𝔽𝕠𝕣𝕖𝕧𝕖𝕣

De merilakkk

66.7K 13.3K 5K

ℕ𝕒𝕞𝕖 ๛ 𝔽𝕠𝕣𝕖𝕧𝕖𝕣ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉ ℂ𝕠𝕦𝕡𝕝𝕖 ๛ 𝕤𝕖𝕜𝕒𝕚⚣︎ 𝔾𝕖𝕟𝕣𝕖 ๛ 𝕠𝕞𝕖𝕘𝕒𝕧𝕖𝕣𝕤𝕖 , 𝕤𝕞𝕦𝕥... Mais

⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 1⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 2⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 3⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 4⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 5⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 6⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 7⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 8⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 9⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 10⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 11⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 12⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 13⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 14⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 15⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 16⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 17⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 19⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 20⫸
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 21❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 22❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 23❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 24❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 25❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 26❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 27❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 28❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 29❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 30❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 31❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 32❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 33❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 34❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 35❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 36❖ᵉⁿᵈ
⫷𝔸𝕗𝕥𝕖𝕣 𝕤𝕥𝕠𝕣𝕪⫸

⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 18⫸

1.7K 360 165
De merilakkk

نفهمید چطور تا بیمارستان رانندگی کرد ، مغزش نمیتونست پازل هارو کنار هم بچینه.
حتی الان مغزش به یه پازل هزاد تیکه تبدیل شده بود.
به کلی متلاشی ، نمیتونست تشخیص بده چه اتفاقی اطرافش میوفته.

با نگرانی دم در اتاق عمل قدم‌ میزد ، عصبی بود.
هنوز خیلی نگذشته بود که پدرومادر جونگین هم به بیمارستان رسیدن.

مادرش از نگرانی آروم آروم اشک میریخت.
اما سهون حس میکرد پدر جونگین از وقتی به بیمارستان اومده خیلی عصبانی و ترسناک بهش نگاه میکنه ولی اونقدر فکرش مشغول بود که نخواد به همچین چیزی توجه کنه.

عصبی بود و هیچ چیز نمیشنید ، فقط به حرفای جونگین فکر میکرد.
به معنیشون...
در تلاش بود حرف های جونگین رو حلاجی کنه ولی در نتیجه به چیزی نمیرسید.
فقط در اون لحظه به ذهنش رسید تا به بکهیون خبر بده و بکشونتش به بیمارستان‌.

جمله ی جونگین تو سرش اکو میشد :

"س..سهون...بچه...سهون بچه...
بچه...الان...چیزیش میشه..."

_بچه؟

ذهنشو جمع و جور میکرد ، بکهیون هم به سهون که جلوی در اتاق عمل اینور و اونور میرفت خیره بود.
از جاش بلند شد و سمتش رفت.

: سهون؟! بهتر نیست آروم باشی؟

سهون به قدم زدن عصبیش ادامه داد ، نمیتونست به چیزی جز جونگین فکر کنه.
البته پدر جونگین با یه نگاه ترسناک مدام بهش چشم غرّه میرفت و باعث شده بود هر از گاهی به این فکر کنه که چه غلطی کرده که لایق این نگاه وحشتناکه.

دکتر از اتاق عمل بیرون اومد ، سهون سریع سمتش رفت.
_حا..‌حالش خوبه؟
جونگین حالش خوبه؟

دکتر سعی کرد سهونو آروم کنه ولی بهونه ای نداشت که بخواد آرومش کنه.
به چه دلیل؟!
وضعیت مریض تعریفی نبود و عمل ادامه داشت...

پس فقط گفت : عمل هنوز ادامه داره.

دکتری جایگزین شد و عمل رو ادامه داد ، چندین ساعت طول کشید تا عمل تموم شه ، حدوداً کل شبو تا وقتی که خورشید روشو از بین پنجره ها به اهل داخل بیمارستان نشون بده و میشد گفت سهون تو این تایم پیر شد.
تقریباً مرد و زنده شد.

نه تنها استرس اتفاقی که برای جونگین افتاده بود به تنش لرزه مینداخت ، بلکه سوالای متوالی پدر مادرش هم داشت عصبیش میکرد.
دیگه تقریباً مغزش قدرت درک اتفاقاتو پیدا کرده بود.
میتونست بفهمه که چرا جونگینی که بعد از تصادفش از بخیه های ترسناک نترسیده بود ، چرا اونطور از ضربه ی چاقو ترسید.

چرا بعد از درک موقعیت و دیدن خون دستو پاشو گم کرد و به فکر نجات یه بچه افتاد.

سوالایی مث اینکه چرا این اتفاق افتاد و اونجا چیشد که این شد و هر سوال مزخرفی از این قبیل از سهون پرسیده میشد و این سوالا با مغزی که پر شده بود از حرفای جونگین حالت عصبی پیدا میکرد.

در نهایت سهون از خشم فریاد زد : اون بچه ی منو بارداره ، میفهمین؟!..

لحظه ای سکوت کل راهروی بیمارستان و گرفت ، صدای نفس های سهون تنها صدای حاکم توی راهرو بود.
چشم ها از تعجب گشاد شد ، والدین جونگین که تازه فهمیده بودن پدر نوشون کیه تو شک بودن ، بکهیون هم سعی میکرد خودشو تو هر سوراخی پنهون کنه.
پدر جونگین با عصبانیت سمتش اومد و با گرفتن یقش تو صورتش فریاد زد ، دیگه نمیتونست عصبانیتشو در برابر سهون کنترل کنه : تو چطور تونستی به پسر من دست بزنی!
عوضی بهش تجاوز کردی؟!

سهون که خودشو مقصر میدونست چیزی نگفت و فقط سکوت کرد.

پدر جونگین محکم تر گفت : به... پسرم..‌ تجاوز کردی؟!..

سهون آروم گفت : نه.

شرمنده بود ولی واقعاً تجاوزی در کار نبود ، اونا هر دو مست بودن.

با بیرون اومدن دکتر از اتاق جونگین ، سهون یقشو از دستش بیرون کشید و سمت دکتر دوید.

ایندفعه بغض داشت : حالش خوبه؟ میتونم ببینمش؟

: بله فقط چند دقیقه ، هنوز بیهوش هستن.

با بردن جونگین به بخش ، سهون به اتاقش رفت و روی صندلیه کنار تخت نشست.
توجهی نکرد که شاید والدینش بخوان ببیننش ، فقط به این فکر میکرد که امگارو ببینه.
الان فقط میتونست برای دیدن جونگین خودخواه باشه.

به چشمای بسته ی امگا نگاه کرد.

_پس همشون معنی داشتن.
وقتایی که حالت بد میشد...
حالت تهوعات...
وقتایی که غذا نمیخوردی!
تمام مدت باردار بودی؟!

دستشو گرفت و بوسه ای روش زد و بغضش تو گلوش داشت خفش میکرد : یعنی الان تو بچه ی مارو حمل میکنی؟!

سرشو روی پای جونگین گذاشت و همونطور بهش خیره شد.
در همون حین که به امگا نگاه میکرد ، نفهمید و خوابش برد.

پنج دقیقه شد ده دقیقه
ده دقیقه شد نیم ساعت
نیم ساعت شد یک ساعت
و ساعت ها سرش رو پای جونگین بود.

تا وقتی که دستی توی موهاش فرو رفت و از خواب پرید.
احتمالا دکتر باید بیدارش میکرد ولی مدتی همونجا مونده بود.

به چهره ی امگا خیره شد ، امگا با تردید نگاهش کرد : همه چیزو... میدونی..، درسته؟

سهون سریع سمتش خیز برداشت و بوسه ای روی پیشونیش گذاشت : حرف نزن ، خودتو خسته نکن.
میدونم همه چیزو میدونم.

جونگین با صدای گرفته ادامه داد : واکنشت از انتظارم دوره.

اخمی از کارای اشتباهی که دائم انجام میداد روی ابروهاش نشست : تقصیر تو که نبوده.
من جلوگیری نکردم‌.

جونگین از درد شکمش ناله کرد : بگو که حالش خوبه.

_دکتر هیچی از وضعیتش بهم‌ نگفت.

جونگین تردید داشت که سوالاشو بپرسه ولی باید میفهمید نظر سهون راجب این بچه چیه.

+از وجودش ناراحتی؟

سهون خنده ی خسته ای کرد و گفت : من باباشم!

جونگین‌ پوزخند زد : یه بابای لاشی!

_خودمو خیلی وقته بخاطر تو عوض کردم.
چرا باور نمیکنی؟!

جونگین دوباره پلکاشو روی هم گذاشت دلش نمیخواست حرف بزنه ، یا شاید دلش نمیخواست ادامه بده.
حتی دلش نمیخواست به احتمال اینکه بچه آسیب دیده باشه فکر کنه.
در باز شد و پدرش با اخم و نگاه برزخی به سهون داخل اومد : قصد داری گورتو گم کنی یا نه؟

جونگین با حالت متعجب به سهون نگاه کرد ، خیلی پشیمون و دل شکسته به نظر میرسید.
این صحنه لحظه ای قلبشو لرزوند ، اون اوه سهونی که بهش میگفت "بیبی بِچ" اصلا اینشکلی نبود.

ناراحت شد وقتی از سمت باباش اینطور با سهون رفتار شد ولی چیزی نگفت.
در واقع نمیدونست چی بگه چون دلیل این رفتارو نمیدونست.
سهون بدون ذره ای بی ادبی سرشو پایین انداخت و با لحن آرومش پرسید : میشه چند دقیقه بیشتر پیشش بمونم؟

مرد مُسن سمتش اومد و جلوی سهون ایستاد : آلفایی مثل تو بهتره تو این دنیا نباشه.
پس اگر میخوای لاشی بازیایی که ازت فهمیدم به پدر و مادرت نگم از اینجا گمشو.
همین حالاااا...

شُکی به سهون وارد شد ولی چهره ی شکستش همچنان حفظ شده بود.
لاشی بازی؟
چطور خبر دار شده بود؟

پدر جونگین ادامه داد و کنجکاویه سهون رو برطرف کرد :
اونقدر ازت مدرک و شاهد دارم که به جرم تجاوز بفرستمت زندان ، پس به نفعته دیگه به جونگین نزدیک نشی.

_و...ولی...

: ولی بی ولی ، گمشو.

سهون از اتاق بیرون رفت و در رو بست.
کتف های آویزونش نشون میداد خیلی ناراحته.

بعد از تموم شدن حرف هاشون و خارج شدن سهون از اتاق پدرش سمت جونگین برگشت : به حساب توهم‌ بعداً میرسم بخاطر آبرو ریزی هات.
فعلاً فقط قراردادت با اون عوضی رو فسخ میکنی.
دیگه نمیخوام باهاش شریک باشی.

جونگین نفسای عمیق میکشید ، عصبی شده بود ، بخیه های جدیدش کشیده میشدن و ریه هاش نمیتونستن حجم کافیه اکسیژنو بهش برسونن.

شکمش تقریبا پر شده بود از جای بخیه...
نفس هاش بالا نمیومد و سعی داشت از دهن نفس بکشه.

پدرش بادیدن تنگیه نفس پسرش نگران سمتش اومد و از توی جیبش اسپری آسم رو بیرون کشید.
اونو جلوی دهن جونگین گرفت و جونگین نفس گرفت.

با بهتر شدن حال ریه هاش بدون اینکه سمت پدرش برگرده با لحن بی انرژی گفت : چرا باهاش اونطوری حرف زدی؟
ندیدی که ناراحت شد؟

پدرش با عصبانیتی که از سهون داشت گفت : فرستادم راجبش تحقیق کردن.
چه کارا که تو اینچئون نمیکنه.
اگر هرزه بازیاشو بفهمی دیگه دلت براش...

حرفش توسط لحن محکم جونگین که یکمی خشمگین بود قطع شد.
+من همه چیزو میدونم.

پدرش که انگار عصبی تر از قبل شده بود گفت : تو همه چیزو میدونستی و وایسادی کنارش کار کردی؟

جونگین همچنان به نقطه ای دور از چشم پدرش نگاه میکرد : میدونستم.

پدرش از عصبانیت نمیدونست چیکار کنه ، از جاش بلند شد و بعد از بیرون رفتن در اتاق رو کوبید.

لرزی ناشی از کوبش در به بدن جونگین افتاد و دستشو رو شکمش کشید.
الان به یه تلفن نیاز داشت تا با سهون حرف بزنه.
بهش بگه ناراحت نباشه ، نمیتونست در مقابل آلفایی که با فهمیدن حاملگیش عکس العمل بدی نشون نداده و بدون فکر کردن و ذره ای شک نسبت به بچه اونو پذیرفته، بی توجهی نشون بده.
درسته وظیفش بود که بچه رو بپذیره ولی این از انتظارات جونگین بدور بود.

هیچ تلفنی تو اتاق نبود و موقعی که برای عمل لباسشو میکندن موبایلشو برده بودن پس در واقع هیچ راهی به سهون نداشت.
فقط امیدوار بود سهون زیاد ناراحت نباشه ، هر چی هم که بود ، کمه کم پدر بچه ای بود که الان داشت تو وجود جونگین رشد میکرد.

سرشو به بالش سفید رنگ‌ تکلیه داد و بوی گند بیمارستان و داروهاشو تنفس کرد.
یکم پلکاشو رو هم گذاشت که پرستار به همراه مادرش داخل اومد و سوپی که ظاهراً آب بود با چندین تیکه گوجه و سیب زمینی و هویج کنار جونگین روی میز گذاشت.

مادرش روی صندلی نشست و کاسه ی سوپ رو توی دستش گرفت.
قاشق رو جلوی دهن جونگین گرفت ولی جونگین مخالفت کرد و سرشو برگردوند.

: جونگین باید بخوری معدت کاملاً خالیه!

+نمیخوام.
گرسنه نیستم.

مادرش که میدونست الان مسئله گرسنه نبودن نیست ، پرسید : موضوع کارای سهونه؟

جونگین با اخم سمت مادرش برگشت : مشکل رفتار بابا با سهونه ، اون در گذشته یه کارایی کرده ، به اندازه ی کافی هم از سمت من سرزنش شده.
دیگه نیاز نیست اونقدر اذیتش کنین.
رابطمون فقط تقصیر اون نبوده منم مست بودم!

مادرش کاسه ی سوپ رو روی میز برگردوند : میتونست وقتی دید مستی بی خیال شه.
درسته که خودشم مست بوده ولی اونطور که معلومه کاملا به اوضاع تسلط داشته.
حالا لطفاً یکم سوپ بخور.

جونگین دوباره سرشو برگردوند : هیچی نمیخورم.
حالت تهوع دارم نمیخوام بالا بیارم.

مادرش با نا امیدی و نگاه دلسوزانه به پسرش از جاش بلند شد و همراه سوپ از اتاق بیرون رفت.
جونگین هم با بد خلقی ملافه ی روشو تا بالای سرش کشید و خوابش برد...

---

سهون بعد از بیرون رفتن از بیمارستان از بغضی که ناخواسته به گلوی بیچارش حمله کرده بود درحال خفه شدن بود.
سمت ماشینش حرکت کرد و داخلش نشست.
به خونی که از شکم جونگین روی صندلی ریخته شده بود خیره شد و ماشین رو روشن کرد.
به سمت مقصد نا معلومش حرکت کرد ، بغضش داشت گلوشو پاره میکرد.
از کارای خودش خسته شده بود ، سرزنش شدن بخاطر کارهایی که مقصر بود خسته شده بود و هر چی تلاش میکرد نمیتونست گند کاریاش رو جمع کنه.

به خودش اومد و دید داخل اتوبانه در حالی که با بیشترین سرعت ممکن میروند به نزدیکای ساحل اینچئون رسید.

چندین ساعت گذشته بود و سهون بی اونکه از ماشین پیاده بشه به ساحل و دریای آبی خیره بود.
دلش نمیخواست به اتفاقات اخیر فکر‌کنه.

زنگ خوردن موبایلش رو که پشت سر هم اتفاق می افتاد نادیده میگرفت ، حدس میزد بکهیون باشه.
دوباره ماشین رو به حرکت دراورد و به سمت بندر روند ، باید هر چی سریع تر به کشتیش میرسید.

---

ماشین رو یکم دور تر از بندر پارک کرد و سمت کشتیش قدم برداشت ، داخل رفت و با رسیدن بهش روی تخت نشست.
روزی که با جونگین آشنا شد رو بخاطر اورد ، شبی که رو همین تخت باهم بودن جلوی چشمش تداعی شد.
دلتنگ بود.
برای داشتن چیزی که هیچوقت نداشت دلتنگ بود.

اجازه ی هیچ تماسی با جونگین نداشت ولی انگار طاقت دوریش رو هم نداشت مخصوصا الان که میدونست بچش تو شکم جونگینه.

با فکر کردن به اینکه یه تیکه از وجود هر دوشون داره تو شکم جونگین رشد میکنه لبخندی زد.
اون حتی نمیدوست بچه چند وقتشه ولی طبق رابطشون که حدوداً سه ماه پیش بود میتونست حدس بزنه که بچه تو حدود دو ماه و نیم تا سه ماهگیشه.

با خودش زندگی که میتونستن با بچشون داشته باشن رو تصور کرد.
یاد خوابی که در مورد جونگین دیده بود افتاد :

~~~

+آلفااا ...بیدار شووو ...

سهونی...بیا صبحونه حاضر کردم‌ ...

صدای گریه ی بچه میاد.

+ببین سهون "سو" بیدار شد.

چشماشو آروم باز کرد ، جونگین روش پرید.
+چطور بیدارت کنم؟!

بوسه ای رو لبش گذاشت ، صدای گریه ی بچه بلندتر شد.

_میشه امروز سویونگ پیش مامانبزرگش بمونه؟
من یکم با امگام کار دارم!

جونگین خندید : هرکاری که داری لطفا یه پوشش روش بکش که یدونه سویونگ دیگه تولید نکنی.

جونگین رو تو بغلش کشید و عطر گردنش رو استشمام کرد ، خوشبو تر از رایحه ی این امگا وجود نداشت.
_عاشقتم جونگین ...

~~~

خندید و زمزمه کرد : سویونگ؟!
اصلاً از کجا این اسم به ذهنم رسیده که خوابشو دیدم؟

تو فاز فانتزی های عاشقانش با جونگین بود که تلفنش زنگ خورد و فاز زیباشو پروند.
بدون نگاه به مخاطبش جواب داد : هوم؟

بکهیون با صدای جیغی داد زد : کجایی احمق؟ از نگرانی مردم!

سهون که بی حوصله بود گله کرد : پدر جونگین نمیخواد که ببینمش ، حقم داره!
یهو فهمیده پسرشو من حامله کردم ، چیکار میخواد بکنه معلومه که نمیذاره ببینمش.
حالش خوبه؟
بچه چی؟

بکهیون آروم گفت : پدر جونگین همچنان خونش داره میجوشه و مادرش سعی میکنه آرومش کنه.
جونگین هم بدک نیست ولی هیچی نمیخوره.
از دکتر وضعیت بچه رو پرسیدم ، گفت حالش خوبه ممکن بود رحم آسیب ببینه ولی خداروشکر اتفاقی نیفتاده.

سهون نفس راحتی کشید و محض اطمینان پرسید : پس حال جفتشون خوبه؟

: اگه غذا نخوردن امگاتو فاکتور بگیری ، آره خوبه.

سهون ناراحت تر از قبل شده بود ، غذا نخوردن جونگین هم‌به خودش هم‌به بچه آسیب میرسوند.

_میشه از حال جونگین زودبه رود بهم خبر بدی؟

بکهیون که نگرانی رو تو صدای آلفا حس میکرد باشه ای گفت و تماس قطع شد.
سهون با ناراحتی توی تخت خودشو بالا کشید و به تاجش تکیه داد.
اونقدر که رابطه نداشت حس میکرد دیگه تحریک نمیشه ، حتی وقتی به یه صحنه ی پورن فکر میکرد با وجود نیاز شدیدی که بعد از مدت ها به سکس داشت ، بازم دلش رابطه نمیخواست.

انگار بدنش نیاز داشت ولی قلبش اجازه نمیداد.
از خستگی به مینی بار کشتی روی آورد و مشغول نوشیدن شد.
مثل وقتی که همه چیزو از دست داده باشه ولی ته دلش یه امید باشه.
شاید همه ی همشو از دست نداده...

مشغول نوشیدن بود که دستش رو داخل جیب کتش برد تا ریموت کنترل کشتی رو پیدا کنه ولی دستش به یه کارت خورد.

کارتی که وقتی به مغازه ی وسایل جنسی رفته بود اون هرزه تو جیبش گذاشت.
کاملاً مست بود ، کارت رو جلوی چشماش نگه داشت.
بزور میتونست شماره هایی که روی کارت نوشته شده رو بخونه و توی موبایلش وارد کنه...

---

شاین~○~


Continue lendo

Você também vai gostar

191M 4.5M 100
[COMPLETE][EDITING] Ace Hernandez, the Mafia King, known as the Devil. Sofia Diaz, known as an angel. The two are arranged to be married, forced by...
55.3K 1K 17
Y/N basically lived her entire life alone without her family that decided to abandon her just because they felt she didn't live up to her mother expe...
29.3K 3.4K 15
I long to hear your voice, but still I make the choice, To bury my love, in the moondust. من منتظر می شینم تا صدات رو بشنوم، اما باز هم تصمیم می گیرم...
181K 5.3K 68
Daphne Bridgerton might have been the 1813 debutant diamond, but she wasn't the only miss to stand out that season. Behind her was a close second, he...