𝔽𝕠𝕣𝕖𝕧𝕖𝕣

By merilakkk

66.8K 13.4K 5K

ℕ𝕒𝕞𝕖 ๛ 𝔽𝕠𝕣𝕖𝕧𝕖𝕣ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉ ℂ𝕠𝕦𝕡𝕝𝕖 ๛ 𝕤𝕖𝕜𝕒𝕚⚣︎ 𝔾𝕖𝕟𝕣𝕖 ๛ 𝕠𝕞𝕖𝕘𝕒𝕧𝕖𝕣𝕤𝕖 , 𝕤𝕞𝕦𝕥... More

⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 1⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 2⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 3⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 4⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 5⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 6⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 7⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 8⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 9⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 10⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 11⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 12⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 13⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 14⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 15⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 16⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 17⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 18⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 19⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 20⫸
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 21❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 22❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 23❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 24❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 25❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 26❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 27❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 28❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 29❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 31❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 32❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 33❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 34❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 35❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 36❖ᵉⁿᵈ
⫷𝔸𝕗𝕥𝕖𝕣 𝕤𝕥𝕠𝕣𝕪⫸

❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 30❖

1.5K 354 74
By merilakkk

شام خوردن کنار رودخونه ایده ی فوق العاده ای بود ابته اگر مسیر طولانیش رو در نظر نگیری.
نه تو یه رستوران مجلل یا یه کشتی تشریفاتی.
کنار رودخونه با غذاهای ساده دریایی و لبخندی که طبع هر سه رو شیرین میکرد.

دخترک شیطون مجبورشون کرد توی تاریکی کنار ساحل خلوت و ساکت اونقدر سروصدا کنن که صدای رودخونه مابین صدای خنده هاشون محو شه.

در نهایت سویونگ که کلی اطراف رودخونه دویده بود از خستگی تو آغوش سهون خوابش برد و تو ماشین گذاشته شد.

همه ی اتفاقایی که بعد از خوردن شامشون افتاده بود ، به جونگین آرامش مطلقی هدیه میکرد.
حتی وقتی به دخترش نگاه میکرد و حسرت گذشته رو میخورد ، بازهم خوشحال بود ، هر چیزی که برای خوشبختی میخواست رو تو این چند ساعته کسب کرده بود.

به جز شنیدن کلمه "آپا" از دخترش...
فکر میکرد هیچوقت نمیتونه شانسشو داشته باشه.

بعد از خوابیدن سویونگ ، سهون و جونگین کنار آب نشستن.
ساکت بودن و فقط به صدای آب گوش میدادن.
صدای آرامش بخش رودخونه باعث میشد جونگین دائم به یاد گذشتش بیفته ، گذشته ی مزخرفش بدون آلفا و دخترش.
بعد از چند دقیقه از سکوت غیر منطقی بینشون خسته شد و سمت سهون برگشت : بهتر نیست بریم؟ صبح باید برم سرکار.

سهون روشو سمت امگا برگردوند و با لحن خونسردش زمزمه کرد : باشه.
بریم.

جونگین از جاش بلند شد : خوبه ، سویونگم خوابیده.

با بلند شدنش سمت ماشین پارک شده رفت و سهون هم پشتش راه افتاد.
هر دو طوری که صدای در دختر کوچولو رو بیدار نکنه سوار ماشین شدن.

جونگین بی سروصدا سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد و از پنجره به بیرون خیره شد ، رفتارش طوری بود که برای سهون به عنوان کسی که تازه بخشیدتش عجیب به نظر میرسید.
فکر میکرد بعد از بخشیدنش رابطشون خیلی شیرین و دوست داشتنی میشه ولی اینطور که فکر میکرد نشد.

با رسیدنشون به خونه ، جونگین دختربچه ای که از خستگی بیهوش شده بود رو بغل کرد و پشت سر سهون که در خونه رو باز میکرد ، وارد شد.

در حالی که سهون به اتاقش میرفت تا لباس عوض کنه ، جونگین سویونگ رو به اتاقش برد و پتوی نرم و سبک‌ رو روش کشید.
پیشونی دخترک رو بوسید و چتری هایی که بخاطر فعالیت زیادش دوباره تو صورتش پخش شده بودن کنار زد.

با دیدن دخترش وقتی خوابه ، حسرت ندیدنش برای شیش سال دوباره به قلبش هجوم آورد.
دخترکوچولوی نازش رو شیش سال گذاشت و رفت ، واقعاً انتظار بزرگیه که بعد از این همه مدت سویونگ ببخشتش.

با احساس کردن بغضی که ایجاد شده بود و سعی داشت گلوش رو پاره کنه از اتاق خارج شد و به آرومی در رو بست.
دنبال سهون به اتاقش رفت تا بگه که داره میره.
در زد و با شنیدن صدای آلفا وارد اتاق شد.

+سویونگ رو بردم تو تختش.
میرم...فردا میبینمت.

وقتی سعی داشت از اتاق خارج شه مچ دستش توسط سهون شکار شد با ضربه ی نه چندان محکمی به دیوار تیره ی اتاق کوبیده شد.

صورت سهون مقابل صورتش قرار گرفت : چرا داری فرار میکنی؟
شیوه ی جدیدته؟

یکم مکث کرد و انگشتاش رو نوازش وار بین موهای نرم جونگین لغزوند : چرا باهام اینطوری میکنی؟

صداش آروم و خونسرد بود ولی انگار توش میلیون ها شکست بود ، صداش طوری بود که جونگین برای بار هزارم در روز خودش رو لعنت فرستاد.
با غصه تو چشمای آلفاش خیره شد.

سهون جمله ی اخر رو با صدای لرزونش زمزمه کرد : مگه نمیدونی دوستت دارم؟

این جمله زیادی بود ، جونگین نمیتونست به زانو درنیاد ، قلبش تپش هاشو گم کرده بود انگار دیگه نظمی تو تپش هاش وجود نداشت.
بدون مکث با دو دست ، صورت سهون رو قاب گرفت و لب هاشون رو به هم چسبوند‌.

سهون با شروع بوسه یک دستش رو پشت کمر جونگین برد و با محکم کردنش تن هاشون رو بهم فشرد.
دست دیگش همچنان نوازش وار بین موها و گاهی روی گونه امگا حرکت میکرد.

زبونش رو روی لب جونگین کشید و وارد دهن امگاش کرد.
این طعم شیرین که سالها نچشیده بود داشت دیوونش میکرد.
با ورود زبونش به دهن امگا با روی خوش ازش پذیرایی شد و زبونش به بازی گرفته شد.
حین بوسه لبخندی زد و لب امگاش رو گاز گرفت ، با لذت به ناله ی جونگین‌ از درد گوش داد.

با مکش دیگه ای از لب های نرم و پفکی امگاش جدا شد و به چشماش خیره شد.
لبش رو سمت گونه ی امگا برد و بوسه ای روش گذاشت و همونطور که تن هاشون رو بیشتر بهم میفشرد لبش رو تا خط فک و گردن امگا کشید و بوسه های مکرری بهش زد.

با شروع بوسه های خیس سهون روی گردنش بی اختیار ناله ای کرد و بی قراریه سهون بیشتر شد.
با مکش کوتاهی مارک قرمز رنگی روی گردن امگا ایجاد کرد.
یقه ی مزاحم لباس رو کنار کشید و دندوناش رو روی شونه ی امگا فرو برد.

جونگین از درد ناله کرد و همزمان دهنش رو گرفت تا بیرون رفتن صداش سویونگ رو بیدار نکنه.
+سهون کافیه...آخ لعنتی داری چیکار میکنی؟..

زبون سهون روی رد دندون ها کشیده شد و ازش فاصله گرفت.
_دلم خیلی برای این طعم تنگ شده.

جونگین شرمنده شد ، کاش این جمله رو نمیگفت ، باید میذاشت تا هرجا که دلش میخواد ادامه بده.
خودش بود که بیخبر رفته بود حالام که برگشته بود و آلفاش رو بدست اورده بود اجازه نمیداد اونقدر زیاد لمس بشه؟!

دستاش رو دور گردن سهون حلقه کرد و باعث شد دست سهون دوباره پشت کمرش بره.
+پس یکم بیشتر پیش برو.
منم دلتنگتم...

لبهاشون دوباره بهم چسبید و با بیقراریه بیشتری زبون هاشون رو حرکت میدادن.
لب هاشون سریع روی هم حرکت میکرد و زبون هاشون هر کدوم برای ورود به دهن طرف مقابل پیشی میگرفتن.

این یه رقابت بود ، انگار میخواستن به هم ثابت کنن که کدومشون دلتنگ تره ولی با قدرت فیزیکی آلفا بالاخره امگا از پا در میومد.

همونطور که زبون هاشون باهم در حال جنگ بودن ، دست های سهون زیر رون امگا رفت و با بالا کشیدنش از زمین جداش کرد.
از این حرکت ناگهانی جونگین لب هاش رو جدا کرد و سرش رو تو گردن آلفا فرو برد.
به‌ آرومی روی تخت گذاشته شد ، به طور کل از هم جدا شدن.
سهون چند ثانیه به چهره ی خمار امگاش نگاه کرد و بعد روش خم شد.
گونش رو بوسید و کنار گوشش زمزمه کرد : نمیتونیم بیشتر پیش بریم.

جونکین خندید : موافقم.

سهون با لذت به خنده ی شیرین امگاش نگاه کرد و گوشه ی لبش رو بوسید.
دلش میخواست همین الان امگای زیرش رو لخت کنه و کل شب مشغول از بین بردن دلتنگیش بشه ولی هنوز زمان مناسبش نرسیده بود.
در واقع هنوز شرایطش نبود!

با سردرگمی دستش رو روی صورت خودش کشید : ببین منو به چه وضعی دراوردی که تو این موقعیت به مناسب نبودن اوضاع برای رابطه فکر میکنم.

جونگین پوزخند زد : برای مردی که عاشق سکس بود ، پیشرفت خیلی خوبیه.

سهون که دیگه کامل از فاز شیرین تن امگاش خارج شده بود با گرفتن بازوی جونگین توی تخت نشوندش.

_ادامشو میذارم یه شب دیگه.
بخاطر سویونگ باید صداتو پایین نگه داری‌.
و یه نکته ی دیگه ، به جز کاندوم خاردار هیچ کاندومی ندارم.

این جمله باعث نگاه خشمگین جونگین شد : آها؟!
و اونوقت کاندوم خاردارو برای کودوم هرزه ای گرفتی؟

سهون به لحن حسود جونگین خندید : شیش سال پیش برای تو خریدمش!
که البته احتمالا منقضی شده.
یه چیزای دیگم خریدم که بعداً میبینی.

جونگین به آرومی پرسید : مثلاً...چی؟

سهون با تعجب به صورت ترسیده ی جونگین نگاه کرد : نترس‌ جونگین!
چیز خاصی نیست!

وقتی دید از چهره ی ترسون جونگین چیزی کم نشده سمت رفت و تو بغل کشیدش.
باید موضوع رو عوض میکرد.
عطر گردن امگارو استشمام کرد و بوسه ای رو گردنش کاشت : جونگین...
تو این مدت حسرت داشتنت توی بغلم نابودم کرد.
الان که دارمت نمیدونم چیکار کنم!

+بخاطر اینکه هنوز همه چیز حل نشده.
هنوز کلی مشکل داریم.
دادگاهت ، پدرومادرم و ندونستن سویونگ!

چهره ی جونگین باز توهم رفت ، سهون دستش رو روی رون جونگین کشید : هی! اون میبخشتت.
اون واقعاً خیلی بهت نیاز داره.

جونگین زیر لب غر زد : تموم این شیش سال بهم نیاز داشت ولی من‌ نبودم.
تو بهم‌ نیاز داشتی.

صورتش توسط دستای سهون نوازش شد : نبودی! ولی الان هستی.
همه چیزو حل میکنیم...

---

بعد از رفتن جونگین ، روی تخت دراز کشید و به یاد امروز لبخندی زد.
چشماش رو بست تا خاطرات کل روز براش مرور شه.

همش از وقتی شروع شد که با جونگین و سویونگ رفتن خونه تا لباس کثیف دختر کوچولو رو عوض کنن.

فلش بک

با رسیدنشون به خونه سویونگ جونگین رو تو اتاقش کشید تا تو انتخاب لباس کمکش کنه.
سهون هم لباس کارش رو دراورد تا یه لباس راحت تر بپوشه ولی وقتی کارش تموم شد و از اتاق بیرون اومد متوجه شد جونگین و سویونگ هنوز از اتاق بیرون نیومدن.

سمت اتاق دخترش رفت و در رو آهسته باز کرد.
سویونگ رو دید در حالی که روی صندلیش نشسته بود و جونگین با حوصله موهاش رو با کش های رنگی میبافت.
به چهارچوب در تکیه کرد و بهشون خیره شد.

دوتا سنجاق صورتی و آبی تو دهن جونگین بود و کف دست سویونگ کش های ریز رنگی.
جونگین هم هر از گاهی کشی از دست سویونگ برمیداشت و در اخرش دو سنجاق رو کنار هم روی سر سویونگ زد و چتری هایی که همیشه تو صورتش ریخته بودن رو بالا داد.
هیچ کدوم متوجه حضور سهون نبودن.
بعد از تموم شدن کارش عقب تر رفت و بهش نگاه کرد : الان بهتر نشد؟

سویونگ با ذوق خودش رو تو آینه قدی اتاقش نگاه کرد : عالی شد!
ممنونم جونگینا!

جونگین بهش لبخند زد و تازه متوجه حضور سهون داخل اتاق شد : اوه ، ببخشید خیلی معطلت کردیم؟

_نه فقط تعجب کردم که چرا هموز حاضر نشده!
بعد سمت دخترش رفت و بغلش کرد : مروارید کوچولوم!
افتخار میدید شام باهم بخوریم؟!

سویونگ به لحن رسمی سهون خندید و از بغل پدرش پایین اومد.

پایان فلش بک

حتی با وجود اینکه هنوز مشکلات زیادی سد راه خوشبختیش بود ، فقط با گذروندن امروز احساس خوشبختی داشت.
هرچی برای یه زندگی محشر لازم داشت رو بدست اورده بود.

هنوز کلی مشتری شاکی وجود داشت که میخواستن جریمه شه و بیفته زندان.
هنوز سویونگ هیچی راجب پدرش نمیدونست.
هنوز جونگین با پدرومادرش قهر بود.
هنوز یه آلفای مزاحم به اسم سجون وجود داشت که جونگین پیشش زندگی کنه.

با وجود تمام این "هنوز" ها بازم فقط رفع مشکل بخشیدن جونگین بار سنگین بدبختی رو از روی شونش برداشته بود.
با لبخند چشماش رو بست و با آرامش خوابید.

آرامشی که مدت ها بود تو دوری و نداشتن امگاش نچشیده بود.

---

جونگین با رسیدنش به خونه ی سجون با ذوق تمام اتفاقات روزش رو براش تعریف کرد.
سجون هم با اوردن قهوه ازش پذیرایی میکرد و به تمام حرف های امگای خوشحال گوش میداد.

مدت ها بود جونگین رو اونقدر خوشحال ندیده بود ، در واقع حس میکرد هیچوقت جونگین رو اونقدر خوشحال ندیده.
هیچکس اینو نمیتونست بهتر از سجون بفهمه که جونگین تو اون شیش سال با عذاب وجدانش چقدر سختی کشیده.

هر بار دلش خواست به کره برگرده یا پدرش مخالفت میکرد یا اون فیلم لعنت شده به یادش میومد.

ولی الان متفاوت بود ، جونگین خوشحال بود و این بهترین چیزی بود که سجون میتونست ببینه.
شیش سال برای یه دوستی پایدار بین یه آلفا و یه امگا کافی بود و الان سجون هیچ چیز رو به اندازه خوشبختی جونگین نمیخواست.

تا نصفه شب چندین لیوان قهوه خورده شد و احتمالاً اون دو تو این شب بلند دیگه نمیتونستن بخوابن.
دفتر هم این وقت شب باز نبود پس به لطف جونگین که کلی قهوه سفارش داده بود و سجون پا به پاش خورده بود ، این شب طولانی رو باهم تا صبح بیدار بودن.

بهترین ایده این بود که با وجود خستگی فیزیکی در طول روز گوشه ای بشینن و مشغول کار پرونده هاشون بشن...

---

شاین●3●


Continue Reading

You'll Also Like

891K 20.3K 48
In wich a one night stand turns out to be a lot more than that.
970 94 34
THIRD BOOK IN THE TRENCH SERIES "You can levitate with just a little help" Tyler is rescued from Dema and is now living amongst the Banditos. But t...
2.5K 59 5
Madoko is Orochimaru's daughter, his little Princess. He makes everyone call her Madoko-hime. When he saves Kabuto he gives him a job and only one jo...
17.9K 908 64
i know that i messed up but i promise i..... dont forget to vote!!:) Song Inspiration - Make it Right (Remix) // BTS Ft. Lauv -🌹