𝔜𝕠𝕣𝕖𝕧𝕖𝕣

By merilakkk

66.8K 13.4K 5K

ℕ𝕒𝕞𝕖 ๛ 𝔜𝕠𝕣𝕖𝕧𝕖𝕣ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉ ℂ𝕠𝕊𝕡𝕝𝕖 ๛ 𝕀𝕖𝕜𝕒𝕚⚣ 𝔟𝕖𝕟𝕣𝕖 ๛ 𝕠𝕞𝕖𝕘𝕒𝕧𝕖𝕣𝕀𝕖 , 𝕀𝕞𝕊𝕥... More

⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 1â«ž
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 2â«ž
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 3â«ž
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 4â«ž
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 5â«ž
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 6â«ž
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 7â«ž
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 8â«ž
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 9â«ž
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 10â«ž
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 11â«ž
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 12â«ž
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 13â«ž
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 14â«ž
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 15â«ž
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 16â«ž
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 17â«ž
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 18â«ž
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 19â«ž
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 20â«ž
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 21❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 22❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 23❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 24❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 26❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 27❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 28❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 29❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 30❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 31❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 32❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 33❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 34❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 35❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 36❖ᵉⁿᵈ
⫷𝔞𝕗𝕥𝕖𝕣 𝕀𝕥𝕠𝕣𝕪⫞

❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 25❖

1.6K 347 201
By merilakkk

بعد از خروج جونگین از اتاقش دیگه انگار هیچ چیز طبق روال عادیش پیش نرفت و چندین بدبختیه بزرگ گیرش اومد.

مثلاً اول دستگاه چاپ جوهر رنگیشو تموم کرد و چون مسئولینش کاربلد نبودن ، نفهمیدن و دستگاه از کمبود جوهر سوخت.

منشی همزمان هشت تا لیوان قهوه رو پخش زمین کرد و هم به زمین گند زد و هم هر چی ماگ و فنجون توی دستش بود شکست.

وقتی که باید دنبال سویونگ میرفت هم ترافیک اونقدر سنگین بود که وقتی به مهد رسید همه رفته بودن و سویونگ تنهایی روی صندلی نشسته بود.

کلی از دختر بچه ای که به نظر دلخور نمیومد عذر خواهی کرد و در نهایت قول داد که دیگه دیر نکنه.
کل روز موجین سرش غر زد که بزور تونسته جای جونگین رو پیدا کنه و اینکه جونگین خونه ی خودش نیست و پیش یه آلفا زندگی میکنه.

موجبات اعصاب خوردی سهون برای بقیه ی روز جور شد ،  که چرا باید جونگین با یه آلفا هم خونه میشد.
این قضیه باعت شده بود جرقه های حسودی تو مغزش زده بشه و نتونه به چیزی فکر کنه.

باقی روز با اعصاب خرابِ سهون گذشت و حتی وقتی تو خونه با سویونگ شام میخورد اصلاً حواسش به غذا نبود.
سویونگ هم اینو فهمیده بودو باعث شده بود فضا به دلخواهش نباشه.

*آپا حالت خوبه؟

سهون به خودش اومد و به دختر بچه ای که بهش خیره شده بود ، نگاه کرد.
به نظر میومد حال بدش رو سویونگ هم تاثیر گذاشته.

_خوبم مروارید کوچولوم!
فقط روز خسته کننده ای تو کمپانی داشتم.

*چرا استراحت نمیکنی؟
من دوست دارم زمان بیشتری رو پیش هم باشیم!

سهون لبخند تلخی زد و دستشو رو گونه ی دخترش کشید.
سویونگ تقریبا نیمه از روز رو تنها بود.
از بعد مهد تا شب که سهون به خونه میومد.
قبلاً یه پرستار براش گرفته بود ولی سویونگ تنهایی رو به داشتن پرستار ترجیح میداد.
بیشتر اوقات موجین مراقبش بود و وقتایی که سهون کارداشت هم باهاش بازی میکرد.

هرچند که سهون خودش هم دوست داشت مدت بیشتری رو با بچش باشه ولی حتی اگر کارهاش کلاً تموم میشد مشغله های فکریش بی خیالش نمیشدن.
اشتهاش به طور کل از بین رفت پس از پشت میز خارج شد و با توجه به اینکه غذای سویونگ هم تموم شده بود ، بغلش کرد و گونشو بوسید.

_خب دوست داری بقیه شبو چطور بگذرونیم؟

سویونگ همونطور که دستای کوچیکشو دور گردن باباش حلقه کرده بود فکر کرد و گفت : میتونیم یه چیزی تو تلوزیون نگاه کنیم و پاپ کورن بخوریم.

سهون کنترل رو دست سویونگ داد و پیشونیش رو بوسید : تو تلوزیون رو روشن کن تا من پاپ کورن بیارم.

بعد از برگشتن از آشپز خونه کنار سویونگ نشست ، طبق معمول یکی از انیمیشن های مورد علاقه ی سویونگ رو تماشا میکردن.
خوشبختانه این انیمیشن رو فقط یبار قبلاً دیده بودن و خیلی تکراری نبود چون دیگه بعضی از انیمیشن ها رو کاملاً حفظ شده بود.

زنگ خونه به صدا دراومد.
سویونگ انیمیشن رو نگه داشت و به در نگاه کرد.
سهون هم از جاش بلند شد ، سمت در رفت و بازش کرد.

جونگین با اخمی که بخاطر وزن زیاد وسایل توی دستش بود بهش نگاه کرد.
+شبتون بخیر مستر اوه!

سهون با لحن جدی پرسید : اینجا چیکار داری؟

جونگین که به سختی وسایل رو نگه داشته بود گفت : اومدم ببینمتون!
وسایل خیلی سنگینه ، میشه بری کنار؟

سهون رو کنار زد و وسایلی که تو کیسه های مقوایی بودن به آشپزخونه برد.
به کثیف کاری و ظرف های نشسته نگاه کرد و زیر لب زمزمه کرد : معلومه هیچ امگایی اینجا نیست.
دوتا آلفا میخورن و میخوابن!

کیسه هارو روی زمین گذاشت و نفس راحتی کشید.
سهون وارد آشپزخونه شد : هنوز به جواب اینجا چیکار داری نرسیدم جونگین!

جونگین به سهون نگاه کرد : حوصلم سر رفته بود ، از طرفیم حالم خوب نبود ، اومدم بهتون سر بزنم.

سویونگ تو آشپزخونه پرید : جونگینااا...
جونگین دستاش رو باز کرد و سویونگ رو بغل کرد.
بلندش کرد و گونشو بوسید : چه خبر پرنسس؟

*خیلی خوبه که اومدی اینجا!
ما داشتیم تلوزیون نگاه میکردیم.

جونگین موهای دخترک رو از تو صورتش کنار زد : عالیه منم یه عالمه خوراکی آوردم.

سویونگ رو زمین گذاشت و یکی از پاکت هارو از روی زمین برداشت ، بازش کرد و توش رو به دختر بچه نشون داد.

سویونگ با خوشحالی زمزمه کرد : پیتزااا؟!

+البته!

سویونگ با خوشحالی جعبه ی پیتزا رو گرفت و از اشپزخونه بیرون رفت.
_هدفت از این کارا چیه جونگین؟
این کارات داره اذیتم میکنه.

جونگین به دیوار پشتش تکیه کرد : هدفم رو خوب میدونی عزیزم!
من تورو میخوام.
دخترمو میخوام.
در واقع من خانوادمو میخوام!

_بعد از شیش سال لازم نکرده بخوای!

جونگین که تن صداش پایین بود تا سویونگ چیزی نشنوه گفت : من برا اذیت کردنت اینکارو نمیکنم.
دارم سعی میکنم‌ بدستت بیارم!

بعد پوزخند زد : عشق جذاب من!
برو پیش‌ سویونگ من اینجارو مرتب میکنم.

قلب سهون برای لحظه ای نظم تپش هاش رو گم کرد ولی نمیتونست چیزی رو بروز بده.
تنها چیزی که حس میکرد بوم بوم های قلبش بود که احتمالاً قصد داشت از قفسه ی سینش بیرون بزنه.
درست شنیده بود؟

"عشق جذاب من!"

ظاهر سردشو حفظ کرد و نفس عمیقی کشید.
حس میکرد دیگه کار از کار گذشته و صدای قلب بی جنبش به گوش امگا رسیده.

جونگین دستشو روی شونه ی سهون گذاشت : زودباش برو دیگه!

نه هنوز جونگین هیچی نفهمیده بود...

بعد از خروج سهون از آشپزخونه جونگین تمام ظرف های روی میز رو جمع کرد و شستشون.
چیز هایی که خریده بود رو هم تو کابینت و یخچال جا داد.
وقتی از تمیز شدن آشپزخونه مطمئن شد و روی مبل پیش سویونگ نشست.

رایحه ی جونگین توی خونه پخش شده بود و باعث میشد خونه رنگ و روی وجود یه امگا رو به خودش بگیره.
از طرفی سهون هم از رایحه ی تند و تحریک کننده ی امگاش اصلا تو وضع خوبی نبود و حرارت بدنش هر لحظه بالا میرفت.
قلبش سردرگم بود که به رایحه ی شیرین پخش شده تو خونه فکر کنه یا به جمله ی "عشق جذاب من" !

در عوض سویونگ کاملاً خونسرد از همون لحظه ی اول جذب رایحه ی امگا شد و بهش تکیه کرد.

همونطور که چشمش به تلوزیون بود گفت : جونگینا خیلی بوی خوب میدی!

جونگین لبخند زد : ممنونم پرنسس!

جو خونه هرازگاهی بخاطر سهون و جونگین سنگین میشد ولی سویونگ دائم اون سنگینی هارو جبران میکرد و هردوشون رو میخندوند.
سهون که گیر بد موقعیتی افتاده بود ، کم کم داشت از راه دادن جونگین پشیمون میشد.

همش با ذوق چیز هایی رو برای جونگین تعریف میکرد.

بالاخره بعد از کلی شیطونی وقتی سرش روی پای جونگین بود خوابش برد.
جونگین به نیم رخ خوشگل و بی نقص دخترک نگاه میکرد و موهاش رو به آرومی نوازش میکرد.

دختر بچه تو بغل و غرق تو رایحه ی امگا آروم گرفته بود.

انگشتش روبه آرومی روی گونش کشید : خیلی شبیه توعه!

سهون که سرش رو به عقب مبل تکیه داده بود گفت : من هر وقت نگاهش میکنم چهره ی تو رو میبینم!

جونگین به جزئیات صورت سویونگ دقت کرد : هیچیش شبیه من نیست.
چشمای کشیده و مشکیش مثل توعه.
پوست شیری و خوشرنگش.
حتی اخلاقشم مثل توعه.

سهون چشماشو بست تا چهره ی امگایی که نمیخواست باهاش چشم تو چشم شه رو تجسم کنه.
نا خواسته زمزمه کرد : لباش دقیقاً مثل لبای توعه...
لجبازیش هم همینطور!

جونگین یکم‌ به دختر بچه ی خواب خیره شد و خودش هم چشماش رو بست.
با فکر به دختربچه ای که تو بغلش بود هرلحظه آرومتر میشد.
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که سهون متوجه شد به جز سویونگ ، جونگین هم به خواب رفته.

آروم سویونگ رو از بغل جونگین بیرون کشید به اتاقش برد ، جونگین هم با خالی شدن بغلش فقط حرکت ریزی کرد و روی مبل جابجا شد.

سهون دوباره کنار مبل برگشت و به امگا خیره شد.

دستش رو جلو برد و صورتش رو لمس کرد ، بعد لبخند تلخی زد : نمیدونی چقدر حسرتِ لمست رو خوردم!
نمیدونی چه عاشقانه هایی از خودمون تو ذهنم ساختم!

لمس هاش روی گونه ی جونگین ادامه داشت.

_دلم نمیخواد وقتی بیداری اینارو بهت بگم چون میترسم.
از اینکه دوباره ببینم تو زندگیم نیستی میترسم...

پلک های جونگین ثابت و نفس هاش منظم بود.
این نشون میداد که صدرصد خوابه.

_حتی الان که ندارمت میترسم بازم بری.
اونقدر بهت توی زندگیم نیاز دارم که نمیتونی تصور کنی ولی... نمیخوام تو زندگیم باشی!

بغضشو قورت داد ولی نوازش هاش رو لحظه ای قطع نکرد : من از اینکه دوباره منو ترک کنی میترسم جونگین!

یکم مکث کرد و بعد ادامه داد : وقتی بهم گفتی خیلی دوستم داری!
وقتی امروز بهم گفتی عشق جذاب من!
من تو هردو موقعیت میخواستم بلند فریاد بزنم که عاشقتم ، میخواستم اونقدر محکم ببوسمت که تو آغوشم گم بشی ولی تو دست و پامو بستی.
حتی خودتم نمیتونی بازش کنی!

خم شد و بوسه ای روی پیشونیه داغ امگا گذاشت.
بعد بلند شد و امگارو تو بغلش گرفت ، ترجیح میداد خودش روی مبل بخوابه ولی جونگین رو توی تخت بذاره.

پس تن گرم امگا رو از مبل جدا کرد و به سمت اتاق خودش رفت.

پتوی سبکی روی جونگین کشید و با دست مقدار تبش رو چک کرد‌.
تنش داغ بود ولی نه به اندازه ی قبل.
امیدوار بود جونگین از اون داروها خورده باشه ، یا حداقل اگر نخورده چیزی برای کاهش تبش استفاده کرده باشه.

قبل خروج از اتاق بوسه ای روی دست جونگین گذاشت و بیرون رفت.

---

با خالی شدن یه پارچ آب سرد روش از خواب پرید.
به امگایی که به نظر عصبی میومد نگاه کرد.

_چته امگای روانییی؟!

جونگین فریاد زد : برای چی اینجا خوابیدیییی؟

سهون با دست چشماش رو فشار داد : چون تو رو روی تخت خوابوندم!

جونگین باقیه اب رو هم تو صورت آلفا پاشید : خب که چی؟
اون یه تخت دو نفره ی کوفتیه.
تا پنج نفرم چفت هم میتونن بخوابن.
بعد تو منو میذاری روش و خودت میای اینجا میخوابی؟!
آلفای...

مکث کرد ،کلمه ی مناسب رو پیدا نمیکرد پس غر زد : تو یه کوه یخی.
یخخخخ...
ازونجایی که دیگه اوه لاشی نیستی لقبت اینه.
کوه یخخخخخ...

سهون که تقریباً کل بدنش خیس بود دستی رو صورتش کشید و بی توجه به امگای عصبی به سمت دستشویی رفت.
البته نمیتونست‌ موقعی که از کنار جونگین رد میشد خودش رو برای استشمام عطر امگا کنترل کنه.

توی دستشویی نفس راحتی از نبود جونگین کشید و صورت کاملاً خیسش رو شست.
یکمی مدت زمان اونجا بودنش رو کش داد تا امگای عصبانی کل ماجرا رو فراموش کنه.

بعد از حدود یک ربع از دستشویی خارج شد و برای حاضر کردن صبحانه به آشپزخونه رفت.
با ورودش به آشپزخونه با امگایی که درحال صبحانه درست کردن بود مواجه شد.

به کانتر تکیه کرد و به جونگین که در حال چیدن چیز های مختلف روی میز بود خیره شد.
_تو برای چی هنوز اینجایی؟

جونگین سمت سهون برگشت و لبخند زد : صبحانه رو حاضر میکنم و میرم مستر اوه!
نگران نباش.
تو میتونی بری سویونگ رو بیدار کنی منم کارم تموم شده.

بیدار کردن سویونگ کمی طول کشید چون دیشب دیر خوابیده بود.
احتمالا امروز دلش نمیخواست به مهد بره پس سهون هم زیاد اصرار نکرد و بهش گفت که برای صبحانه بیاد سر میز.

ولی وقتی از اتاق سویونگ خارج شد و سر میز رفت ، جونگین دیگه اونجا نبود.
رفته بود و فقط رایحه ی خواستنیش رو از خودش باقی گذاشته بود.

---

تو شرکت همه چیز نرمال بود ، نه به نرمالیه قبل ولی یه سکوت دلپذیر کلش رو گرفته بود و حس خوبی میداد.
همه ی کار ها روی سرش ریخته بود ولی یه انرژی خاص نمیذاشت به ناراحتی دیروز باشه.
سکوت شرکت دیگه تغیر معنی داده بود.
به معنیه حضور نداشتن جونگین...

کاراش تقریبا گره خورده بود و نمیدونست چی رو کِی انجام بده.
موجین هم بهش کمک میکرد ولی انگار تلاشش بیهوده بود و نمیتونست کمک زیادی بهش کنه.

به هر حال اون چیزی از مدیریت بلد نبود و مدیریت شرکت بزرگی که هیچ کاری برای انجام نداشت به جز اینکه اخرین مشتری هارو راضی نگه داره خیلی سخت بود.

البته به طرز باور نکردنی همون صبح دو برند لوازم آرایشی برای تبلیغات بهشون درخواست دادن.
خب اینم جای شکر داشت ، مدت ها بود که مشتری جدید نداشتن.

با وجود اینکه اومدن مشتری های جدید به طور ناگهانی عجیب بود ولی اون داشت با دقت تمام و وسواس زیاد به کارهاشون رسیدگی میکرد.

مشتری های سابق هم باید حفظ میشدن برای همین به کار اون ها هم رسیدگی میشد ولی این حجم از کار که سرش ریخته بود واقعاً داشت اذیتش میکرد.

طبق معمول نزدیک غروب در اتاقش با ضرب باز شد و امگایی که بی حوصله بود داخل اومد.

_قصد داری هر روز بیای اینجا؟!

جونگین نفس نفس زد : البته...میام...
سرفه ای کرد و زیر لب غر زد : آسم لعنتی...

_اینقدر نیا اینجا.
کارکنا فکر میکنن چیزی بینمونه!

جونگین روی صندلی نشست و پوزخند زد : دست من نیست نمیتونم ازت دور بمونم!
و یه چیز دیگه! حتماً چیزی بینمونه که اینطور برداشت کردن!

سهون زیر لب زمزمه کرد : آره تو که راست میگی!

جونگین بالا سر سهون رفت و کنارش ایستاد : برگه هارو امضا کردی؟
داری کم کم محبورم میکنی امضاتو جعل ک...

حرفش با چیزی که سهون گفت قطع شد : کردم!

جونگین با ذوق بهش نگاه کرد تا از چیزی که شنیده مطمئن بشه.
به نظر نمیومد اون آلفای جدی در حال شوخی یا مسخره بازی باشه.

+جدی میگی؟

سهون جمله ی خودش رو کامل کرد : کردم ولی بخاطر سویونگ نه واسه خوشحالیه تو!

جونگین ناراحت شده بود ولی همین که قبول کرده هم یه غنیمت بود : باشه کوه یخ!
هرچی تو بگی.

لبخندی زد و برگه های امضا شده رو از سهون گرفت.
سمت در رفت و قبل از خروج با مهربونی گفت : دیگه مزاحمت نمیشم.
میرم به کارای دادگاهت برسم.
احتمالاً این ماه برات دادگاه تشکیل میشه.

از اتاق بیرون رفت و به در تکیه کرد ، حرف های زننده ی سهون حقش بود ولی واقعاً تحمل شنیدنشونو نداشت.
تحمل نداشت اونطور توسط آلفاش نادیده گرفته شه.

به برگه هایی که پایینشون امضا شده بود نگاه کرد و از شرکت خارج شد.

باید هرچه زودتر به کارها رسیدگی میکرد و حالا که امضای سهون رو داشت میتونست به طور رسمی به مسئله ی عجیب بودن شکایت نامه ها رسیدگی کنه...

------------------------------------------------------------------

_جونگین از اون اتاق بیا بیرون!
صدای پسر غرغرو شنیده شد : نمیام...شبیه دلقک شدم.
_داری مجبورم میکنی بیام داخل!
امگای اخمو با بغض گفت : همه چیز کنسله!
خیلی زشت شدم.
سهون با اعصاب خط خطی درو باز کرد و با امگایی که رو به آینه اخم کرده بود خیره شد.
جونگین سمتش برگشت و بهش نگاه کرد ، لباشو جلو داد و با صدای بغض دار گفت : اصلاً خوشگل نشدم...

------------------------------------------------------------------

---

اکانت واتپدمو فالو کنین تا از شروع فیکشن بعدی
مطلع شین


شاین^^

Continue Reading

You'll Also Like

12.8K 642 27
It's a story about World's most powerfull , rich & dangerous mafia's only daughter y/n Oberoi and her love / obsession (u have to find that out) for...
541K 8.4K 85
A text story set place in the golden trio era! You are the it girl of Slytherin, the glue holding your deranged friend group together, the girl no...
17.9K 908 64
i know that i messed up but i promise i..... dont forget to vote!!:) Song Inspiration - Make it Right (Remix) // BTS Ft. Lauv -🌹
2.5K 59 5
Madoko is Orochimaru's daughter, his little Princess. He makes everyone call her Madoko-hime. When he saves Kabuto he gives him a job and only one jo...