاش رو روی صورت جونگین میکشید ، صورتش رو جلو برد و لب همسرش رو نرم بوسید.
جونگین هم با دستاش صورت سهون رو قاب گرفت و با عمیق کردن بوسه عشق سهون رو جواب داد.

سهون که انگار طاقتش تموم شده بود ، صندلیش رو عقب داد و جونگین رو توی بغلش کشید.
دستش رو زیر لباس بافت نیمه ضخیم جونگین برد و تن داغش رو لمس کرد.

جونگین از برخورد دست سرد سهون به کمرش هوم کشید و کمی عقب رفت.
+باقیشو بذار واسه اینچئون.

سهون زیر لب غر زد : ولی میخوامت!

+غر نزن برگرد سمت باغ کم‌کم باهمه خداحافظی میکنیم و میریم اینچئون.

سهون با وجود ناراضی بودن نسبت به برگشتن ، دوباره ماشین رو به حرکت دراورد و سمت باغ برگشت.
وقتی جونگین پیاده شد ، سویونگ سمتش دوید و توی بغلش فرو رفت : آپا ، میشه الان با مامانبزرگ برم خونه؟
خوابم میاد!

+باشه عزیزم.
مامان داره میره خونه؟

*اوهوم.
همه دارن میرن.

جونگین به مادرش که سمتش میومد نگاه کرد : وسایلشو بهتون دادم.
یه شب به چیزی بیشتر از این نیاز پیدا نمیکنه.

مادرش تایید کرد : باشه.
با همه خداحافظی کنین و برین.

جونگین باشه ای گفت و کنار سهونه که پیش مهمونا بود ، رفت.
سهون که بیش از اندازه خوشحال به نظر میرسید دست جونگین رو گرفت و کم‌کم با تمام مهمونا خداحافظی کردن.

در نهایت از دختر کوچولوی خوابالوشون خداحافظی کردن و سوار ماشین شدن.
جونگین حسابی خسته شده بود و کل جاده ی پیش روشون تاریک تاریک بود.

سهون هم دست کمی از جونگین نداشت ولی اونقدر ذوق داشت که نمیتونست به خستگی فکر کنه.
مسیر دو ساعته تا اینچئون به مسیر سه ساعت و نیمه تبدیل شد.
چون بینش سهون کلی شیطنت کرد و جونگین وسط اتوبان بی آب و علف لج کرد که مرغ سوخاری میخواد و سهون کسی بود که اون لحظه برای همسر عزیزش از زیر خاک مرغ سوخاری گیر میاورد پس توی اولین خروجی که اتوبان رو به شهر وصل میکرد پیچید و چیزی که امگا میخواست رو گیر آورد.

در نهایت خسته و البته خوشحال به اینچئون کنار کشتی رسیدن و ماشین رو همونجا پارک کردن.

جفتشون داخل کشتی رفتن و سهون اول کمی از اسکله فاصله گرفت.
وقتی سهون در اتاقک کشتی رو باز کرد ، جونگین با تخت سفید ، پر از گلبرگ های قرمز رنگ روبه‌رو شد.

خندید ، سمت سهون برگشت و با کشیدن یقه کتِ آلفای خوش تیپش لباشون رو بهم چسبوند.
سهون که میدونست دیگه نیاز نیس محتاط باشه بوسه شون رو خشن تر کرد و همزمان به کت توی تن جونگین چنگ زد.

کمر جونگین رو جلو کشید و از زمین جداش کرد.
جونگین نسبت به بلند شدنش واکنش نشون داد و لب هاش رو جدا کرد.
همونطور که منتظر حرکت بعدی بود به نرمی روی تخت پر گلبرگ گذاشته شد و بوسه‌شون دوباره از سر گرفته شد.

وقتی روی تخت بوسه ی خیسشون رو ادامه میدادن ، سهون کت سفید رنگ جونگین رو دراورد و کنار تخت انداخت.

درست مثل شب اولی که همو دیدن تمام لباس هاشون به صورت کوه سیاه و سفیدی کنار تخت قرار گرفت.

تن لخت امگا رو تو آغوش گرفت و زبونش رو روی گردن برنزش کشید.
قسمتی رو با مکش داخل دهنش فرستاد و گاز گرفت.

جونگین از درد ناله کرد و به موهای آلفا چنگ زد ، باکسر جفتشون در حال ترکیدن بود و پد های جونگین دیگه کفاف ترشحاتش رو نمیدادن.

انگشتش رو روی شکم تا دیک تحریک شده ی امگا کشید و برای بوسیدن روی شکمش خم شد.
کل شکم تخت امگارو غرق در بوسه های خیسش کرد و هر از گاهی رد ارغوانی رنگی از دندونا و مکش هاش باقی میذاشت.

دستش رو با لبخند روی شکم امگا کشید : بیبی قرار بود شبمون دو نفره باشه ، ولی انگار سه نفره شد!

جونگین با صدای تحریک شدش زمزمه کرد : فکر نکنم هنوز اندازه ای باشه که نفر به حساب بیاد!

سهون خم شد و دوباره شکم جونگین رو بوسید.
دستش رو زیر کمر لخت جونگین برد و با بالا کشیدنش باکسرِ جونگین رو از پاش بیرون کشید.

جونگین از حجم زیاد ترشحاتش و احساس خیسی که داشت دستش رو روی صورتش کشید تا سهون متوجه خجالتش نشه.
البته که آلفا متوجه میشد که امگاش از شدت هیتش خجالت میکشه.

دست جونگین رو از روی صورتش برداشت و بوسید : خوشگلم!
این که خجالت نداره!

جونگین با چشمای براقش به آلفا خیره شد و رون های خیسش رو به هم نزدیک کرد.
آلفا به کیوتیه همسر خوشگلش خندید و سمت کشو بغل تخت خم شد.

جعبه ی کاندوم رو بیرون کشید و با پوزخند جلوی جونگین تکون داد.
جونگین با دیدن عکس کاندوم خاردار بنفش توی تخت نیم خیز شد : سهون!
این خارداره!

سهون خندید : آره بیبی!

+میخوای از اون استفاده کنی؟

_البته که میخوام.
کاندوم معمولی نگرفتم که مجبور باشیم از همین استفاده کنیم.

جونگین پاهاش رو بیشتر نزدیک کرد و چشماش رو بست : هر کاری کنی ذات لاشیت عوض نمیشه.

سهون خندید و بسته ی کاندوم رو باز کرد ، دیکش رو از باکسر بیرون اورد و یکی از کاندوم هارو روش کشید.
رون جونگین رو گرفت ، پاهاش رو باز کرد و با نگاه هیزی به سوراخ خیس امگاش ، بوسه ای روی رون شکلاتیش زد.

قسمتی رو مکید و مارک قرمز رنگی روی رونش گذاشت.

خودش رو روی سوراخ امگا تنطیم کرد و سر دیکش رو بهش چسبوند.
فقط از همین برخورد کوچیک جونگین هوم کشید و باسنش رو از تخت فاصله داد.

سهون یه پای جونگین رو روی شونش گذاشت و با گرفتن کمرش سر دیکش رو وارد کرد.
جونگین بلند ناله کرد و از حس خارهای گرد کاندوم نفس نفس زد.

+آهههه...لعنتی اون خارا...

سهون که هنوز کامل وارد نشده بود ، خودش رو کمی حرکت داد : حس خاراش چطوره بیبی؟!

جونگین نالید و زیر لب سهون رو فحش داد.
یکم بیشتر جلو رفت و حجم بیشتری از خودش رو داخل امگا جا داد.

جونگین پارچه ی تخت رو به همراه گلبرگ های رز چنگ زد و از حس خوب خار ها نالید.
اینبار سهون دیکش رو کامل داخل سوراخ امگا فرو برد و به ناله ی گوش نوازش گوش کرد.

بدون صبر برای آمادگی جونگین به طور کل خودش رو بیرون کشید و با شدت واردش شد.
جونگین با درد جیغ کشید و شونه ی سهون رو محکم چنگ زد.

باز هم همونطور خودش رو بیرون کشید و واردش شد ، باعث شد جونگین ناله ی دردناکی سر بده.
+میشه...میشه یکم آروم باشی؟!

سهون بی حرکت وایساد و صورت جونگین رو بوسه بارون کرد : اونقدر منتظر این شب بودم که نمیتونم خودمو کنترل کنم.

+یکم به این که اون لعنتی خارداره فکر کن.

سهون پوزخند زد و از قصد به نقطه ای که میشناخت ضربه زد ، باهمون شدت قبل ضربه میزد ولی نهایت ضربه هاش به نقطه ای بود که جونگین رو به اوج لذت میبرد.

جونگین با برخورد سر دیک سهون به پروستاتش ناله ی پر‌لذتش توی فضای اتاقک کشتی پیچید.

_هنوزم میخوای آروم باشم بیبی؟!

جونگین به نظر نمیومد چیزی بشنوه با ناله گفت : ه..همونجا...لعنت بهت...آهههه...

سهون خندید و ضربه هاش رو به همون نقطه ادامه داد ، جونگین هم از یه طرف بخاطر کشیده شدن خارهای کاندوم به دیواره هاش ، و از یه طرف بخاطر ضربه های سریع درست به پروستاتش داشت دیوونه میشد.

با سریع تر شدن ضربه های سهون بدنش شروع به لرزیدن کرد و حس میکرد تنش تو حرارت داره میسوزه.
رایحه ی سهون رو به وضوح حس میکرد ، دلش میخواست تو عطر خنک آلفاش غرق بشه و هیچ وقت از دریای خوشبوش بیرون نیاد.

سهون هم وضع مشابهی داشت ، سعی میکرد ریه هاش رو از عطر شیرین امگاش پر کنه و اونقدر نگهش داره که همونجا خفه شه و بمیره ولی رایحه ی امگاش تا ابد تو ریه هاش باقی بمونه.

همزمان با ارضا شدن جونگین و ناله ی بلندی که سر داد ، سهون کاندوم خاردار داخل جونگین رو پر کرد و جونگین رو بین بازوهاش فشرد.

با نفس نفس از جونگین بیرون کشید و پیشونیه عرق کردش رو بوسید.
پتو رو روی خودش و امگا انداخت و توی آغوشش کشید.

برای لحظات آخر قبل خوابشون دوباره عطر امگارو نفس کشید و دستش رو روی شکم لختش حرکت داد.

_اسمشو چی بذاریم جونگینم؟

جونگین با صدای خستش زمرمه کرد : هنوز که جنسیتش مشخص نیست.

سهون لاله ی گوش جونگین رو بوسید و انگشتاش رو بین موهاش فرو برد.

+امروز خیلی روز خوبی بود.
کاش همه ی روزامون به قشنگیه امروز باشه.

سهون لبخند زد و دم گوش امگاش زمزمه کرد : هنوز نرفتیم خونه ی جدیدمون بیبی!
چند بار با ضربه های آروم به سطح شکم جونگین زد : باید برای این کوچولو یه اتاق آماده کنیم.
براش لباس بخریم ، وسایل بازی بخریم.
قراره خیلی خوشبخت بشیم!

جونگین خندید : انگار واقعاً مشکلاتمون تموم شد!

_دیگه تا آخرش کنار همیم.

+برای همیشه؟

_برای همیشه.

𝔽𝕠𝕣𝕖𝕧𝕖𝕣____
End

---

ریدر هایی که تا اینجا سایلنت بودین پارت اخر بود اینجا حداقل یچی بگین:)

و کسایی که تا اینجا همش کامنت میذاشتین ، خیلی ممنونم که تا پایان فوراور کنارم بودین

به بوک جدیدم "دارکنس" سر بزنین☟︎︎︎
لینکش رو روی بُردم میذارم ، از طریق پروفایلم هم میتونین
ببینینش

ووت ، کامنت ، ریدینگ لیست ، فالو و هر حمایت دیگه ای فراموشتون نشه
دارکنسم به ریدینگ لیستتون اضافه کنین تا بیشتر دیده بشه🤍🖤

☟︎︎︎☟︎︎︎☟︎︎︎☟︎︎︎☟︎︎︎

Continue Reading

You'll Also Like

974 94 34
THIRD BOOK IN THE TRENCH SERIES "You can levitate with just a little help" Tyler is rescued from Dema and is now living amongst the Banditos. But t...
191K 4K 46
"You brush past me in the hallway And you don't think I can see ya, do ya? I've been watchin' you for ages And I spend my time tryin' not to feel it"...
12.6K 585 11
The sequel to "dokyu lovers" • • • Suffering and incompatibility either breaks a bond so it can never be re-formed, or it strengthens it to the point...
55.5K 1K 17
Y/N basically lived her entire life alone without her family that decided to abandon her just because they felt she didn't live up to her mother expe...