🍂part 05🍂

Comincia dall'inizio
                                    

"واقعا میخوای اون آشغالو بخوری؟"

بدون اینکه به سوالم جواب بده نگاه پر از لجبازی‌ش رو بالا اورد و توی چشمام زل زد. و بعد در همون حال گاز بزرگی به ساندویچش زد و مشغول جویدن شد...
صورتم از کارش جمع شد و یه قدم به عقب برداشتم.

با دیدن واکنشم با دهان پر گفت: "این تنها وعده‌ی غذایی امروزمه چانیول! بهرحال باید پولم رو پس‌انداز کنم."

نفس عمیقی کشیدم و کلافه سری تکون دادم؛
"من واست یدونه دیگه میخرم اونو بندازش دور."

"لازم نیست. تنها چیزی که من ازت میخوام یه جا واسه خوابیدنه. من خودم از پس خورد و خوراکم برمیام."

"اینجوری برمیای احمق؟ اون یه ساندویچ پر شده از مواد غیر استاندارد و مضره! و همین چند دقیقه پیشم از دستت افتاد رو این زمینِ کثیف..."

خونسردانه گاز بعدی رو به ساندویچ زد؛
"از کی تا حالا به این چیزا اهمیت میدی؟"

با دیدن قیافه‌ی لجبازش دلم میخواست یه پس گردنی محکم بهش بزنم. اما فقط چشم غره‌ای رفتم و بهش پشت کردم؛
"به جهنم! انقدر آشغال بخور تا بمیری..و امیدوارم دیگه جلوم ظاهر نشی بک. وگرنه انقدر کتکت میزنم که کل آسمونا و زمین به حالت گریه کنن."
وقتی این جملات رو به زبون اوردم حتی خودمم فکر نمیکردم اینقدر درموردش جدی باشم...
***

با صدای جیر جیر لولای در ناگهانی از خواب پریدم و با تیر کشیدن گردنم تازه متوجه شدم که توی چه حالت بدی خوابم برده بود. اما حتی در اون لحظه نتونستم به دردم توجهی نشون بدم چون بلافاصله با هجوم تعداد زیادی از اون مرده‌های متحرک به داخل اتاق سریع از جا پریدم و وحشت زده به پشت سرم تکیه دادم.

اونها در ابتدا فقط به من نگاه کردن و بعد از چند ثانیه بو کشیدن، انگار تازه متوجه انسان بودنِ من شدن. ناگهانی با سرعت زیادی خودشون رو به دیواره های قفس بزرگی که من درونش زندانی بودم کوبوندن و غرش کردن. دست های کبود و زشتشون رو از لای میله ها به داخل دراز کرده بودن جوری که فقط چند سانت از من فاصله داشت و من بخاطر صدای بلند و هراسناکشون دست هامو روی گوشام فشار دادم و چشم‌هام رو محکم بستم.

دقیقه‌هایی رو با همون وحشت و آشفتگی گذروندم و اصلا قصد نداشتم به رو به روم نگاه کنم. تنها وقتی رضایت به باز کردن چشم‌هام دادم که صدای اون زامبی‌ها قطع و سکوت هولناکی توی کلبه برقرار شد.
همه‌اشون به پشت سر چرخیدن و راه رو برای موجودی که به تازگی وارد اتاق شده بود باز کردن. کمی طول کشید تا بالاخره ببینمش... بکهیون به آرومی از بین اون مرده ها داشت به در قفس نزدیک میشد. قدم‌هاش آروم و سست بود اما به راحتی میشد تشخیص داد که نسبت به بقیه‌ی زامبی‌ها متعادل‌تر و زیباتر راه میره. حتی از نظر ظاهری هم از بقیه سرتر بود. من واقعا نمیتونستم اون چهره‌ای که با وجود رگه‌های تیره و چشم‌های یخی‌ِ ترسناکش، بازهم زیبا بنظر میرسید رو با چهره‌ی بقیه‌ی زامبی‌ها مقایسه کنم. بهرحال اون یه رهبر بود...

ColdBreath🍂 [Completed]Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora