داداش بزرگه

9K 1.3K 534
                                    

سلام
امیدوارم عیدیتونو دوست داشته باشین.

(کاورو ببینین)

----------------------------------------------------

ووت و نظر یادتون نره :)

صبح روز تعطیل بود و جونگکوک طبق عادت، پرده های کرم رنگ رو کنار زده بود و زیر نور کم جون آفتابی که از پشت ابرها گاهی به داخل میتابید، ورزش میکرد.

با گذاشتن آرنج هاش روی زمین، آماده‌ی حرکت پلانک شد. زمانی که سنگینی بدن تهیونگ رو روی خودش حس کرد، با خنده گفت:"ته بیا پایین. چجوری میتونی اینقدر آروم بیای که متوجهت نشم؟"

"چون گربه ام ددی یادت رفته."
هیبرید روی بدنش دراز کشیده بود و دستهاش رو از پشت دور گردنش و پاهاش رو دور شکمش حلقه حلقه کرد.

"بخواد بره هم تو نمیذاری."
صدای خندیدن ریز هیبرید رو پشت گوشش شنید.

دست هاش در حال خسته شدن و شکمش در حال درد گرفتن بود، خودش رو تکون داد تا تهیونگ از پشتش پایین بیاد:"بیا پایین دستام درد گرفت."
هیبرید بلاخره از بغل کردنش دل کند و از پشتش پایین اومد و کنارش نشست. جونگکوک از حالت پلانک در اومد و ناله ای از درد کشید. عضلات شکمش رو مالید اما غر نزد. کی میتونست به اون چشمهای چراغون اعتراض کنه؟

"بطریمو برام آب میکنی؟"
تهیونگ باشه ای گفت و بطری قرمز رنگ رو برداشت و سمت آشپزخونه رفت.
چند لحظه ی بعد، به محض برگشتن، بطری آب رو کنار میز گذاشت و پرسید:"کی میریم؟"

جونگکوک اخم ناخودآگاهی کرد و پرسید:"کجا؟"

"پیش یونگی هیونگ."

جونگکوک با یادآوری اینکه قرار بود برای کمک به یونگی به ستاد سر بزنه، اخم پر رنگ تری کرد:"تو قرار نیست باهام بیای. از الان شروع نکن."

هیبرید غرغر ناراحتی کرد:"منممم میخوام کمک کنم."

انگشت اشاره و شستش رو روی چشمهاش کشید و سعی کرد با آرامش جواب بده:"نمیشه."

صداش رو پایین آورد و با مظلومیت تلاش کرد راضیش کنه:"قول میدم شلوغ نکنم."

جونگکوک کمی آب نوشید و جواب داد:"بیبی ما هنوز خودمون مطمئن نیستیم کارهای ستاد قراره چطور پیش بره. دفعه های بعدی میبرمت."

با دیدن چهره‌ی دلخور هیبرید، حس بدی توی رگهاش دویید اما نمیتونست ریسک کنه.
شاید اگه همه چیز خوب پیش می رفت و حمایت های مثبت از یونگی بیشتر میشد، میتونستن با خیال راحت تری اون و جیمین رو هم با خودشون همراه کنن. اما در قدم های اول، فقط باید اعتماد هیبرید ها و مردم عادی رو جمع میکردن.

بطری آبش رو کنار گذاشت و به سرعتی که تهیونگ رو سوپرایز کرد، روی تنش خیمه زد.
دستهاش رو کنار تن پسر ستون کرد و گفت:"ناراحت نباش دیگه. قول میدم یه بار دیگه ببرمت. الان نگرانم... چون هنوز آدمهای زیادی هستن که با شعار و راهی که یونگی هیونگ در پی گرفته مخالف باشن و شاید کارای خطرناکی ازشون سر بزنه."

Sweet Sense | حِسِ شیرینWhere stories live. Discover now