𝔽𝕠𝕣𝕖𝕧𝕖𝕣

By merilakkk

69.2K 13.7K 5.2K

ℕ𝕒𝕞𝕖 ๛ 𝔽𝕠𝕣𝕖𝕧𝕖𝕣ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉ ℂ𝕠𝕦𝕡𝕝𝕖 ๛ 𝕤𝕖𝕜𝕒𝕚⚣︎ 𝔾𝕖𝕟𝕣𝕖 ๛ 𝕠𝕞𝕖𝕘𝕒𝕧𝕖𝕣𝕤𝕖 , 𝕤𝕞𝕦𝕥... More

⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 1⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 2⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 3⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 4⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 5⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 6⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 7⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 8⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 9⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 10⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 11⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 12⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 13⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 14⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 15⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 16⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 17⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 18⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 19⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 20⫸
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 21❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 22❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 23❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 24❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 25❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 26❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 27❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 28❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 30❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 31❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 32❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 33❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 34❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 35❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 36❖ᵉⁿᵈ
⫷𝔸𝕗𝕥𝕖𝕣 𝕤𝕥𝕠𝕣𝕪⫸

❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 29❖

1.5K 357 160
By merilakkk

با صدای زنگ موبایلش دست از کار کشید و با نگاه کوتاهی به شماره ای که توی گوشیش سیو نشده بود جواب داد : بله؟

صدای کلفت مردی رو شنید : اوه سهون!

سهون صدارو شناخت ، حتی با وجود اینکه شیش سال از شنیدنش میگذشت : آقای کیم!

: وقت داری؟ باید باهم حرف بزنیم.

_ندارم ولی خالی میکنم.
مکث کوتاهش اجازه ی تعیین تکلیف رو به کیم نداد : ساعت دو؟

صدای گرفته مرد مسن شنیده شد : خوبه.
بیا پالی هو.

اونقدر از هم بیزار بودن که تمام تلاششونو برای کوتاه کردن مکالمشون میکردن.

تلفن رو قطع کرد و سهون با سردرگمی به موبایل خیره شد باورش نمیشد پدر جونگین برای صحبت بهش زنگ زده که دوباره شماره ی ناشناسی باهاش تماس گرفت.
جواب داد و طبق معمول صدای امگاش رو شنید که احتمالا از محل کارش تماس گرفته بود : سلام سهونی!
امروز وقت داری؟ تاریخ دادگاهت دقیق مشخص شد.
ناهار باهم بخوریم؟

سهون گیجگاهش رو فشار داد ، پدروپسر میخواستن ظهرش رو گل بارون کنن!
_ناهار نمیشه.
کار دارم.

جونگین از بی حوصلگی نالید : باشه ، هر طور راحتی..

مشخص بود جونگین از رد شدن دوباره دلخور شده ، پس برای اینکه امگای احتمالاً اخمو رو بیشتر عصبی نکنه گفت : حدود ساعت هفت بیا شرکت.

+برای؟!

_لازمه بگم؟

جونگین با بد خلقی جواب داد : باشه نگو.
هفت اونجام.

و بدون صبر برای شنیدن خداحافظی سهون تلفن رو قطع کرد.
سهون هم فقط با تعجب سر خودش غر زد : انگار جدیداً اونی که باید سرد باشه اونه نه من!

موبایل رو کنار گذاشت و به کارش ادامه داد.
تا یک و نیم مشغول کاراش بود و با افتادن نگاهش به ساعت
از جاش بلند شد و کتش رو مرتب کرد.
از اتاق بیرون رفت و سویونگ رو به موجین سپرد.

وقتی مطمئن شد جای دخترکش خوبه از کمپانی خارج شد و با ماشینش به پالی هو رفت.

مسیر طولانی نبود و از اونجایی که تو راه هیچ ترافیکی نبود خیلی زود به مقصدش رسید.
وقتی از ماشینش پیاده شد نگاهی به کل ساختمون انداخت.
کل خاطراتش تو چند ثانیه از جلوی چشماش رد شد.
روزی که برای بار اول با پالی هو ملاقات کرده بود ، دقیقاً همون روزی که جونگین حین شیطنت با صندلی چرخ دار از جلوش رد شده بود و رایحه ی تند و خوش عطرش رو تو صورتش کوبیده بود.

در واقع اونروز اولین باری بود که رایحه ی امگاشو حس کرد و همون عطر دیوونه کننده آتیش احساسات سهون رو شعله ور کرد.

وارد شرکت شد ، مثل قبل نوت استیک های رنگی رو بورد هایی با رنگ های مختلف پین شده بودن و جعبه های مشکی رنگی که توشون پونز های رنگارنگ بود روی هر میزی جا خوش کرده بود.
حتی با وجود اینکه شیش سال از دیدن این شرکت میگذشت همه جاش رو بلد بود ، انگار همین دیروز بود که قرارداد شراکت رو امضا کرد.

انگار همین دیروز از خوشحالی بارداری جونگین تو بیمارستان نمیتونست احساساتش رو بروز بده.

کل اون بازه ی زمانی آشناییش با جونگین و رسیدن خبر بارداریش انگار که درست همین دیروز اتفاق افتاده بود.

به اتاق مورد نظرش که رسید ایستاد و در زد ، با شنیدن اجازه بازش کرد و داخل رفت.
آقای کیم از روی صندلیش بلند شد و بهش خوشامد گفت.
با دست به صندلیه جلوی میز اشاره کرد و منتظر شد تا سهون بشینه.

با نشستن سهون آقای کیم بحث رو باز کرد و اجازه نداد یه سکوت آزار دهنده کل اتاق رو بگیره.
: حال جونگین چطوره؟

_برای دونستن حال پسرتون منو تا اینجا کشوندین؟

کیم به جوابی که نگرفته بود توجهی نکرد و سوال بعدی رو به عنوان کامل شده ی سوال قبلی پرسید : حال جونگین پیش تو چطوره؟

باز هم جوابی گرفته نشد ، سهون جوابی برای این سوال نداشت ، نه میتونست بگه حال امگا پیشش خوبه نه میتونست بگه ناراضیه!
از سوال هایی که جواب ثابت نداشتن خوشش نمیومد پس جواب داد : آقای کیم.
باید برای دلیل خوبی منو تا اینجا کشونده باشین من بیکار نیستم و نمیتونم حدس بزنم که تو مغزتون چی میگذره.

: من و همسرم میخوایم نوه‌مونو ببینیم.

سهون پوزخند زد : تازه یادتون افتاده نوه دارین؟
مثل جونگین که تازه یادش افتاده یه دختر داره؟

اقای کیم با خودکار توی دستش بازی کرد : جونگین تو این قضایا تقصیری نداشت.
اونو مقصر ندون مقصر اصلی منم.
مادرش خیلی نگرانشه ، بهش بگو برگرده خونه.

_از کجا میدونین من ارتباطی با پسر فراریتون دارم؟

اقای کیم مکث کرد : شاید چون بخاطر تو و دخترش خونه رو ترک کرد!
سویونگ از جونگین خبر داره؟

سهون از صدا شدن اسم سویونگ جا خورد : خوبه به خودتون زحمت دادین تا اسمشو بدونین.
خبر نداره.

اقای کیم حق به جانب گفت : از لحنت مشخصه کینه به دل گرفتی!

سهون خنده ی عصبی کرد : تنها کسی که از ته دل عاشقش بودمو ازم گرفتین!
انتظار دارین مثل پدرای عاقل و دلسوز باهاتون رفتار کنم؟
شیش سال...
من تنهایی دخترمو بزرگ کردم!

تن صدای سهون بالاتر رفت : حتی یبار به نوه‌تون سر زدین؟
حتی یبار به این فکر کردین که سویونگ تو چه شرایط سختی بزرگ میشه؟
اون دختر عاقل با وجود نبودن یه امگا بالا سرش از هیچ کمبودی دم نزد!
ولی شما اون موقع کجا بودین؟!
جونگین وقتی دخترش بهش نیاز داشت کجا بود؟!

: پس هنوز از جونگین هم دلخوری!
نمیخوای ببخشیش؟!

سهون اخم کرد و کامل به صندلی تکیه کرد : پسرتون بدجور قلبمو شکست!
با این حال وقتی برگشت خیلی تلاش کرد ، هنوزم داره تلاش میکنه حتی با وجود اینکه نمیتونه اون شیش سال رو جبران کنه داره سعی میکنه برای من و سویونگ کم نزاره.

از صندلیش بلند شد و سمت در رفت ، قبل از خروجش به کیم نگاه کرد : نگران پسرتون نباشید!
بخشیدمش.

با بسته شدن در اقای کیم نفس آسوده ای کشید , خیالش خیلی راحت تر از قبل شده بود.
حداقل میدونست حال پسر و نوه‌ش خوبه و اذیت نمیشن.
انگار حتی بخشیده شدن جونگین سنگینی که روی قلبش حس میکرد ، از بین برده بود.

---

حس میکرد بار چند تُنی از روی دوشش برداشته شده ، لازم بود که حرف های دلش رو بلاخره بزنه.
بدون مکث سوار ماشینش شد و به کمپانیه اوه برگشت.
حتی حس میکرد این مکالمه ی نه چندان طولانی با پدر جونگین باعث شده بیش از حد دلتنگ دخترش بشه.

وقتی به کمپانی رسید و دخترش رو در حال بازی تو چمن های حیاط دید با لبخند جلو رفت.
دخترک حواسپرتش رو صدا زد : مروارید کوچولوم؟

سویونگ برگشت و با دیدن پدرش لبخند دندون نمایی زد : آپا ، کجا بودی؟

سهون جلو رفت و پیش دخترش زانو زد : یه جلسه ی کاری داشتم‌.
دوست داری امشب با جونگین بیرون شام بخوریم؟

سویونگ با خوشحال از روی زمین چمن شده بلند شد و تو بغل پدرش پرید : آرهههه!
سهون هم با مهربونی دخترشو بغل کرد و گونه ی نرمشو بوسید.

به لباس سفید دختر نگاه کرد که لکه های سبز چمن روش افتاده بود.
غر زد : لباستو کثیف کردی.
چرا روی چمنای خیس نشستی؟
موهاتم بهم ریختی! قبل بیرون رفتن باید لباستو عوض کنی.

دست دخترک رو گرفت و داخل برد.
چند ساعتی سویونگ رو کاغذ های اداری و بی استفاده نقاشی کشید و سهون هم به کاراش رسیدگی کرد.
دو جلسه رو تکمیل کرد و مشتری هارو تا حدی که میتونست راضی از پروژه های تبلیغاتی نگه میداشت.

موجین وقتی چند ساعتی از سهون خبری نگرفت به اتاقش رفت و با دیدن چهره ی درهم و سخت مشغول کار سویونگ رو برای تمرکز بیشتر سهون از اتاق بیرون کشید و سرگرمش کرد.

نزدیکای ساعت هفت طبق گفته ی سهون ، جونگین به شرکت اومد.
به اتاق سهون نزدیک شد و در زد ، وقتی صدای الفاشو شنید با لبخند وارد شد.

سهون به جونگین نگاه کرد : واو جونگین بلاخره فرهنگ در زدنو یاد گرفتی!

جونگین خندید و جلو رفت : چیکارم داشتید رئیس؟

سهون پوزخند زد : رئیس؟
تو باهام کار داشتی جونگین!
تاریخ دادگاه؟!

جونگین به خودش اومد : اوه درسته.
دادگاهت هفته ی دیگه سه شنبست.
منم تا حدی کارارو تموم کردم ، فقط هنوز نمیدونم کی پشت این ماجراست.
بعد از اولین دادگاه میفهمم.

سهون از صندلیش بلند شد و سمت امگا اومد ، روبه‌روش ایستاد : پدرت امروز بهم زنگ زد.

جونگین با اخم طلبکارانه گفت : اینطور که مشخصه تو هم جواب دادی!

سهون با سر تایید کرد : اره حتی چند ساعت پیش تو پالی‌هو بودم.
اونجا با پدرت حرف زدیم.

جونگین کلافه پرسید : در چه مورد؟
چرا باهاش حرف زدی؟
مسبب تمام این اتفاقات اونه!
تو واقعاً میتونی ببخشیش؟!

_یک ، من نگفتم بخشیدمش.
و دو ، باید باهاش حرف میزدم.
حالتو میپرسید و حال سویونگ رو!
میپرسید من تورو بخشیدم یا نه ، میگفت که تو مقصر نیستی!

سوالی که جونگین خودش هم به دونستن جوابش کنجکاو بود.
+تو چی جوابشو دادی؟

هدف امگا رو از این سوال فهمید و یک قدم بهش نزدیک تر شد : تو بگو!
به نظرت چی جوابشو دادم؟

از نزدیک شدن سهون جا خورد و خیلی سریع گونه هاش رنگ گرفت.
+ا..از کجا بدونم چی.. بهش گفتی؟..

از بریده بریده صحبت کردن جونگین پوزخندی رو لب های سهون نشست و یه قدم دیگه سمتش برداشت : حدس بزن!

جونگین تو چشمای آلفا خیره شد : من ترجیح میدم به چیزی که دوست دارم فکر کنم.
و فکر نمیکنم افکار من با چیزی که تو گفتی یکی باشه.

_همون افکار خودت رو بگو.

هر لحظه به جونگین نزدیک تر میشد ، در حال حاضر نفس های گرمش به صورت جونگین میخوردن و احتمالاً امگا تو هوای آلفاش داشت دیوونه میشد.
سهون اونقدر نزدیک شده بود که جونگین حس میکرد به زودی توی دیوار فرو میره.
گرمای تن آلفا به بدنش منتقل میشد و تا اعماق وجودش رو غرق در ارامش میکرد.

+منو بخشیدی؟!

صورت سهون به صورتش نزدیک تر شد ، اونقدر که اگر جونگین یه تکون کوچیک به صورتش میداد لب هاشون بهم میچسبید.
اینبار جونگین حس میکرد بجای دیوار ممکنه زیر فشار بدن سهون تو آغوشش حل بشه.
پوزخند روی لب سهون تنشو داغ و قلبش رو دیوونه تر میکرد.

سهون هم طوری رفتار میکرد که انگار میدونست سر امگای بیچاره چی میاره.
حتی ضربان قلب جونگین رو میتونست از نزدیکی زیادش بشمره.

جونگین چشماشو بست که از بوسه ای داشت شکل میگرفت لذت ببره ولی طبق معمول کارما وقتی ازش انتقام گرفت که لب هاشون در معرض بهم چسبیدن بود.
در باز شد و موجین بی هوا داخل اتاق اومد : سویونگ دیده که جونگین اوم...

با دیدن آلفا و امگایی که بهم چسبیدن و با شندین صدای در از هم فاصله گرفتن ، حرفش رو قطع کرد و لبخند شرمنده ای زد : فکر کنم من خیلی بد موقع اومدم.
سویونگ دیده که جونگین اومده ، داشت دنبالش میگشت.

سهون با کلافگی گیجگاهش رو فشار داد : ممنون برای اطلاع رسانیت فقط کاش سی ثانیه دیر تر میومدی!

جونگین که مدام تغیر رنگ میداد لبش رو گاز گرفت و آروم گفت : بهش بگو تو اتاق سهونم بیاد اینجا.

با رفتن موجین از اتاق سهون هوفی کشید : میخواستم بگم امشب اگر کار نداری بیا با سویونگ بیرون شام بخوریم.

جونگین آب دهنش رو قورت داد و از شُک اتفاق چند دقیقه قبل فقط به آرومی سرش رو تکون داد.
حتی نمیتونست به اینکه قراره با آلفا و دخترش شام بخوره فکر کنه چون لعنتی...
چند دقیقه ی قبل داشت اتفاق خیلی قشنگی میفتاد اگر یه هویج وارد اتاق نمیشد.

چند لحظه همونطور خشکش زده بود که سویونگ وارد اتاق شد و با خوشحالی به جونگین نگاه کرد.
جونگین با دیدن دخترش به خودش اومد و تو کمتر از چند ثانیه بغلش کرد : سلام پرنسس.
مثل اینکه قراره باهم شام بخوریم!

سویونگ با خوش حالی دستای کوچیکش رو دور گردن امگا حلقه کرد و اره ای گفت.
بعد از جدا شدنشون ، هرسه باهم از شرکت بیرون رفتن.
حتی وقتی تو ماشین بودن هم جونگین به اتفاق چند دقیقه قبل فکر میکرد.

نمیتونست به جوابی که هنوز به طور کامل نگرفته بود هم فکر نکنه.
وقتی از سهون پرسید که بخشیدتش ، به جز نزدیکیه بیش از حد جوابی نگرفته بود.
سهون هم علت سکوت جونگین رو میدونست و میشد گفت که ازش بدجور راضیه.
نه اینکه از ساکت بودن امگاش راضی باشه ، درواقع علت رضایتش سبکی قلبش بود.
نبخشیدن جونگین خیلی روی قلبش سنگینی میکرد و حالا که بخشیده بودش ، این حس خوبی که باهاش داشت بهترین حس دنیا بود.

سویونگ به صندلی پشت تکیه کرده بود و از پنجره بیرون رو تماشا میکرد.
و مطمئناً اونارو نمیدید.
پس دستش رو سمت دست جونگین که روی رونش بود برد و گرفتش.

جونگین که همچنان تو فکر بود با گرفته شدن دستش توسط سهون نفسش رو حبس کرد.
ضربان قلبش دوباره بالا رفت ، اونقدر که میترسید سهون و سویونگ صداشو بشنون.

سهون آروم طوری که زیاد برای سویونگ قابل شنیدن نباشه پرسید : جواب سوالتو گرفتی؟

جونگین سرشو پایین گرفت و زمزمه کرد : گرف...تم.

سهون پوزخند زد و دست امگاشو ول کرد.
شاید حتی میتونست شب جونگین رو پیش خودش نگه داره!

------------------------------------------------------------------

با صدای کوچکی در باز شد و سویونگ با لباس عروسکی صورتی کمرنگ داخل اومد.
به جونگین نگاه کرد و با ذوق جلو رفت : آپا!
جونگین جلوی سویونگ زانو زد : پرنسس تو دختر منو خوردی؟!
سویونگ خندید : خیلی خوشگل شدی...
جونگین سویونگ رو بغل کرد و پیش سهون ایستاد : خوشگل ترینِ جمع فقط تویی!
بوسه ی سهون رو گونه ی سویونگ و بعد جونگین نشست.

------------------------------------------------------------------

---

شاین💫



Continue Reading

You'll Also Like

2.9K 802 24
◇Malaria ~مالاریا ◇kairis + krisyeol ~کایریس + کریسیول ◇Criminal- Romance- Smut ~جنایی- عاشقانه- اسمات ●فیک مسابقه● ●نویسنده: BoSi ✣︎✣︎✣︎✣︎✣︎✣︎✣︎✣︎...
102K 1.7K 97
An Epistolary Eliana Joyce has always considered herself as the number 1 fan of Elias Benedict, their campus's famous basketball player. But then sh...
342K 12K 74
𝐛𝐨𝐨𝐤 𝐨𝐧𝐞. gilmore girls universe. 𐙚 | B L U E ˖⁺‧₊˚♡˚₊‧⁺˖ ─── blue eyes like the sea on a cold, rainy day ❝ 𝘉𝘓𝘜𝘌 𝘌𝘠𝘌𝘋 𝘉𝘌𝘈𝘜𝘛�...
3.7K 370 5
Scenario & Storys about Jin & Jk