چپتر17؛ در معبد پوچی، داستانهای عجیبِ گذرگاهِ بانیوئه (قسمت اول)
سانلانگ به او نگاه کرد و خندید، گفت:«من یکم میرم بیرون.»
بعد از اینکه خیلی معمولی این حرف را زد، روی پاشنهاش چرخید و رفت. منطقیاش این بود که شیهلیان به دنبالش میرفت و در موردش از او میپرسید، اما او حس عجیبی داشت؛ وقتی مرد جوان گفته بود برای مدت کمی بیرون میرود، یعنی زیاد طول نمیکشد. او حتما برمیگشت. پس، شیهلیان از فرصت استفاده کرد و به داخل معبد برگشت.
شیهلیان وسایلی که دیشب هنگام خیابان گردی در کوچهها پیدا کرده بود، میکاوید. با دست چپش به دیگ فلزیای خورد و دست راستش چاقوی آشپزی پیدا کرد. به تودهی میوه و سبزیجات روی میز پیشکشیها نگاه کرد و از جای خود بلند شد.
بعد از تقریباً یک عود بعد (بین 5 تا 15 دقیقه)، صدای قدمهای پا از بیرون معبد آمد. این قدمها نه آرام بودند و نه با عجله، و با شنیدن آنها، آدم میتوانست یک مرد جوان که معمولی راه میرود را تصور کند.
در آن زمان، شیه لیان دو بشقاب در دست داشت. او به محتویات بشقابها نگاه کرد و آهی سر داد، برای اینکه دیگر به آن ها نگاه نکند به بیرون رفت و طبق انتظار، دوباره سانلانگ را دید.
مرد جوان بیرون معبد ایستاده بود. احتمالاً به خاطر آفتاب سوزان بود چون لباس روییِ قرمزش را درآورده بود و دور کمرش گره زده بود. او تنها یک بلوز نازک سفید پوشیده و آستینهایش را بالا زده بود که چابکی و ورزیدگی اش را نشان می داد. پای راستش روی یک سنگ مثلثی شکل بود و در دست چپش چاقویی قلاب مانند داشت.
چاقو را احتمالاً از یکی از روستاییان قرض گرفته بود. سنگین به نظر میآمد، اما در دستان او سبک و بسیار تیز حس میشد. هرازگاهی، سانلانگ چندتکه از چوبها را میتراشید، بیشتر مثل پوست کندن.
وقتی نگاهش را بالا آورد و شیهلیان را دید، گفت:«دارم یه چیزی میسازم.»
شیهلیان جلوتر رفت تا نگاهی بیندازد و فهمید که او داشت یک در میساخت. اندازهاش دقیقاً درست بود. با هنر دست عالی، در بسیار زیبا و یکدست از آب درآمده بود. با توجه به اینکه او از یک خانوادهی ثروتمند داشت، شیهلیان فکر کرده بود او از آن دستههاییست که نه میتواند کارهای فیزیکی انجام دهد و نه برنج را از گندم تشخیص دهد. که میدانست او انقدر در کارهای بدنی خوب باشد؟
شیهلیان جواب داد:«تو زحمت انداختمت، سانلانگ!»
سانلانگ لبخند زد، و چیز دیگری نگفت. به آرامی چاقو را کناری انداخت و بلافاصله رفت که درب را نصب کند. سپس، او چندین بار روی آن کوبید و سپس به شیهلیان گفت:«از اونجایی که میخوای طلسم بنویسی، چرا روی در نمیکشیش؟ بهتر نیست؟»
YOU ARE READING
ترجمه فارسی رمان Heaven Officials Blessing
Fantasyنویسنده: موشیانگ تونگ شیو ترجمه: چنل هوالیانیسم برای دریافت ترجمه منهوا، ساب فارسی دونگهوا و اخبار این ناولِ زیبا به چنل @hualianism مراجعه کنید💗 یک بار تبعید شدن از بهشت به اندازهی کافی عجیب و مسخره هست، ولی چه اتفاقی میفته اگه یه خدای جنگ قدرت...