دور... خیلی دور 3

9.1K 1.5K 484
                                    

ووت یادتون نره ♡

یونگی با عصبانیت داد زد:"جیمین باز کن این درو."

جیمین بدون اینکه ترسیده باشه، چشمی چرخوند:"باز نمیکنم. تو الان عصبانی هستی. بعدا که آروم شدی همه چیزو برات توضیح میدم."

یونگی مشتی به در زد:"بعدا بهت اینقدر آسون نمیگیرم پارک جیمین. میگم-این-در-لامصبو-باز-کن."

جیمین هم مثل خودش جواب داد:"نِ-می-کُ-نم."

دقایقی بعد پسر بزرگتر صدای زنگ در رو شنید و سمت در ورودی رفت و فریاد زد:"خیلی خب. اونا هم رسیدن."
بعد از فهمیدن اینکه هیبرید جونگکوک اونجاست، سریع باهاش تماس گرفته بود و ازش خواسته بود خودشو برسونه.

جونگکوک به محض دیدن یونگی با نگرانی پرسید:"کو؟ کجاست هیونگ؟"

یونگی کلافه جواب داد:"بالا توی اخرین اتاق سمت چپ سالن. کوک من واقعا متاسفم که جیمیـ..."
اما جونگکوک اونقدر با عجله سمت راه پله دوییده بود که برای شنیدن باقی جمله صبر نکرد.

خودش رو در اتاق رسوند و در زد:"بیبی؟ ته اونجایی؟ حالت خوبه؟"
تهیونگ دوباره شروع به گریه کرده بود. فکر نمیکرد که جونگکوک حتی دنبالش بگرده...

جیمین با دلسوزی دستهاش رو به صورت تهیونگ رسوند و اشکهاش رو پاک کرد و خطاب به جونگکوک جواب داد:"داره گریه میکنه ولی حالش خوبه."

جونگکوک با شنیدن صدای جیمین آه بلندی کشید و گفت:"تهیونگ... باهام حرف بزن... بیبی من متاسفم که بیخبر تنهات گذاشتم."

جیمین آروم کنار گوش تهیونگ گفت:"ساکت نباش ته، همه ناراحتیات رو بهش بگو."

تهیونگ با مظلومیت به جیمین نگاه کرد. نمیدونست اگه جیمین نبود اون شب میخواست با اون حجم ناراحتی چیکار کنه و کجا بره.
پسربزرگتر لبخندی بهش زد و گفت:"من که میدونم هنوزم دوسش داری. پس برو همه چیزو بهش بگو و صبر کن تا همه چیز رو جبران کنه."

تهیونگ با بغض پرسید:"میکنه؟ واقعا... جبران میکنه؟ اگه شنید و رفت چی؟"

جیمین چشمکی زد:"نگران نباش کیوت، اون موقع پلن بی رو اجرا میکنیم."

"پلن بی؟"

"اوهوم. میرم دهنشو سرویس میکنم." و ادای چاقو زدن توی شکم دشمن خیالیش رو در آورد.

تهیونگ بین اشکاش خندید و "باشه" ای گفت. بودن جیمین در کنارش بهش قدرت میداد تا حرف بزنه. که از احساسش و ناراحتیاش بگه...

"بیبی... نمیخوای باهام حرف بزنی؟"
صدای جونگکوک خسته و بی رمق بود. حالا که خیالش راحت شده بود که این چند روز تهیونگ جای خوبی بوده، یه نفس راحت کشیده بود فقط میخواست دوباره توی بغل بگیرتش و عطر تنشو نفس بکشه.

دلتنگی هردوشون رو تا مرز مردن برده بود. اما هنوز دیوار بزرگی بینشون بود که باید هردو و از هردو طرف تلاش میکردن تا از بین ببرنش.

Sweet Sense | حِسِ شیرینWhere stories live. Discover now