چپتر ۶

272 37 2
                                    

چپتر شش؛ شبح عروسی برگزار می‌کند، ولیعهد در کجاوه به کوهستان می‌رود.




یکی از افرادی که کجاوه را حمل می‌کرد با حواس پرتی درست بر روی یک دست قدم گذاشت. آن‌ها با وحشت شروع به فریاد کشیدن کردند. درنتیجه، مردمی که مسئول همراهی و رساندن عروس بودند به سرعت پخش شدند. رهگذری از ناکجا آباد از راه رسید و قبل از فریاد کشیدن شمشیرش را بیرون آورد: «مشکل چیه؟ اومد؟». چیزی که لحظه‌ی بعد اتفاق افتاد، به هم ریختنِ کل خیابان بود. وقتی شیه‌لیان بار دیگر با دقت به چیزی که از کجاوه روی زمین افتاده بود نگاه کرد، ناگهان متوجه شد که سرِ جدا شده متعلق به بدن یک انسان واقعی نبود. در حقیقت، سر یک عروسک چوبی بود.


فویائو دوباره یادآوری کرد: «خیلی زشته!»


درست در همان لحظه مسئول چایخانه با یک قوریِ مسی در برابرشان ظاهر شد. شیه‌لیان حالت صورت او را به خاطر آورد و پرسید: «آقا، دیروز دیدم اینا دارن تو خیابون سروصدا میکنن، امروز هم دوباره اینجان. چیکار دارن میکنن؟»


مسئول چایخانه پاسخ داد: «دارن قبر خودشون ـو میکنن.»


«ها ها ها...»


شیه‌لیان از پاسخ او تعجب نکرده بود، پس سوال دیگری پرسید: «میخوان با حقه شبح داماد رو بیرون بکشن؟»


مسئول چایخانه گفت: «پس فکر کردی چه نقشه‌ای دارن؟ پدر یکی از عروس ـای گم شده جایزه‌ی بزرگی برای کسی که بتونه اون شبح داماد رو بگیره و کمک کنه دخترش ـو پیدا کنه در نظر گرفته. برای همینه که این مردم کل روز مزاحمت و آشفتگی درست میکنن.»


پدری که چنین جایزه‌ای در نظر گرفته بود احتمالاً همان مقام رسمی‌ای بود که قبلاً درباره‌اش صحبت کرده بودند. شیه‌لیان به سرِ ساختگی آن زن که روی زمین افتاده بود نگاه دیگری انداخت و سریعاً متوجه شد که این مردم قصد جا زدنِ این عروسک به عنوان عروس جدید را داشتند.


سپس صدای فویائو را شنید که با نفرت می‌گفت: «اگه من شبح داماد بودم و کسی همچین چیز زشتی بهم می‌داد، کل شهرـو با خاک یکسان می‌کردم.»


با شنیدن این، شیه‌لیان او را سرزنش کرد: «فویائو، این حرفا حرفایی نیستن که جاودانه‌ای مثل تو بگه. علاوه براین، میشه این عادتِ پشت چشم نازک کردن ـو ترک کنی؟ اگه اول یه سری اهداف کوچیک برای خودت مشخص کنی بهتره، مثلاً هرروز فقط پنج بار چشمات ـو بچرخونی و بعد هی کمترش کنی.»


نان‌فنگ هم صحبت کرد: «حتی اگه هدفش فقط پنجاه بار چرخوندن چشماش باشه، بازم نمیتونه انجامش بده!»


درآن لحظه، جوانی به سرعت از میان جمعیتِ بیرون ظاهر شد. همان‌طور که از اشتیاق و هیجان می‌لرزید، به نظر می‌رسید که یکی از رهبران آن‌هاست. آن جوان دستانش را تکان داد و با صدای بلندی فریاد زد: «بهم گوش بدین، بهم گوش بدین! اینجوری پیش رفتن کاملاً بی‌فایده ـست! بار چندمه تو این چند روز داریم این کارـو می‌کنیم؟ تونستیم شبح داماد ـو گول بزنیم؟»

ترجمه فارسی رمان Heaven Officials Blessing Where stories live. Discover now