فلش بک'پسر کوچیک تر وارده اون انبار شد و پسر بزرگتر رو شوکه کرد.
قفسه سینهی جونگوک از عصبانیت و ناراحتی بالا پایین میشد و چشمهاش از ناباوری درشت شده بود.
زمان خیلی کند پیش میرفت.
کوک تو فکرش میگفت
" شاید اگه...اون لحظات رو نمیدید بهتر نمیشد؟
یا حتی بهتر از الان نمیشد؟ "
لبخنده ناراحتی زد.
- خیلی دوسش داری؟
اشک از چشمهاش جاری شد.
- واقعا بیشتر از تلاش های من؟
دونهی اشکه دیگهای از چشمهاش جاری شد.
تهیونگ فقط بهش خیره شده بود.
و با ابروی بالا رفته ای فقط نظارگره حالاته پسرکوچیکتر بود.
سرش رو تکون داد و گوشهی لبش رو به سمت بالا کشید.
- خودت هم میدونستی از همون اول که توی این عشق جایی نداری!با این حرف انگار کوک شکسته و نابود شده بود.
- همین؟...
تهیونگ نیشخندی زد و سرش رو کج کرد.
راست تو چشمهای پسرکوچیکتر زل زد.
- چیز دیگهای هم بود که فراموش شده باشه؟کوک تک خندی کرد.
- آره دور اطرافت!
به سمته تهیونگ حرکت کرد.
- حرفهات...
روبهروی تهیونگ ایستاد و شونهاش رو بین انگشتهاش گرفت و به دیوارهی رنگو رو رفتهی اون انبار چسبوند.
قدرتش به هرحال بیشتر بود و این جای کنترل کردنه موقعیت رو میگرفت.
کوک غرید.
- اوکی...
دستهاش ناشیانه رویه بدنه تهیونگ نشست و بی توجه به تقلاهای عاجزِ تهیونگ که سعی میکرد پسره رو به روش رو متوقف کنه، عجز و ناامیدی توی چشمهاش رشد کرد.
تهیونگ دستش رو رویه شونهی کوک گذاشت و فشارش داد.
صورته کوک رویه گردنش متمایل شده بود و وحشیانه گردنش رو کیص مارک میکرد و توجهی به صدای هق و گریهی اون نداده بود.
- خ...خواهش کوک...التماست میکنم...
کوک چیزی نمیشنید...انگار کر شده بود!پایان فلش بک'
تهیونگ از دردی که توی کمر و پایین تنش شکل گرفته بود، چشمهاش رو باز کرد و با نورِ زرد رنگی که به چشمهاش خورد غرید.
- وات د هل...
بار دیگه چشمهاش رو بست.
کمی قلت زد و پتو رو کمی از خودش جدا کرد.
دستش رو رویه دهنش گذاشت تا خمیازه بکشه و رویه کاناپه بزور و به سختی نشست.
به اطراف نگاهی انداخت و وقتی موقعیت خودش رو تشخیص داد، به سینه و بدنش نگاهی انداخت و با شوک چند لحظه نفسش رو حبس کرد.فاک؟
چه اتفاقی افتاده بود؟
اون لعنتی...دیشب؟ خواب نبود؟
درسته...خواب نبود و این واقعیت لعنتی هنجاری رویه زندگیش انداخته بود.
ناهنجاری بزرگ و بد که قلب هرکسی رو به درد میاورد.
نفس عمیقی کشید و دستش رو وارده موهاش کرد.
رویه پاهاش خم شد و کم کم نفسهای عصبی و دردمندش، به هق هق هایی بلند و دردناک تبدیل شدند.کمی به خودش دلداری داد.
چیزی نبود که بشه بهش گفت، اتفاق بد، چون بدتر از بد بود، افتضاح بود!
چون واقعا چیزی بود که اتفاق افتاده بود.
کسی نمیتونست تغییرش بده.
این دردی بود که بوجود اومده بود.
اتفاقی بود که باید از قبل پیشبینی میکرد و...
باید گفت مقصر رو خودش میدونست، اون دیشب بی فکر تصمیم گرفته بود که باهاش، یکم شوخی کنه، باهاش خوابید؟
کوک فکر میکرد اون، اون رو به قصد و توهین رد کرده بود...
ولی خب اون واقعا کوک رو اون موقع دوست نداشت و صد البته الانم ازش متنفره.
چون توی خاطراتش...توی اعماق وجودش...دنبال دلیل میگشت که چرا...اون پسر هیچوقت از رویاهاش و خوابهای بدش...
بیرون نمیرفت و اون رو ازار میداد.
نفسی کشید و با انگشتهاش اشکهایی که ریخته شده بود و سردرده بدی که توی سرش بوجود اومده بود رو، با پاک کردنه اشکاش و فشار دادنه پیشونیش خنسا کرد.
پتو رو کنار زد و خواست از روی کاناپه بلند بشه که...
اسکناسهای سبز دلار رو دید...
زمان ایستاد و وقتی متوجه منظوره اون شد، از خشم میز رو چپه کرد و به سمته گوشی موبایلش رفت.
.
.
.
صدای بلنده آهنگه باندهایِ بار رو عصابش بود و دختری که رویه رونه پاش نشسته بود خیلی ملایم دیک هاردش رو میمالوند.
وقتی واقعا دید حوصلهش رو نداره کنارش زد و دمه گوشش چند کلمه زمزمه کرد.
اون بار همون بارِ همیشگیش نبود.
YOU ARE READING
CWKF | Kookv ver☁️
Romance[ پایان یافته ] قبل اینکه ارضا شه رویه صورت ته خم شد و به پلکهای بستهاش که از درد رویه هم افتاده بود، نگاهی انداخت. - اونقدر ازخود راضی هستی که لذت خودت رو هم قبول نمیکنی... دیکش رو از توی سوراخ ته دراورد و بی تفاوت به پسربزرگتر که از درد به خودش...