𝐌𝐲 𝐃𝐚𝐧𝐠𝐫𝐨𝐮𝐬 𝐇𝐮𝐬�...

By ukiyostory

42.2K 7.3K 809

─نام فیکشن: ࿐࿔⛓MY DANGREUS HASBAND⛓࿐࿔ ─کاپل: ییـــژان ─ژانر: رمنس، اسمات، امپرگ ─نویسنده: FatumaHabuya ─مترج... More

𝑰𝒏𝒕𝒓𝒐𝒅𝒖𝒄𝒕𝒊𝒐𝒏
𝟎𝟎𝟏
𝟎𝟎𝟐🔞
🔞𝟎𝟎𝟑
𝟎𝟎𝟒
005
006-008
009-012
013-016
017🔞-019
025-030
031-035
036-040
041-045
046-049
050-053
054-057
058-061
062-065
066-070
071-075
076-079
080-083
084-089
090-095
096-100
101-105
106-109+epilogue
FLASHBACK 1-7

020-024

1.5K 277 19
By ukiyostory

ییبو غذای ژان رو به اتاقی که خودشون شب رو اونجا میگذروندن، برد. صورت عبوس ژان با دیدن غذای تو دست ییبو درخشید و لب هاش رو لیسید. با قرار گرفتن غذا روی میز، ژان قصد داشت که روی صندلی بشینه اما ییبو متوقفش کرد.

"بارداریت رو مغزت اثر گذاشته احمق؟ برو دست هات رو بشور"

ژان که از حرف ییبو ناراحت شده بود ایستاد و به ییبو نگاه کرد و بعد دست هاش سمت شلوار ییبو سُر خورد، با گرفتن تخم هاش لبخند شرورانه ای زد و اونقدر فشارشون داد تا ییبو از درد فریاد کشید.
ژان داد زد " تلافی اینکه احمق صدام زدی!"

و بعد به سمت دستشویی رفت تا دست هاش رو بشوره. ییبو درحالیکه پایین تنه اش رو محکم با دست نگه داشته بود روی زانو هاش افتاد، مطمئن بود که یه بلایی سر تخم‌های دوست داشتنـیش اومده! ژان احمق بخاطر بارداریش کارهای بدون فکر انجام میداد. مطمئنا جزاش رو میدید. ژان برگشت و با دیدن ییبویی که هنوز از درد هیس میکشید به چشم هاش چرخی داد و نشست و تو سکوت غذاش رو خورد.

"شیائو ژان از کجا الیزابت رو میشناسی؟"

ژان دست از غذا خوردن برداشت و به سمت ییبو که چشم هاش رو بسته بود، برپشت. ییبو هنوز هم همون رویه رو داشت و حتی ذره ای عوض نشده بود.

"تلفنم کجاست؟یادم نمیاد کجا گذاشتمش"

ییبو گوشی ژان رو از جیبش بیرون کشید و با پرتابش به سمت دیوار، شی مستطیلی شکل رو خرد کرد. ژان بلند شد، باور نمیکرد ییبو همچین کاری با گوشیش کرده باشه. الیزابت یه زن مسن بود که میدونست ژان باردار و متاهله، آخه کدوم آدم عاقلی با یه مرد باردار و متاهل قرار میذاشت؟ به گوشی خرد شده اش که روی زمین افتاده بود زل زد.

"ازت یه سوال پرسیدم و انتظار جواب دارم. نمیخواد بترسی، انگشتمم بهت نمیخوره. بابت گوشیتم، میتونی بری یه دونه جدیدش رو بگیری حالا همسر خوبی باش و بگو الیزابت رو از کجا میشناسی؟"

ژان لب پایینش رو گاز گرفت و با غذا سمت تختش رفت. ییبو کنارش نشست و به آرومی غذای کنار لب ژان رو با زبونش پاک کرد و باعث سرخ شدن گونه های ژان شد.

"الیزابت وقتی افراد پدربزرگت میخواستن گیرم بندازن بهم کمک کرد. حتی وقتی که بخاطر شنیدن خبر تصادفت داشت بچه ام سقط میشد بهم کمک کرد، من خیلی نگران بودم،من...من اون موقع فکر کردم که مردی، متاسفم بخاطر من بود که آسیب دیدی، من حتی اونجا نبودم که ازت مراقبت کنم"

"تقصیر تو نبود،من مراقب نبودم. نمیتونستم درست بخوابم برای همین تصادف کردم،نگران تو و پسرم بودم. تقصیر منه که اون روز اونقدر آسیب دیدی که درنهایت با الیزابت، مادر نامزد مرحومم ملاقات کردی. میدونی اون زن اونقدر دیوونه است که دنبال یه راه میگرده تا من رو زمین بزنه،حدس میزنم استفاده از تو گزینه ی خوبی باشه"

ییبو سرش رو روی گردن ژان گذاشت. ژان با شنیدن اینکه ییبو قبلا نامزد داشته چشم هاش گشاد شد. اما به خودش زحمت پرسیدن اینکه چه اتفاقی برای خودش یا اون دختر افتاده رو نداد، چون تو همچین حالی واقعا علاقه ای به شنیدنش نداشت.

"میگی که چطوری نامزد فوت شده؟سال ها پیش میخواستی درباره اش بهم بگی اما جلوتو گرفتم،چون نمیخواستم چیزی از زندگی عاشقانه ات با معشوقه ی قبلیت بدونم. اون وقتا حسادت میکردم"

ییبو به ژان خیره شد، چشم هاش نشون میداد از حرف های ژان ناراحت شده.

"الان دیگه حسودی نمیکنی؟نکنه یه نفر دیگه رو دوست داری؟دیگه عاشقم نیستی؟"

ییبو عصبی شده بود. ژان بغلش کرد و ییبویی که داشت از عصبانیت می لرزید رو آروم کرد.
"من عاشقتم،غیر از تو مرد دیگه ای تو زندگیم نیست. به کس دیگه ای احتیاج ندارم" ژان گفت و کمر یییبو رو نوازش کرد.

"متاسفم. اسمش کارولین بود. نمیدونم چطور باهاش آشنا شدم،اما اگه اشتباه نکنم سال آخر دانشگاه بود. میدونی که از ده سالگی پیش پدربزرگم بودم. وقتی بیست سالم بود مادر و پدرم رو به مناسبت تولد مادرم ملاقات کردم. اون دختر رو با مادرش تو مهمونی دیدم، میدونستم قبلا تو دانشگاه همکلاسیم بود. از مادرم پرسیدم تو خونه ی ما چکار میکنه، مادرم گفت مادرش یکی از خدمتکارهای عمارت ماست،چون همه ی خدمه ها همراه خانواده هاشون به مهمونی دعوت شده بودن. من هم سری تکون دادم و از اونجایی که کمی مست بودم و همینطور تو معاشرت با مردم مهارت چندانی نداشتم، به سمت اتاقم حرکت کردم. خودم رو روی تخت ولو کردم و خوابیدم، هرگز انتظار این رو نداشتم که اون دختر وقتی خوابم بیاد و خودش رو لخت کنه و کنار من بخوابه. روز بعد با صدای داد پدر و مادرم از خواب پریدم و خودم و همکلاسیم رو دیدم که لخت تو تخت هستیم. دختره هم که از خواب بیدار شده بود شروع به گریه و زاری کرد و گفت مجبورش کردم باهام بخوابه،چون مست بودم و یادم نمیومد اون شب چکار کردم تصمیم گرفتم با پول بهش غرامت بدم. اما اون احمق به مادرش گفته بود که باکره ام و باید باهاش ازدواج کنم،درغیر این صورت آبروی پدر و مادرم رو میبره. برای همین پدر و مادرم مجبورم کردن باهاش ازدواج کنم و مسئولیت کارم رو به عهده بگیرم. میدونستم که اشتباهی نکردم اما مادر و پدرم حتی حرف هام رو باور نمیکردن. من باهاش کاری نداشتم اما اون از مادر و پدرم برای جلب توجه من استفاده میکرد. به آپارتمان خودم رفتیم،شرایطم رو بهش گفتم،ما دوتا هیچی هم نبودیم،اون زندگیش رو میکرد من هم زندگیم رو میکردم بهش گفته بودم که دوستش ندارم. گفتم که هرکاری میخواد انجام بده به شرطی که کاری به کار من نداشته باشه و پا روی دمم نذاره. اما اون دختر پا روی تمام خط قرمزهای من گذاشت و تمام مدت اذیتم کرد. نادیده اش گرفتم تا اینکه مجبورم کرد باهاش بخوابم و شروع کرد پیام دادن به والدینم که باهاش بد رفتاری میکنم و حتی بخاطر اینکه با کس دیگه ای هستم راضیش نمیکنم. من هم ولش کردم. وقتی خونه نبودم شروع کرد به آوردن پسرهای مختلف به خونه و بعدش حامله شد. البته که بارداریش رو گردن من انداخت و عروسی با عجله گرفته شد. من حتی مسئول بارداریش نبودم اما همچنان من رو اذیت میکرد برای همین خفه اش کردم. بالاخره از شرش راحت شدم"

"داری میگی تو یه حیوونی که یکی رو که باردار بوده کشتی؟ حالا که من باردارم، میخوایی من رو بکشی؟"

ییبو گونه های ژان رو گرفت و ژان رو مجبور کرد بهش نگاه کنه.

"با اینکه بچه دوست ندارم،اما یاد میگیرم چطوری بچه ی خودم رو دوست داشته باشم. تو کسی هستی که دوسش دارم، با اینکه اغلب کنترلم رو ازدست میدم اما هیچوقت بهت آسیبی نمیزنم. بهم اعتماد کن"

ژان پوزخند زد و صورت ییبو رو لمس کرد. صورتش رو به ییبو نزدیک کرد و با لب هاش به آرومی صورت ییبو رو لمس کرد.

"البته که جراتش رو نداری،دلم میخواد بدونم چی شد که عاشقم شدی!چهره ی زیبام یا باسنم؟"

ژان غذاش رو کنار گذاشت. ییبو رو هل داد و خودش روش کشید. ییبو خندید و باسن ژان رو لمس کرد و کمی فشارش داد که باعث شد ژان چشم هاش رو ببنده و ناله ی بی صدایی از دهانش فرار کنه.

"همه چیزت منحصر به فرد و بی نقصه،جدا از اینکه همیشه اذیتم میکنی، اما من همه چیزت رو دوست دارم چون تو کسی هستی که میخوامش"

وقتی ییبو شکم ژان رو نوازش کرد، خندید. همینطور که ژان بالای سرش بود صحبتشون ادامه پیدا کرد. بنطر میرسید حرف های زیادی برای گفتن داشته باشن.

***

"پدر بزرگ تند میری؟ دلم برای مامانم تنگ شده"
آیوان پاهای پدر ییبو رو تکون داد، آقای لان خندید و سری تکون داد.

"نگران نباش پدر بزرگ تند میرونه، زودی میری پیش مامانت و میبینیش"

آیوان با رسیدن به خونه ی پدرش به سمت طبقه ی بالا دوید و در اتاق والدینش رو باز کرد و ژان و ییبو بلند شدن.

آیوان فریاد زد "مامانی!"

ییبو از ناراحتی غرید و از ژان دور شد. از روی تخت بلند شد و کنار آیوان ایستاد. بعد از بلند کردنش ایستاد و از اتاق خارج شد و در رو بست. گونه هاش سرخ شده بود و باور نمیکرد پسرش اون و پدرش رو درحال رابطه برقرار کردن دید، این واقعا شرم آور بود.

بعد از اینکه ییبو آیوان رو روی پاهاش نشوند پسر بچه شروع به صحبت کرد "سلام بابایی،آیوان دلش برای بابایی تنگ شده بود. منم تو رو تو تلویزیون دیدم"

ییبو از تغییر ناگهانی پسرش متعجب شده بود، حالا جسورتر بنظر میرسید. ییبو لبخند زد"منـ...منم دلم برات تنگ شده بودآیوان. این روی جدیدت رو دوست دارم"

حدس میزد پدر بودن یعنی خوب بودن و اهمیت دادن. ژان آیوان رو چک کرد تا ببینه حالش خوبه یا نه "بیبی غذا خوردی؟"

آیوان همونطور که خمیازه میکشید سری تکون داد، ساعت نزدیک هشت بود. ییبو تعامل بین ژان و ایوان رو نگاه کرد و سری تکون داد.

"مامانی،میخوام بخوابم،پدربزرگ امروز باهام بازی کرد، درست مثل عمو جان"

با شنیدن اسم جان توجه ی ییبو جلب شد و با پوزخند به ژان نگاه کرد و بعد دوباره به آیوان نگاه کرد "آیوان به بابایی بگو عموی جان کیه؟"

آیوان سرش رو تکون داد و به پدرش خندید. ژان میخواست حرف بزنه که ازش چشم غره ی مرگباری گرفت.

"عمو جان خیلی خوبه،اون من و مامانی رو میبرد خرید و چیزای خوب زیادی برامون میخرید،حتی به مامانی کمک کرد آشپزی کنه و وقتی هم که مامانی حالش خوب نبود خونه ی ما میخوابید"

ییبو آیوان رو بلند کرد و از اتاق بیرون رفت. به اتاق آیوان که از بچگی با همه ی وسایل مورد نیازش پر شده بود، رفت. لباس هاش رو درآورد و بهش کمک کرد تا دوش بگیره، لباس خوابش رو بهش پوشوند. آیوان با دیدن اینکه پدرش به خوبی ازش مراقبت میکرد لبخندی زد.

"به بابایی بگو عموجان تا حالا مامانی رو لمس کرده؟"

"آره،مامانی رو بغل کرد و پیشونیش رو بوسیده. یه بار باید عمو جان رو ببینی، از دیدنت خیلی خوشحال میشه"

آیوان بعد از جواب دادن چشم هاش رو بست و بعد از چند دقیقه به خواب رفت. ییبو به خوبی آیوان رو پوشوند و با خاموش کردن چراغ از اتاقش خارج شد. به طبقه ی پایین رفت و شامش رو در آرامش خورد. بعد از اتمام شام رو به تمام پیشخدمت های عمارت گفت "همگی مرخصید، دو روز تعطیلی دارید، دیگه بهتون احتیاجی نیست تا یک دقیقه اینجا رو خلوت کنید"

ییبو به اتاق برگشت، ژان از روی تخت پایین پرید و به کنج اتاق پناه برد. ییبو در اتاق رو قفل کرد و بعد کمربندش رو بیرون کشید.

"جان کیه؟"

ژان بدون اینکه چشم هاش رو از روی کمربند توی دست شوهرش برداره با لکنت سوال کرد"میـ...میخوایی با کمربند توی دستت چکار کنی؟"

اگه اون آیوان دهن لق چیزی نمیگفت اتفاقی نمی افتاد. اون یه بچه است، باید سرش به کار خودش باشه. ییبو با لب هایی که از عصبانیت میلرزیدن زمزمه کرد"میخوام از این کمربند استفاده کنم تا به حرفت بیارم. میگی من تنها مردی هستم که میخواییش اما با اون میری بیرون!"

ژان میتونست ببینه مشت ییبو روی کمربندش محکمتر شده، مطمئن بود این بار کارش ساخته است، روز اول برگشتش به خونه قرار بود کتک بخوره اون هم بخاطر حرف یه بچه، میدونست بعد از برگشت به این خونه دیگه هیچ راه برگشتی نداره.

"تو نباید به حرف یه بچه اعتماد کنی...بسیار خب....باشه حرف میزنم لطفا شکنجه ام نده"

وقتی صدای برخورد کمربند رو سمت راستش شنید آرزو کرد که ایکاش چشم‌هاش بسته شه و چیزی نبینه. ییبو که روبه روش ایستاده بود، نگاهی به شکم ژان انداخت، نمیخواست بچه اش رو آزار بده، ژان رو مجبور کرد که برگرده. ژان بخاطر حرکت ناگهانیش فریاد زد.

"دوباره داری مزخرف تحویلم میدی،قسم میخورم بلایی سرت بیارم که تا هفته ها نتونی به پشت بخوابی!"

اخطار ییبو باعث لرزیدن ژان شد. ژان چشم هاش رو بست تا مانع بی اجازه جاری شدن اشک‌هاش بشه.

"جان...جان....."

ژان ناگهانی دوباره برگشت. نفهمید چی شد که حس کرد گونه ی چپش شروع به سوزش کرد و شوهرش با چشم های خشگمینی به چشم هاش اشک آلودش نگاه میکرد.

"تو نباید من رو مجبور کنی،چرا اجازه دادی یه مرد دیگه لمست کنه؟میدونی که ازش متنفرم اما بازم این کار رو انجام دادی. شیائو ژان من کافی نیستم؟"

"قصد صدمه زدن بهم نداشت،اون...اون فقط من رو دلداری میداد. قسم میخورم هیچکار ناجوری انجام ندادیم! تو برای من کافی هستی،بهم اعتماد کن وانگ ییبو!"

"بهم دست نزن! واقعا میخوام نابودت کنم ولی خیلی عاشقتم. صحبت از اعتماده، من، وانگ ییبو با ذره ای اعتماد که بهت داشت از بین بردی! اهمیتی نمیدم، هرکاری میخوایی با اون لعنتی بکنی،بکن! هرطور میخوایی صداش کن،اصلا بهش فکر نمیکنم!!" ییبو با انداختن هزچیزی که دم دستش بود از اتاق و بعد از خونه خارج شد.

مدتی نگذشت که ماشین رو متوقف کرد و بیرون اومد، مستقیما سمت دریا رفت تا شاید نسیم خنک آرومش کنه و به کسی صدمه نزنه. درحالیکه روی شن ها دراز میکشید، چشم هاش رو بست و اجازه داد ناراحتی هاش از بین بره.

ژان تمام بندش میلرزید، پاهاش رو بغل کرد تا شاید آروم بگیره. ییبو دوباره صدمه دیده بود و ایندفعه دلیل دل شکستگیش کسی نبود جز خودش، نمیتونست چیزی بگه، رابطه ای که با جان داشت فقط دوستی بود نه چیز دیگه ای. سیلی ای به صورت خودش زد، واقعا لیاقتش بود. میدونست ییبو از این مسئله متنفره و اجازه داد تا لمسش کنه. میدونست که آیوان هیچوقت قصد آسیب زدن نداشت اما نمیدونست حرف هاش به پدرش آسیب میرسونه.

ژان که بالاخره تونسته بود سرپا بشه با دستی که زیر شکمش گرفته بود به اتاق پسرش رفت و دید آیوان به خواب رفته. بوسه ی شب بخیرش رو داد و به اتاقش برگشت. روی تختش دراز کشید و میتونست بیقراری کودکش رو حس کنه؛ با نوازش شکمش سعی در آروم کردن بچه ی بیقرارش داشت و امیدوار بود که لگد زدن رو تموم کنه.

ژان زمزمه کرد و سعی کرد بخوابه"میدونم که مامانی اشتباه کرده،اما تو هم نباید ازم ناراحت باشی. لطفا مامانی رو ببخش کوچولو"

اما هرموقع چشم هاش رو میبست چشم های آسیب دیده ی همسرش جلوی چشمش نقش میبست. از جاش بلند شد و سعی کرد با تلفن خونه با ییبو تماس بگیره اما از شانس بدش صدای تلفن ییبو از دفترش شنیده شد. ژان روی مبل نشست و اشک هاش رو پاک کرد.

"متاسفم ،لطفا برگرد خونه"

ژان بی صدا گریه کرد و با چشم هایی که به در دوخته بود منتظر موند تا ییبو وارد خونه بشه.

***

الیزابت به جانی که کنارش نشسته بود و بهش گوش میداد گفت"جان راهی پیدا کن تا توجه شیائو ژان رو جلب کنی. ییبو خوب من رو میشناسه،اما تو رو نه"

"باشه رئیس،راهی پیدا میکنم تا اول به خونه نزدیک بشم،دیدن آیوان ایده ی خوبیه چون اون به راحتی میتونه شیائو ژان رو بیرون بکشه"

***

ژان با پسرش آیوان بیدار شد. با مالیدن چشم هاش متوجه شد که تمام شب رو روی کاناپه گذرونده. خواست ازجاش بلند بشه اما دوباره روی کاناپه سقوط کرد. همونطور که تلاش میکرد برگرده از آیوان پرسید"بیبی به مامان کمک میکنی کمرش رو ماساژ بدی؟"

آیوان سرش رو تکون داد و با دست های کوچولوش بهترین تلاشش رو برای ماساژ دادن مامانش انجام داد. هرچند که هیچ کمکی نمیکرد. آیوان درحالیکه شکم کوچولوش رو میمالید گفت"مامانی گشنمه"
ژان یادش افتاد که هیچ خدمه ای تو خونه نیست و با نگاهی به اطراف فهمید که ییبو هنوز به خونه برنگشته. ژان ده دقیقه همونطوری نشست،بعد از اون همه کش و قوس بالاخره تونست بایسته اما به سختی راه رفت و خودش رو به اتاق رسوند و بعد از شستن صورتش به طبقه ی پایین رفت تا برای پسرش صبحانه درست کنه. ژان برای خودش و آیوان املت پنیر درست کرد.

"بیبی دست هات رو بشور و بیا صبحونه ات رو بخور"

دیدن دست شستن آیوان بدون کمک کسی باعث خنده ی ژان میشد،پسرش داشت بزرگ میشد، حتی میتونست گاهی خودش دندون هاش رو بشوره،اگرچه که اکثر اوقات تحت نظر ژان بود.

"مامانی ببین دستم تمیزه"

"این پسر خوب خودمه. اینجا بشین پسر خوب،آیوان خیلی باهوشه"

ژان همونطور که صبحانه میخورد پسرش رو چک میکرد. بعد از شستن ظرف ها ژان به آیوان کمک کرد تا حموم کنه.

"این کتاب نقاشیته. میتونی هرچی که میخوایی بکشی. اگر چیزی خواستی صدام کن"

از اتاق آیوان بیرون رفت. ژان بعد از انداختن خودش روی تخت به خاطر خواب بد دیشب به سرعت تو تاریکی فرو رفت. چند ساعت بعد ژان با شنیدن صدای زنگ بلند شد. از درون بهش لعنتی فرستاد و بلند شد تا در رو باز کنه. با باز شدن در اولین چیزی که به استقبالش اومد سیلی محکمی بود که روی صورتش فرود اومد. ژان با بلند کردن سرش پدر بزرگ ییبو رو دید. پدر بزرگ ییبو به کنار هلش داد و به دنبالش مردی همراه ییبوی مست وارد خونه شد. ژان گونه اش رو لمس کرد و میتونست خیسی گونه اش رو حس کنه.

"چـ...را من رو زدی؟حق نداری بهم دست بزنی"

با قرار گرفتن چاقویی روی گلوش دادی زد و با دستش دهنش رو پوشوند.

"تو به نوه ام صدمه زدی و جلوم ایستادی و مزخرف بهم میبافی؟ یه بار بهت سیلی زدم و بازم میزنم. هی تو از طرف من بزنش"

ژان با دستش صورتش رو پوشوند، اما وقتی شکمش لمس شد،دست هاش به سرعت سمت شکمش رفتن که برای دومین بار سیلی خورد. احساس سرگیجه بهش غلبه کرده بود و توانایی کنترل پاهاش رو نداشت برای همین به دیوار تکیه داد. ژان قبل از تاریک شدن جهان جلوی چشم هاش زمزمه کرد"من هرکاری برای بخشیده شدن میکنم، اما تو نمیتونی من رو بزنی. غیر از ییبو تا حالا کسی به خودش جرات نداده باهام بدرفتاری کنه"

پدربزرگ ییبو پوزخندی زد و با احتیاط نوه اش رو روی تخت گذاشت. برگشت و آب سردی روی ژان بیهوش شده ریخت. ژان به خودش لرزید و سعی کرد حرکت کنه اما متوجه شد دست و پاهاش بسته است.

"از وقتی نوه ام باهات ازدواج کرده هیچوقت اذیتت نکردم. اما وقتی فرار کردی نوه ام داشت میمرد و حالا کاری کردی نوه ام ازبین بره. فکر نمیکنی باید تنبیه بشی پسر زیبا؟"

ژان همونطور که تقلا میکرد بندها رو باز کنه داد کشید"بذار برم حیوون! شوهرم تاحالا باهام همچین کاری نکرده!"

پسرش آیوان که گریه میکرد و میخواست سمت مادرش بره توسط پیره مرد متوقف شد.

"سوزن فرو کردن تو پوست صاف انگشت های پات و اضافه کردن یکم فلفل به زخمش ازم یه حیوون واقعی میسازه"

ژان با شنیدن حرف های پیرمرد شروع یه تکون دادن سرش کرد. پای راستش توسط پیر مرد گرفته شد و و مطمئن شد زخم های زیادی روی انگشت های پاش به جا گذاشته باشه، ژان از درد داد میکشید اما برای افرادی که اطرافشون ایستاده بودن ذره ای اهمیت نداشت. مرد پیر همین کار رو بار دیگه با پای دیگه اش انجام داد و بعد فلفل قرمز رو روی انگشت های پای ژان ریخت. ژان با حس سوزش پاهاش لب پایینش رو گاز گرفت.

"چه حسی داری؟اما این درد کوچیک رو نمیشه با درد نوه ی من مقایسه کرد. تو واقعا لیاقت نوه ام رو نداری،تعجب میکنم که چی توی تو دیده که تا الان پیش خودش نگهت داشته"

پیرمرد درحالیکه با نگاهی مملوء از تنفر به ژان نگاه میکرد از اتاق بیرون رفت.

***

آیوان بالاخره تونست با یه گاز از دست کسی که اسیرش کرده بود، خلاص بشه. با عجله به سمت اتاقی که پدرش اونجا بود دوید.

"بابا، بابایی از خواب بیدار شو، مامانی داره صدمه میبینه! اون آدم بدا دارن به مامانی آسیب میزنن، بابا باید بیدار شی و بیایی به مامانیم کمک کنی!"

آیوان فریاد میزد و به سینه ییبو میکوبید. چشم های ییبو با شنیدن اسم آدم بدها، باز شد. سردرد داشت امونـش رو میبرید، اما با شنیدن هق هق گریه های شیائو ژان از طبقه ی پایین، بلافاصله از اتاق بیرون رفت و پدر بزرگش رو همراه افرادش دید. ییبو پدر بزرگش رو از ژان دور کرد و نگاه تندی بهش انداخت.

"هرگز بهت اجازه نداده بودم به همسرم صدمه بزنی! برو و هرکسی رو که میخوایی بکش و هر کی رو میخوایی لمس کن اما هرگز به چیزی که متعلق به منه دست نزن! از خونه ی من برو بیرون و دیگه هرگز پات رو تو خونه ام نذار. پدر بزرگ قسم میخورم، روزی که میبینمت مراسم تشییع جنازت باشه!"

ییبو فریاد میزد و پدربزرگش از این انفجار ناگهانی شوکه شد. نوه اش هیچوقت تاحالا این طوری باهاش صحبت نکرده بود. پیر مرد با انداختن کلید سمت ییبو، نگاه آخرش رو به شیائو ژان گریون انداخت و بعد همراه افرادش از اونجا خارج شد. ییبو به سرعت دست و پای ژان رو باز کرد.

ژان با صدای بلند هق هق کرد"ییبو پاهام خیلی درد میکنه، خیلی درد داره"

ییبو ژان ر روی دست هاش بلند کرد و سمت اتاقشون رفت. بعد از برداشتن بطری آب و لگن کوچیکی برگشت، آب سرد رو روی پاهای ژان ریخت که باعث شد ژان فریادی از درد بزنه و محکم به پیراهن ییبو چنگ بزنه. ییبو همونطور که ژان رو بغل میکرد گفت"متاسفم بیبی، میدونم خیلی درد میکنه این تقصیر منه، نباید الکل میخوردم، باعث اذیتت شدم گریه نکن بیب، ببین آیوان با اینطوری دیدنت نگرانت میشه"

چشم های ژان بخاطر گریه متورم شده بود. صورتش هم قرمز و متورم بود، ییبو با دیدن اثر انگشت روی صورت ژان بیشتر عصبی شد.

"دلمم درد میکنه، بچه ام، نمیخوام بچه ام بمیره، ییبو لطفا بچه مو نجات بده"

ییبو، ژان رو روی دست هاش بلند کرد و همراه آیوانی که دنبالشون میدوید از خونه خارج شد. به آیوان کمک کرد تا کمربند ایمنیش رو ببنده و بعد سمت بیمارستان روند. ژان بلافاصله به اورژانس منتقل شد. ییبو مجبور بود بیرون بمونه و پسر گریونش رو بغل گرفت. ییبو به آیوانی که از شدت گریه سکسکه میکرد رو بلند کرد"آیوان همه چیز مرتبه، گریه نکن مامانی خوب میشه"

بعد از چند دقیقه صدای خرو پف نرم آیوان شنیده شد. ییبو نشست و نگاهش رو به اورژانس دوخت. فقط امیدوار بود حال ژان و بچه خوب باشه. پدربزرگش همسرش رو اذیت کرده بود. درسته که پدربزرگش بود اما حق نداشت به خانواده اش آسیبی بزنه. ییبو برای حدود سی دقیقه بیرون منتظر نشسته بود که بالاخره در باز شد و دکتر بیرون اومد.

"دکتر حال همسرم و بچه چطوره؟"

"اونها خوبن، فقط دردی که کشیده بیش از حد تحملش بوده، زخم های پاش دارن تمیز میشن. میتونه بعد از چند ساعت استراحت برگرده خونه. فقط بهتون توصیه میکنم به خوبی ازش مراقبت بشه، اون باردار و استرس زیاد روش تاثیر میذاره"

ییبو از دکتر تشکر کرد و تا زمان ملاقات، منتظر موند. ده دقیقه بعد، وقتی صدا زده شد درحالیکه هنوز بچه اش بغلش بود دنبال پرستار رفت، میدونست محیط بیمارستان برای پسر کوچولوش خوب نیست اما چاره ای نداشت، هیچکسی خونه نبود تا مراقبش باشه.

ییبو از ژانی که دستش رو روی شکمش گذاشته بود پرسید"بیبی، چه حسی داری؟ هنوز شکمت درد میکنه؟"

چشم هاش از گریه پف کرده بود. ژان زمزمه کرد و سری تکون داد.

"دیگه گریه نکن، برای بچه خوب نیست. میخوایی چیزی بخوری؟ میرم برات بگیرمش؟"

ییبو اشک های ژان رو پاک کرد و با بوسیدن پیشونی ژان منتظر جوابش شد.

ژان زمزمه کرد"ساندویچ سالاد مرغ لیمو"

ییبو با شنیدنش آیوان رو کنارش روی تخت گذاشت و از اتاق بیرون رفت. ده دقیقه بعد برگشت و به ژان کمک کرد تا بشینه، هرچی که ژان خواسته بود براش گرفت، ژان هم با کمک ییبو غذاش رو خورد.

Continue Reading

You'll Also Like

2.3K 511 7
خودش رو روی پسر بیچاره خم کرد و پارچه ی سیاه رو از روی سرش برداشت، اخمی کرد: "چرا داری گریه میکنی! الان باید التماس کنی که ولت کنم، مگه نه!" و دیوانه...
37.7K 9K 48
TRUE HEIR وارث حقیقی 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: 𝑪𝒉𝒂𝒏𝑩𝒂𝒆𝒌_𝑯𝒖𝒏𝑯𝒂𝒏 𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆: angst / romance / mystery / smut / rough سال ۱۹۴۰ زمانی که ژاپنی ها کشو...
70.4K 8K 90
‌کاپل اصلی: تهکوک|کاپل فرعی: سپ و مخفی جونگ کوک فریاد زد و دوباره گفت +من هیچ کاری نکردم، چرا هیچکدومتون حرفامو باور نمیکنید؟ چرا نمیزارید زندگی کنم؟...
39.8K 5.1K 51
کاپل اصلی : کوکوی کاپل فرعی : هوپمین، نامجین ژانر : رومنس، انگست، اسمات، یکم خشن، هایبرید NOVA-NE × جونگی گول میده ملاگب ببلی باشه، تولوهدا بابایی ...