𝔽𝕠𝕣𝕖𝕧𝕖𝕣

By merilakkk

66.8K 13.4K 5K

ℕ𝕒𝕞𝕖 ๛ 𝔽𝕠𝕣𝕖𝕧𝕖𝕣ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉ ℂ𝕠𝕦𝕡𝕝𝕖 ๛ 𝕤𝕖𝕜𝕒𝕚⚣︎ 𝔾𝕖𝕟𝕣𝕖 ๛ 𝕠𝕞𝕖𝕘𝕒𝕧𝕖𝕣𝕤𝕖 , 𝕤𝕞𝕦𝕥... More

⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 1⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 2⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 3⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 4⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 5⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 6⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 7⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 8⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 9⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 10⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 11⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 12⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 13⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 14⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 15⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 16⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 17⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 18⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 19⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 20⫸
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 21❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 23❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 24❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 25❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 26❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 27❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 28❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 29❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 30❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 31❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 32❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 33❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 34❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 35❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 36❖ᵉⁿᵈ
⫷𝔸𝕗𝕥𝕖𝕣 𝕤𝕥𝕠𝕣𝕪⫸

❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 22❖

1.5K 365 98
By merilakkk

بعد از بازشدن چتر و رفتن جونگین ، سهون هم سوار ماشین شد و به سمت خونه حرکت کرد.
با ورودش به ماشین سوالای سویونگ شروع شد.

*آپا تو اون آقا رو میشناختی؟

سهون یکم مکث کرد و جواب داد : البته مروارید کوچولو!
میشناختمش ، اون یه... دوست قدیمیه!

سویونگ که با دستای کوچولوش شونه ی باباش رو لمس میکرد ، زیرلب زمزمه کرد : خیلی مهربونه!

سهون به دخترش اشاره داد که سرجاش بشینه و کمربندشو ببنده.
دخترک بعد از بستن کمربندش شروع کرد به تعریف کردن روزش توی مهد.
راجب درسا و معلما براش تعریف کرد ، همچنین راجب حرف هایی که با دوستاش زده.

برای چند لحظه ساکت شد و بعد گفت : بابای دوستم خیلی باحاله ، دیروز بردش شهربازی!

سهون هومی کرد و پرسید : هی مروارید کوچولو!
من بابای باحالی نیستم؟!

سویونگ از تو آینه به پدرش نگاه کرد : آپا تو باحال نیستی فقط مهربونی!

سهون لبخند زد : خب بگو ببینم باباهای باحال چیکار میکنن؟!

سویونگ از فرصت استفاده کرد تا به هدفش برسه ، پس با لحن بچگانش گفت : باباهای باحال سویونگو میبرن پیتزا بخوره!

سهون خندید و بلند گفت : پس بریم که بابای باحالی باشیییم...
هردوشون خندیدن و سهون مسیر فستفود رو در پیش گرفت.
حداقل با این کار میتونست دخترک خشگلشو خوشحال نگه داره.
اونقدری تایم نداشت که با دخترش زمان زیادی رو بگذرونه مخصوصا این چند وقت که دائم دادگاه بود و ازش شکایت میشد.

تنها نگرانیش این بود که جونگین بخواد دخترشو ازش بگیره...

---

جونگین به خونه رفت ، سردرگم بود و دقیق نمیدونست مقصر این داستانا کیه.
اینجا خودش بزرگ ترین مقصر بود ولی با وجود اینکه از دنبال مقصر گشتن‌ متنفر بود ، الان باید میفهمید مقصر این جریان خانوادشه یا سهون.

در حال فکر‌کردن به مشکلاتی که به وجود آورده بود که صورت دختربچه تو ذهنش تجدید خاطره شد.
به یادش لبخند زد و به چشمای سیاهش فکر کرد.

آروم زمزمه کرد : چشماش دقیقن مثل سهونه..!
و پوست سفیدش..!

خندید و دائم دخترشو تو لباسای مختلف تصور کرد ، کل نوزادیشو از دست داد ، کل زمانی رو که میتونست از وجود دختر نهایت لذت رو ببره ، پی درسش بود.

هر روز ، هر شب ، همیشه از این تصمیم پشیمون بود ولی شجاعت برگشتنو نداشت.
حالام که برگشته بود ، از همون اول بچش و پدر بچش رو ملاقات کرده بود.

و ففط این نبود ، مشکلاتی که سهون تو زندگی باهاشون روبه رو شده بود هم اونو آزار میداد و میخواست تمام جونش رو برای نجات سهون وسط بذاره.
حتی اگر حرفای سهون همه دروغ بودن و واقعاً بهش خیانت کرده بود ، باید پدر بچشو از این بدبختی بیرون‌ میکشید.

با همین فکر ها شامش رو خورد و برای خواب به اتاق خودش رفت.
البته بخاطر تردیدی که راجب پدرومادرش داشت دلش نمیخواست باهاشون زیاد مشورت کنه ولی باید کم کم از همه چیز مطمئن میشد.

صبح زود بلند شد تا به دفتر بره و سجون رو ببینه.
لوکیشن رو از قبل داشت و فقط باید میرفت که بفهمه تو چه محیطی قراره شروع به کار کنه.

پس فقط ماشینش رو روشن کرد و با سرعت به سمت مقصدی که میخواست رفت.
با ورودش به دفتر نفس عمیقی کشید و به کلش نگاه مختصری انداخت.
فضای اطرافش سرد بود ولی نور خورشید بخاطر پرده های کرم رنگ ، رد زیبایی رو تو کل دفتر پخش میکرد.
بوی قهوه کل فضا رو گرفته بود و سرصدای کمی شنیده میشد.

سجون از طرفی پیداش شد و چشمکی بهش زد : هی خشگله!
بیا دفترتو بهت نشون بدم.

جونگین با چشمایی که ازشون ذوق زدگی میبارید گفت : باعث افتخاره مستر!

هردو خندیدن و سمت اتاقی اواسط راهرو رفتن ، در اتاق باز شد و بوی خوش کاغذ نو توش پیچیده بود.
میز بزرگ چوبی و صندلیه زرشکی رنگ توی اتاق نورگیر.
یه پنجره هم دقیقا کنار میز بود و نورشو روی سطح میز متمرکز میکرد.
البته میتونست بیشتر نور داشته باشه ولی با پرده ی سفید نازکی پوشونده شده بود و بخشی از نور رو میگرفت.

جونگین روی صندلی نشست و ژست مغرورانه ای به خودش گرفت.
+واااو باورم نمیشه این برای منه؟!

سجون از مسخره بازی های جونگین خندید و به میز کار جونگین تکیه داد : همش مال توعه.
اتاق منم ته راهرو سمت راسته.
فقط یکم طول میکشه که کسی برای کاراش بیاد پیشمون.
هیچکس تو کره نمیشناستمون!

جونگین پا رو پا انداخت و دست به سینه نشست : ولی من یکی دارم!
البته کار به حساب نمیاد چون قرار نیست ازش پول بگیرم.

سجون کنجکاو شد : کی؟!

جونگین بی معطلی گفت : آلفا اوه.

چشمای سجون از حدقه بیرون زد و دستشو رو دهن جونگین گذاشت : تو دیوونه ای؟
سهون؟

جونگین دست سجون رو کنار زد : آره من دیوونم.
دیوونه ای که شیش سال پیش بچه و آلفاشو ول کرد که بره درس بخونه.
ولشون کردم که بشم اینی که الان هستم.
حداقل باید یه سودی براشون داشته باشم ، میخوام براش جبران کنم.

لحنش ناراحت بود ، چون کاملاً مطمئن بود که اشتباهاتش قابل بخشش نیستن.
سجون به چشمای تازه اشکی شدش نگاه کرد.

جونگین ادامه داد : دختر کوچولومو شیش سال ول کردم.
یه لحظه هم نبود که به نداشتنش تو زندگیم فکر نکرده باشم ولی چه فایده؟!
من باید برای جفتشون جبران کنم.

سجون دستمال کاغذی از جیبش بیرون کشید و اشکای جونگین رو پاک کرد : میخوای چیکار کنی؟

جونگین چند لحظه مکث کرد و گفت : برگه هارو میبرم تا سهون امضا کنه ، در حین انجام کارای سهون باید اون پسره رو ببینم.
همون امگا.
باید باهاش صحبت کنم ، احتمالا هنوزم پیش سهون کار میکنه...

---

سویونگ با ذوق فریاد زد : عمو موجین.
تو بغل امگای مقابلش فرو رفت و خندید.

موجین دستشو تو موهای دخترک فرو برد و بهم ریختش.
: هی جوجه!
نظرت راجب خوشگذرونی چیه؟

سویونگ با خوشحالی به موجین نگاه کرد : معلومه که هستم!
سهون به موجین لبخند زد و دستش رو سر سویونگ کشید.
_جین ، میتونی امروز مواظب سویونگ باشی؟
من خیلی کار دارم.

موجین که بخاطر دختربچه زانو زده بود ، ایستاد و گفت : البته ما میریم خونه ، کلی خوش میگذرونیم.
بعد نگاهی به دختر انداخت : مگه نه؟!

سویونگ با ذوق تو هوا پرید : آرههههه.

بعد از خداحافظی با دختر کوچولوش به اتاق خودش رفت و موجین هم سویونگ رو به خونه برد تا مشغولش کنه.
اکثر اوقات وقتی سهون کاری داشت و نمیتونست بعد از مهد کودک با دخترش وقت بگذرونه جین ازش مراقبت میکرد.

البته قبل از مرگ پدرش هراز گاهی پیش اوناهم میموند ولی سویونگ خیلی بچه بود برای اینکه بفهمه پدر بزرگش مرده و مادربزرگش بستری شده.

با ناراحتی به کارش رسید ، مجبور بود کار اخرین مشتری هارو به بهترین شکل انجام بده شاید بتونه کمی از آبروی رفته رو برگردونه.
بعد از رفتن جونگین شرکت شریکیش با جونگین با شرکت اوه یکی شد و کمی شرکت بزرگتر شد ولی اتهام ها نذاشت بزرگیه شرکت باعث موفقیتش بشه.
فقط وضع هر روز بدتر از قبل میشد.

مشغول کاراش بود که در اتاق محکم زده شد ، سهون که اعصاب کلنجار رفتن با کارکنای باقی مونده رو نداشت به آرومی گفت : بیا تو.

در اتاق باز شد و جونگین با تعداد زیادی برگه وارد شد.
سهون با دیدنش اخم کرد و منتظر شد ببینه جونگین قراره اینبار چه مزخرفاتی بهم ببافه.

با بسته شدن در و قرار گرفتن برگه ها روی میز سهون ، جونگین نشست و نفس راحتی کشید.

سهون نگاهی به برگه ها انداخت و پرسید : چی میخوای؟!

جونگین لبخند زد و گفت : اومدم کمکت!

سهون با اخم و چهره ی خونسرد جواب داد : تو دنیا یه نفر هست که کمکشو نمیخوام.
اونم تویی!

جونگین پوزخند زد : ولی من خودم میخوام کمکت کنم!
با دیدن صورت سهون که هیچ تغیری نداشت گفت : میدونم من بزرگترین اشتباه دنیا رو مرتکب شدم.
لطفاً...بذار کمکت کنم.
و این...فقط بخاطر تو نیست ، بخاطر دخترمونم هست.

سهون خشمگین از روی صندلیش بلند شد و با اخمی‌ که هر لحظه بدتر میشد گفت : تو این شیش سال که دخترت نبود!
الان تازه یادش افتادی؟
تازه یادت افتاده بچه ای داشتی؟!

جونگین با شرمندگی سرشو پایین انداخت : من واقعاً متأسفم...

سهون با عصبانیت فریاد زد : قبلاً بهت گفتم ، تاسف تو هیچ فایده ای نداره.
میتونی شیش سال نبودت رو به سویونگم برگردونی؟!
نمیتونی!...

جونگین از روی صندلیش بلند شد : ولی میتونم تورو بهش برگردونم!
میتونم کاری کنم بخاطر اختلاس نفرستنت زندان!
اگر بری زندان سویونگ چی میشه؟!

سهون از پشت میز خارج شد و سمت جونگین رفت.
جونگین آروم عقب رفت و به میز کار تکیه کرد.

_از کجا معلوم که بخوای من بیفتم زندان و دخترمو ازم بگیری؟!

جونگین جا خورد ، با تعجب تو چشمای آلفا نگاه کرد : چ...چی داری میگی؟!
ت..تو منو اینطور شناختی؟ اینقدر پست؟
اینقدر عوضی که تورو بندازم تنگ هلفدونی و سویونگو بردارم برای خودم؟

نمیتونست باور کنه تو مغز سهون اینطور پست و کثیف جا افتاده باشه.
البته حق داشت همچین فکری کنه بعد از شیش سال و اینهمه سختی که کشیده.

_کمکتو نمیخوام کیم جونگین.
فقط گمشو و جلوی چشمم نباش.

جونگین که از رد شدن توسط آلفای روبروش متنفر بود با قدم های محکم سمت سهون رفت و درست جلوش ایستاد.

با انگشت اشاره به سینه ی آلفا کوبید و با صدای بلند گفت : اوه سهون.
من همه چیزو حل میکنم ، چه بخوای و چه نخوای!
تو موّکل منی و من نجاتت میدم.

بعد با انگشت به برگه های روی میز اشاره کرد.
+و تو اونارو امضا میکنی چون دخترتو دوست داری.
باید به سویونگ فکر کنی.

بعد بدون اینکه برگه هارو از روی میز جمع کنه سمت در اتاق رفت.
نیم نگاهی به آلفا انداخت و از اتاق بیرون رفت.

سهون فقط میتونست خشمش رو توی خودش بریزه و نهایتاً مشت محکمش رو به میز بکوبه.
در طول روز خود به خود حرفای جونگین براش یادآوری میشد و اعصابش خرد میشد.
به این فکر میکرد که اگر قرار باشه یه روز از زندگیش رو بدون سویونگ بگذرونه مطمئن بود زنده نمیمونه.

با تلاش زیاد بعد از انجام کاراش به خونه رفت تا مروارید با ارزششو ببینه.
فکر کردن به مشکلات زندگیش باعث میشد هر لحظه دلتنگ دخترکوچولوش بشه.

---

در طول چندین روز دیگه خبری از جونگین نبود ، دائم تو دفتر وکالت بود و هراز گاهی دنبال مدارکی برای اثبات سهون به دادگاه میگشت.
میدونست سهون قبولش نکرده ولی باید سعیشو میکرد ، هر طور شده باید وکیل سهون میشد.

شرایط سختی بود که بخواد به عنوان یه امگا تو دادگاه از یه آلفا دفاع کنه.
البته بهترین چیز ممکن این بود که طبق قوانین کره بین آلفا و امگای وکیل تبعیض قائل نمیشدن ولی هنوزم آلفاهای وکیل خودشون رو برتر از امگا های وکیل میدونستن.

این خودش یه مشکل بزرگ به حساب میومد!

بعد از تحقیقای زیاد راجب مشتری هایی که از سهون شکایت کردن فقط به این نتیجه رسید که اونا به طور هماهنگ شده ای برگه های شکایت رو مثل هم پر کردن.
انگار متنی بهشون داده شده تا دقیقاً همون رو وارد شکایت نامه کنن.

پس این امکان وجود داره که کمپانیه اوه یه دشمن داشته باشه و نیاز باشه که جونگین اون دشمن رو پیدا کنه.

این یعنی کسی حدود 90 درصد از مشتری هارو خریده و اون 10 درصد باقی مونده هم از ترس اینکه ازشون اختلاس بشه پرونده هاشون رو از شرکت اوه پس گرفتن.
در حال حاضر کمتر از یک درصد تعداد مشتری های سابق تبلیغات هاشون رو به اونجا میدادن.

همین نتیجه گیری کافی بود تا بیشتر به نجات سهون امیدوار بشه پس با توجه به عجله ای که داشت ظهر قبل از ناهار به شرکت رفت.

تقریباً کل مسیر رسیدن به اتاق سهون رو دوید و احتمالاً آسم لعنتیش تحمل همچین فشاری به ریه هاش رو نداشت.
با باز کرد در اتاق سهون _البته بدون در زدن_ به در تکیه داد و نفس نفس زد.
سهون آماده بود سرش غر بزنه به این علت که چرا بی اجازه وارد اتاق شده ولی به ناچار سمتش دوید و با صدای بلند پرسید : اسپری آسمت کجاست؟

با اشاره ی جونگین به کیف تو دستش اسپری رو بیرون کشید و به دست امگایی که به سختی نفس میکشید داد.
جونگین اسپری رو دستش گرفت و با گذاشتنش بین لباش نفس عمیقی کشید.

با بالا اومدن نفس‌ جونگین ، سهون با نگرانی فریاد زد : تو چته؟!
دیوونه شدی؟!

جونگین کیفشو باز کرد و همزمان با انداختن اسپری داخلش برگه هایی رو بیرون کشید.
+ببین من به یه نتایجی رسیدم.
مطمئنم اگر بذاری کمکت کنم میتونیم حلش کنیم.

_فکر کنم گفتم کمکتو نمیخوام نه؟

جونگین سعی کرد خودشو کنترل کنه و نزنه زیر گریه.
+فرض کن منو هیچوقت ندیدی!
فقط وکیلتم!

سهون کمی عقب کشید و با چهره ی بی حسش به امگایی که تقریباً به التماس کردن افتاده بود نگاه کرد.
_متاسفانه نمیتونم کسی که باعث چندین سال عذاب کشیدنم بود نادیده بگیرم و وانمود کنم فقط وکیلی!

جونگین آه کشید و برای پیدا کردن راه حل تو فکر فرو رفت.

همچنان مشغول فکر کردن بود که در اتاق زده شد موجین وارد شد ، نگاهی به جونگین انداخت با اخمش روبرو شد.
جونگین خوب میدونست اون کیه.
همون امگایی که شش سال پیش بخاطرش آلفا و بچشو ول کرد.

با اخم رو به سهون گفت : خواهش میکنم...به سویونگ فکر کن.

بعد سمت در رفت و تو راه رسیدن بهش تنه ای به موجین زد.
فقط دوتا امگا میتونستن با نگاه کردن بهم مکالمه ی چند ثانیه ای بسازن.
جونگین با غضب موقع تنه زدن نگاهی به موجین انداخت و همون نگاه کافی بود که موجین بفهمه باید چیکار کنه.

---

^_^


Continue Reading

You'll Also Like

1M 40.4K 93
𝗟𝗼𝘃𝗶𝗻𝗴 𝗵𝗲𝗿 𝘄𝗮𝘀 𝗹𝗶𝗸𝗲 𝗽𝗹𝗮𝘆𝗶𝗻𝗴 𝘄𝗶𝘁𝗵 𝗳𝗶𝗿𝗲, 𝗹𝘂𝗰𝗸𝗶𝗹𝘆 𝗳𝗼𝗿 𝗵𝗲𝗿, 𝗔𝗻𝘁𝗮𝗿𝗲𝘀 𝗹𝗼𝘃𝗲 𝗽𝗹𝗮𝘆𝗶𝗻𝗴 𝘄𝗶𝘁𝗵 �...
790K 41.9K 33
YAOI warn° M- preg. Finally *Unicode *version is availabled from 2021 June XD
225K 6.6K 77
Daphne Bridgerton might have been the 1813 debutant diamond, but she wasn't the only miss to stand out that season. Behind her was a close second, he...
187K 3.9K 46
"You brush past me in the hallway And you don't think I can see ya, do ya? I've been watchin' you for ages And I spend my time tryin' not to feel it"...