𝔜𝕠𝕣𝕖𝕧𝕖𝕣

By merilakkk

66.7K 13.3K 5K

ℕ𝕒𝕞𝕖 ๛ 𝔜𝕠𝕣𝕖𝕧𝕖𝕣ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉ ℂ𝕠𝕊𝕡𝕝𝕖 ๛ 𝕀𝕖𝕜𝕒𝕚⚣ 𝔟𝕖𝕟𝕣𝕖 ๛ 𝕠𝕞𝕖𝕘𝕒𝕧𝕖𝕣𝕀𝕖 , 𝕀𝕞𝕊𝕥... More

⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 1â«ž
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 2â«ž
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 3â«ž
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 4â«ž
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 5â«ž
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 6â«ž
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 7â«ž
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 8â«ž
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 9â«ž
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 10â«ž
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 11â«ž
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 12â«ž
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 13â«ž
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 14â«ž
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 15â«ž
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 16â«ž
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 17â«ž
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 18â«ž
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 19â«ž
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 20â«ž
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 21❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 22❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 24❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 25❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 26❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 27❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 28❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 29❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 30❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 31❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 32❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 33❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 34❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 35❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 36❖ᵉⁿᵈ
⫷𝔞𝕗𝕥𝕖𝕣 𝕀𝕥𝕠𝕣𝕪⫞

❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 23❖

1.5K 339 96
By merilakkk

موجین با عصبانیت فریاد زد : برای چی برگشتی؟!
وجودت اینجا به ضرر سویونگه!

جونگین یقه ی موجین رو گرفت و تو صورتش محکم گفت : وجود تو به ضرر زندگیه من تموم شد پسره ی هرزه.

موجین اخم کرد : من دیگه هرزه نیستم!
میبینی که دارم تو شرکت اوه کار میکنم.

جونگین همونطور که یقه ی امگای مقابلشو تو مشت میفشرد پرسید : چه اتفاقی اونشب بین تو و سهون افتاد؟
وقتی من تو بیمارستان بودم تو با آلفای من چیکار داشتی؟

جمله ی دوم رو بلند تر و با عصبانیت بیشتری پرسید‌.
موجین در تلاش بود یقشو از مشت امگا بیرون بکشه ولی زورش به زور جونگین نمیرسید.

جونگین فریاد زد : بگو وگرنه نمیذارم زنده از اینجا بیرون بری!

موجین که یکمی از جونگین ترسیده بود شروع به صحبت کرد.
: من تو یه مغازه ی وسایل جنسی کار میکردم در کنارش همونجا با آلفاها میخوابیدم و پول میگرفتم.
سهون اومده بود اونجا‌ ، میخواست یه چیزایی بخره.
بهش پیشنهاد سکس دادم ولی اون گفت که پارتنر داره من کارتمو تو جیبش گذاشتم.
بعد از چند وقت بهم زنگ زد و گفت که بهم نیاز داره ، منم رفتم به کشتیش.
مست بود و دائم اسم تو رو صدا میزد ، وقتی منو نگاه میکرد تورو میدید.
هیچ اتفاقی بین منو سهون نیفتاد ، چون اون تورو دوست داشت.
تو یه احمقی که از دستش دادی!
چطور تونستی دخترتو ول کنی و بری؟!

مشت جونگین باز شد و موجین یقشو بیرون کشید و روبه آینه ی دستشویی مرتبش کرد.
بدون حرف دیگه ای از دستشویی خارج شد و جونگین با بغضش تنها موند.
به دیوار تکیه کرد و دهن خودش رو با دست گرفت تا صدای هق هقاش از دستشویی بیرون نرن.
مهم ترین چیز این بود که پدرومادرش میدونستن سهون خیانت نکرده یا نه.

به خودش تو آینه نگاه کرد : از دست دادم!
من همه چیزو از دست دادم...

اشکاش رو پاک کرد و از دستشویی بیرون رفت تا بعد از برداشتن کیفش از اتاق سهون ، شرکت رو ترک کنه ولی این تصمیم تا قبل این بود که بشنوه سهون این تایم میره دنبال سویونگ.

پس وقتی سهون از شرکت خارج میشد دنبالش رفت و سر راه بازوشو گرفت.

سهون خیلی سریع نسبت به بازو گرفته شدش واکنش داد و سمت مخاطبش برگشت.
با دیدن جونگین بازوشو بیرون کشید و با اخم گفت : دیگه لمسم نکن کیم جونگین.

جونگین با سر تایید کرد که دیگه لمسش نمیکنه بعد با لحن ملتمسانه گفت : میخوام ببینمش!

سهون با ریموت قفل در رو باز کرد و یکم فکر کرد : لیاقتشو نداری!
ولی...سوار شو.
دارم میرم دنبالش.

بعد سمت راننده رفت و سوار شد ، خیلی زود جونگین هم سوار ماشین شد و سهون حرکت کرد.

جونگین به ابهت رفتاری سهون پوزخند زد و زیر لب زمزمه کرد : چه جذاب..!

سهون شنیده بود ولی وانمود کرد نشنیده : چیزی گفتی؟!

+نه.
چیزی نگفتم.

بعد از یه مکث کوتاه ادامه داد : ممنونم که میذاری ببینمش!
خودم میدونم لایق این نیستم.

_به این فکر کردی که با چه عنوانی ببینیش؟
نمیتونی یهو بری بگی من همون امگاییم که زاییدمت!

جونگین یکم فکر کرد : درسته اینو نمیتونم بگم!

_ازم پرسید تورو میشناسم یا نه.
بهش گفتم یه دوست قدیمی هستی.

جونگین که سرش پایین بود بعد از شنیدن جمله ی سهون آروم‌ گفت : خوبه!

وقتی به مهدکودک رسیدن ضربان قلب جونگین بالا رفته بود ولی سعی میکرد چیزی رو بروز نده.
لحظه شماری میکرد تا چهره ی دخترشو برای بار دوم ببینه.
کاش میتونست تو همون دیدار اول بغلش کنه و ببوستش و بهش بگه چقدر دلتنگش بوده.

ولی این اصلاً با عقل جور در نمیومد.

به دونه دونه ی بچه هایی که از مهد خارج میشدن نگاه میکرد و منتظر میشد دختر بچه ای با موهای چتری ازاونجا بیرون بیاد.

مسیر پیش راه و بین دختر بچه تا سهون رو با لبخند نگاه کرد و با لذت به پدرودختری که هم رو بغل میکردن خیره شد.
هر لحظه ممکن بود بغض لعنتیش بترکه و بزنه زیر گریه.
که چطور تونسته دورانی دختر بچش اینقدر بزرگ شده رو پیشش نباشه و از سن کمش لذت نبره.

سویونگ از بغل سهون بیرون اومد و با تعجب به مردی که بهش کمک کرده بود چترشو ببنده نگاه کرد.
لبخند زد و با احترام گفت : سلام.

جونگین رو به روی سویونگ زانو زد : سلام پرنسس کوچولو.
ما قبلاً آشنا شده بودیم.
دستشو روبه سویونگ گرفت و لبخند زد : من جونگینم.

سویونگ دست جونگین رو گرفت و با ذوق خودشو معرفی کرد : من سویونگم!
شما دوست آپایید؟

جونگین سر تکون داد : البته.

مودب بودن سویونگ و لحن سرسنگینش باعث میشد جونگین از اینکه سهون بابای بچشه خیلی راضی باشه.
نمیتونست باور کنه یه بچه چقدر میتونه با ادب و ساکت باشه.

*چی باید صداتون کنم؟

جونگین دستشو روی موهای مشکی دختر کشید : میتونی جونگین صدام کنی!

سویونگ با تعجب گفت : ولی شما از من بزرگ ترین!
من نباید با اسم صداتون کنم!

+من مشکلی باهاش ندارم!
میتونی هر طور دوست داری صدام کنی.

لبخند سویونگ انگار هیچوقت محو نمیشد ، همیشه روی لباش بود و احتمالاً جونگین هیچوقت از نگاه کردن به لبخند زیباش خسته نمیشد.

هر بار لبخند سویونگ رو میدید لرزش قلبش شروع میشد.
با فکر به گذشته هر لحظه تاسف میخورد.

سویونگ دست باباشو گرفت و با صدای ضعیفی باشه گفت.
هنوز نشون میداد معذبه و یخش باز نشده.

هر سه سوار ماشین شدن ، سهون از تو آینه به دختر ساکتش نگاه کرد و پرسید : امروز چطور بود مروارید کوچولو؟

*مثل همیشه خوب بود.
آپا خیلی گرسنمه!

_مگه پوره ی سیب زمینی و شلغم پخته ای که موجین برات گذاشت رو نخوردی؟!

جونکین با انزجار به شلغم پخته و سیب زمینیه پوره شده فکر کرد.
منزجر کننده ترین چیز این جمله هم موجین بود.
جونگین از هر سه شون متنفر بود.

*ازشون خوشم نمیاد.
پوره ی سیب زمینی خیلی بد مزست.
شلغم پخته هم بوی گندی میده.

جونگین خندید : موافقم ، جفتشون مزخرفن.
اگر برای بدن خوب نبودن به هیچ دردی نمیخوردن.

سویونگ هم به دنبال حرف جونگین ریز خندید.
سهون فقط به این فکر میکرد که جونگین چه الگویی برای بچه ها میتونه باشه که سویونگ چیز دیگه ای گفت و از فکر بیرون آوردش.

*و رامبوتان ، از اونم متنفرم.
ولی آپا مجبورم میکنه بخورم!

جونگین خندید ، البته که خودش هم از رامبوتان متنفر بود.
از اینکه میدی علایق غذاییه سویونگ مثل خودشه لذت میبرد.

سهون بالاخره حرف زد : من مجبورت میکنم ولی تو همشو از سالادت جدا میکنی و میریزی زیر گلدون.
هنوز یادم نرفته!

سویونگ سرشو پایین گرفت.
خاطره ی وقتی که همه ی رامبوتان هاشو از سالاد جدا کرده بود و زیر گل مورد علاقه ی باباش ریخته بود یادش اومد.

اون گلدون برای پدرش خیلی ارزشمند بود و اونروز خیلی دعواش کرد.
طبق شناختی که از باباش داشت میدونست که به اون گلدون بزرگ گل گوشتخوار به هیچ وجه نباید نزدیک بشه!

جونگین بحث رو باز نگه داشت : بد مزن ولی برای بدنت مفیدن!
نمیخوای یه آلفای قوی باشی؟!

سویونگ به جلو خیز برداشت و به جونگین نگاه کرد : پیتزا نمیتونه کاری کنه که یه آلفای قوی بشم؟

جونگین با تعجب به دختر بچه نگاه کرد : معلومه که پیتزا خیلی دوست داری!
ولی اون نمیتونه یه غذای مقوی باشه و باعث رشدت بشه.
وگرنه همینقدر کوچولو میمونی!

سویونگ با ناراحتی گفت : ولی پیتزا خوشمزه تره!
بعد ساکت شد و به صندلیش تکیه داد.

کمی از مسیر طی شده بود پس سهون پرسید : جونگین کجا ببرمت؟

+میرم پالی هو.

سهون اوکی گفت و مسیر شرکت پالی هو رو در پیش گرفت.

جونگین جلوی شرکت پیاده شد و از سهون تشکر کرد و به ار می چیزی‌گفت : لطفاً بازم به پیشنهادم فکر کن.
به دنبال حرفش در ماشین رو بست.

البته قبل از رفتنِ سهون از پشت شیشه با سویونگ دست تکون داد و وارد پالی هو شد.

مستقیم به اتاق پدرش رفت ، لازم بود چیزایی رو بفهمه و توضیح بخواد.

پس بدون در زدن وارد اتاق شد و با چهره ی جدی پرسید : تو میدونستی؟

پدرش از همین دو کلمه میتونست بفهمه منظور جونگین چیه.

جونگین با صدای بلند تر پرسید : گفتم تو میدونستیییی؟
میدونستی سهون بهم خیانت نکرده بوووود؟

پدرش بین برگه هاش پنهون کرد : نمیدونستم.

جونگین با عصبانیت گفت : دروغ نگو.
دروووغ نگوووو.
تو میدونستی سهون دوستم داره ، تو میدونستی بهم خیانت نکرده.
تنها مشکلت گذشته ی کثیفش بود؟!
تنها مشکلت این بود که نمیتونستی ببینی دیگه مثل قبلش نیست؟

پدرش از جاش بلند شد و رو به جونگین ایستاد.
: من وقتی فهمیدم خیانت نکرده که تو رفته بودی.
خیلی وقت بود که رفته بودی آمریکا.
داشتی تو شیکاگو درس میخوندی نمیتونستم اجازه بدم برگردی!

اشکای جونگین رو گونه هاش میریخت و با غضب به پدرش نگاه میکرد.

+باعث همه چیز تویی.
تقصیر توعه که من دیگه سهونو ندارم.

فریاد زد : تقصیر توعه که دخترم منو نمیشناسهههه.

بعد سمت در اتاق رفت و بازش کرد.
پیش از رفتن گفت : شب خونه نمیام.
منتظرم نباشین.

در رو محکم کوبید و از شرکت خارج شد.
اشکاش رو با استین لباس پاک کرد ، ماشینش دم در کمپانیه اوه بود ولی حوصله نداشت به اونجا بره پس فقط تاکسی گرفت و به خونه ی سجون رفت.

وقتی زنگ خونه ی سجون رو زد ، همچنان مشغول اشک ریختن بود.
زندگیش بخاطر یه حرف تباه شده بود.
یه فیلم کوفتی که اصلاً با منطق جور در نمیومد.

سجون با باز کردن در چند لحظه مکث کرد و به پسر گریون خیره شد.
جونگین هق هق میزد ، مابین هق هقاش چیز هایی میگفت که البته سجون نمیتونست بفهمه.

امگا رو بغل کرد و دم گوشش زمزمه کرد : آروم باش...آروم باش.
جونگین...چی شده؟!

سر جونگین تو سینه ی سجون فرو رفته بود و لرزشاش باعث لرزش تن سجون میشد.
سجون همونطور که سر امگای گریون رو نوازش میکرد ، داخل بردش و در رو بست.

یکمی طول کشید گریه ی امگایی که رو مبل راحتی نشسته بود بند بیاد.
جونگین با نا امیدی به زمین خیره میشد و اشکاش پشت سر هم رو گونه هاش میریختن.
ساکت بود ولی هنوز اشک میریخت.

سجون روبروش زانو زد و یکی از دستاش رو گرفت : چی شده؟
چیزی نمیگی؟

جونگین با صدای نیمه گرفته شروع به حرف زدن کرد : سهون...بهم خیانت نکرده.
بابامم اینو میدونست... ولی هیچی بهم نگفته بود.
من بخاطر فیلمی که بهم نشون داد ، دخترم و آلفام رو ول کردم.
من دوستش داشتم!
اونم دوستم داشت ولی الان حتی بهم نگاهم نمیکنه ، در حالی که من الان...

دوباره اشکاش روی گونه هاش سر خورد و هق زد.
+من از دستشون دادم...

سجون دست جونگین رو فشرد و با ناراحتی بهش نگاه کرد : ولی تو میخوای براش جبران کنی!
میخوای نجاتش بدی تا بتونه پیش دخترش باشه!

انگشتش رو زیر چونه ی جونگین گذاشت و سرش رو بالا گرفت : هر کسی لایق یه شانس دومه!
توهم میتونی لایق یه شانس باشی.

جونگین دست سجون رو کنار زد و با صدای بلند گفت : من نیستممم...
من تنها کسیم که لایق شانس دوم نیستم ، میفهمی؟
من شیش سال ولشون کردم!

یکم مکث کرد : نگاه پر عشق سهون از بین رفته.
اون دیگه هیچوقت بهم شانس نمیده!

صورتشو تو دستاش گرفت و نفس عمیق کشید.
با دستمال اشکاش رو پاک کرد و به مبل تکیه کرد.
سجون‌ روی مبل کنار جونگین نشست و دستش رو نوازش کرد : عشق هیچوقت کم نمیشه ، از بین هم نمیره.
فقط فراموش میشه.
تو باید برای سهون یادآوری کنی که چقدر دوستت داره.
حسش به تو کاملاً فراموش شده و از تو برای خودش یه هیولا ساخته.
تو اول بهش ثابت کن چقدر دوستش داری!

از روی مبل بلند شد و به امگایی که ظاهراً آروم شده بود نگاه کرد : میرم برات شکلات داغ درست کنم.

بعد سمت آشپزخونه رفت و جونگین رو تنها گذاشت‌.
جونگین فکر میکرد...
به اینکه چطوری آلفا و بچشو برگردونه‌...
شاید هنوز دیر نشده بود که ثابت کنه چقدر به سهون علاقه داره.
یا شاید باید بارها و بارها عشقشو ثابت میکرد تا سهون باورش کنه.
خب واقعاً چیزی برای از دست دادن نداشت ولی یه چیزهایی برای به دست آوردن داشت.

باید با نجات سهون ، بهش ثابت میکرد...
هرطور شده ، به هر نحوه ای که شده ، تنها هدف جونگین از الان به بعد به دست آوردن خانوادشه.‌‌‌‌..

---


Continue Reading

You'll Also Like

693K 25.4K 100
The story is about the little girl who has 7 older brothers, honestly, 7 overprotective brothers!! It's a series by the way!!! 😂💜 my first fanfic...
29.3K 3.4K 15
I long to hear your voice, but still I make the choice, To bury my love, in the moondust. من منت؞ر می ؎ینم تا صدات رو ؚ؎نوم، اما ؚاز هم تصمیم می گیرم...
122K 3.9K 25
What happens when Eleanor dies and gets a second chance as Elena Gilbert. She has a few things she wants to do but one thing is for sure. She won't b...
1M 40K 93
𝗟𝗌𝘃𝗶𝗻𝗎 𝗵𝗲𝗿 𝘄𝗮𝘀 𝗹𝗶𝗞𝗲 𝗜𝗹𝗮𝘆𝗶𝗻𝗎 𝘄𝗶𝘁𝗵 𝗳𝗶𝗿𝗲, 𝗹𝘂𝗰𝗞𝗶𝗹𝘆 𝗳𝗌𝗿 𝗵𝗲𝗿, 𝗔𝗻𝘁𝗮𝗿𝗲𝘀 𝗹𝗌𝘃𝗲 𝗜𝗹𝗮𝘆𝗶𝗻𝗎 𝘄𝗶𝘁𝗵 ï¿œ...